امروز:

جنگ و شانس

» نوع مطلب : غرانه ،چكه چكه  ،

الان تو ارایشگاه نشستم و دارم به ارزوهام فكر میكنم، یعنی میشه روزهای خوب برسه، ایا روزهای خوب مثل همیشه شرطیه؟ یعنی تو هرمرحله ته دل راضی نیست و درگیر مرحله دیگه هست مثل الان كه بااینكه پام به امریكا رسیده اما در تكاپوی رسیدن به گرین كارت و امنیت و خونه و كاشانه هستم، بااینكه فهمیدم زندگی چیزی جز این نیست كه روزها را زندگی كنیم اما وضعیت معلق الان چیزی نیست كه بتونم توش اروم و قرار داشته باشم، پولهامون تموم شده و شروع به قرض گرفتن كردیم، از اون مهمتر من زندگی معمولی نمیخوام و میخوام سطح درامد خوبی داشته باشیم، نه فقط موفقیت خودم را میخوام بلكه بیشتر موفقیت راستین را میخوام. روزها را باید زندگی كرد، میدونم و سعی میكنم غافل از گذر زمان نشم، بدونم روز و ماه و سالم چطور میگذره. امسال خوب شروع نشد، تا این نیمه اردیبهشت هیچ چیزی مطابق میلم پیش نرفته، گاهی فكر میكنم چطور برای بعضیها شانس و خوشی بی خبر و بدون اینكه ارزوش را داشته باشن از هوا میرسه، مثل كسانی كه لاتاری گرین كارت قبول میشن، یا لاتاریهای پول، یا هزار و یك اتفاق خوبی كه برای بعضی ادمها می افته، شاید تنها خوش شانسی من مولتی شدن ویزام بوده وگرنه هرچیزی تو زندگیم را خیلی سخت بدست اوردم جنگیدم، همیشه جنگیدم و جنگجو بودم. ارزوم شده راحت و كوتاه رسیدن به خواسته هام به ارزوهام، از تلاش ابایی ندارم اما از جنگ خسته شدم، دلم شانس و اقبال بلند میخواد، میشه لطفا؟؟؟


نوشته شده در : شنبه 18 اردیبهشت 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

سوالهای بی پاسخ

» نوع مطلب : چكه چكه  ،

داشتم برنامه اورژانس انگلیس را نگاه میکردم. یواش یواش وسطهای برنامه فکرم کشیده شد سمت برادرم ومقایسه اورژانس ایران با فیلم مستندی که از اورژانس انگلیس میدیدم. بعد از سالها هنوز سوال های زیادی برام بی جواب مونده. اینکه اگه زودتر بیمارستان میرسوندنش زنده میموند؟ اسیب مغزیش در چه حد بود؟ و ایا همراهی که 4- 5 ساعت تموم باهاش توی کوه بوده نقشی توی مرگ یا زندگیش داشته؟ 
ممکنه برای خیلی از شماها سوال پیش اومده باشه که ایا خوبه درخارج از کشور به مریض و همراهانش بیماری و عوارض و یا مرگ و زندگی را خبر میدن یا نه؟ بعنوان کسی که  مرگ عزیزی را تجربه کرده. باید بگم این سیستم را به سیستم بی خبر گذاشتن توی ایران ترجیح میدم. واقعا لازمه سوالهای ادم جواب داده بشه. همراه لازم داره همه جزییات را کامل بدونه. اون زمان من حدودا 27-28 ساله بودم اما بشدت بی اعتماد بنفس بودم. غیر از اون شوک ضربه مغزی و کمای برادرم باعث شد نتونم با پزشکش حرف بزنم و اطلاعات بگیرم. غیر از اینکه بعنوان همراه دیدن پزشک مسئول بیمار هم خودش یک ماراتن هست. اونجا هیچ کس برامون توضیح نمیداد چی شده ووضعیتش چه جوریه. فقط حواسشون بود که هرنفر بیشتر از چند دقیقه پیشش نمونه. برادر من تقریبا سه روز تو کما بود.تو سربازی این اتفاق براش افتاد. هیچوقت دقیقا نفهمیدیم که چه اتفاقی افتاده. ظاهرا توی شیب کوه زمین میخوره و سرش از پشت به سنگ میخوره. جمجمه اش به اتدازه 1-2 سانتیمتر میشکنه.4-5 ساعت در گرمای مرداد اون شهر جنوبی بوده تا بتونن به بیمارستان منتقلش کنن. روز بعدش به ماخبر دادن در کما هست.پنجشنبه شب رسیدیم. گیج بودم و اصلا به مرگ فکر نمیکردم . اصلا. میگفتن هوشیاریش 4 هست اما این اعداد برای من بی معنی بود. مطمئن بودیم برمیگرده. توی مستندی که امشب هم دیدم پسر جوون در کمیی طولانی  بود و سطح هوشیاریش 4 بود اما به زندگی برگشت. اینجاست که رشته ام را دوست ندارم. چون نمیتونم علایم را بفهمم و تفسیر کنم. نفهمیدم. و شنبه صبح رفت. نمیخوام شمارا هم ناراحت کنم با گفتن از مظلوم رفتنش...................................... پزشکش را بعد رفتنش تو ماشینش دیدیم. سوالی نداشتم . هیچی نمیخواستم جز بودنش اون زمان بذهن هیچ کدوممون پزشک قانونی نرسید. حتی نمیدونستیم باید از کدوم مسئول جواب بخواهیم . توضیح بخواهیم. وقتی به خاک سپردیمش رفتند. دوسه سال بعد من رفتم بخش مرکزی در تهران .یک نامه دادند دستم که مقصر خودش بوده که بعد از ناهار از کمپ خارج شده. نگفتند سربازوظیفه ای که به اسم ماموریت بردند جنوب کشور با پای خودش نرفته. ................... ای کاش تو بیمارستانهای ما هم به اندازه انگلیس به مریض و همراه مریض اهمیت میدادن. میگفتن همون موقع از شدت اسیب. تموم نشانه ها را توضیح میدادند. ای کاش مارا با اینهمه سوال ول نمیکردن.  


نوشته شده در : پنجشنبه 20 اسفند 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

اسمان

» نوع مطلب : من و خودم ،چكه چكه  ،

نمیدونم از کی تبدیل به یک ادم همیشه خسته و افسرده شدم. از وقتی چندسال پشت سر هم درگیر برنامه مهاجرت شدم؟ از وقتی برادرم مرد؟ یا...؟ شاید مهم نباشه که بفهمم کی تغییر کردم .مهم اینه که میدونم این اسمان را دوست ندارم. همیشه انتقادگرخوبی برای نزدیکانم بوده ام. خوب بلد بودم که انگشت را بسمت مادرم نشونه برم و از لباس پوشیدن یا حرف زدنش انتقادکنم و گاهی تعریف کنم. همینطور در مورد نزدیکانم. همیشه ادمی بوده ام که باید مواظب میبودم. مواظب دیگران. از مسائل بزرگ و بااهمیت مثل پیدا کردن مسیر زندگی تا مسائل کوچیک. مثل مدل لباس یا گفتن فلان حرف تو مهمونی. حالا که بیشتر به خودم نگاه میکنم یک ادم خسته و افسرده را میبینم.  یاد حرف روانشناسی که اخرین بار پیشش رفتیم می افتم. به راستین گفته بود که من از درون فرسوده شده ام......... و من بیشتر از هرکسی اگاه به این حقیقت تلخ هستم.خسته. با یک دل خشک. اسمان اروم. اسمانی که تو جمع بخاطر حفظ اداب معاشرت لبخند میزنه. تو بحثها شرکت میکنه اما ته دلش اونجا که باید خندون و جوون باشه یک پیرزن نشسته. یک پیرزن که داره سعی میکنه ظاهر جوونش را حفظ کنه اما درواقع باید فکری بحال خودش بکنه. تامدتها بهونه خوبی برای بی حوصلگیم داشتم. منتظر تموم شدن پروسه فرسایشی مهاجرت بودم، بعد که رسیدیم اینجا یکسال سخت و نفسگیر با مشکلات اولیه شروع شد. اما امسال یا بهتره بگم امروز فهمیدم خستگی جز اخلاقم شده. بیحوصلگی عادتم شده. اصلا چراراه دور بریم. من و راستین تویک شرایط زندگی میکنیم. راستین پرجنب و جوش ,پرحوصله و تقریبا شاد. ادمی که دیگران از معاشرت باهاش لذت میبرن. اما من ادم ارومی که از جمع فرار میکنم وبزور اداب با مردم حرف میزنم و لبخند میزنم. پیرزن بدجوری صاحب روحم شده. انگشتم داره بسمت خودم میچرخه. چندبار درماه از ته دل خندیده ام؟ اخرین شوخی که با دیگران کرده ام کی بوده؟ اخرین دفعه که سربسر راستین گذاشتم و حرفی غیر از چرا این کاررا کردی و چرا نکردی زده ام کی بوده؟ اصلا اخرین باری که لباس خواب پوشیده ام و دخترانه عاشقی و لوندی کرده ام کی بوده؟ دارم فکر میکنم کم کم شوخی کردن داره یادم میره. سربسر ادمها گذاشتن داره فراموشم میشه. اگه هم بوده بزور جمع و بخاطر حضور پرانرژی اطرافیان بوده. باید فکری بحال خودم بکنم. باید یکجوری بین اسمان اینده نگر و همیشه مراقب و اسمان روز مره فاصله بندازم. اسمان اینده نگر نقش مهمی تو پیشرفت زندگیمون داشته. رشدو ترقیمون را مدیون اینده نگری اون هستم و حضورش لازمه اما شاید باید براش روزهایی را تعیین کنم که بیاد و بزندگیمون سرک بکشه. باورتون میشه که اون اسمان حتی مراقب راستین هم هست . اخه یکجورهایی یادگرفته که خودش تنهایی زندگی رابسازه . اره.............اره.................اسمان. اسمان. اسمان. خلاصه اگه قرارباشه این اسمان همیشه مراقب همیشه و همه جا حضور داشته باشه اسمان روزمره را از بین میبره. دیگه هیچی ازش نمیذاره جز یک ماشین قدرتمند اما با یک روح خسته که فقط مسیر هموار میکنه و اسمانخراش میسازه .اسمان خسته. اسمان فرسوده. اره باید این دوتا اسمان را از هم جدا کرد. باید اسمان هرروزه را سبز کرد. از زیر خروارهاو تن ها خاک و سیمان بیرونش کشید. بهش روح تزریق کرد. نفس داد. یواش یواش تقویتش کرد. راه رفتن یادش داد. هفته ای یک جک. هفته ای یکبار قهقهه. چقدر این کارهابراش سخت بنظر میرسه. چقدر بهانه درس و امتحان و خستگی داره حتی نگرانیهای اسمان اینده نگر برای نیمه دوم سال و خیلی چیزهای دیگه .اما باید فکری بحال اسمان روزمره کرد. برای زندگیش. برای لحظه هاش. مهمتر برای زندگی مشترکش. حالم از اسمان روزمره بیرمق . افسرده خسته و بی انرزی بد است. از اسمانی که فقط بد و خوب کارها را میبیند . از اسمانی که همیشه مراقب و نگران هست. حتی مراقب جزییات. اصلا اینجوراسمانها میروند؟ میشه اینجوراسمانها را حذف کرد؟ اره باید بشه . باید فکری بحال اسمان روزمره کرد.

پیوست یا چندروز بعد نوشت:

فکر کنم بتونم یک فکری به حال اسمان روزمره بکنم. درواقع از همون اسمان همیشه مواظب کمک میگیرم تا روی جنبه منفی شخصیتیم نظارت کنه و نگذاره همیشه مواظب باشم. حالا بعد از چندروز تمرین فکر میکنم جواب میده  وامیدوارم بعد از چندماه این بخش از شخصیتم را نرمال کنم:))


نوشته شده در : شنبه 2 آبان 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

دردو دل یک زن

» نوع مطلب : چكه چكه  ،

یكوقتهایی هست كه ادم بدجور دلش میگیره، ممكنه ظاهراهیچ اتفاق خاصی نیافتاده باشه، اما چیزهای كوچیكی هست كه ازارت میده، امروز از اون روزهاست كه ناراحتم وحتی حرف زدن با راستین ارومم نمیكنه، از اون روزهاكه خسته ام از زندگی كردن و دویدن، گاهی بعضی ادمها مجبورن همیشه بدوند و اگه ندوند بعضی اتفاقات وجریانات متوقف میشه ، اتفاقات مهم وسرنوشت ساززندگی یا شاید کل جریان زندگی، احساس میكنم تمام زندگیم یك دونده بودم .روزهای زیادی بوده که نیاز داشتم قدم بردارم. گاهی بیاستم و مثل بعضی خانمها از جریان اروم زندگی لذت ببرم اما نشده . مجبور بودم بدوم. اجبار زمانه. و الان  باز روزهایی هست كه اجتیاج دارم بیاستم ونفسی تازه كنم اما نمیشه، یكجورهایی روی راستین هم نمیشه حساب كرد و برای همین از دست اون هم عصبانیم، مقصر نیست ، انتخاب خودم بوده این نوع زندگی، اما ایا غیر ازدویدن مستمر راه دیگه ای برای پیشرفت نیست؟ راه طولانی وسختی پیش رومه، درس خوندن در امریكا، ویزای دانشجویی را به كار تبدیل كردن، توجامعه غریب امریكا موفق شدن،، كارهای مربوط به شغل و رشته ام در ایران، اینها كارهایی هست كه فقط خودم باید انجام بدهم. راستین چندوقت پیش  با تاسف میگفت احساس میكنه اگه یكزمانی مخالف بچه دارشدن بودم  بخاطراین بود كه بشدت كار میكردم ، و درست میگفت، بشدت كارمیكردم چون باید اقساط خونه ای كه خریده بودیم را میدادیم و بدون کارکردن من امکان پذیرنبود. حالا بازهم باید بشدت برای موفقیت زحمت بكشم و نمیتونم جز حمایتهای روحی مستقیما به کسی اتكا كنم چون خودم شروع كردم و همه چیزبه من بستگی دارد و الان وقت ایستادن نیست، خسته ام، خسته از زندگی كردن و دویدنهای بی وقفه


نوشته شده در : سه شنبه 9 تیر 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

دودشدن خیالبافی

» نوع مطلب : غرانه ،روزها در اون سر دنیا(سال اول) ،چكه چكه  ،

پنجشنبه خیلی حسم خوب بود. یک حس عالی . قبل از شروع کلاس حساب دیفرانسیل دوساعتی با همسر قرار گذاشتیم رفتیم فروشگاه  macys خیابان برادوی. اولین فروشگاه  بزرگ قشنگی بود که تو نیویورک دیدم. میسیس فروشگاه بزرگی هست که مارکهای معروف و برند توش شعبه دارند یکجورهایی عین فروشگاههای دبی .قبلا میسیس خیابون دکالب هم رفته بودم که اونقدر دلگیر و بد بود تصمیم گرفته بودم دیگه میسیس سر نزنم. تا اینکه همسر تو مسیر کارش این را دیده بود و اصرار داشت ببینم. جدا عالی بود و روز خیلی خوبی داشتم. کلی  هم تو ذهنم براتون چیز میز نوشتم و منتظر بودم برسم به لپ تاپ و یک پست خوب بذارم. اما خوب شب که رسیدم خونه سرماخوردگی که صبحش شروع شده بود شدیدتر شد و خوابیدم. خوشبختانه به اندازه مصرف چندسال داروی سرماخوردگی اورده ام که بدادم برسه  دیروز جمعه هم بااینکه برنامه داشتم تمام روز درس بخونم در عوض تمام روز خوابیدم. عصر هم ایمیل  ردی دانشگاهی که اقدام کرده بودم رسید و بینهایت حالم را گرفت. نمیدونم چرا با وجود اینکه نمره تافل بهشون نداده بودم فکر میکردم قبولم میکنن. زیادی رو ابرها بودم. خصوصا که رنک این دانشگاه حدودا تک رقمی است. خلاصه الکی ضد حال خوردم اساسی. نمیدونم چرا ما ادمها دوست داریم به کارهای نشدنی دل خوش کنیم و امید ببندیم. مثلا همین لاتاری. بااینکه هرسال اقدام کردم و جواب رد شنیدم باز هم بهش امید دارم. حالا هم تا نتیجش نیاد و یک دور هم برای اون اشک نریزم ادم نمیشم. پنج هفته به اومدنمون مونده. سه هفته اش که میره برای امتحانهای پایان ترم. اما باید این مدت و زمانی که ایران هستیم روی واقعیات برنامه ریزی کنیم. مثلا ما تقریبا نصف خونه ایران را به یک اشنا فروختیم. لازمه امسال نصفه دیگش را هم بفروشیم. اما اشنای ما پول بقیه اش را نداره. پس باید تو این بازارمسکن مشتری برای خونه پیدا کنیم. خونه ما هم بد قلق. خلاصه اگه تا مرداد که قصد برگشت داریم این خونه بفروش نرسه. و پول نداشته باشیم باید یک ترم مرخصی تحصیلی بگیرم تا خونه بفروش برسه. باید پرس و جو کنم . میدونم مرخصی با برگه پزشکی هست. اما نمیدونم مدارک پزشکهای ایرانی هم براشون قابل قبول هست یا نه.؟ این واقعیاتی هست که باید باهاشون روبرو بشم. کلا حسم دوباره فاجعه هست و دارم نوبتی به خودم و زندگی گندیدم بد و بیراه میگم. باز دوباره مثل خنگها ذهنم رفت سمت لاتاری. نمیدونم چرا خود ازاری دارم. میدونید بچه ها هنوز سال دیگه نیومده از هیبتش و کارهایی که باید بکنم ترسیدم. همسر برخلاف همیشه که مشوق ادامه تحصیلم بوده. اینبارمخالف این هست که بعد این دوسال ادامه بدم. نظرش اینه که وارد بازارکار بشم و بعد یواش یواش امتحانهای هم ارزی داروسازی را بگذرونم. تاکید داره که تو این یکسال زبانم را برای رفتن به ا پی تی قوی کنم. شاید هم راست میگه اخه  من خود داروسازی را بیشتر از داروسازی صنعتی  دوست دارم و محیط داروخانه را به کارخونه ترجیح میدم. واقعیت اینه که یکجورهایی اگه دوست دارم برم پی اچ دی برای حس جاه طلبی و بالا بردن درجه علمی ام هست . البته چیز کمی نیست. اما همسر میگه داروساز بودن در اینجا کم از پی اچ دی رشته ای که صد در صد دوست نداری نیست. یکجورهایی راست میگه. چون اینجا هم مثل ایران تا کلمه پزشکی یا داروسازی و غیره میشنون دهنشون باز میمونه و همه جا ارج و قرب خودش را داره. بچه ها یک هوار درس دارم و یک پروژه که باید روش کار کنم. دلم میخواد این دلم را هم بندازم دور. من برم .بای


نوشته شده در : شنبه 22 فروردین 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خونه من کجاست؟

» نوع مطلب : چكه چكه  ،

ساعت 11:30 شبه و همسر زده بیرون ببینه اگه این مغازه چینی ها بازه یک تله موش بخره. منظورم مغازه هایی هست که این چینی ها میزنن و همه چی از شیر مرغ تا جون ادمیزاد میفروشن و البته تله موش هم که واضح و مبرهن برای گرفتن سرکار موش عزیزی است که امشب فهمیدیم به جمع خانواده ما اضافه شده ان. و از قضا خیلی هم اجتماعی میباشن . ما ایرانیها هم بچه سوسول. توخونه هامون جز سوسک که اون هم بیشتر حرفش بوده تا خودش ،همچین موجوداتی را نداشتیم،نمیدونیم چیکار کنیم. زنگ زدیم به سرایدار. میگیم خونه مون موش داره. سرایدار بی ادب و نفهم هم میگن مگه من گربه ام.... خلاصه راستین میگه اگه یک درصد هم شک داشتم که سال دیگه برگردم تو این خونه ،شکم برطرف شد و اخر می تسویه حساب میکنیم ..... میدونید بچه ها همیشه داشتن خونه. یا بهتره بگم. یک نقطه امن یک جایی که بتونی بهش بگی خونه برام اهمیت داشته. شاید هم ناخوداگاه برای همین اسم این وبلاگ را خانه سفید من گذاشتم. زمانی که هم خونه داشتم و هم احساس امنیت. اما حالا هردو از دست رفته.حتی جای موقتی ندارم که وسایل را موقت برای تابستون توش بذاریم. مجبوریم بفروشیم و یکی دوتا قابلمه بشقاب را خونه دوستی امانت بگذاریم. اخر حرفم را میگیرید؟ منظورم اینه که نه خبری هست از خونه و نه وسیله ای که بوی خونه بدهد. دقیقا زندگی دانشجو وار. دوتا ادم بزرگ با ساک لباس. اینها سخته. اینها انقدر سخته که وقتی داشتیم حرف از تسویه حساب و بردن نبردن وسایل میزدیم . راستین گفت وسایل را ببریم . شاید تا مدت طولانی  برنگردیم. میدونم که این حرف را لحظه ای زد که از شرایط خونه بشدت نا راحت بود اما واقعیت اینه که این حرف دلش بود. چیزی که همیشه پس منطق پنهانش میکنه. رفتن. خونه . ارامش. نقطه امن. و ترسم از اینه که ته قلب من هم خونه و ارامش میخواد.

 

 

پ.ن. راستی نتیجه تافل را گرفتم و بدتر از حدسم دراومد. ثابت میکنه واقعا حالم بد بوده اما چه فایده. اخرش دوباره باید این امتحان را بدم. حیف هزینه اش که الکی بخاطر استرس و فشار پایین سوخت.


نوشته شده در : شنبه 2 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

چی میشه

» نوع مطلب : غرانه ،چكه چكه  ،

باز هم ناراحتم و دیواری کوتاهتر از اینجا برای نوشتن پیدا نکردم. برای همین  ازخواننده های  عزیزی که به امید خوندن یک وبلاگ شاد و مفرح به اینجا سر میزنن خواهشمندم جای دیگه ای را امتحان کنید.

بازهم دلم بدجور گرفته. یک نگاه به چندماه گذشته میکنم تا ببینم چه کردیم و چه نکردیم. قدمهای مثبتی داشتیم مثل خونه پیدا کردن واجاره کردن. حساب بانکی باز کردن .از پس دانشگاه و درس و امتحان براومدن .تجربه زندگی خارج از کشور داشتن.دوست پیدا کردن(بکمک دوست عزیزم ریحانه ). تجربه سفرداخلی داشتن. بیمه ارزون.کلاس زبان برای راستین اما هنوز قدمها ونکات منفی مهمی هم هست که هیچ تکونی نخورده.نکات خیلی مهمی که سرنوشت و اینده ما را میسازه . مثل کار تو دانشگاه پیدا کردن. پیدا کردن کارجنرال برای راستین. تبدیل ویزای اف 2 راستین به ویزای کار. پذیرش برای پی اچ دی سال آینده تو دانشگاه خودم. خلاصه هرچیزی که به پول و درامد ربط پیدا میکنه بدجورثابت مونده و جلو نرفته. تو این چندوقته جواب منفی برای کارشنیدم. جواب منفی برای اپلای تو پی اچ دی برای دانشگاه خودم شنیدم  (گفتن چون با مستر شروع کردی حتما باید تمومش کنی! در عوض دوره ی پی اچ دی بجای 5 سال برای من 3 ساله محاسبه میشه) و بارها جواب منفی برای کارراستین.

خلاصه اینده نامعلوم ترس  ووحشت عمیقی داره. چون موضوع هرروزه ماهست حتی جدیدا وحشت میکنم بخواهم راجع بهش باهم حرف بزنیم. عین دو کودک ترسیده فقط به اغوش هم پناه میبریم .دیدن ناامیدی همدیگه هم سخته.

جدی قراره چه اتفاقی بیافته. ای کاش  میشد دستی نامریی همه چیز را اماده کنه اما همچین چیزی وجود نداره . وسط راه با مسیر خراب شده پشت سر و مسیر روبرویی که پرازچاههای عمیقه. چی میشه. چطور سر سلامت میگذرونیم.

 


نوشته شده در : چهارشنبه 15 بهمن 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

این سال لعنتی

» نوع مطلب : چرت و پرت نویسی ،چكه چكه  ،روزها در اون سر دنیا(سال اول) ،

یک مدته ننوشتم.نه اینکه از شدت درس وقت اومدن به اینجا را پیدا نکرده باشم.نه. درس میخونم اما معمولی.درواقع  تواین روزها یا حسم خیلی خیلی بدبوده یا حسم معمولی که وقتی حسم معمولی بوده فیلم و سریال دیدم ووقتی هم حسم بد بوده نمیخواستم بیام اینجا بازناله وفغان کنم.اماخوب اون وقت هیچ پستی هم درکار نیست پس مجبورید یک پست تلخ دیگه هم بخونید.... رفته بودیم اتلانتا خیلی حسمون خوب شده بود. کلی امید پیدا کرده بودیم برای ادامه زندگی. خوب ما اصلا نوع ووضع زندگی الانمون  تو نیویورک را دوست نداریم. شاید نیویورک زرق و برق خیلی بیشتری نسبت به ایالتهای دیگه داشته باشه و هرموقع اراده کنی جایی برای تفریح پیدا می کنی. اما اولا همه اینها نیاز به یک سطح مناسب ار کار ودرامدهست که فعلا برای ما مقدور نیست . درثانی اخرهر شهر بزرگی عین تهران خودمونه.یعنی استرس و بدوبدو را میشه دید. زندگی از نوع اپارتمان نشینی و برج نشینی. وکلا برای من که مدتیه دارم استرس را  تحمل میکنم مناسب نیست.  اصلا بذار یک مثال بزنم. تواین اپارتمانمون ما هرروز در جریان زندگی همسایه هامون هستیم.یعنی اونقدر دیوارهای این اپارنمان چرته.اخه یک لایه چوب نازک که عایق نمیشه.خلاصه همه اتفاقات را میفهمم. مثلا امروز همسایه هندیمون با یکی دعوا داشت.یا همسایه مسن بغل دستیمون عاشق فیلمهای اونطوریست و هرچندروز یکبار فیلم میبینه و بدتر و وحشتناکتر ازاون همسایه بالاسریمون هست که عملا هر هفته یکی از اون فیلمها را داره . چی بگم.... تازه غیر از این باور کنید هرروز دقیقا هرروز ساعتها مبلمانش را جابجا میکنه.یکی نیست بهش بگه اخه خانم عزیز یک اپارتمان 60 متری مگه تغییر دکوراسون هرروزه میخواد......حالا اینها را گفتم که چی ؟که بگم مثلا تو همون اتلانتا که من دیدم و مطمئنم خیلی از ایالتها اینطوریه با این پول میتونی یک خونه نوساز و چند خوابه اجاره کنی.یک خونه کاملا تر و تمیز بدون اینهمه اعصاب خورد شدن هرروزه.......یا بگذار از متروهای اینجا بگم.عملا بخاطر ترافیک سنگین خیلی از ادمهای قشر متوسط از ماشین استفاده نمی کنن.حالا میخواهی از سیستم مترو استفاده کنی حسنش اینه که خیلی راحت بهرجایی دوست داری بری خط و ایستگاه پیدا کنی. گفته بودم متروها کثیفه .اون مهم نیست چون بهش عادت میکنی.اما مساله ادمهان.خیلی از اقشار مردم از مترو استفاده میکنن. ازجمله ادمهای خیلی فقیر. این را هم اضافه کنم که ماتا جایی که بتونیم به اینجورادمها کمک میکنیم. وادمهای متوسط عبوس و خسته. خلاصه این صحنه ای نیست که من دوست داشته باشم همیشه ببینم.......صدالبته منهتن خیلی خیلی خوشگلتر از عکسهاش هست و مسلما خیلیها از جو زنده و فعال اون لذت میبرن. مطمئنا اینجا همیشه کنسرتی و برنامه ای هست.حتما دیدن بارها و دیسکوهای مالامال از ادم باید جالب باشه. اما فعلا مناسب من نیست. شاید بعدا مثلا ده سال دیگه که از سکوت و ارامش خسته بشم و دلم هیجان بخواد.دوست داشته باشم توهمچین محیطی زندگی کنم .نه این روزها که هر دوسه روز میشینیم و خیلی جدی راجع به برگشتن موقت اخر ژانویه حرف میزنیم.نه این روزها که میبینیم تا حالا 30 هزار دلار خرج کرده ایم و از حالا تا اخر می 20 هزارتای دیگه باید خرج کنیم.اونوقت میشینی برنامه های اینجا را میبینی.میبینی یک امریکایی 10 هزار دلار برنده میشه چقدراز خوشحالی گریه میکنه.اوووف .خلاصه اومدنمون بی فاند تصمیم اشتباهی بود.یکی از بدترین تصمیم هامون بود.ریسک خیلی بزرگی کردیم.ریسکی که خیلی از ادمهای دیگه این کار را نمیکنن. اونها نشستن و منتظرن ببینن سرنوشت ما چی میشه.(منظوم شماها نیستید.منظورم اشناهای غریبه هست که مارامیشناسن. فامیل و دوستهای دشمن) البته بیخیال ادمهای دیگه که فعلا اصلا یا حداقل خیلی کم برام مهمه که چی فکر میکنن. مهم خودمون هست که داریم با تموم زندگیمون قماربدی میکنیم. خوب خوشبختانه این مسایل تقریبا شامل حال ما میشه و اکثریت مهاجرها راضین و خیلی زود به ارامش زندگیشون رسیدن. پس اونهایی که دارن میان با خوندن این پست نگران نشن.بیایید مردم راضین. وقتی هم به قسمت کار وزندگی برسید اوضاع خیلی بهتر هم میشه. امیدوارم خواب بد من هم تموم بشه


نوشته شده در : یکشنبه 21 دی 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

مزخرف

» نوع مطلب : چكه چكه  ،چرت و پرت نویسی ،

ایران غمگین اینجا هم غمگین.ایران خسته اینجا هم خسته. کلا زمانهای شادی، امید، روزهای روشن بین روزهای تاریک ناامیدی و خستگی گم شده اند.میگن ذاتی است.باشه ذاتی.پس چرا خیلی ازجوونهای این دوره زمونه ایرانی هم اینطورین؟ فکر میکردم میام اینجا تموم میشه.اومدم اینجا بدتر شد وترس وحس ناامنی  وزندگی حداقلی هم بهش اضافه شد.یعنی یا این زندگی مزخرف هست یا زندگی من مزخرف هست یا من ادم مزخرفی هستم.از این همه تلاش برای هیچی ووعده اینده دادن برای ظهور اتفاقهای خوب خسته شده ام.اتفاقهای خوب شرطی.اتفاقهای خوب پیچیده شده در هزاربرگ ناامیدی و غم. کاشکی میشد با یک دکمه یابایک حرکت همه چیز را عوض کرد. بگی این وضعیت را نمیخوام و عوض میشد وبه یک صورت دیگه درمی اومد. اما زندگی این دکمه را ندارد و فقط ناگزیری به جلو رفتن.عمیق و عمیقتر وبعد که زنگ عمرت به صدا در اومد ببینی تنها تو منجلاب دور باطل زده ای. اره زندگی همینه .زندگی من اینه و یا اینکه من اینم. درهرصورت نتیجه یکیه. 


نوشته شده در : جمعه 28 آذر 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تشکر ویژه

» نوع مطلب : چكه چكه  ،زیباترین لحظات زندگی ،

تو پست قبلتر سر چندراهی بدی بودم. یکی از بدترین و سختترین لحظات زندگیم. درمونده شده بودم و احتیاج به راهنمایی داشتم. واقعیت اینه که تو دنیای واقعی ادمها اسم هم را میدونن اما از قلب هم بیخبرن. به کی میتونستم بگم؟! بفرض هم که از همه نگرانیها  ودغدغه ها میگفتم و راه حل و راهنمایی میخواستم ،مگه نه اینکه رسم دنیای واقعی خالی کردن شونه از پذیرفتن مسئولیت هست. چه جوابی میگرفتم جز اینکه (نمیدونم). اما اینجا فرق داره. ازتون کمک خواستم. از پریشونیم حرف زدم. شنیدید. همدردی کردید و راهنماییم کردید. خیلی بیشتر از راهنمایی. چون از درمیون گذاشتن هرچیزی که میدونستید و فکرمیکردید میتونه کمک کنه دریغ نکردید و این برای من یک دنیا ارزش داره. پس میخوام همین جا از تک تک دوستانی که محبت کردن ،لطف کردن و من را تو پیدا کردن مسیر زندگیم راهنمایی کردند تشکر کنم.

شلاله ، فرمولی، علی، کامشین، زری، ریحانه، شبنم، محبوب، فریدا، دکاتیر جان دوستهای خوبم ممنونم. از صمیم قلب و ازته دل میگم دوستهای خوبم خیلی خیلی ممنونم و ارزوی بهترینها را براتون دارم.


نوشته شده در : پنجشنبه 20 آذر 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

زنگ خطر

» نوع مطلب : چكه چكه  ،

زنگ خطر وضعیت مالیمون به صدا دراومده. از دیشب که متوجه شدیم باوجود اینکه جدیدا از ایران برامون پول فرستادن باز هم تا اخر ماه دیگه نیاز به پول داریم فهمیدیم اوضاعمون خیلی خرابه. موضوع از این قراره که مخارج مادر مدت 4 ماه یعنی تقریبا از اول شهریور تا اخر اذر که اخر دسامبر اینجا میشه 32 هزاردلار شده. یعنی هزینه زندگی و یک ترم تحصیلی چیزی حدود 100 میلیون پامون اب خورده و خوب بااین حساب حتی اگه تموم داروندارمون در ایران را هم پول نقد کنیم باز هم نمیتونم این دوره مستر را تموم کنم تا برسه به مرحله کار یا اقدام برای پی اچ دی. یعنی دیشب هبچ کدوم نمیتونستیم بخوابی. از صبح هم از شدت ترس و وحشت دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. تو این قضیه چند تا مورد دخیل بود. یکی براورد مالی دانشگاه و خودمون قبل اومدن. دانشگاه براورد کرده بود که هزینه زندگی و دانشگاه یکسال تحصیلی یا بعبارتی نه ماه حدود 51000 هست که از قرار ترمی 25000 دلار در میاد. خود ما هم چیزی در همین حدود وکمتر تخمین زده بودیم اما در عمل این مبلغ رسیده به 32000 دلار. چرا؟ چون تقریبا ماهی 3000 دلار هزینه دانشگاه+1400 هزینه اجاره وماهی 600 دلار هزینه زندگی داریم. که یااحتساب پول بنگاه و بیعانه خونه و خوابگاه ymca و بیمه دانشگاه این مبلغ گنده از توش بیرون اومد. ای داد بر ما. واقعا نمیدونیم چیکار کنیم. از دیشب تاحالا هی فکر میکنیم ببینیم چیکار باید کرد اما به جایی نرسیدیم. ماهنوز موفق به پیدا کردن کار نشدیم. هیچ کدوم. روی اسیستنشیب هم نمیشه حساب باز کرد. چون تاحالا که موفق نبودم. فکر میکردم میتونم بعد از یکی دوترم شرایط پی اچ دی را جور کنم. اونهم به این اسونیها نیست. در واقع دوباره ایلتس میخواد حرفی با ایلتس دادن دوباره ندارم. اما در واقع پروسش یعنی گرفتن پذیرش دوباره. بااین حساب باید از بین این راهها یکی را انتخاب کنیم.

1- همین الان قبل از پرداخت قسط سوم دانشگاه بزنیم به چاک و امریکا را برای همیشه ترک کنیم.

2-ترم را تموم کنم و ترم بعد را مرخصی تحصیلی بگیرم و برگردیم ایران وتو ایران دوباره ایلتس بدم و پذیرش برای پی اچ دی بگیرم.

3-این ترم را تموم کنم .ترم بعد هم پولش را جور کنیم و ببینیم تا اخر سال تحصیلی میتونم اسیستنشیپ بگیرم یا راستین کار پیدا کنه.

4- شده حتی با وام و قرض و قوله و خلاصه در بدری مستر را تموم کنم.

5- برگردم ایران و پذیرش از دانشگاههای کانادا بگیرم.چون حداقل اونجا این تضمین هست که بعد از تحصیل پی ار یا شهروندی موقت بهت بدن.

راستش هیچی بذهنمون نمیرسه. واقعا نمیدونیم چیکار کنیم. دلمون نمیخواد برگردیم. اینهمه تلاش واخرش قرار باشه دست از پا درازتر برگردیم. نمیدونم چی بگم. خسته ام . خسته شدم از بس برای این زندگی دست و پا زدم. دیگه کم اوردم.

 


نوشته شده در : یکشنبه 2 آذر 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

مشکلات شخصی من

» نوع مطلب : زشت وزیبا ،روزها در اون سر دنیا(سال اول) ،چكه چكه  ،

یکماه گذشته.فکر میکردم تو این مدت خیلی بیشتر پست مینویسم.اما نشد.به چند دلیل.اول اینکه اینترنت خوابگاهی که توش هستم بدتر از ایران فیلتر داره و حتی گاهی به ایمیلهام هم دسترسی نداشتم.وتازه امروز بعد از نصب فیلترشکن تونستم وارد وبم بشم.دوم خیلی خیلی وقت کم میارم وبعد از مدتها امشب به خودم زمان دادم تا اینجا سر بزنم وسومین دلیلم شماها هستیددلم نمیخوادفقط وفقط اه وناله بشنوید وحقیقتا دلم میخواست از خوبیها وقشنگیهای  اینجا هم بنویسم .اما نوشتن از زیباییها حس وحال میخواد که هرچی صبرکردم این مشکلات حل بشه وبالب خندون بیام اینجا نشد که نشد.الان هم که دارم مینویسم در بدترین وضعیت روحی هستم وجاتون خالی نباشه تا شده از صبح گریه کردم.حتی یک دور تو دانشگاه!!!!

خوب قبل از شروع روضه خونی خدمت دوستهای گلم بگم این مسایل فقط وفقط در مورد من صدق میکنه و نه تاحالا خودم شنیدم کسی در گیر این چیزها شده باشه نه قراره برای بقیه اتفاق بیافته.نمیدونم شاید باید بگذاریمش به حساب همون شانس گندیده من که همه جا دنبالمه. نمیدونم حتی اسمش را چی بگذارم.خلاصه بهم ثابت شده تو هر موردی تا پدری ازخودم و هفت جد واباء ام درنیاد دنیا روی خوش بهم نشون نمیده واونقدر دیر ودیرتر از دیر یک قضیه درست میشه که شیرینی که هیچی فقط وفقط یک قلب میمونه که از بس سختی کشیده دیگه ورم کرده بمیره که دیگه انقدر سختی نکشه.(چرت وپرت زیاد دارم میگم!نه !ببخشید دوستان از شدت ناراحتی وعصبانیت و خستگی اشکم بند نمیاد و زورم فقط به این کیبورد وصفحه سفید میرسه)
نمیدونم از کجا شروع کنم.توضیحش مفصله.اول بگذارید کمی راجع به اینجا بگم .خوب اینجا برای زندگی خیلی خوبه.خیلی خیلی بهتر از ایران.حالا چرا؟برای اینکه مردمش واقعا زندگی میکنن.میدونید ما تو ایران خونه هامون و سطح رفاه زندگیمون خیلی بالاتر از اینجاست.اما دلهامون شاد نیست.بیشتر ادمها توایران از وضع زندگیشون ناراضین.ناراحتن اما حتی نمیدونن چرا!دنبال گمشده میگردن.اروم وقرار ندارن .عصبی وبداخلاق هستن.ازهم طلبکارن.بهم رحم نمیکنن.عقده ها وناراحتیهاشون را از دیگران میدونن و همه وهمه بخاطر همونی هست که هممون میدونیم.حالا اینجا سطح رفاه قشر متوسط خیلی پایینتر از ایرانه.اما مردم شادن.همش در حال خنده هستن.تو رفتارشون حرف زدنشون اثری از عصبانیت واسترس نمیبینی.قبلا اگه صدای جیغ وصدای بلندی میشندم میگفتم یکی با یکی دعوا کرد.اینجا اگه کسی بلند حرف بزنه یا جیغ بکشه در حال شوخی وخنده با دوستهاشه.......راستین هم مثل من شب اول بدجور تو ذوقش خورد.پستش را بعدا بعنوان خاطره برای خودم مینویسم.اما الان بعد از یکهفته اون هم نظر من را دارد.اینجا مردم واقعا زندگی میکنن واگه تو هم جزیی از این جامعه باشی مسلما میتونی از زندگیت لذت ببری.اما قضیه فقط وارد شدنه.وبدترین نقطه برای این وارد شدن همین نیویورکه و تقریبابدترین شرایط بدون فاند بودنه.اینطوری بگم بعد از یکماه هیچ خبری از اپارتمان نیست و حتی امیدی به گرفتن اپارتمان هم ندارم.کردیت .سطح درامد و از این جور مدارک میخوان که ما نداریم.میگیم خیلی خوب کو ساینر معرفی میکنیم ویک فامیل داریم لوس انجلس.میگه باشه.پول بدید اپلیکیشن براتون باز کنیم . بعد از چند روزپرکردن مدارک توسط فامیل وکاغذبازی .میگه کوساینرتون خارج از ایالته و نمیشه.میگیم پس چرا از اول نگفتی میگه نمیدونستم و پول اپلیکیشن را میخوره.$100.میگیم اقا بیا و پول چندماه اجاره را پیش بگیر.میگه نه اصلا مالک دانشجوقبول نمیکنه.میگیم اقا چرا از اول نگفتی میگه نمیدونستم.این یک نمونه از قراردادهایی بود که این مدت داشتیم و نشد.خلاصه هرکدوم به صورتی وبشکلی اما اخر اخرش قضیه اینه که بدون کردیت کار ودرامد نمیتونیم اپارتمان بگیریم.این خوابگاه هم که الان هستیم.ymca .میگه هرکسی فقط 28 روز میتونه اینجا باشه و باید 2 روز خارج بشه و بعد میتونه دوباره 28 روز دیگه بگیره.حالا من 28 روز بودم.دوروز هم به اسم راستین اتاق گرفتیم.میگه راستین میتونه بمونه اما تو نمیتونی بمونی. قوانین مسخره مسخره مسخرشون.حالا موندیم چیکار کنیم؟کجا بریم.قراره فرداصبح بهمون خبربده که میتونیم چندروز بیشتر بمونیم یا قراره بریم کنار خیابون بغل این homeless ها سر کنیم.تاحالا دلم برای این بیچاره ها میسوخت.الان باید بهشون بگم اقا بیزحمت یکم اونطرفتر بشین ما هم جا بشیم.میبینید اوضاع منرا!!!! بهم حق میدید که اینجا افتابی نشدم.بعد از یکماه خونه ندارم.پدرم داره بخاطر زندگی تو خوابگاه درمیاد.کلی ساک ولباس وکیوم شده توساکها و کمبود لباس چون اگه در یکی از این وکیومها را باز کنی دیگه بستنش غیر ممکنه.زندگی کلا روهوا.فرض کنید رفتید پیک نیک وقراره مدتها با حداقل امکانات زندگی کنید.انصافا بعد از دوهفته دلتون خونه اتون را نمیخواد؟حق کار تا یکسال خارج از دانشگاه ندارم.دوهفته پیش میگفتن میشه حالا میگن نمیشه.کار تو دانشگاه پیدا نمیشه.
کلی هم درس خوندنی عقب افتاده دارم که انقدر گرفتارپیداکردن جا ومکانم وقت نکردم بخونم.هفته پیش یک امتحان میان ترم داشتیم تقریبا صفر شدم.خوب البته بدون امادگی امتحان گرفت ودرسش هم کاملا حفظی.خوبیش اینه میگه شش تا امتحان میگیرم بدترینش نمرش حساب نمیشه.امیدوارم دیگه واقعا وقت کنم درس بخونم......یک امتحان هم این هفته داشتم این یکی را فکرکنم خوب بشم.حالا بعدا خبرش را میدم.خوب بچه ها من بی اعصاب خسته وله الان ساعت 11:30 شب میخوام برم یکساعتی ریاضی بخونم وبعد بخوابم.صبحتون بخیر باشه دوستهای مهربونم


نوشته شده در : پنجشنبه 10 مهر 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic