قلب سنگی
نمیدونم از کی اینجوری شدم؟از کی اینهمه تغییر کردم؟از کی دلم سنگ شد و نتپید؟ازکی سنگدلی و بیتفاوتی را جایگزین مهربانی وشفقت کردم؟اصلا چگونه شد منی که با کوچکترین سخنی میشکستم .منی که حساسترین دختر دنیا بودم بزرگ شدم ؟نه لفظ بزرگ شدن بهونه ای بیش نیست.
نوجوون که بودم با کوچکترین انتقادی حتی بملاینترین لحن سخنی اشکم در میومد.امکان نداشت بخواهم از حقم دفاع کنم و با گریه حرف نزنم.من بی اعتماد بنفس بودم.حساس وشکننده وبه مهربانی و دلسوزی شهره بودم.صداقت و سادگی بارزترین ویژگی من بود.بزرگتر شدم.دانشگاه.خوابگاه وادمهای جورواجور اومدند و رفتند.شکستم وخورد شدم و دوباره خودم را ترمیم کردم.تمام این سالها همچنان شکننده و حساس بودم.هیچوقت فراموش نمیکنم که عجوزه ای در ظرف یکماه انچنان شکستم که سالها قلبم خونین بود.یکماه بیشتر درزندگیم نبود اما به قلبم و عمیقترین احساساتم با بیرحمی و قساوت خنجرزد و رفت.سالها طول کشید زخمها ترمیم شودیا شاید گرد فراموشی انها را بپوشاند اما هنوز هم بعد از گذشت سالها وحشتی عمیق از بیاد اوردنش دارم.............تک تک روزهای عمرم در حضور ادمهای جامعه شکل گرفت.برادرم را ازدست دادم واولین رویایی خود با مرگ واز دست دادن راتجربه کردم.بمروردیگر در برابر رفتارهاوسخنها نمیشکستم من به اهستگی تغییر کردم و روزی رسید که بیتفاوتی را حس کنم.هنوز هم به مهربانی و دلسوزی شهره هستم.هنوز هم مردم بعنوان اولین خصوصیتم از مهربانی نام میبرند، هنوزهم در مقابل فقر وناتوانی مردم قلبم به سختی فشرده میشود.هنوز هم در مقابل درد مردم کوچه و خیابان نمیتونم بیتفاوت باشم .اما............سنگی شدن قلبم را حس میکنم..تغییرات قلبم را میبینم.سنگدلی وبیرحمی را حس میکنم و من از این تغییر بیزارم.ازاینکه روزگاری دور من هم عجوزه ای شوم میترسم.از تیله ای شدن چشمم و خنجرشدن زبانم هراسانم....من بیتفاوتی را در صورت اسمان درمقابل ناراحتی ودرد اطرافیان میبینم.واین دردناک است.این بیتفاوتی و لبخند کور ترسناک است.ایا اینده ای هیولا وار دارم؟ایا همین امروز هم شیطانی در وجودم بزرگ میشود؟ایا این به این خاطراست که اعماق قلب انسانها را میبینم؟ایا این به این خاطر است ادمها را زود میشناسم و انها را به خاطر بدیهای ذاتشون مستحق ناراحتی میدونم؟ایا این همان بزرگ شدن است...... ایادیدن قلب و ذات ادمها و اگاه شدن به زشتیها و سیاهیهای ادمها یکی یکی سلولهای قلبم را از من میگیرد؟ایا این بیتفاوتی دیواری است که برای محافظت از خودم در مقابل انسانها چیده ام؟پس راه حل چیست؟چطور میشه هم از شکستن در امان موند وهم به هیولا تبدیل نشد؟ایا باید معدود عزیزانم را استثنا قایل بشم و اجازه بدهم نقاب بیتفاوتی در مقابل بقیه ادمهای جامعه منرا در برگیرد؟نه نمیخوام بیشتر از این شکننده و حساس باشم .شاید هم کاراز کار گذشته و هم اکنون هم قلبم سخت و سرد شده.وتنهااندک سلولهایی در گوشه ای از قلبم در عشق عزیزانم میتپد.ومن میترسم از روزی که بدیهای عزیزان غالب قلبم شود و همه قلبم جزجایگاه راستین به سنگ تبدیل شود؟ایا تنها با یک عشق هم میشود انسان ماند؟ایا یک عشق کافی است؟ایا نباید عاشق انسانها بود یا باید اول از همه عاشق خود بود و از خود درمقابل تیرهای دردناک رفتارها وسخنان مردم محافظت کرد؟ایا داشتن قلب سنگی دردناک است یا دردناکتر شکسته شدن است؟
