بازم بالاسر خرگوشی هستم الان ساعت 7 شبه و این ازمایش تا ساعت 11:30 طول میکشه. دیروز هم ازمایش داشتم از ساعت 10 که رسیدم ازمایشگاه تا خود ساعت 4 عصر بدو بدو و بی وقفه کارهای اماده سازی ازمایش را انجام دادم بعد از ساعت 4 که دستگاه را روشن کردم نا ساعت 10:30 عملا 6 ساعت بیشتر نشستم خرگوشه را نگاه کردم و با هر تکون پریدم بالای سرش و یکساعت یکبار هم ازش سمپل گرفتم .بعد هم جدا کردن دستگاه و گذاشتن سمپلها تو hplc خلاصه ساعت 12 شب رسیدم. خسته و کوفته و هلاک. 14 ساعت کاررر و ازمایش. برای یکی از دوستهام که میگفتم میگفت بیخود نیست صدات دراومده. ( همین الان فقط حین نوشتن همین چهار خط دوبار پاشدم خرگوشه را جابجا کردم)
حالم دیگه داره از هرچی خرگوشه بد میشه. ببخشید غرغر میکنم. خیلی خسته ام. البته حقیقتش یکی از بچه ها هم امروز صبح کمی رو اعصابم راه رفت. موضوعش مهم نیست برای همین دیگه تعریف نمیکنم اما از طریق سوپروایزرم حلش میکنم.از حدود 20 روز دیگه هم ازمایشها روی خوک شروع میشه الان هیچ تصوری ندارم که کار با اونها قراره چطور پیش بره فقط میدونم ساعتهای کاریش بیشتره و شب هم باید بمونیم اما تو گروه 2 نفره کار میکنیم( وقراره برای اون بخش ازمایش حقوق بگیریم حالا ببینم چطور پیش میره).
دیگه اینکه تا 10 روز دیگه تولدمه. بعله حتی اگه نخواهی اسمش را بیاری و بهش فکر نکنی اون عدد لعنتی از راه میرسه. یعنی خودم هم باورم نمیشه. تا سالهای قبل کلی قبل تولدم از بزرگ شدن میگفتم اما امسال انقدر حس دهه عوض کردن بده که حتی نمیتونم راجع بهش حرف بزنم. درسته تا چندوقت دیگه من وارد دهه 40 میشم . یعنی فقط چند روز دیگه تو دهه سی هستم. دلم میخواد دودستی بهش بچسبم و نگذارم این عددها تغییر کنند.انگار همین چند وقت پیش بود که فکر میکردم 24 سالگی یعنی خیلی بزرگ بودن. چقدر ناراحت کننده هست که خودم به ادم 40 ساله میگفتم میانسال. اصلا بیایید حرفش را نزنیم واقعا گفتنش هم سخته.
جالبه الان یادم افتاد مامان من همون حدودها داره میره کانادا، دیدن برادرم و خانواده اش. یادتون میاد که برادرم هم چندماه زودتر از من رفت کانادا؟؟ و البته قدیمیها میدونند من سال 85 برای اقامت کانادا اقدام کردم و برادرم 5 سال دیرتر از من یعنی سال 90 برای کانادا اقدام کرد. و اخر و عاقبتمون این شد که من که کشته مرده مهاجرت بودم نتونم برم کانادا و با مصییبت و چنگ و دندون خودم را بکشم امریکا و برادرم توی یک پروسه کاملا راحت بره کانادا. اخر تابستون هم داره بسلامتی پاسپورتش را میگیره. البته فکر نکنید دارم حسودی میکنم بلکه یقین بدونید که حسودیم شده. شاید هم درستش اینه که بگم غبطه میخورم چون براشون خوشحالم و برای خودمون ناراحت. و البته شاید یادتون بیاد که مامان بابام می خواستند پارسال تابستون بیان امریکا اما ریجکت شدند.فعلا از خیر دیدن ما گذشتند.
یکی ازبچه ها داره از نیویورک میره. از اون بچه هایی که دوستم نیست اما تو دورهمیها میدیدیمش. خلاصه با همسر تصمیم داشتیم قبل رفتنش یک مهمونی براش بگیریم. حالا از اونطرف من هیچ سالی جشن تولد نمیگیرم (نمیدونم چرا) اما امسال رو اون دنده ام که بگیرم و به همسر پیشنهاد دادم دوتا مهمونی را یکی کنیم و شنبه 10 روز دیگه برگزار کنیم. فقط مشکلمون اینه که چطور 17 نفر ادم را توی یک سوییت 53 متری جا بدیم.
( هیچ میدونستید خواب خرگوشها با هم متفاوته؟ این خرگوشه با اینکه خوابه اما هر 5 دقیقه تکون میخوره
خوب بگذارید فکر کنم ببینم غر غر جا نمونده باشه؟ غرغرهای تز نوشتن مال دفعه بعد. فعلا شبتون خوش
نوشته شده در : شنبه 6 خرداد 1396 توسط : اسمان پندار. .