امروز:

اعداد

 روزها می ایند و میرند ،بسرعت.انگار مدتی است زمان میدود.روزی كه پام را دانشگاه گذاشتم قبل اینكه عدد بیست سالگی را بشناسم اولین واحد ازمایشگاه،موقعی كه دنبال مسئول ازمایشگاه میدویدم دختری گوشه ای ایستاده بود و به تنهایی كار میكرد از نام و نشانش پرسیدم واما تنها مطالبی كه من شنیدم سنش بود و سنش بود و باز هم سنش بود و بعد مجرد بودنش و اسمش و اینكه روی پایان نامش كار میكرد،٢٤ ساله بود و مجرد .واو چه بزرگ !.ییسسست و چچهار سال!همه اینها با تعجب.یعنی من خیلی جوون بودم .یعنی من خیلی كوچك بودم یا خیلی كوچك میدیدم یادنیام خیلی کوچیک بود..گذشت کند......................... .....................................از بیست و چهارسالگی خودم جز یاداوری همین خاطره چیزی بیاد ندارم.گذشت تند .................عدد بعدی رسید ٢٧ سالگی و دلداری خودم كه هنوز سه سالی تا سی سالگی مونده..............٢٨ سالگی روزهای اشنایی با همسركه خیلی بسرعت و هیجان گذشت.......... بدترین اتفاق عمرم دربیست و نه سالگی ........عدد بعدی خود سی سالگی بود كه در غم از دست دادن برادری عزیز فراموش شد....عدد بعدی ٣٢ سالگی وجشن عروسی من... درسی و پنج سالگی  هیچ چیزی عوض نشد جز نگاه من به عددها.یكدفعه بیاد اوردم ارزش این عددها را.دلم لرزید.برقی توی چشمهام دویدو نگاهی عوض شد.من ارزش عددها را بیاد اوردم ،نه فهمیدم .چون تا قبل ،عمرو زندگی معنایی برای من نداشت.عددی بود كه میرفت و تمام میشد و عددی بزرگتر می امد ومن که خودم بودم و تغییر نکرده بودم پس عددها اهمیت نداشتند.تا قبل از35روزهای تولد معنا نداشتند.گمان میکردم زندگی این است و من جوانم و زمان بسیار تا عدد 35.یكدفعه سی و پنج معنی پیدا كرد،به نیمه رسیدن سی سالگی ،به ان گذشتن تمامی این اعداد،به لحظه گذشتنشان و نماندن چیزی جز یک مشت خاطره پوسیده همچون استخوان.نزدیكتر شدن عدد ترسناك چهل كه یكزمانی به میانسالی معنیش میكردم و الان به یقین میدانم که هیچ فرقی با این روزهایم نخواهد داشت.تمام شدن بیست سالگی.تمام شدن بیست سالگی(دوبار مینویسم که بیاد بیاورم رفته و حتی یک روز از سیصد و شصت و پنج روز از یک سال از این ده سال نمونده) ..................سی و شش رسیدو من حالا دیگه عددها را پر رنگتر میبینم و بیتفاوت نمیگذرم.حالا میدونم تک تک روزهای سی سالگی ارزش دارند.میدونم اگر این روز ها را نبینم همانند اب از لابلای انگشتانم لغزیده و میروند.حالا شتاب پرسرعت عمر و لحظه ها را باچشمانم لمس میکنم و سوت گذشت  این سالها راتا ته مغزم حس.من میدانم که سی و شش سالگی و سی و هشت سالگی همسرم و هر روزش را دوست خواهم داشت.چون سال بعد این موقع عدد دیگری خواهم داشت و هرگز سی و شش را نخواهم دید.

 

نوشته شده در : سه شنبه 4 تیر 1392  توسط : اسمان پندار.    دیدگاه() .

نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic