امروز:

من منهای مهربانی

همسرمن هم جز خواننده های خاموش من هست،البته نه چندان خاموش ،چون نظراتش را مستقیم به بنده انتقال میدهد.یكی از انتقادهاش اینه كه چرا متنوع نمینویسم،قبلا هم گفتم نوع كارم جون میده كه پستهای متنوعی بنویسم،اما واقعا انگار شخصیت من اینطوری نیست كه خیلی درگیر جزییات كارم بشم و .........شاید هم به این برمیگرده كه برخلاف اینكه ادم منظم و دقیق و نكته بینی هستم اما موقع تعریف،فرد كلی گویی میشم،نمیدونم از لحاظ روانشناسی جز كدوم دسته حساب میشم.................
واما مقوله مهمتر اینكه كه من تا سی سالگی از بی اعتماد بنفسی حادی رنج میبردم،همسرم كمك بسیار بزرگی بود كه از شر این مشكل نجات پیدا كنم بهرحال دیروز فهمیدم  هنوز كمی ازاین بی اعتماد به نفسی یكجایی درونم پنهان شده،چطوری؟گفته بودم مهمان دارم؟دخترعموم كه متولد و بزرگ شده اروپا است،پدرش پروفسور مكانیك و مادرش فوق لیسانس روانشناسی،این طوری بگم یعنی بزرگ شدن توی محیط ایده ال،دختر عموی من ١٦ سال از من كوچیكتره ،خیلی خیلی مهربون و با محبت و هرسال چندهفته ای حتما میاد ایران.از اتفاق داره در رشته تحصیلی من درس میخونه، و اعتماد به نفس خوبی داره و نظراتش معقول و با فكره.خلاصه دیروز مهمان من بود و قرار بود ببرمش دیدن سعداباد كه به لطف دیدار شاه عمان سر ازدربند دراوردیم كه همون هم براش واقعا جالب بود چون قبلا تهران را نگشته بودواما من ؟!دختر دستپاچه ای بودم كه باوجود چندین سال رانندگی در شهر و خارج شهر،در حالی كه همه به رانندگی من ایمان دارندچندباری ماشین را خاموش كردم!!!!!!باوركردنش برای خود من هم سخته،یا حتی اونقدر هول شده بودم كه وقتی یكی ازهمكارهام برای هماهنگی مطلبی تماس گرفته بود درصورتی كه هیچوقت تو گفتن نه مشكل نداشتم،نه را نگفتم ،یعنی از من خواست ٥شنبه بجاش برم سر كارو باوجود اینكه ٥شنبه ها سركارنمیرم و این هفته هم میخواستم ارایشگاه برم و بعد هم مسافرت بریم نتونستم نه بگم و حالا مجبوریم جمعهراه بیافتیم.تازه امروز زنگ زدم نه را تحویل بدم كه دیگه چون برنامه ریخته بود امكان جابجایی نداشت و در عوض من كلی عذرخواهی كردم:0دقیقا یادم میادوقتی بچه بودم شوهر دوست مامانم بهم گفت توچرا اینقدر میگی ببخشید ،باز هم گفتم ببخشید،اصلا فكركنم من تعریف خاكی بودن رابا عدم اعتماد بنفس قاطی كردم
همه میگند اسمان دخترخاكی و مهربونی هست،اما خدا میدونه چقدر ترجیح میدادم لغاط دیگه ای برای تعریف از خودم میشنیدم.ازمهربون بودن خسته شدم ازاینكه هركسی خونه ما میاد میگه چقدرفضای خونتون صمیمی هست و چقدر ادم اینجا راحته.........یا اینكه فلان مطلب را از اسمان میخواهیم چون مهربونه و هركاری از دستش بربیادانجام میده یا .......نمیگذاره اب تودل مهمونش تكون بخوره........یا ادم چقدر با اسمان و راستین راحته........دلم میخواست جذبه داشتم یك حسی كه طرف حریمی تو رابطش حس كنه،یا بدون عنوان شغلیم بازهم ادمها اون حس و احترام خاص را در مورد من حس كنند.اصلا من میخوام بدونم این صفت مهربان ودلسوز بودن جز ژنهای ما است یا اكتسابی است؟...........بیایید نامهربان باشیم؛)

واندراحوالات عزیزبنده،زنگ زده اند غذا از رستورانی نزدیك محل كار ماسفارش داده اندوغافلگیرمان كرده اند ومثل همیشه ما راشادنموده تا از انتخاب همسری بر خودببالیم.


در ضمن امرور 5 شهریور و روز داروسا*ز هست؟که این روز را به همه داروسا*زان عزیز و خودم تبریک میگمD:

نوشته شده در : چهارشنبه 6 شهریور 1392  توسط : اسمان پندار.    ستاره() .

نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic