وحشت كردم،بصورت وحشتناكی وحشت كردم.ترس تا لبه مژه هام بالا اومده.ترس تو چشمهام غوطه وره و از تك تك مژه هام اویزون.قلبم بشدت بیقراره و تو قفس سینم جا نمیشه ،كاشكی میشد لحظه ای بیرون بیارمش تا نفس بكشه.غم و وحشتی كه تو تك تك رگهام جریان داره رامیتونم لمس كنم.در حال سقوط بی پایانی ام كه هیچ دست اویزی پیدا نمیكنم.سقوط به ته پرتگاه ناامیدی و این ناامیدی همه رمقم را گرفته،هیچ كلمه ای پیدا نمیكنم كه اوج غم و ناراحتیم را كامل بیان كنه.تمام وجودم یك اهه.خسته ام .خسته از این همه تلاش نافرجام.چطوری بعد از این همه شكست دوباره وعده امید به دلم بدهم اونهم نه همین امروز یا فردا و یا حتی ماه بعد ،وعده برای سال دیگه تازه پروسه ای دیگه را شروع كنیم و سه الی چند سال صبر كنیم.....حتی فكرش هم قلبم را به درد میاره ،برای من كه از سال ٨٥ منتظرم هرروز این انتظار یك ساله.خسته ام خیلی خیلی زیاد
وقتی میگم بدشانسم حتما پیش خودتون میگید فلانی اشتباهاتش را گردن شانس میندازه،اما باور کنید یک چیزی وجود داره که انگار عزم کرده تا حضور خودش را بعنوان بدشانسی برای من ثابت کنه،یکسالی هست که من این دا*روخانه میام تو این یک سال یک بازرس هم نیومده بود (با توجه به حضور حداقل شش ماه یکبار بازرسین محترم اداره جات مختلف)بعد دیروز من دلشکسته مرخصی گرفتم موندم خونه،بازرس اومده
نوشته شده در : چهارشنبه 29 خرداد 1392 توسط : اسمان پندار. .