امروز:

یک داستان واقعی

تابستون بود و هوا گرم و وجودی در بطن مادر بزرگتر میشد،مادر چندماه پیش دختری را بدنیا اورده بود و حالا وجودبچه ای دیگه ،ناخواسته و سخت بود،پاییززیبا و رنگین سر رسید و توی یكی از برگ ریزونهای ابان ماه پسر زیبایی بدنیا اومد،مادر بی علاقه نگاهی به فرزند انداخت تادوچشم درشت وزیبا اتشی ابدی در دلش بیفروزند تا عاشق شود و عاشق بماند تمامی روزهای بودنش را. و او فرزند چهارم خانواده شد تا همراه سه فرزند دیگه روزهای كودكی و نوجوانی را زندگی كند ،هرچند اغلب سخت ،به خاطر سختگیریهای پدر.عشق مادررا داشت وخواهران وبرادری كه دوستش داشتند اما یاد نگرفته بودند كه دوست داشتن را نباید در اعماق قلب مخفی كرد،سختگیری هاقلب همه شان را سنگی كرده بود هركدام فقط به فكرخودشان بودند،هیچ كدام ازارزوهای او خبرنداشتند،هیچ كدام دردهای او را نمیدانستند و اغوشی برای او نبودند،اوبزرگترشد.خوش صحبت و اجتماعی ،دلسوز و عاقل ،خوش سیما و خوش لباس.دوستان زیادی داشت كه قدرش را میدانستند و دوستش داشتند،هفده ساله بود كه اگهی تحصیل در ارمنستان را دید ،بزرگ فكر میكرد و ارزوهای زیادی داشت،شجاعتر از همه اعضای فامیل و خانواده بادودوست دیگرش راهی كشوردیگه ای شد،به امید روزهای بزرگ با قلبی سرشار از ارزوهای بزرگ.زمستان ارمنستان رسیدودوستهای پولدارش با حمایت خانوادشون ،روزهای غربت رابراحتی سپری میكردند اما پسر هفده ساله مغرورقصه ما تك تك روزهاش باچرتكه خانواده ای حساب میشد كه هیچ شناختی از زندگی دركشوردیگه و هزینه ها و غرورجوانی نداشتند،دوستانش لباسهای ماركدار میخریدند و تنها جوابی كه پشت تلفن ازخانوادش میشنید عددهای ارقام هزینه هایی بود كه تا اونموقع انجام داده بودند،او مغرور بود و چیزی نگفت از روزهای سختی كه یك نوجوان هفده ساله در غربت دارد.یكسال بعدباوجود تسلطش به زبان روسی و انگلیسی و حتی دانستن زبان ارمنی وپیشرفت قابل ملاحظه اش قبل از امتحانات پایان سال برگشت،مادرش برای دیدنش رفته بودكه حس كرد بیشترازاین طاقت غربت و سختیها را نداردو بدون هیچ توضیحی برگشت.برگشت اما اینبارملامت پدر و خواهروبرادربزرگترش همراه هرروز اوشد،توخانواده اونها درس اهمیت خاصی داشت و سركوفتها برای اوكه دانشگاه رارها كرده بود و قبلاهم بخاطر رفتن .پیش دانشگاهی رانگذرونده بود شروع شد
اومغرور بود و بلافاصله كارازاد راشروع كرد ،دوستان زیادی پیدا كرد ومثل همیشه محبوب همه شد،دوست نداشت بخاطر پول وابسته خانواده و حسابهای همیشگیشان باشد.اما خانواده كارازاد را نمیپسندید،خواهر بزرگتر همیشه نصیحت میكرد و او با خنده ای میگفت به به دوباره خواهرمون شروع كرد و از اتاق در میرفت و خواهر بدنبالش ،برادر بزرگتر كه قصد ازدواج با دخترمورد علاقه اش را داشت نگران سربازی خودش بود و همیشه از او میخواست كه به دانشگاه برگردد تا فلان و فلان شود و پدر شصت ساله شود و معافیت بگیردو مادر با عشق كورش باعث حسادت خواهران و برادر میشد تا بازهم سختیهای زندگی برایش سختتر شوند،او نوزده ساله شده بود و دیگه اجازه خروج ازكشور رانداشن.به خاطر فشار خانواده بعد ازچند ماه كارازاد راهی سربازی شدتا مسیر زندگیش را بسمت روزهای روشن همواركند.سه ماه اموزشی گذشت ،عید رسید وسرباز وظیفه بودن برای او سختر از بقیه بود.ساعتها و روزها به ارامی میگذشت ،ساعتهای پاس دشواربود ،دستهاش خشك شده بودند و ترك میخوردند.تابستون از راه رسیدو او وبقیه را برای ماموریتی دوماهه راهی اهواز كردند.گرمای طاقت فرسای اهواز در تابستان طاقتی فوق العاده می طلبید.افتاب سوزان تنورداغی بود كه هرموجودزنده ای را بیتاب میكرد.شهریور و گرما طاقت فرسا بود،چهارشنبه بود ،عروسی برادربزرگتر اخر هفته بعد بودو او تصمیم داشت دو سه روز دیگه برای شركت در عروسی برادر مرخصی بگیرد،ازطرفی خواهربزرگترش هم خرید عقد خودش را داشت تا چند ماه بعد او هم ازدواج كند.بعد از صرف ناهار یكی دو تا ازسربازها گفتندكه پایین كوهی كه اونها مستقر بودند ابشاری وجود دارد،تك تك سلولهای بدنش ازشدت و داغی هوا بیتاب بود.خصلت اجتماعی بودنش اورا با سه نفر دیگه همراه كرد.شیب كوه زیاد بودوسنگریزه ها از زیر پاش به پایین قل میخوردند.ساعت یك ظهر بود و خورشید بیرحمانه میسوزاند.سنگریزه ها از زیر پای یكی از همراهانش در رفت و تعادلش را از دست داد و به او خورد
و هردو چند متری به پایین سر خوردند.لحظه ای بعد دوست سربازش به خاطر شكستن دست ناله میكرد اما او هیچ نمی گفت ،او ساكت بود و بیهوش .چرا موقع لیز خوردن سنگی ناجوانمردانه سرش را شكسته بود.سرباز دیگه ای پایین اومد صداش كرد اما او هیچ نگفت.اورا به كناری كشید و در اغوش كشید تا صورتش را از گزند افتاب حفظ كندو بعدی بقیه را خبر كرد.منطقه نظامی بود و كوههای اطراف اهواز مسیر صعب العبوری بود.چهار ساعت بیهوش در گرمای شهریور اهواز انتظار كمك را كشید،اغوش سرباز غریبه بوی مادر را نداشت ،محبت دستان برادر را نداشت ،خواهرانش نبودند تا قربان صدقه اش بروند و دلجوی بدن كوفته و دستان شكسته اش باشند،به جای اغوش گرم خانواده ،خاك گرم و تفتیده اهوازبستر سر شكسته اش بود.هیچ نگفت و اروم اروم اروزها ش را نفس كشید.هیچ نگفت تا سایه مرگ بر افتاب داغ غلبه كند،ساعت پنج شد تا هلكوپتر رسید و اورا به بیمارستان منتقل كردند.دو دستش را گچ گرفتند و او را بیهوش بر تختی اهنی خواباندند.موهای مشكی و زیبایش را تراشیدند اما به خانوادش خبر ندادند،پنجشنبه شد.خواهر بزرگترش با همسر ایندش و مادر و خواهر گوچكش مشغول خرید عقد بودند،خواهر لباس خواب سفیدی را برای روزهای ایندش میپسندید،تلفن زنگ خوردو برادر دیگه اش با مادر صحبت كرد،میگفت پسر كوچك خانواده دستش شكسته،
مادر نگران و ناراحت گفت خوب با هواپیما برگرده چون چندروز دیگه عروسی تو است.پسر بزرگتر گفت نه میگند دوتا دستش شكسته و مادر بیتاب از مغازه بیرون زد تا راهی اهواز شوند.مادر تا اهواز نفهمید كه پسرش در كما است ،او تمام راه طولانی تا اهواز را صلوات فرستاد تا به بالین پسر كوچكش برسد.باتلفن هایی كه به بیمارستان شدخبر كمای پسر خوش چهره و خوش صیرت بین فامیل پخش شد.یكساعت بعد خواهر بزرگتر هم از همسر ایندش خداحافظی كرد تا او هم همراه تعدادی از اقوام راهی اهواز شوند.هیچ كس وخامت اوضاع را درك نمیكرد،اخه همین چند وقت پیش بود كه شنیده بودند دوستی بعد از بیست روز كما به زندگی برگشته،همه گمان میكردند پسر بیهوشه و به زودی بهوش میاد و با دست شكسته  در مراسم عروسی برادرش شركت میكنه،شب بود كه به بیمارستان رسیدند،اجازه ملاقات نمیدادند،به هركس دقیقه ای برای دیدار داده میشد.مادر به دیدن پسر رفت .پسرارام و بیحركت با دستگاه نفس میكشید،مادر دستش را گرفت و پسر ناتوان از بیان دردش بود مادر توی گوشش اسمش را نجوا كرد اما پسر دربند دستگاه برای نفس كشیدن بود،خواهر به دیدنش رفت .دستهای گچ گرفته اش را در دست گرفت ،دستهاش كمی سرد بود خواهر نگران گچ دست برادر بود به دنبال زخم روی پای برادر بود اما دستگاه را نمیدید.دستگاهی كه نفس های عمیق به برادرش میداد،قلبش به خاطر شدت بالا پایین رفتن قفسه سینه برادرش گرفته بود اما مغزش قدرت معنا كردن تصویرهایی را كه میدی نداشت،چقدر به پرستارها التماس كرد تا اجازه دادندنیمه شب دوباره به بالین او برود.پسر نفس میكشید.گوشه چشمش از اشكی مرطوب بود و پلكهایش میلرزیدند.شاید ان قطره اشك ،اشكی بر پایان ارزوهای او بود.ان نفسها اخرین نفسهای او در این دنیای نامرد بود.او هنوز نوزده سال داشت و رفتن برای او خیلی زود بود،او بیشتر از همه جوانهای همسنش برای ایندش و تلاش كرده بود و ارزو


داشت.او خیلی جوان بود و خواهر نمیدانست اخرین دیدارش از برادرش است.او نمیدانست دیگه اون دستها را لمس نمیكنه،او نمیدانست وگرنه سرتا پای برادر را غرق بوسه میكرد،او نمیدانست وگرنه برای اخرین بار برادر را بغل میكرد و میبویید و میبوسید.پسر تب بالایی داشت و ضربان قلبش١٨٠ بار دردقیقه بودجوان بود و قلب قوی داشت او تا شنبه مقاومت كرد اما ضربه مغزی اجازه برگشت اورا به زندگی نمیداد،نتونست چشمهاش را دوباره باز كنه جوونیش نیمه ماند و نفس اخرش راكشید بدون اینكه فرصتی برای خداحافظی با زندگی داشته باشد. ،خواهرپشت در در انتظار ملاقات نشسته بودكه بهش گفتند.رفت یك گوشه توی حیاط بیمارستان و زارزد نمی تونست باور كنه كه برادر كوچیكترش رفته باشه.گریه كرد و فقط گفت وای .به مادر نگفتند كه فرزندش دیگه نفس نمیكشه،بهش نگفتند دیگه هرگز صدای پسرش را نمیشنوه.دیگه هرگز پسرش مادرش را بغل نمیكنه.تمام راه برگشت بهش نگفتند.صبح رسیدند مادر متعجب از ادحام فامیل خونه مادربزرگ،بعد نماز صبح بهش خبر دادند و او ضجه زد نه.مراسم بود و خواهر بوسه زد بر صورت سرد برادر،خواهر دستهای برادرش را لمس كرد كه سرد بودند و با گلبرگ گل مژه های بلند و برگشته برادر را نوازش كرد.و اشك ریخت بر جوانی برادرش كه خیلی زود در تندباد زندگی پرپر شدو اه كشید و تمام وجود حسرت شد برای تمام حرفهای نگفته و كارهای نكرده و اشتباهاتی كه در حق او كرده بودو گریه كرد كه هیچوقت نگفته بود چقدر باعث غرور و  افتخارش بوده و هفت سال   اه شد برای هفت سالی كه پسر زندگی نكردو تمام وجودش درد شد برای سالهایی كه خواهد امد و او نیست .ااو ابان شصت و پنج بدنیا امدوشهریور هشتادو پنج به خواب ابدی رفت .برادرم همیشه بیست ساله میماند.
 
 

این اهنگ کاری از اقای احمد نصیر می باشد

http://uplod.ir/8lnljoak7khk/khodahafez.mp3.htm


نوشته شده در : سه شنبه 12 شهریور 1392  توسط : اسمان پندار.    ستاره() .

سجاد
شنبه 10 مرداد 1394 23:50
وای خانم دکتر خییییلی بود، تمام بدنم بی حس شد، فقط میتونم بگم خدا صبرتون بده...
پاسخ اسمان پندار : مرسی سجاد، برادرم خیلی الكی مرد، بنده خدا چقدر ارزو داشت، اون زمان ما كمترقدر هم را میدونستیم، هركدوم درگیرمسایل خودمون بودیم ،بعد از رفتنش خانواده عوض شد، پدرم كاملا تغییر كرد، مسافرتهای خانوادگی ما شروع شد، ویادگرفتیم بهترزندگی كنیم،چقدر ارزو میكنم كه الان بود
رها
چهارشنبه 13 شهریور 1392 21:53
واقعا متاثر شدم خیلی درد ناکه.خدواند بهتون صبر بده.ولی دردناکتر اینه که برادر داشته باشی ولی انگار مرده و نداری.من 3تا برادر دارم ولی انگار که همه مردن ووجود ندارن و مثل این میمونه که دشمن شماره 1 من هستن.پس خوشحال باشین که برادرتون دوستتون داشت.ومثل برادرای من نبودن.که ارزوی مرگ منو دارن.
پاسخ اسمان پندار : میدونی رهاجان كامل دركت میكنم،هم عشق به خانواده را میفهمم هم تنفر از خانواده را،من هم برادر دیگه ای دارم كه در حقم بد كرد،اونهم موقعی كه عشق خالص به خانواده داشتم.بتازگی دیدمش و چیز عجیبی بین عشق و نفرت حس كردم شاید حتی نفرت كلمه اشتباهی باشه ،یك جور دل ازردگی شدید ،خیلی بزرگ حس میكنی فقط به خاطر اینكه از همخونت این انتظار را نداشتی.بیشتر برام بنویس رهاجان.......
جوراب پاره و انگشت آزاد
سه شنبه 12 شهریور 1392 22:27
آخ چه درد بزرگی متاسفم خیلی سخته خیلی ولی حتما می دونه که چه حسی بهش داشتی مطمئن باش
پاسخ اسمان پندار : جورابی جان،ماقبلا بلد نبودیم در مورد احساساتمون حرف بزنیم و الان كه نمیتونیم جبران كنیم برایمون سخته.جورابی عزیزم امیدوارم دنیای دیگه ای باشه وروح مادر عزیزت وبرادرم شادوجاویدان
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic