پارک لاله
پارک لاله پارک قشنگی است .بزرگ و هر قسمتش یک سبک و یک حس دارد،بچگی خونه امون حوالی این پارک بود.تاب سواری بازی مورد علاقم بود.تاب میخوردم و خودم را به اسمون نزدیک میکردم. پاهام را محکم به سمت جلو میکشیدم و بالاتر میرفتم هیچ ترسی نداشتم و از همه بالاتر پرواز میکردم.پارسال پیارسال بود که پدرم بهم گفت همیشه میترسیده که من بیافتم اما بهم فرصت رسیدن به اسمون را داده.گاهی هم مامان افسرده من دست بچه هاش را میگرفت و همراه دوست صمیمی اش میرفتیم پارک لاله، اونوقتها بزرگتر بودم دیگه تاب بازی نمیکردم اما عاشق ابپاشهای پارک بودم عاشق هیجان خیس شدن وبوی رطوبت و چمن.عاشق نشستن زیر درختهای مجنون ویا گوش سپردن به نجوای برگهای سپیدار......وقت کنکور رسید و نتایجش . کارنامه بدست با یکی از دوستهام رفتیم دور یکی از نیمکتهای چوبی زیر سایه درختهای سرو پارک ،رتبه هامون خوب بود اما نه برای قبولی در رشته های خوب،تصمیمون واضح بود یک سال دیگه میخونیم.شش ماه بعد مادرم به ارزوش رسید و ما از تهران رفتیم........چند سال بعد یک وداع توی پارک لاله،اونموقع ها مثل اکثر دخترهای جوون فکر میکردم دنیا به اخر رسیده،و حالا لبخندی حواله حماقت اونروزهام میکنم.ای کاش انتخاب اشتباه نمیکردم اما دنیای اونروزها گذشته و مدتهاست خودم را بخشیده ام...........دفعه بعد یک روز پاییزی بود وباد شدیدی میومد .تازه فارغ التحصیل شده بودم از این اداره به اون اداره مدارک فارغ التحصیلیم را جمع و جور میکردم.پوشه ای پر مدرک و کاغذ توی دستم بود.روبروی پارک،یکم بالاتر از چهارراه از تاکسی پیاده شدم و یکدفعه مدارکم به پرواز در اومدند .توی یک لحظه همه جا پر از کاغذهای سفیدی بود که قصد پایین اومدن نداشتند و من لابلای ماشینهابالا و پایین میپردم و مدارک دکترام را از تو هوا چنگ میزدم.درست مثل فیلمها،انگار کسی از پشت بام ساختمونی پول تو هوا پخش کرده باشه با این تفاوت که بجای کلی ادم فقط یک دختر جوون، نگران که مدارکش راگم نکنه یا کسی قاپ نزنه از این طرف به اونطرف میدوید،هنوز هم با دیدن مدارکم که هر کدوم حاوی رد لاستیک ماشین هست خنده ام میگیره.............امروز باید میرفتم اداره تامین اجتما*عی روبروی پارک لاله،روز زوج و طرح،هوس کردم با تاکسی برم .کارم زود تموم شد اومدم بیرون و چشمم به پارک افتاد ناخود اگاه رفتم اونطرف خیابون و پشت نرده ها خشکم زد،همه خاطرات ریخت توی ذهنم وبوی سبزه و خنکی چمنها و لطافت و سبزی پارک خستگی ام را زدود.چشمم به چندتا مورچه ای افتاد که لبه نرده در حال رفت و اومد بودند،حالی هم از اونها پرسیدم .قدم زدم تا سر چهارراه، چراغ عابرپیاده سبز شدموتوری من را ندید و صاف روی پای من ترمز زد مست از حس پارک لبخندی زدم و گفتم اقا چرخ موتورت روی پای بنده است.رفت و من لنگون لنگون اما لب خندون سوار تاکسی شدم تلفنم زنگ خورد از شرکت کنپارس بود بغضم تبدیل به اشک شد.حرفهام را زدم اشکم را پاک کردم و دوباره لبخند زدم.پست امروز را هم لبخندزنان نوشتم .دلم برای مورچه های لب نرده پارک تنگ شده ، بایدبیشتر ببینمشون.
هر قشری ،این گرونی را نسبت به خودش داره تجربه میكنه