کشتی سانچی با همه ملوانهاش سوخت و غرق شد. باز هم یک مصیبت دیگه بخاطر خطای انسانی. احتمالا قبلا هم از این مصیبتها خیلی بوده. فقط این چندسال بلطف اینترنت و فضای مجازی تو لحظه لحظه خبرها قرار میگیریم. حتما بعدا یک پست دیگه در این مورد مینویسم اما الان خودم هم نمیتونم از تاثیر غم این خبر فرار کنم. دارم فکر میکنم ما کشور عجیبی هستیم. کشور جهان سومی هستیم که شایسته جهان سوم بودن نیستیم و هستیم. یعنی این اتفاقات تلخ و خطاهای انسانی بیشتر تو کشورهایی که درست سازماندهی نشده میافتن. نمیدونم مردم اینجور کشورها بشنیدن خبر مرگ براثر اتفاق یا جنگ عادت کرده اند یا نه. اما بنظرم ما ایرانیها نمیخواهیم شامل این کشورها باشیم. همه ما انتظار زندگی بهتر و سالم تری داریم و واقعا این حوادث را حق خودمون نمیدونیم. اما از یکطرف واقعیت اینه که بخش اعظم این حوادث، کم کاریها، بی مسئولیتیها، در حق هم بدکردنها بدست خودمون اتفاق میافته. البته معتقدم یک مقدار زیادش هم بخاطر سیاستهای غلط دولت هست. یک چرخه معیوب که روح و جون ایرانیها را با هم داره میکشه و نابود میکنه. واقعا چقدر غم. چقدر مصیبت. مگه یک ادم چقدر تحمل شنیدن خبر بد داره. نه فعلا هنوز برای نوشتن موضوع پست بعد زوده. بهرحال این خبر و دیدن خانواده داغدیده این ملوانها و بی ارزشی جون ادمها تو ایران بدجور دلم را ریش کرد. یاد برادرم افتادم. بعد اینکه17-18 سالگیش یکسال تو ارمنستان درس خوند برگشت ایران. مشمول خدمت شد. بهمن ماه عازم خدمت شد. خوشحال بودیم که تو شهر خودمون افتاده. تو مرداد یک گروه از سربازها را برای بقول خودشون ماموریت دوماهه فرستادن اهواز. هیچ کدوم تاحالا اهواز هم نرفته بودیم. اصلا سرباز وظیفه را چه به ماموریت. اونهم کندن تونل. برادرم چون رانندگی میدونست سربازراننده بود. شهریور شد.پنجشنبه، من و راستین تو بازار خرید عقد میکردیم. کارتهای عروسی اون یکی برادرم را هم پخش کرده بودیم و در عین حال مشغول اماده شدن برای عروسیش که پنجشنبه هفته بعدش بود داشتیم میشدیم. قرار بود برادر کوچیکم مرخصی بگیره و برای عروسیش بیاد. به برادر دامادم زنگ زده بودن. گفتند برادر کوچیکم از روز قبلش بر اثر یک اتفاق تو کما رفته و بیایید اهواز برای دیدنش. دوتا ماشین شدیم و رفتیم بسمت اهواز. به تنها چیزی که فکر نمیکردیم مرگ بود. میگفتن دستش هم شکسته. گفتیم خوب میشه سوار ماشینش میکنیم و همه با هم برمیگردیم. وقتی شب رسیدیم اهواز و رفتیم بیمارستان. تو icu بود. نمیذاشتن بریم ببینیمش. به هرکدوممون 5 دقیقه فرصت میدادن که بریم ببینیمش. هوشیاریش حدود 5 بود. قلبش 180 تا میزد و بدستگاه تنفس مصنوعی وصل بود. بدنش کاملا سالم بود و فقط قسمتی ازسرش را باندپیچی کرده بودن. دست راستش هم توی گچ بود. هیچ دکتری نیومد برامون توضیح بده چی شده و چی در انتظارشه.هیچ کس باهامون حرف نزد. دوسه تا سرباز دیگه تو بیمارستان بودن که اونها هم هیچی نمیدونستن. به تنها چیزی که فکر نمیکردیم مرگ بود. میگفتن چهارشنبه ساعت 1 بعد ناهار با دوسه نفر دیگه تصمیم میگیرن برن پایین کوه توی یک ابشار کمی شنا کنن. توی مسیر سر میخورن و یکیشون میافته روی برادرم. سر برادرم به سنگ میخوره و پشت سرش قسمت بصل النخاع میشکنه. ضربه مغزی. هنوز هم نمیدونم ایا شکستگی جمجمه سر در حد یک ناخن تو قسمت بصل النخاع میتونه باعث مرگ یک ادم بشه؟ پرسشی که سالهاست ذهنم را مشغول کرده. ساعت 1 زمین خورده بودن. برادرم تا ساعت 5 تو گرمای شهریور اهواز رو دامنه کوه بوده که هلکوپتر میاد و منتقلشون میکنه. یکی دیگه فقط دستش شکسته بود و فقط برادر من بود که تو کما رفته بود. روز اول یعنی چهارشنبه بهمون خبرنداده بودن. روز بعدش بهمون زنگ زدن. جمعه هم برادرم تو کما بود و شنبه صبح درحالی که دوماه به جشن تولد بیست سالگیش مونده بود بعد از سه روز توی کما بودن از پیش ما رفت. برادرم خوشگل و خوش پوش بود. خیلی خیلی پسر خوش مشرب و خوش اخلاق و اجتماعی بود.همه دوستش داشتن. شجاع و مستقل بود. بزرگتر از سنش فکر میکرد تو 17 سالگی خودش تصمیم گرفت که برای خوندن رشته معماری بره ارمنستان. انگلیسی را مسلط بود. تو 18 سالگی برگشت زبان روسی را یاد گرفته بود و تاحدی هم زبان ارمنی میدونست. . تصمیمش این بود بره سربازی و بعد دوباره شانسش را برای کشورهای اروپایی امتحان کنه. هیچوقت نفهمیدیم چه اتفاقی براش افتاده. نه اجازه پزشک قانونی دادن نه ما اونموقع اونقدر درگیر سنگینی و شوک رفتنش بودیم که پیگیر بشیم. با امبولانس بدن بی جونش را فرستادن. خودشون بدنش را شستن و میخواستن تو قسمت ایثارگرها بخاک بسپارن. نمیخواستیم. قبول نداشتیم. روز خاکسپاری یک جمعیت سرباز موظف را فرستادن سر خاک. بنده خدا سربازها. هیچوقت هیچ مسئولی را ندیدیم که بیاد و توضیح بده. سال بعدش من پیگیر شدم. پرسون پرسون رفتم قسمت مربوطه تو تهران. در عرض نیم ساعت یک کاغذ دادن دستم که علت مرگ سهل انگاری خود برادرم بوده که قصد کمی خنک شدن تو اون گرمای اهواز تو شهری که خودشون فرستاده بودن را کرده. همین و هیچی. نه اجازه ای که بریم منطقه ای که برادرم افتاده را ببینیم. نه دیدن مسئول مربوطه. نه بیمه ای. نه اهمیتی برای جون جوونهایی که بخاطر اجبار قانون راهی سربازی میشن و هیچ حق انتخابی برای نرفتن یا انتخاب شهر محل خدمتشون ندارن........ نه حقی. نه حقوقی. نه اهمیتی برای سلامتی، تحمل سختیها . اسیبهای روحی یا جسمی و حتی جون و زندگی..... برادرم شبیه یکی از همین سربازهای لب مرز که مظلوم کشته میشن رفت. شبیه یکی از همین اتشنشانهای پلاسکو که فدای بی مسئولیتی و بی برنامگی بقیه میشن. شبیه یکی از همین ملوانها که تو اتیش و دود بی تدبیری خاکسترو غرق میشن. قربانی بی اهمیتی جون ادمها تو ایران. برادر مظلوم و جوونم با وجود اینهمه عشق و ارزو برای زندگی رفت. و مارا توی یک حسرت همیشگی برای دیدنش باقی گذاشت.
ای کاش جوون ادمها تو ایران بیشتر ارزش داشت.
نوشته شده در : یکشنبه 24 دی 1396 توسط : اسمان پندار. .
خیلی پست غمگینی بود
خدا بهتون صبر بده
غم مرگ برادر خیلی سخته ..
بی ارزش بودن جان آدمها خیلی تلخه
ولی من میگم اینها تو شرایط جبری اتفاق افتاده كه انتخاب زمان و مكان زندگیمون دست ما نبوده
بابت رفتن عزیزانمون...
بابت مدیریت بی کفایت کشورمون ...
عزیزم خدا برادرتون رو رحمت کنه و بازم به شما صبر بده بابت نبودنش...
جرات ندارم چیزی بگم که بتونه اون دل همیشه زخمیت رو تسکینت بده آسمان
فقط میدونم اون پسر نازنین و مهربون هر ثانیه و هر لحظه یه گوشه قلبت تا ابد زنده هست...
برای اینکه هر چی فکر میکنم، نمیدونم چطوری میتونم مرهم زخم این کشور باشم؟
مردن و از دست دادن عزیز تلخه اما اینکه نتیجه ی بی کفایتی مسوول مربوطه باشه تا ته دل آدم را میسوزونه