دیشب زنگ زدم با مادرم صحبت كنم خانه برادرم دعوت بودند،زن برادرم عروس و داماد خارجیمون را شام مهمان كرده بودند،یك لحظه دلم خواست،اینجا كه هستم از این مهمانیها و دورهم بودنهای هفتگی خانواده و فامیلم محرومم.من متولد همینجام،همین جا بزرگ شدم و كنكور دادم البته یك شهردیگه دانشگاه رفتم.بعد هم خانوادم برای زمان بازنشستگیشون برگشتند شهر خودشون،شهر بزرگ و زیبایی است و اونها هم از همنشینی با اقوام حسابی لذت میبرند اما من همیشه دور بودم چه به وقت دانشگاه چه الان كه متاهلم،یكجورهایی خودم دوست داشتم اینجا باشم اخه همه عمرم اینجابودم امادیشب و خیلی شبهای دیگه هوس میكنم یك زندگی ارام ،دور از تنش وبدوبدوداشته باشم.اما ایابا روحیات اسمان جور میشود؟خلاصه یك دل و هزار سودا،حالا اینجا یا اونجا؟