امروز:

دیروز و فردا

» نوع مطلب : کاروبار ،

دیروز برای بعضی کارهای اداری رفته بودم معاونت. تا زمانی که منتظر بودم یک فرم را بگیرم اقای دکتری که فهمید من تو نوبت گرفتن داروخانه هستم شروع کرد به حرف زدن با من. بهتره بگم شروع کرد به فضولی کردن و در عین حال پز دادن. البته فضولی از نوع کاری. مطمئنا تو پستهای زیادی نوشتم که داروسازان دو دسته هستند. داروخانه دار یا بی داروخانه. اکثزیت داروخانه داران کسانی هستند که بعد از فارغ التحصیلی بجای خرید خانه و ماشین ،رفتن داروخانه خریدن و همین جا اضافه میکنم که مسیر کاملا درستی هم رفتن. یک عده هم مثل من از سر بی تدبیری یا بی پولی یا هر دلیل دیگه ای رفتن دنبال کسب امتیاز تا خود دانشگاه بهشون داروخانه بدهد. که باز هم همه میدونیم مسیر کاملا اشتباهی هست. خلاصه بعد از 14 سال فارغ التحصیلی من الان تو نوبت گرفتن داروخانه هستم  که شاید روزی دانشگاه لطفش را شامل حال ما کند. خلاصه دیروز این اقای دکتر داروخانه دار متوجه شد من جز اون عده متضرر تو نوبت هستم. اول پرسید چند ساله فارغ التحصیل شدم. بعد هم در حالی که یک پیراهن جنس پلاستیک پوشیده بود و خیس عرق با دستمال کاغذی له شده صورتش را پاک میکرد گفت خوب موندین خانم دکتر خوب موندین و من تازه اون سال رفتم دانشگاه. بعد هم شروع به پرسیدن چندو چون قوانین تو نوبت قرار گرفتن کرد. اخرش هم با گفتن اینکه که راه بسیار اشتباهی رفتم و من هم چاره ای جز تایید نداشتم شروع به پز دادن کرد که من تاحالا دوتا داروخانه شبانه روزی داشتم. یکیش را فلان قیمت خریدم در عرض یکسال 400 سود کردم و فلان و بهمان. خلاصه با وجود لحن کلافه من پزهاش کامل ادامه داشت و در اخر هم اضافه کرد منتظره تا نوبتها اعلام بشه و یکی از این پروانه های خام را به قیمت مفت تومن بخره و باز هم سود کنه که البته من خیال ایشون را راحت کردم که بنده بهیچ وجه مایل به فروش پروانه ای که شاید روزی بگیرم  نیستم. اما خب از طرفی هم میدونم اخرش یکی از این بی داروخانه ها که بعد سالها تو نوبت موندن پروانه دار میشه از سر خستکی یا پیری و غیره پروانه اش را به این دست دکترهای فرصت طلب میفروشه. در کل همه ای حرفها باعث شد به مسیر اشتباهی که اولش بخاطر بی تدبیری شروع شد و در اخر بزور دست سرنوشت توش موندم فکر کنم( میدونید دوستان من سالهای زیادی منطقه محروم داروخانه داشتم. دقیقا بعد از سال اول تاسیس متوجه اشتباهم شدم. اما از اونجا که دیگه کسی حاضر نشد بجای من بیادسالها با زور و ضرب دانشگاه مجبور به موندن شدم.دوستهایی که مایلن بدونن دقیقا چه اتفاقی افتاده میتونن پستهای دوسال پیش ارشیو را بخونن) امشب هم با یکی از دوستهای خوب داروسازم حرف میزدم. داشت میگفت با یکی دیگه از دوستان دیگه داروسازم میگفتیم اسمان رفت چون اینجا هیچی نداشت. من و فلانی شغلهای دولتی خیلی خوبی داشتیم و بهمانها و اون بهمانها داروخانه و مطبهاشون. و بعد هم کلی از ناراحتیهای زیر صفر شروع کردن مهاجرت گفتیم . خلاصه دیدم راست میگه. البته نه اینکه علت رفتن من عدم پیشرفت کاری مثل بقیه دوستهام بوده باشه  اما حقیقت  اینه  من از اون دسته دکترهای انچنانی نبودم و نشدم. بذارید اصلا داستان امروز را هم بگم چون معتقدم در پشت این داستانهای شاید ساده و پیش پاافتاده از نظربعضیها حقیقت خوابیده . خواهر خوش اندام بنده :) مدت زیادی هست که باشگاه میره و از از امروز من هم بهش ملحق بشم. خواهرم میگفت تو این باشگاه دکتر زیاد داریم و خلاصه دوست داشت یکجورهایی بنده هم کلاس بگذارم. خوب راستش برای خودم هم تست شخصیتی جالبی رسید و قبول کردم. اما دست اخر معلوم شد اصلا این جوررفتارها را نمیشناسم.و حتی بلد نیستم کمی با غرور راه برم:)) دوستان با اینکه همیشه شعار من سادگی بوده اما هم من ،هم شما خوب میدونیم که مدتیه دوست ندارم من را با این صفت بشناسن امادرحقیقت غیر از این بلد نیستم عمل کنم.....  راستش از دیروز دلم بیشتر برای خودم سوخت. میدونم که الان میگید زندگی خوبی دارم و خیلیها میخوان جای من باشن. میدونم که موقعیت اجتماعی خوبی دارم اما این را هم خوب میدونم از این پله ای که باید روش ایستاده باشم خیلی پایینترم. بی خیال. امیدوارم همین زودیها یک داروخانه به منم بدن که حداقل یک پله  از لحاظ شغلی بیام بالاتر و یک دکتر ساده داروخانه دار بشم :))))


نوشته شده در : چهارشنبه 3 تیر 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

میشل
جمعه 5 تیر 1394 00:07
به نظرم همین الان هم خیلی موفقی، چند سال دیگه موقعیتی داری كه خیلی ها نخواهند داشت. اصلا قصدم مقایسه نیست، خودمم برای این زندگی نمیكنم.. منظور حس رضایته و مطمئنا در آینده این حس رضایت از خودت بیشتره.
پاسخ اسمان پندار : دقیقا میشل همه چیز به حس رضایت از خودمون برمیگرده، اصلا احساس رضایت همون احساس خوشبختیه، من وراستین تا حدی از خودمون راضی هستیم اما تو زمینه مالی اصلا خوب جلو نرفتیم، البته راستین از موقعیت كاری و اجتماعی كه اونجا هم داره بشدت ناراضیه و باید تو این سن دوباره همه چیز را از نو بسازه، سخته اما چاره ای نیست. به امید روزی كه هردو موفقیت رو تو سرزمین جدید به اغوش بكشیم
سجاد
پنجشنبه 4 تیر 1394 23:37
ای بابا! خانم دکتر مگه چند سال زنده ایم ما؟
همیشه آدمای بالادست و پایین دست وجود دارن، حالا اگه بخوایم به اونا نگاه کنیم که فقط ناراحتی نصیبمون میشه.
تنها وظیفه ما تو این دنیا خوب زندگی کردنه و لذت بردن باقیمانده زندگیمونه، همین!
پاسخ اسمان پندار : سجادجان راست میگی، درست هم نیست خودمون را با دیگران مقایسه كنیم، البته اعتراف میكنم كه من اینكاررا زیاد میكنم، نه با همه، با هم رده ایها وهمكلاسیهای دانشگاه ، اینطوری پیشرفتم را میسنجم یا به نوعی خودازاری میكنم:) اما جدا سجاد ، بخوبی میدونم كه اوضاع مالیمون خیطه، خودم وراستین هم بشدت نیازداریم كه خونه و زندگی درست و درمون داشته باشیم ، حالا هم كه با این عملیات انتحاری مهاجرت، درست و درمون كه هیچی اصلا خونه وزندگی نداریم:(
رها(زندگی من)
پنجشنبه 4 تیر 1394 21:18
اسمان امیدوارم بزودی تو هم به حمع دارو خانه دار ها بپیوندی.تجربه من میکه هر تاتشی روزی به نتیجه میرسه عزیزم.دست از تلاش برندار..
پاسخ اسمان پندار : رها جون، فكر میكنم در اینده نزدیك به من هم داروخانه بدن، از این بابت خوشحالم اما خب خیلی از بقیه دوستهام عقبم، امیدوارم كه یكروزی من هم از لحاظ مالی بتونم خودم را بكشم بالا، امیدوارم
شلاله
پنجشنبه 4 تیر 1394 15:16
فقط میتونم بگم تو عزیز دل منی آسمان
پاسخ اسمان پندار : مرسی شلاله جون، تو هم دوست عزیز من هستی
شادی
پنجشنبه 4 تیر 1394 13:31
ســــلام دوست قدیمی، چند وقتی بود که بهت سر نزده بودم، میخوندمت کم و بیش اما گرفتار زندگی تو شهر شلوغ بـــودم :) و امــا اون دوستت که میگفت آسمون رفت چون اینجا هیچی نداشت خیییییلی حرف چرتی گفته!! چون شغل دولتی نداشتی؟!!! از کی تا حالا داشتن شغل دولتی امتیاز بزرگی محسوب میشه و آیا پیمانه و دلیل شما برای مهاجرت این چیزا بوده؟؟؟؟بخوای نخوای بعنوان یه دکتر داروساز نمیتونی تو ایران هیچی نداشته باشی!!! و دیگه اینکه داشتن یه زندگی متوسط رو به بالا تو تهران کمـــــــه؟!! پس بیخیال حســــودان بخیل دوست نما و دل قـــــوی دار که روزهای آفـــتابی در پیش است :):):*
پاسخ اسمان پندار : شادی جون نیستی اماوقتی می ایی با یك كامنت پروپیمان می ایی، راست میگی شغل دولتی جیزی نبوده كه هیچوقت بخوام، میدونم تا اینجا هم پله های زیادی را بالا اومدم اما ازلحاظ مالی پسرفت زیادی داشتم، خیلی دلم میخوادبه اندازه خودم، به اندازه تلاشهام رفاه داشته باشم. راستی كامنتت باعث شد كه من به یك نكته خوب هم برسم كه بعدا تو پستهام مینویسم، مرررسی عزیزم بابت دوستیت و بابت اینكه همیشه هستی
مریم
پنجشنبه 4 تیر 1394 07:23
سلام آسمان جان من یه مدتی هست وبلاگ شما را میخونم اما هیچ وقت کامنت نذاشتم اما هر روز سر میزنم و مطلب جدید باشه میخونم. منم خیلی محدودیت ها دارم واسه همین خودم تلاش می کنم تو رشته ام پیشرفت کنم من کامپیوتر خوندم اما چون توی شهرستان زندگی می کنم جایی نیست از رشته ام استفاده کنم واسه همین خودم تلاش می کنم. تلاشت را تحسین می کنم هیچ وقت ناامید نشو و همیشه تلاش کن تا پشیمون نشی از اینکه کاری که دوست داری انجام ندادی. موفق باشی عزیزم.
پاسخ اسمان پندار : سلام مریم عزیزم، خیلی خوشحال شدم كه با یك خواننده خوب ومهربون دیگه هم اشنا شدم، عزیز دلم مرسی از دلگرمی ات، من شهرستان كاركردم و میدونم چه محدودیتهایی وجود داره برای همین پشتكارت واقعا قابل تحسینه، امیدوارم بتونی با همت خودت به ارزوهات برسی،حتما میدونی كه من هم همه عمر و زندگیم تلاش كردم، گاهی میگم فایده این زندگی با اینهمه تلاش وازار چیه! خلاصه چاره ای نیست، چرخ زندگی منتظر ما نمی مونه و ما هم باید بچرخیم و جلو بریم، امیدوارم هردومون نتیجه زحماتمون را ببینیم
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic