هركسی ارزویی دارد یكی تمام ارزوش ازدواج كردنه،یكی بچه دار شدنه،یكی دلش خونه میخواد،یكی میخواد به عشقش برسه،یكی تمام ارزوش موفقیت تحصیلی،یكی .....و من بزرگترین ارزوم مهاجرت،سالهاست دلم میخواد و هفت سالی هست كه تو روند فرسایشی مهاجرت افتاده ام ،همه اینطور نیستندنمونه اش برادر خودم كه حتی یكذره انگلیسی نخونده و در حد مبتدی فرانسه میدونه ،خیلی خیلی راحت اقدام كرد،امتیاز پرستاری همسرش و وجود یك بچه لی امتیاز بود،تازه اونزمان كبك امتحان تس اف هم نمیخواست،برعكس من سالها زبان خوندن ،سالی یكبار ایلتس دادن .امسال هم ادامه این پروسه خورد شدن روح و روان من با این تفاوت كه اینبار حتی امید هم ندارم،درست مثل یك روح سرگردان كه كارهای روزمره و زندگیم را میكنم اما ته دلم یك دنیا غمه.اگه میخواهید راجع به مهاجرت من به كانا*دا بیشتر بدونید پست (سفر نرفته )من را بخونید.امروز سرشار از بغضم
روزها تند و تند میگذرند و باگذشت هر لحظه و هرروز قلبم سخت فشرده میشه ،واقعیت تلخ مثل شب سیاهی تو دلم خیمه زده و قصد برچیدن نداره،هرروز دوستان ما در تداركات سفر و مهاجرت میگذره و یواش یواش تو جمع كردن بارو بندیل سفر و من حیران كه چه كنم .دلم را خوش كرده ام به خوندن زبان اما خودم هم بهتر میدونم كه هیچ جای كار نیستم،هیچ جا.حتی شروع هم نكرده ام و تلختر اینكه با ین شرایط، انتخاب های محدودی دارم،خیلی محدودو زمانبر و با شرایط سختتر.باز قلبم از این همه درد فشرده شد.تلخی این حقیقت گلوم را گرفته و خنده را از لبانم دزدیده من تلاش میكنم نه در دریا ،در باتلاقی كه قصد بلعیدن تمام ارزوهای من را دارد تنها دست و پا میزنم و به اسمان ابی بالای سرم چشم دوخته ام.
نوشته شده در : سه شنبه 18 تیر 1392 توسط : اسمان پندار. .