برف
من عاشق برفم.دونه های سفیدی که ازاسمون فرو میریزد.دوست دارم بزنم بیرون وتوی دل طبیعت و تموم سفیدی برف را با چشمانم ببلعم.زمین و اسمان و درخت همه به یک رنگ .انگار اسمان روی زمین پهن میشودوزمین را به اسمان میدوزند.سکوتی که گوشها را پرمیکندوصدای خردشدن برف زیر پا که بوجد می اوردت ویا نگریستن به اسمان و در گردش دانه های برف چرخیدن.تک تک دانه های برف را در یک لحظه دیدن واززمان غافل شدن.
حتی رانندگی توی شهربرفی هم متفاوت هست.کوچه ها و خیابانهای اشنای قبلی به نااشناهای سفیدی تبدیل میشوند که دیگر زشت و کثیف و سیاه نیستند.همه جا سفید و پاک بنظر میرسد.لیزخوردن تو کوچه های یخ زده که ادرنالین خون را بالا میبرد و باعث میشود عین بچه ها بخندی و یا از ترس و هیجان دودستی فرمون را بچسبی.اروم برونی و از صدای ریزش برف روی شیشه ماشین لذت ببری ویا تندتر بری و هجوم دانه های برف به سمت خودت را نظاره گرباشی.
میتونی تموم روز یک صندلی پشت شیشه بگذاری و ازدیدن نمایش برف در پرده های متفاوت لذت ببری.لحظه ای ریزو سفید و لحظه ای پنبه ایی که با عشوه گری درباد از این سو به ان سو میرود و تورا محصوربازی خود میکند، ویالختی پنجره را باز کنی ورقص و دلبری دانه برفی که میپیچد و میرقصد و کف دستت اروم میگیرد رابستایی .ویابه بازی بچه ها و یا ادمهایی که با احتیاط توی برف راه میروند خیره بشی.
من برف و دانه برف و رقص دانه های برف را دوست دارم