امروز:

شب قبل از یلدا

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

طبق معمول تو‌متروام و دارم میرم که به کلاس تمام روز ta ام برسم، فردا عصر برادرم و‌خانواده اش دارن میان و سعی کردیم برای یک هفته ای که میان برنامه های مهمونی هم ترتیب بدیم، دیگه تقریبا همه دیدنیهای نیویورک را دیدن و فکر کردیم دوروزی هم بریم واشنگتن دی سی، چون غیر از نیویورک هیچ شهر دیگه ای تو امریکا را ندیدن. شنیدم موزه ها تو واشنگتن مجانی هستن و‌موزه ناسا را هم حتما بخاطر برادرزاده کوچولوم میریم. اگه هم راه دادن شاید بریم تو خود کاخ سفید را هم چرخی بزنیم. خلاصه خیلی بابت این ده روز خوشحالم. امشب هم تو ایران خواهرم بعنوان نو عروس برنامه مفصل شب یلدا داره، من و برادرم این برنامه را نداشتیم، البته خواهرم هم خیلی مایل نبود اما من فکر کردم کلی باعث هیجان و تنوع برای پدر و مادرم هم میشه که البته درست حدس زده بودم وحتی اماده سازی برای مراسم هم براشون جالب بوده. از قسمت درس و دانشگاه هم بگم که شامل بخش بزرگی از زندگی من میشه. همینطور که گفتم مرگ خرگوشها جز یک مورد قبل از من اتفاق نیافتاده بود اما دوتاش تو این دوهفته گذشته اتفاق افتاد که باعث شد خیلی خیلی اذیت بشم و تحت فشار و استرس قرار بگیرم انقدر که تصمیم داشتم برم پیش استادم و بگم قربونت من را از ازمایش بیشتر معاف کن ، خوشبختانه خیلی استاد فهمیده ای دارم و قبل اینکه من برم و باهاش صحبت کنم کلی ازم حمایت کرد. و‌ نمک گیرم کرد اما انصافا خودم تصمیم دارم حداقل برای سلامت خودم یکی دوماه سمت ازمایش روی خرگوش نرم و فعلا روی انالیز دیتاها کار کنم ساعت ۱۰ شب، صبح که اینها را مینوشتم خیلی سعی کردم مثبت فکر کنم و ادای خوشبینی و زیبا اندیشی دربیارم. اما اون بدشانسی که یک مدت طولانی سراغم نیومده بود جدیدا همچین به دست و پام پیچیده که خودم دیگه از بدشانسیهای پشت سر هم یک درهزارم‌ به مرحله خنده و‌جوک گفتن و‌گرد شدن چشم بقیه رسیدم. یعنی مثلا فقط سه تا بدشانسی یک در هزار همین امروز پشت هم اتفاق افتاد، اینطور بگم‌ساعت ۹:۳۰ شب بعد از کلی اچار پیچ گوشتی کردن دستگاه و استارت صدباره دستگاه برای انالیز سمپلها. شلنگ موتور نیتروژن در رفت همه سمپلها را گذاشتم تو‌فریزر به امان خدا و وسایلم را جمع کردم اومدم خونه. یاد دوره ای میافتم که تو ایران بدشانسی می ا‌وردم حالا چرا دوباره این فرشته خوش نقش و‌نگار یاد احوالات من کرده خدا داند. بگذریم بیخیال درس و‌مدرسه. میخوام ده روز فقط تو بیخیالی بگذرونم:)) یلداتون مبارک


نوشته شده در : شنبه 30 آذر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

چهارشنبه 18 دی 1398 14:13
چه میکنی با دیار غربت
پاسخ اسمان پندار : راستش خوشبختانه غربتی اصلا احساس نمیکنم، مسلما من یک ایرانی هستم و همه جا با افتخار از ایران و ایرانی بودنم میگم. اما دلم برای زندگی تو ایران بخاطر شرایط حاکم تنگ نشده دوست بی اسم:)
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic