یك گنجیشك ته قلبم هست كه اینروزها هی خودش را به اینطرف و اونطرف میزنه،ترسیده.بارهانوای ازادی شنیده اما قفس اسارت بدجوری بالهاش را بسته.یك گنجیشك ته قلبم هست كه اینروزها هی خودش را به اینطرف واونطرف میزنه،خسته اس. زخمی شده و اوازتوحنجره اش به بغض نشسته اما دست تقدیرراه پروازش را بسته.داره
سال تموم میشه و حسهای من دستخوش تغییره.اینهمه سال گذشت اما هنوز حرکت درستی تو زندگیم نکردم.احساس میکنم بدجوری از قافله عقب افتادم و کلمات زیبای لذت از زندگی و غیره و غیره بدردم نمیخوره.من موفقیت میخوام.میخوام به خواسته هام برسم.از سکون بدم میاد.پرواز میخوام.حرکت میخوام.تحسینهای اطرافیان را میخوام.نمیخوام صورتم را با توجیه های صد من یک غاز سرخ نگه دارم.میخوام گردنم را بلند کنم و با غرور لبخند بزنم.سالهاست دچار سکونم.سالهاست پشت سرهم شکست میخورم.من اسمانم.همون اسمان که خاص و تک و برتر بوده.نمیخوام تجربیات تلخ شکستهام را در اختیار دیگران بگذارم .میخوام از موفقیتهام بگم .
ترسیدم.پرازحس بدم.نمیتونم بخودم بقبولونم که امسال با سالهای پیش فرق داره.نمیتونم باور کنم سال دیگه متفاوته.ازحالا میتونم تک تک ماههای سال دیگه را پیش بینی کنم.اردیبهشت یکی یکی جواب دانشگاهها میاد.همه منفی .دلم را به رفتن اروپا خوش میکنم.پروسه اش طولانی میشه دویا سه ساله.خونه را میفروشم ویک دا*روخانه میزنم و گرفتارچک و دردسرهای یک کار ضعیف میشم.تیر یا مرداد داداشم را برای رفتن به کانادا بدرقه میکنم.بعد دوباره درگیر خوندن زبان وامید تازه برای یک شروع دیگه . درست مثل امسال .درست مثل امروز.درست یک پست مثل الان.صدای اذون میاد و من دلم خیلی گرفته.خیلی ترسیدم .خیلی ناراحتم.خیلی ناراحتم.
نوشته شده در : سه شنبه 6 اسفند 1392 توسط : اسمان پندار. .