شادی
فکر میکنم خیلی وقت هست که شادی کردن را فراموش کرده ام.اخرین بار که ذوق چیزی را کرده ام شاید چند ماه پیش و برای چند لحظه بوده.فقط چند لحظه و بعد دیوار بعدی در مقابلم قد کشیده و لذت شادی را از من ربوده.فکر میکنم خیلی وقت هست که شادی کردنم شرطی شده و در ورای اینده نامعلوم گم شده.هربار از یک مرحله عبور کردم هنوز پایم به انطرف دیوار نرسیده .روی تیغه دیوار نشسته ام و بجای لذت بردن از منظره اطراف ،محو دورنمای دیوار دیگر شده ام .فکر میکنم خیلی وقت هست که غرق غرور و لذت محض موفقیت نشده ام،به خودم تبریک نگفته ام و شادمانی نکرده ام.جشن نگرفته ام و نرقصیدم.حتی برق چشمانم را از ترس اما و اگرهای بعدی ربوده ام.........همیشه شادی قربانی بوده.همیشه به وقت دیگه ای موکول شده.همیشه به موفقیت بعدی حواله داده شده.به وقت عبور از مرحله بعدی و بعدی وبعدی ویکروز چشم باز میکنی وبه مسیری که طی کرده ای نگاه میکنی .مسیری که فقط دویده ای.راه و بیراه.گاهی به عقب اما دویده ای و هرگز نیاستاده ای تا جرعه ای اب بنوشی.تا چشم از مناظر اطراف سیراب کنی.هرگز بعد از گذشت از سنگلاخ لبخند نزده ای.در قله کوه قدم نزده ای و باغرور موفقیتت را فریاد نکرده ای.تنها به قله بعدی چشم دوخته ای و سنگلاخ بعدی.
روزگاری نه چندان دور .شاید همین شش ماه پیش،تجربه چنین روزهایی از ارزوهای دور و دست نیافتنی من بود.رسیدن به مرحله سفارت از تصورات شیرینم بود.انتظار برای گرفتن ویزا از رویاهای دست نیافتنی و اماده شدن برای رفتن دور از دسترس.و امروز در چنین نقطه ای ایستاده ام بدون اینکه روزی را جشن گرفته باشم .شادی کرده باشم و شانه های خسته ام را دراغوش کشیده باشم ، به خودم افرین گفته باشم و اجازه داده باشم شهد موفقیت در قلبم سرازیر شود.تنها مات و مبهوت و خسته نگاهم را به روبرو دوختم و برای گذر از مرحله بعدی روزها را شمرده ام.من لذت حق انتخاب بین دوکشور مختلف را در خود انتخاب شکستم.به وقت گرفتن پذیرش شادی را بادستانم لمس نکردم واجازه دادم هزینه های سنگین دانشگاه و شهرمحل تحصیل کاسه چشمانم را پرکند،جشن به وقت گذر از مرحله مصاحبه موکول شد.لذت تحویل مدارک کشور اسکاندیناوی به انتظار برای خبر بعدی گذشت و در مراحل اماده کردن مدارک سفارت امریکا گم شد. ترس از نتیجه کلیرنس جایگزین شادی پایان مصاحبه شد.و روزهای رویایی پیش از رفتن رنگ و بوی روز عادی گرفت و فکر میکنم خیلی وقت هست که شادی کردن را فراموش کرده ام.من فراموش کرده ام که هراز گاهی دریچه های قلبم را به اما و اگروشایدها ببندم و اجازه دهم موجهای شادی قلبم را بلرزه در اورد.من فراموش کرده ام که روحم تشنه شادی است نه هر از گاه و نه سالی یکبار و نه هر فصل و ادعا نمیکنم هرروز که شاید در تکرار ثانیه ها و ساعتها گم شود بلکه میخواهم جشنش بگیرم هر ماه و بلکه هرهفته و هدیه اش دهم به خودم ،همسرم و روح زندگی