خیالپردازی
امروز خیلی خسته ام .دلم میخواد ساعت زود 8 بشه تا برم خونه.با اینکه خونه رفتن وسط هفته هم برای خودش داستانیه.تا برسم خونه و تکونی بخورم9 شده یه دو ساعتی هم سریال میبینم و بعد هم خواب تا صبح با نق نق کمتری بیدار بشم و چقدر این خونه بودن برای منی که عاشق لم دادن روی مبلم کوتاهه.اخه 2 ساعت هم شد زندگی؟بکل من ساعاتی را که سر کارم جز زندگیم حساب نمیکنم.از اول اول همینطور بودم.اخه بودن در کنار ادمهایی که دوست ندارم(پرسنل)و ساعتهای طولانی کار کجاش لذتبخشه؟بابا اینها بهونه است من کار را دوست ندارم. حالا هر کاری.
بریم سر کار و زندگیمونخوب گفته بودم الان در چه موقعیتی هستم.امروز 13 می هست و دوهفته نیم تا اخر می باقیمونده و عملا کل زندگی من مونده به نظر دانشگاه.اینطوری بگم قرار بود اگه جواب مثبت شنیدم بیافتم تو کار زبان خوندن توپ.کلاس زبانی برم و با یکی از استادهام صحبت کنم هفته ای 2 روز برم ازمایشگاه دانشگاه بشم وردستش تا کار با دستگاهها یادم بیاد و برای رفتن اماده بشم.2 ماهی قبل از رفتن کار را تعطیل کنم و برای دلم یک جشن خداحافظی بگیرم و برم و دیگه سراغی هم نگیرم.(بچه ها هوا را دارید چه طوفانی شده)و اگه نشد باز هم زبان بخونم و امتحان جی ار ای بدم و زندگی را بگذرانیم تا خود دانشگاه به خاطر اینکه من امتیازم بالا رفته بهم پروانه دار*وخانه بده و بعد بیافتیم تو کار دار*وخانه زدن.و حالا چی شده؟یکی اینکه موقعیتی پیدا شده که ما یک خونه نوساز با قیمت خیلی خوب بخریم و بعدا همین سیستم را ادامه بدیم.دیگه اینکه داروخانه ای که من توش کار میکنم قصد فروش داره .البته خوش قیمت نیست و قیمتش به روزه.داروخانه بدی نیست و حسنش اینه که من به سیستمش اشنا هستم .کلا داروخانه زدن کار بینهایت پر دردسر و حتی پر ریسکه.کلی اعصاب از ادم میسوزونه و پیرت میکنه اما خوب پولهای قلنبه هم مزه میده.با اینحال یکسالی هم باید از جیب بخوریم چه جیبی چون کلی هم باید وام بگیریم.کلا از این لقمه های بزرگتر از دهن میشه که اینده اش خوبه.(دوستان پروانه دار*وخانه فقط به دا*روسازان واگذار یا فروخته می شود زیر نظر وزا*رتخانه و دانشگاه مربوطه)
خوب حالا من را بگیرید با این همه فرصت(تجربه بهم ثابت کرده از اونجایی که همیشه شانس من جلو جلو میره هیچکدوم هم بدلیلی نمیشه و من میمونم و یک اه بزرگ)
چطوره سیستم نظر دهی را عوض کنیم؟بیایید حرف بزنید و حرف بزنید .بگید چی خوبه و چی بده و یا چی احساس میکنید.پس منتظر نظرهاتون هستم.
چند شب پیش زنگ زدم به یکی از دوستهام که باهاش مشورت کنم.این دوست (میم2)از دوستهای دوران دبیرستانمه.کسانی که پستهای قبل را خوندند اشنایی کاملی با ایشون دارند و برای کسانی که پستهای قبلی من را نخوندند عرض کنم میم 2 از دوستان دبیرستانی من هست که اتفاقا دا*روساز و همرشته ای هم هستیم .ایشون جز خوش شانس هاست بهرحال با شانس خوب و ریسک الان دار*وخانه نسبتا خوبی هم داره. زنگ زدم و همسرم گوشی را گرفت که خودش موقعیت این دا*روخانه را توضیح بده و البته رو بلندگو که من هم بشنوم باورم نمیشد هنوز 1 دقیقه نگذشته بود گفت اااااااااااا چه دار*وخانه خوبی چطوره من بخرم؟مندوستم:حالا این دا*روخانه کجا هست .همسرم منطقه را گفتند اما انگار کافی نبود و ایشون اصرار که دقیقا کجاست.جا خوردم.همسرم که ادم شوخی هم هست گفت چطوره شریک بشیم و ایشون کاملا جدی گفتند من شریک نمیگیرم.خیلی ناراحت شدم.اصلا توقع نداشتم.من برای مشورت زنگ زده بودم اما ایشون دنبال منافع خود بودند.میم 2 تنها دوستی که مدام باهم تماس دارم.دوست دوران دبیرستانمه وخیلی ساله که همدیگه را میشناسیم نچسب و مغرور و غرغرو وچون میدونم تنهاست هواش را خیلی دارم.یاد گذشته افتادم موقعی که ماشین خریده بود و بعد 7-8 ماه بهم گفت.موقعی که می خواست عمل زیبایی کنه و از من خواست یکهفته بجاش دا*روخانه برم و رفتم و هر چی اصرار کردم کجا میری نگفت که نگفت و بعد یکسال بصورت غیر مستقیم فهمیدم هر کاری من میکنم بنظر او بد و هر تصمیم او کاملا درسته با اینحال اگه ماشینی گرفته که کاملا سرش کلاه رفته هیچوقت توروش نیاوردم و گذاشتم هربار سوار ماشیش میشم کلی با اب و تاب از ماشینش تعریف کنه .از ارایشگرش. از مبلمانش و غیره.و حالا.................... خیلی ناراحتم .تصمیم دارم بهش بگم