ادامه دوست
اونقدر مطالبم طولانی میشه میترسم حوصله جماعت وبلاگ خون افاقه نکنه دوقسمتی مینویسم.
بله من رفتم دانشگاه .اونموقع ها خانوادم هم تازه نقل مکان شهری کرده بودند و مادر بنده هم به مراد دلش که همانا رفتن به شهرستان و زندگی پر از حرف و نقل و رفت وامد در کنار خانواده خودش بود رسیده بود.من بدبخت هم دانشگاه شهر دیگه دلم میخواست جابجاییی بگیرم.تو تعطیلات بین ترم اومدم التماس به مامانم بریم رییس دانشگاه را ببینیم برای من جابجایی بگیر .اونها هم که مسلما :نخیر خانم مگه میشه .خب حق هم داشتند من بدبخت هم برای دل خودم یه دوتا برگه درخواست جابجایی رودر ودیوار زدم که فرداش پاره کرده بودند.هیچ ننه قمری هم پیدا نشد به ما بگه بابا این که راهش نیست تو روزنامه زدنی می خواهد و ارائه شرایط مالی خوب و پارتی خوب(البته این یکیش را میدونستم که نداشتیم)و من هم طبق معمول فکر میکردم وضع مالی ما خوب نیست و خلاصه دست از پا درازتر برگشتم دانشگاه
موافقید بقیه داستان را بگذاریم یه جلسه دیگه من هم برم در مراحل خوردن همبرگر تهیه شده از طرف همسر بهشون کمک کنم.