فرق زیادی نمیکند که از کدام راه برویم،این رنج ناگزیر است
شادی جان کامنتت تکیه کلام من و همسرم شده.3*1=1*3
ممنوم بابت کامنت قشنگت
امروز:
فرق زیادی نمیکند که از کدام راه برویم،این رنج ناگزیر است
شادی جان کامنتت تکیه کلام من و همسرم شده.3*1=1*3
ممنوم بابت کامنت قشنگت
من اینجام تا بنویسم، از خودم، افکارم ،گذشته ،اینده، خطاها وارزوهایم.
من اینجام تا به تحریردراورم زیباترین مسیررابرای زندگیم.
مینویسم برای پرواز، برای به اواز کشیدن تک تک حروف نگرانی. از من نخواهید به رقص دربیاورم عروسک زندگی را، که من تنها تصویرگر چشمانم.
روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم)
(11)
خودنامه
(1)
روزها در اون سر دنیا (سال ششم)
(33)
نیویورک
(10)
روزها در اون سر دنیا(سال پنجم)
(31)
ایالت گز کردن
(2)
روزها در اون سر دنیا( سال چهارم)
(26)
ازمایش - تز - مقاله
(15)
روزها در اون سر دنیا(سال سوم)
(36)
قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها
(32)
یاداور
(11)
اینده از ان من
(21)
پندهای اسمونی اونور ابی
(13)
روزها در اون سر دنیا(سال دوم)
(19)
روزهای دور همی (سفرهامون به ایران)
(28)
کاروبار
(18)
غرانه
(27)
من و خودم
(34)
درس و مشق خارجکی
(15)
روزها در اون سر دنیا(سال اول)
(19)
نگاه اول
(51)
زشت وزیبا
(51)
شمارش معکوس
(8)
چكه چكه
(28)
اظهارفضل
(33)
تولد
(11)
روزانه هایم
(13)
چرت و پرت نویسی
(22)
روزهای رویایی پیش از رفتن
(29)
خودشناسی
(31)
زیباترین لحظات زندگی
(24)
زبان و امتحان
(22)
POWERED BY MIHANBLOG.COM
Design by www.colorlightstudio.com. Background by www.squidfingers.com
وقتی داشتم از ایران فرار میکردم برای دستبوسی و خدا حافظی نزد استادم رفتم. استاد به گرمی مرا پذیرفت و از مزایای سفر گفت. گفتم که این برای من بیشتر نه در حکم سفر که فرار از سرزمینی است که دوستش نمیداشتم به خاطر نامردمانش. نارضایتی آشکاری در چهرهاش آشکار شد. به آرامی گفت «هندیها میگویند اسب هر کجا برود، گاریاش را با خود میبرد».
آن روز چیز زیادی از حرفش نفهمیدم. فکر میکردم از سرنوشتی که برایم رقم خورده جستهام و لابد چون خیلی باهوش بودهام به ساحل نجات رسیدهام و از این پس مانند قهرمان قصهها با شادی و خوشحالی زندگی خواهم کرد. گذشتههایم را هم مثل دستمال کاغذی مچاله میکنم و در آینده آن را به فراموشی میسپارم. این روزها بعد از کلی بالا پایین شدن ، افسردگی ، دلتنگی ،دربهدری، غربت و سختی میبینم که ماجرا به این سادگیها هم نیست. میبینم این گذشته تمام این مدت از حال برایم زنده تر بوده و علی رغم تمام ادعایم مثل آن گاو ، گاری را با خودم کشاندهام . گاهی فکر میکنم همهٔ ما مقدار کاملاً مشخصی از رنج را باید تحمل کنیم و گاری خود را بکشیم . فرق زیادی نمیکند که از کدام راه برویم و یا چقدر باهوش یا احمق باشیم. این رنج ناگزیر است. ما فقط میتوانیم شکل آن را تغییر بدهیم اما مقدار آن ثابت میماند. برای همین هم کل زندگی این ریختی است که از هر ور بری یک ور دیگرش باد میدهد. میروی دنبال علم، پول میگریزد. میروی دنبال پول عشق را از دست میدهی. همیشه یک چیزی را از دست میدهی و دست آخر ناراضی از پای این میز بلندت میکنند..
مدرسه که میرفتیم جا به جایی پذیری در ضرب را یادمان دادند. مثلاً ۳ ضرب در ۱ برابر ۱ ضرب در ۳ است. کاربرد عملی این قانون این است که مثلاً میتوان یک زندگی درجه یک در یک کشور درجه ۳ را با یک زندگی درجه سه در کشوری درجه یک عوض کرد . ولی ۳ همان ۳ است و هیچ تغییری حاصل نشده است. اگر این را بدانیم شاید زندگی را کمتر سخت بگیریم. راستش این است که تمام زوری که ما میزنیم آن قدرها هم در حس خوشبختی مان تأثیر ندارد.با خرد باشیم.