پاییز با همه قشنگیش از راه رسیده و داره بمن یاداوری میکنه که فصل داره عوض میشه. ما همیشه شروع فصل پاییز را با سفر از تهران به اینجا و جابجایی و دقیقا شروع دوره جدید اغاز میکردیم اما اینبار فقط تغییر فصل هست که میگه سال چهارم زندگیمون اغاز شده. هنوز هوا سرد نشده و با یک تیشرت و درنهایت یک ژاکت یا کت نازک میشه تو خیابونها گشت و گذار کرد اما بارون و صدای رد شدن ماشینها از خیابون خیس و پیاده روهای پوشیده شده از برگهای نارنجی خیس یعنی پاییز. امسال میخوام به رسم اینجا من هم کدو حلوایی پشت در و پنجره بگذارم. اونطور که دیدم برای اینکه خراب نشه تا نزدیکیهای هالوین خالی و تزیینش نمیکنند. حتی نمیدونم دقیقا هالوین چندمه اما از حالا دوستانمون در مورد لباس و مهمونی شب هالوین حرف میزنند. احتمالا مثل سالهای پیش ایرانیها توی 2-3 تا بار مهمونی بگیرند و ما هم احتمالا توی یکی از این مهمونیها شرکت کنیم. اما هیجان انگیزتر از اون سفرمون تو نوامبر به لاس وگاس و سندیگو و لس انجلس هست. تو سندیگو مجمع سالیانه رشته ما برگزار میشه. تقریبا نیویورک شمال شرقی و سندیگو جنوب غربی امریکاست. این سه تا شهر هم خیلی بهم نزدیکه و اکثر بچه ها که مجمع را میرن برنامه سفر به دو شهر دیگه را هم ریخته اند. من و راستین هم تصمیم گرفتیم از این فرصت استفاده کنیم و توی یک سفر ده روزه ای هم میتینگهای مجمع را برم هم هر سه این شهر را بگردیم. صدای خیابون خیس و تصور برگهای بارون خورده حسابی من را بیخیالی دعوت میکنه . شاید هم بخاطر حساسیت فصلی و مصرف قرصهای ضد حساسیت حسابی خواب الود و خمار زندگی ام.
و اما : خب هفته پیش دایی همسر بعد چند ماه جدال نابرابر با سرطان از پیش ما رفت. حتی نوشتنش هم الان سخته. دایی همسر و خانمش پارسال تابستون که ما می اومدیم صحیح و ظاهرا سالم و شاد در کنار هم زندگی میکردند. چندماه بعد که متوجه سرطان دایی میشن خانمش دچار نامیزونی قند خون میشه و در عرض دوماه میره ، خود دایی همسر هم هفته پیش. میدونستیم که مریضه. میدونستیم که حالش خوب نیست. میدونستیم سرطان متاستاز داده و همه ارگانهاش را گرفته. نگران همسرم بودم که دلش برای تهران و بودن کنار خانواده اش پر میکشید. روزی که دایی رفت قرار بود ازمایش داشته باشم. رفتم دانشگاه و با اجازه استادم شروع ازمایش را به فرداش انداختم. بعد رفتم و برای همسر لباس مشکی خریدم. قرار بود همسر هم بیاد خونه. دنبال این بودم که فضا را تاحدی مناسب کنم. از یک مقاله خونده بودم کسانی که خارج از کشور عزیزشون را ازدست میدهند چون هیچوقت رفتن و خاک سپردن را نمیبینند مرگ اون عزیز را باور نمیکنند و یکجورهایی سوگوار ابدی میمونن. چیزی که بنظرم اون مقاله اشاره نکرده بخشیش عذاب وجدان دوری و ندیدن اون عزیز برای اخرین بار هست که به اون شکل خودش را نشون میده. خواستم حلوا درست کنم. که نکردم. شاید برای هفتمش که فردا میشه درست کنم. شمع روشن کردم و خودم هم مشکی پوشیدم. همسر اومد. ایران زنگ زدیم. اشپزی کردیم. تموم روز کنار هم نشستیم و خاطره تعریف کردیم. باز ایران زنگ زدیم. و با هم وقت گذروندیم. با اینحال نشد. کیلومترها از مراسم ایران و سوگواری فاصله داشتیم. همسر امروز میگفت چقدر وقتی دوری همه چیز فرق داره. الان خانواده من در فراق اون عزیز زندگیهاشون تحت تاثیر قرار گرفته اما من حتی نمیتونم باور کنم رفته. به ندیدنش عادت کردم. تایید کردم و فقط امیدوارم که پیش بینی اون مقاله درست نباشه. فردا حلوا درست میکنم. نه بخاطر اینکه به نذر عقیده داشته باشیم. نه اینکه سیاه پوشیدن اجبار بوده باشه. اینها در درجه اول برای احترام به متوفی وهمسربود و دوم زنده نگهداشتن یاد و خاطره و از طرفی کمک به همسر . هرچند کیلومترها از سوگواری حقیقی فاصله داریم........ حقیقت مرگ چقدر تلخه. و هرچی گردونه زندگیت بیشتر بچرخه این تلخی را بیشتر و بیشتر خواهی چشید. یکی یکی. و روزگار بیرحمانه تلخیش را بارها و بارها روانه وجودت میکنه. امیدوارم تا چرخش بعدی فاصله خیلی خیلی زیادی باشه. خیلی زیاد.
نوشته شده در : سه شنبه 18 مهر 1396 توسط : اسمان پندار. .
چقدر وبلاگ خوبی دارید چقدر زیبا و با صداقت می نویسید، الان چند روز هست كه با شما آشناشدم.
به خاطر حس خوبی كه از نوشته های شما میگیرم به آرشیو وبلاگتون رفتم و از اولین پست خوندم تا الان كه به فروردین 94 رسیدم.
امدوارم طی روزهای آینده بقیه نوشته هاتون رو هم بخونم و تبدیل به یكی از خواننده های همیشگی شما بشم.
ممنون بابت حضور سبزتون.
چقدر زیبا توی سطر پنجم پاییز رو توصیف کردی منکه عااااااشق پاییز هستم و آرامش خاصی دارم توی این فصل!
به خاطر همسرت خیلی ناراحتم اینکه الان توی دلش چی میگذره واقعا غم انگیزه:(
ما آدما چاره ای نداریم جز اینکه با حقیقت تلخی مثل مرگ خصوصا در مورد عزیزان مون کنار بیایم:(
**سرطان که واقعا بیماری بیرحم و نامردیه. یعنی چی که هیچ راه حلی براش وجود نداره؟ اصلا قابل درک نیست که دست طبیعت هنوزم از انسان قویتره. با این همه پیشرفت علمی و دارویی و پزشکی عجیبه.
***ما هم امسال فروردین در سوگ یه دوست مون عزادار شدیم و اونقدر بهمون سخت گذشت که اطرافیان مون رو خسته کرده بودیم... دردناک ترین غمی بود که داشتیم...
****یه دوستمون مادرش فوت شده بود. یه دوست دیگه مون بهش میگفت خوش به حالت دیگه تو استرس از دست دادن مادرت نیستی. فقط غم از دست دادنش رو داری. وحشتناک نیست؟
سرطان بیماری ترسناكی هست، با اینكه خیلیها هم سلامتیشون را بدست میارن اماهمیشه ترس عود و رجوعش هست، بقول تو با وجود اینهمه پیشرفت پزشكی هم هنوز اندر خم یك كوچه ایم.
من هم به شما تلیت میگم بهارك جون
اخ اخ چه جمله تلخ زیبایی، چه حقیقت ناب ترسناكی.
ممنونم، همیشه شاد باشی
خوشحالم که شمارو پیدا کردم.امیدوارم وبلاگ شما همیشه پابرحا بمونه. مراقب خودتون باشید