هرچی خواستم برم سر درس .نتونستم. گفتم اول بیام یکم باشماها حرف بزنم و برم. جالبه نمیشناسمتون اما دوستتون دارم و واقعا دلم برای حرف زدن باشماها تنگ میشه. امیدوارم هیچوقت یک اشنا اینجا را پیدا نکنه چون خودبخود دیگه ادم این احساس راحتی را نداره. خوب خبرها و اتفاقها،اول خوبهاش را بگم یا بدها؟البته خبرنیست و بخشیش روزمره نویسی هست. بگذار با خاکستریهاشروع کنم. ای بابا اینطور که من گفتم خبر حالا میخوام روزانه هم بنویسم نمیتونم و میگم اینها که مهم نیست. ......یک مدته میخوام بیام از هم خونه ایهامون بگم نشده. یک بخش از تعریفهایی که در مورد هم خونه ایهامون کردم باید تصحیح بشه. اینکه مثلا ظرفهای کثیفشون چند روز میمونه. و همیشه سر سینک کلی ظرف کثیف هست. البته نه اینکه خود ما هم بلافاصله بشوریم. اما خوب روز بعد دیگه میشوریم. عملا همیشه یادشون میره اشغالها را ببرن و هربار میگم مهم نیست من که میرم پایین میبرم. نه نه. راستش اینها قبلا هم بود اما برام مهم نبود تا چند وقت پیش که بعضی رفتارها را از دختره دیدم. راستش برنامه تمیز کردنی که قرار بود هرهفته باشه کامل بهم خورده و گهگاه هرکی تونست تمیز میکنه. چندوقت پیش خونه خیلی کثیف بود به دختره گفتم میخوام اخر هفته خونه را تمیز کنم. از اتفاق اخر هفته تمام وقت بیرون بودیم. اون هفته قرار بود یکی از دوستانشون بیاد ده روزی پیش ما باشه. خلاصه یک شب که تازه از دانشگاه برگشته بودم گفت ممکنه خونه را تمیز کنی. من هم مثل خنگهادیدم خودم قبلاگفتم میخواستم تمیز کنم گفتم اینها تعارف ندارن گفتم باشه. شروع کردم به تمیز کردن اما دریغ از اینکه یک ذره بیاد کمک. خلاصه رفت تو اتاقش و تا تموم نشد نیومد بیرون و فقط اخر دست گفت ممنون.خوب این را گذاشتم به پای اختلاف فرهنگیمون.خلاصه اون روز یکم از پررو بودنش و ملاحظه کردن خودم حرصم گرفت. مهمونشون که رفت . این اخر هفته به راستین گفتند ما میخواهیم خونه را برای کریسمس تمیز کنیم و یکشنبه روز تمیز کاری. راستین هم گفت باشه. من چون درس داشتم تو اتاق موندم اما متوجه شدم خانم دختر هم رفت رو مبل نشست و شروع به نظارت کردواصلا دست به کار نزد. اقا پسر هم که بیشتر ول ول میگشت و عملا بیشترتمیزکاری بعلاوه یکعالمه ظرف کثیفشون را راستین شست. کف خونه را هم با محلول وایتکس و همه کاره و اب تی کشید.من از اینکه عملا راستین داشت همه کارها را میکرد حرص میخورئم اما راستین گفت ایراد نداره بعد که اومد تو اتاق خانم دختر بلند بلند گفت اینجا چسبناکه و شروع کرد غرغر کردن و با کلی غر و سر وصدا دوباره تی زد. یکی دوبار خواستم برم بیرون یک چیزی بگم. اما راستین گفت مهم نیست محل نگذار. البته خود من هم ادمی نیستم که بتونم تو این جور مواقع درست حرف بزنم و بدتر ساده بازی دز می اوردم حریمها هم شکسته میشد. اما این دوتا اتفاق باعث شد حسم نسبت بهشون عوض بشه.بخصوص که راستین بعد ساعتها شستن ظرفها با اب سرد(اون روز شانس اب گرم نداشتیم)شدید سرما خورده . جالبه همخونه ایهامون اصرار دارن از ایران که اومدیم باز بریم هم خونه اشون بشیم. امیدوارم اون موقع یک خونه استودیو پیدا کنیم و مجبور نشیم باز اتاق بگیریم.البته شنیدم هم خونه ای شدن مشکلات خیلی بزرگتر از اینها داره اما دیگه حسم برای هم خونه شدن باهاشون خوب نیست. امیدوارم تا قبل رفتن رفتارشون باعث بشه از دلم دربیاد. ارزو میکنم خیلی زود این وضعیت خونه بدوشی ما هم تموم بشه اوف چقدر حرفهای خاله زنکی نوشتم. اما دیگه نوشتم . پاکشون نمیکنم. ...... اسمان خاله زنک میشود . بچه ها میشه این را داشته باشید بعدا بیام خبر خوبها را بنویسم؟ عذاب وجدان درس گرفتم
نوشته شده در : سه شنبه 10 آذر 1394 توسط : اسمان پندار. .
راستی عجب هم خونه ای پر رویی دارید یاد یکی از دوستان دوره خوابگاهی افتادم
در مورد حجم کارهات هم به نظر من اصلا عجیب نیست که اینقدر فشار روی شما باشه. داری چند کار مهم رو همزمان پیش میبری و این از هر کسی برنمیاد. واقعا تو این مواقع آدم میفهمه که ظرفیتش چقدر بالاست. نتیجه اش عالی میشه شک نکن. اگر هم نمیومدی همیشه پشیمون بودی اما حالا هم موفقیت اینور رو داری و هم ایران. من یکی که به تو افتخار میکنم.