وقتی بزرگ میشیم
جدیداعصرها دكتر جوانی بجای من میاد،طرحی هست و در حالت نرمال بیشتر از یك سالی نباید از درسش گذشته باشه،بچه ها(پرسنل )میگند حساسه،میگم اولشه،خام ،بی تجربست،یواش یواش كه كار كنه حساسیتش كم میشه،من هم ١٠ سال پیش چنان بودم و بهمان.دینگ................................ده سال پیش.دینگ...........................خب من جدیدا همش در وصف سن و سال سخنرانی میكنم.اینكه من همون اسمان ده سال پیشم حتی اسمان پانزده سال پیش.اینكه زمان وجه مهمی از من را تغییر نداده من همون افكار را دارم.همون افكار!..............پس چرا ده یا پانزده یا بیست پیش(چه عدد ترسناكی كلی كلنجار رفتم با خودم تا تونستم بنویسمش)بنظرم ادم بزرگها اونقدر بزرگ بودند و هیچوقت احساس امنیت و نزدیكی بهشون نمیكردم؟................كلید(نه اون كلید معروف)تو رفتارادهاست.خب پس حتما بنظر یك اسمان بیست ساله بزرگم.ادم بزرگها بیشترمحتاطند وراحت دل به دریا نمیزنند چون بارها ضرر كرده اند.ادم بزرگها كمتر بااحساسشون تصمیم میگیرند و بیشتر با عقلشون. چون چوب احساسشون را زیاد خورده اند.ادم بزرگها كمتر ورجه وورجه میكنند.(نمیدونم چرا ؟چرا میدونم !حال و حوصلشون كمتر میشه!چه بد! بجای هرروز گردش فقط اخرهفته ها میرند تفریح،اخه مجبورند كل هفته راكاركنند!)حالا این بحث كار و تفریح مفصله و من هم مطمئن نیستم از علتش..........وادم بزرگها بیشتر نصیحت میكنند،همش میخواهند تجربیاتشون را در اختیاركسی كه این تجربه را نداره بگذارندو اون فرد میشه یك اسمون بیست ساله كه از نصیحت فراریه.اینطوریه كه یكی میشه اسمون بزرگ و یكی میشه اسمون كوچیك
روزی كه بیست ساله بودم ومیگفتند دبیرستانی هستی؟ومن ناراحت میشدم،بیست و چهارساله كه بودم و میگفتند بیست ساله ای ؟خوشحال میشدم.بیست وهشت ساله كه بودم و میگفتند بیست و چهار ساله ام قندتو دلم اب میشد سی دو ساله كه بودم و بیست و چند ساله ام میدونستند باز خوشحال ،امروز كه سی و شش ساله ام و سی و سه ساله ام میدانند ناراحت .فكر كنم روزگاری كه چهل و خورده ای شوم و .......دق كنم