women,food,god
صبحم را با دیدن برنامه opraشروع کردم.برنامش راجع به این کتاب بود.کتابی که در مورد رژیم و غذا بود اما نکته اصلیش این بود که ما ادمها باید یاد بگیریم به خودمون عشق بورزیم و عاشق خودمون باشیم .خودمون را هر طور که هستیم دوست داشته باشیم.در حال اماده شدن بودم و نصف بیشتر برنامه را در حال رفت و اومد دیدم اما بهرحال انرژی وصف نشدنی به من داد.انرژی که باعث شد تموم مسیر صدای موسیقی را بلند کنم و از بنگ بنگ اون لذت ببرم.البته با شیشه های کاملا بالا و اهمیتی هم به جنگولک بازیهای پسر جوونی که ماشینش را مویی ماشینم رد میکرد و یهو جلوم میپیچید ندهم و توی دلم لبخند بزنم.هر چند ظاهر سردی داشته باشم. انرژی که باعث شد وقتی وارد داروخانه میشم و این پسرک دهاتی مدیرکه با شلوار ورزشی و دمپایی ولی غرور مسخرش و حس مدیریت چندش اورش مثل همیشه خودش را به اون راه میزنه که اول من بهش سلام کنم باز هم لبخند بزنم و حس خوبم را حفظ کنم.یا حتی وقتی یاد دیروز بیافتم که داشتم از عصبانیت از دست روز گار خفه میشدم به ارومی به خودم بگم همه چیز درست میشه و یک روزی هم نوبت من میرسه.دیروز فروش اینجا رو اعصاب من بود.فروشش سه برابر شده.دا*روخانه ای که دوماه پیش روز قبل از اینکه معامله کنیم و من صاحب اینجا بشم نامه از شهرداری رسید که ملک مشکل اساسی داره و ما کنار کشیدیم.و حالا اینها خیلی راحت مشکل را با رشوه به مامور اجراییات حل کرده اند .میدونستم موقعیت خیلی خوبیه اما بازی همیشگی روزگار نامه ای را در لحظه حساسی رسوند که حتی اون لحظه فکر کردم برای یکبار هم شده روزگار روی خوشش را بهم نشون داده و دیروز باور کردم نه این بازی کثیفش بوده که من را از مسیر موفقیت مالی دور کرد.بیخیال......................................... قراره امروز فقط لبخند بزنم و به هیچی جز خودم فکر نکنم.حس خوب و لبخند به شما احتیاج دارم.
عزیزان که اینجا سر میزنید میخواهیم یک حضور غیاب کنیم.یکجورهایی دوست دارم خواننده هام را بشناسم پس کامنت یادتون نره حتی اگه دوست داشتید کمی از ارزوها و یا هر چیزی که دوست دارید بنویسید................