سلام به دوستهای خوبم. خوبید؟ ولنتاین خوش گذشت؟ لحظات خوبی در کنار دوست یا همسر یا عشقتون داشتید؟ میدونید که من دیروز صبح امتحان تافل داشتم. مثل همیشه هم خرابکاری کردم. حقیقتش برعکس سالهای پیش که برای ایلتس حداقل یکماه درست و حسابی درس میخوندم. اینبار فقط تک و توک درس خوندم. مثلا روز قبل امتحان فقط یک نمونه تست لیسنینگ زدم و بقیه روز فرینج دیدم با اینحال فکر میکردم میتونم بالای 90 را بگیرم. اما ظاهرا اسم امتحان زبان برای من شرطی شده. بمحض اینکه پشت میز نشستم احساس ضعف شدیدی کردم و فکر کنم فشارم بشدت پایین اومده بود. کاملا خسته بودم انگار که از یک امتحان دیگه اومده باشم سر جلسه. یعنی از همون دقیقه اول با خستگی شدید و تمرکز کم شروع کردم و رسما پدرم در اومد تا تست تموم شد و فکر کنم حاصل این دسته گل چیزی در حد 80 باشه. البته امسال فقط برای 2 تا دانشگاه ادمیت کردم. فکر میکردم اول باید تافل بدم بعد ادمیت کنم و خلاصه دیر فهمیدم و اکثر ددلاینها گذشته بود. چقدر هم بایدمنت این استادهای ایران را کشید تا رکامندیشن بدن. نمیدونم استادهای اینجا هم همینطورن یا نه. خلاصه خسته رسیدم خونه اما با هدیه ولنتاین همسر خستگی پرید. عشقم کلی گشته بود تا کیف شبی که مطابق سلیقه من باشه بخره و من که عاشقش شدم. شب ولنتاین هم خونه یکی از بچه ها که نیوجرسی زندگی میکرد دعوت بودیم. قبلا هم نوشته بودم با بچه های خوبی اینجا اشنا شدیم و تو هر مهمونی هم دوستهای بیشتری پیدا میکنیم. خلاصه در عرض دوماه گذشته خیلی بیشتر از ایران دوست و اشنا داریم. البته با هیچ کدوم صمیمی که تمومجیک و بیکت رابدونه نشدم. درواقع خیلی وقته که دوست صمیمی تو زندگیم نداشتم. یکی بود که اخلاق خوبی نداشت و تصمیم گرفتم عطایش را به لقایش ببخشم و گذاشتمش کنار و البته اونقدر اخلاقش گند بود که باوجود اینکه تنها دوست دبیرستانی و صمیمی من بود اما احساس پشیمونی نمیکنم . بیخیال. داشتم از بچه های اینجا میگفتم. خلاصه دیروز شال و کلاه کردیم و برای اولین بار رفتیم نیوجرسی. جالبه دوتا ایالت اینفدر نزدیک هم و تا حد زیادی متفاوت و با رفت و امد راحت. یعنی با مترو میری تا وسط منهتن ،نزدیک مرکز تجارت جهانی سوار قطارهای نیوجرسی که به پت معروفه میشی و یکربع بعد هم نیو جرسی هستی. شهری با خیابانهای عریض تر. ساختمانهای سه چهار طبقه و معدود ساختمانهای بلند. درست برعکس منهتن که خیابونهای باریکی داره و دوطرف ساختمانهای بلند بغل به بغل هم ردیف شده. تازه بچه ها میگفتن محله دوستمون خیلی شهری هست و کمی دورتر خونه ها بزرگتر و به اصطلاح سابرب نشین تر هست. مهمونی هم بینهایت خوش گذشت و یکی از شبهای عالی بود. جالب این که پدرو مادر دوستمون هم تو مهمونی بودن و برخلاف ایران که وقتی بزرگترها تو جمع هستن یکجورهایی حس میکنی حس و حال مهمونی گرفته میشه(البته من اینطوری بودم و اصلا به بقیه بسطش نمیدهم) اما اینجا حضور بزرگترها واقعا دلنشین بود.انگار یک روح و عمق خاصی به مجلس میدادن. و صد درصد همه این حسها بخاطر این هست که از بزرگترهامون دوریم و قلبا این را میدونیم و خوب خیلی کمتر پیش میادکه پدر و مادر بچه ها اینجا باشن و اکثر خودمونیم و خودمونیم. کلا من به این نتیجه رسیدم که فامیل و یک بزرگتر تو سرزمین دیگه خیلی حال میده. کلمه غربت را نمیارم. چون اینجا فهمیدم مشخصات غربتی که ما تو ایران راجع بهش فکر میکنیم با اینجا خیلی فرق داره. مثلا من دلتنگ خانوادم هستم اما نه در حد ازار دهنده. یا همسر که خیلی نگران دلتنگیش بودم همینطور. یا مثلا دلم برای شهر تنگ نشده. اما دلم برای خونه ام خیلی تنگ میشه طوری که از وقتی اومدیم جرات ندارم یک عکس ازش ببینم. یا مثلا من ایران عاشق شب بودم و تنهایی . هوا که تاریک میشد انگار دنیای من شروع میشد. اما اینجا هوا که تاریک میشه وحشت سراغم میاد. احساس میکنم خیلی دورم . تو ناکجااباد و توی یک سرزمین نااشنا و غریب. خلاصه اینه حسه غربت اینجا. درکل بگم بچه ها اینجا خوبه. بد نیست. عالی هم نیست. شاید هم بهتره بگم اینجا برای دانشجوهای باهوش و جوون ایرانی که بعد از تحصیلشون در ایران با چندرغاز حقوق استخدام میشدن حکم بهشت داره. چون میتونن همون زحمت را بکشن و کمی هم سختی را تحمل کنن در عوض رفاه خوبی برای خودشون بسازن. اما برای بقیه ادمها، بستگی به خودشون و معیارهاشون و سطح زندگی و درامدشون تو ایران داره. جالب اینه که تا وقتی هم ایران هستی هرچقدر تلاش کنی تا درک کنی و هرچقدر برات توضیح بدهن باز هم نمیتونی نوع زندگی و مشکلاتی که اینجا خواهی داشت را تجسم کنی. مثلا چند وقت پیش یکنفر شماره منرا به یک اقایی که قراره تا چند وقت دیگه بیاد داده بود برای تحقیق. این اقا همسرش داروساز بود و میخواست راجع به داروسازی اینجا پرس و جو کنه. دقیقا حس میکردم چقدر با دید اشتباهی داره به قضیه مهاجرت نگاه میکنه. یک ذوق و هیجان نهفته برای یک تغییر بزرگ. اما عملا بدون هیچ شناختی از ابعاد این تغییر. خواستم تو یکی دوجمله براش بگم قراره اینجا چی پیش بیاد دیدم متوجه نمیشه. یعنی نمیتونه بفهمه. هیجان اومدن به امریکا بزرگتر از اینه که بشنوه. البته باز هم میگم بچه ها این به این معنی نیست اینجا بده. فقط به این معنی هست که گل و بلبل نیست. یا اگه قراره گل و بلبل بشه باید چندین سال براش زحمت بکشی و احتمالا همینطور این زحمت کشیدن را ادامه بدی. نمیدونم والا. فعلا که ماداریم جلو میریم. و بعدا میگم که درست فکر میکردم یا نه. خوب بچه ها شبتون بخیر که از صبح تاحالا یکبند دارم سریال فرینج میبینم و الان هم پست و دیگه چشمهام داره باباغوری میبینه. از فردا هم باید بشینم پای درس که از هفته دیگه باز امتحانات میان ترم ماشروع میشه. شب بخیر
راستی ریحانه عزیزم بلطف اطلاعات خوب شما من اینهمه دوست پیدا کردم خیلی وقته خبری ازت ندارم. اگه هنوز اینجا را میخونی خوشحال میشم باز هم باهم حرف بزنیم.
از دوستهای عزیزم فریدا و علی هم مدتیه بیخبرم. میدونم سوگوارن و غم بزرگی تو دلشون دارن. میخوام بدونید که بیادتونم و همیشه به فکرتون هستم.
درواقع تک تک شما برام عزیزید. چه دوستانی که رفیق یکسال اول این وبلاگ بودن و رفتن وچه عزیزانی که از روز اول همراه من هستن. چه اونهایی که بعدا باهاشون اشناشدم. همتون را دوست دارم و بیادتونم.
نوشته شده در : دوشنبه 27 بهمن 1393 توسط : اسمان پندار. .
ببخش کم پیدا شدم، این روزا خیلی سرم شلوغه کمتر میرسم وبلاگ بخونم ولی هر دفعه میام و میخونمت. یکبار کامنت هم گذاشتم ولی کد تصویر نمیومد که ارسالش کنم. تو کامنت خصوصی آدرس وبلاگمو برات میذارم که راحت تر ارتباط داشته باشیم. بوس
دیروز هم رفتیمو ویزای باکو رو گرفتیم. امیدوارم که شهر قشنگی باشه
و اینکه بسیار خوشحال شدم که امید دوباه رو تو پستتون حس کردم
شکر خدا. زندگی یعنی لذت از داشته ها. خوشحالم که به چیزی که داشتنشو آرزو میگردین رسیدین و لذت پس از وصولشو براتون آرزو میگنم
درست حدس زدید اوضاع واحوال روحیم بهتره، امیدداروی معجزه اسایی هست ومن به اینده وجبران تمام این سختیها امیدوارترم. البته هنوزمسیرطولانی تا ارامش ولذت درپیش دارم ، خیلی طولانی وسخت ، وامیدوارم روزی برسه كه جواب این سختیها وهزینه ها را بگیریم، امیدوارم شكست نخوریم وموفق بشیم. حتما ازسفربرگشتید بیایید برام تعریف كنیدكه اونجا را چطوردیدید. سفربه سلامت
دقیقا با حرفهات موافقم ، برای تغییر ، باید تمام ابعاد رو سنجید، از تجربه های دیگران استفاده کرد و با ادمهای مطمئن مشورت کرد و به توانایی های خودمون هم باید مطمئن باشیم، با تصور و خیال پردازی نمی شه ، توی کشوری مثل امریکا ، دووم آورد،
سختی ها ش تبدیل به خوشی میشه ، اما آیا حاضریم سختی هاش و تحمل کنیم و آماده ایم آیا؟؟؟