امروز:

نیم روز سرد در سرزمین گرم

خوب بهتره زودترتا همه چی عادی نشده وعادت نكردم پستهای حس وحال روزهای اول را بگذارم، حال وهوای دوهفته اخرراكه دیدید.این حس وحال تو دوسه روز اخر به بیشترین حدش رسیده بود،بهم میگفتن فرض كن داری میری سفر،اما نمیتونستم ،اومدن تغییرراكاملا حس میكردم وازش واهمه داشتم ،نمیدونستم پشت این سفرچیه،به چه كشوری قراره برم وچه اینده ای درانتظارمه،مراسم فرودگاه خیلی ساده برگزارشد.یعنی جزپدرومادروخواهرم وراستین كسی نبود.ازاقوام همسر خواسته بودن بیان اما ماخودمون مخالفت كردیم.یكمی هم دیررسیدیم فرودگاه وبمحض رسیدن من پریدم اونطرف گیت تا بارهارا تحویل بدم،دوتاچمدون كه قراربودهركدوم بیست وسه كیلوباشه وبعدازهزاربار وسیله كم وزیادكردن درنهایت با سه كیلواضافه باررهسپارشد ومن موندم ویك چمدون كوچیك وكیف دستی وكوله ویك كاپشن،دوباره پریدم این طرف گیت وباخانوادم كه قراربودازهمون جا رهسپارشهرستان بشن خداحافظی كردم،اونها كه رفتن ،من موندم وراستین كه تادم چك این اومدوباكلی دلتنگی ازهم خداحافظی كردیم.پروازم امارات بودوتعدادی هم دختروپسرجوون بین مسافرها دیدم،پیش خودم گفتم حتما بایكی دونفراشنا میشم،توهواپیمابغل دستیم یك پسرالمانی ظاهراپولداربودكه بمعنی واقعی یك دخترایرانی كه خیلی بزرگترازخودش بودتورش كرده بود.ازاول تاخودامارات كه قراربوداونجا پروازعوض كنم حرف زدیم،البته انگلیسی اونهم خیلی خوب نبودومن هم كه بعدازاینهمه ماه تازه استارت حرف زدن زده بودمدبی كه رسیدیم وازهواپیما پیاده شدیم رفتم سرحرف رابا یك دختربازكنم،داشت میرفت هندكه داروسازی بخونه پدرش هم كه باهاش بودداروسازبودوظاهرایكی دوتا داروخانه توجردن داشت،اما وقتی بهش گفتم من دارم میرم امریكا و ایران داروسازی خوندم ،یكدفعه رفتارش عوض شد،بااینكه یك قسمت راهم مسیربودیم عملا وعلناكم محلی كردوجداشدورفت،حالا من خودم توفازحس بد،باحس بدتررفتم گیتم راپیداكردم ،اونموقع ساعت حدودا١٠ بودوپروازبعدی من ٢شب.بخش ترانزیت دبی هم كه واقعادیدنی،اما من فقط سراسرتوحس بدتغییرگیركرده بودم كه یك پست هم ازاونموقع خوندید.ساعت ٢شدویك نگاه كردم دیدم ای بابا همه هندی،دریغ ازیك ایرانی تادوكلمه باهاش حرف بزنم.پروازبه خاطردوتامسافربدحال با تاخیرپرید،خوشبختانه پروازامارات عالی بود،١٢-١٣ساعت طول پروازبودكه من حسابی خوابیدم وموقعی هم كه بیداربودم دوتافیلم دیدم تاكمترفكركنم واسترس كمتربشه،اما دیگه این اواخر قلبم تودهنم بود،هرچی به امریكا ونیویورك نزدیكترمیشدیم ترس ودلشوره من بیشتر،موقع فرودشهررانگاه كردم كه بامنظره شهرهای دیگه فرق داشت،كاملاسرسبز،هواپیما نشست ودیدن ساختمون سادش بدترم كرد.فرم دكلریشن كه مهماندارداده بودراباوسواس پركردم وواردفرودگاه شدم،فرودگاهی كه كاملاساده  وخیلی خیلی كوچیكترازدبی ودرب وداغون بود،مرتب به خودم میگفتم یعنی من همه چی راول كردم بخاطراین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ توصف چك اوت ایستادم تا نوبتم بشه،دقیقا مثل دبی بود.یك انگشت نگاری ساده ودوسه تا سوال جواب كوتاه ،خیلی خیلی ساده ترازاون كه فكرمیكردم تموم شد.یك چیزبامزه هم بگم،افیسرمن تموم وقت چك ات خواب بود.شایدباورتون نشه اما واقعا خواب بود.یعنی صفحه پاسپورت را بازمیكردبعدیك ثانیه خوابش میبرددوباره یك مهرمیزد.دوباره چشمهاش بسته میشد وسرش میافتاد،دوباره میپریدیك سوال دیگه میپرسید.دست روكیبوردخوابش میبرد،بعدمن ازشدت هولم جرات نمیكردم بیدارش كنم یا حرف بزنم:))خلاصه برا خودش خاطره ای شدباورنكردنی.جالب اینكه تمام حواسم رابجای افیسرجمع كرده بودم خوابش میبره چیزی بدون مهرنمونه وهمه برگه هام رامهركنه:))پاسپورت ودكلریشن وای بیست.بعدهم رفتم براگرفتن چمدون،با مصیب چون دلارخردنداشتم وچرخ دستیهاشون پولی بودیك چرخ گرفتم واومدم بیرون. فرودگاه هم ساده وقدیمی.اونقدراسم فرودگاه بین المللی جان اف كندی راشنیده بودم همش فكرمیكردم چه خبره وحسابی توذوقم خورد،قراربودبرادرهمكلاسی دوستم بیاددنبالم كه خبری ازش نبود.یك چنددوری زدم ودیگه داشتم میومدم بیرون كه دیدمش ،یعنی ازرو عكس وایبرش شناختم.حال واحوال وتاكسی گرفتیم تا بیام خوابگاه.شهرهم ازدورمثل دبی.ساختمانهای كاملا بلندازدورپیدابود.نمیدونم راننده ازچه مسیری اومدكه بینهایت خیابونهابرام ضدحال بود.دیگه خوابگاه كه رسیدیم بغض كرده بودم.یكساعت زودرسیده بودیم،رفتیم رستوران ژاپنی بغل كه نتونستم غذاش رابخورم وبرادرهمكلاسی بااشتهاخورد،احساس میكردم حالاحالا قراره غذام اینطوری باشه.ازتی موبایل كارت گرفتیم واومدیم خوابگاه كه دیدم واویلاخوابگاه كاملا قدیمی قدیمی ودلگیرهست،خلاصه بغضه شدگریه وگریه وحس پشیمونی شدید،یعنی اونقدرشدیدكه دلم میخواست همون موقع بلیط میگرفتم برمیگشتم.بشدت احتیاج داشتم باراستین حرف  بزنم،خط جدیدمشكل داشت ونمیشد.حسابی كم اورده بودم،دوباره رفتیم تی موبایل وخط رادرست كردیم وساعت ٤صبح به وقت ایران دست ازسرراستین برداشتم وبرادرهمكلاسی كه وقتشه یك اسم براش پیداكنم،فرض كنیدفریدنزدیكترین ایستگاه مترورابه من نشون دادویاددادچطوری كارت متروبگیرم،مسیردانشگاه رارفتیم كه چون دیروقت بوددانشگاه تعطیل بودورفتیم منهتن كه همون خیابون معروف نیویورك هست وتواكثرفیلمها هم دیدینش. خوشبختانه این یكی برعكس فضای سردش توی فیلمها خیلی صمیمیتربنظرمیومد.شب هم برگشتم خوابگاه وفریدبرگشت شهرخودش بالتیمور،بعداكه بایك اشنا كه ایالت دیگه ای زندگی میكنه حرف زدم گفت كه اون وخواهردوقلوش هم وقتی واردامریكاشدندهمین حس راداشتندوظاهراحس وحال نیم روزاول من خیلی عجیب وغریب نبوده وبرای همه اتفاق میافته.خلاصه اینطوری من اونشب خوابیدم تا اولین روز زندگی جدیدم راتوسرزمین جدیدشروع كنم.


نوشته شده در : شنبه 15 شهریور 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

بهارک
چهارشنبه 19 شهریور 1393 14:12
سلام امیدوارم تو وطن جدید بهت بی نهایت خوش بگذره. اگه میبینی کامنت نمیذارم برای اینه که از حسودی ترکیدم و نمیتونم کامنت بدم، شوخی کردم من حتی خواب این کار رو هم نمیتونم ببینم چه برسه به اینکه تو آرزوش باشم، امیدوارم همه اش شانس بیاری و هی اتفاقای خوب سر راهت قرار بگیره و هی خوش بیاری داشته باشی... دلت شاد باشه...
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic