حسرت
امروز کمی دمغم.از ظهر هم درس نخوندم و نشستم وب اون پسری که رفته امریکا را خوندم.ماه اولی که رسیده بوده اونجاوحسابی از دانشگاه نوشته بود.وکلی هم عکس گذاشته.جالبه من فکر نمی کردم توی دانشگاهها اونقدر کارهای تفریحی و بازی وجود داشته باشد.شاید برای همین دپم.به اینکه یک روز به ارزوم میرسم یا نه؟اونقدر به در بسته خوردم که به نتیجه رسیدن خیلی خیلی محال و دور از دسترس میاد.دلم برای خودم میسوزه.مسافرت که بودیم یکی دوباری برادرم و زن برادرم اومدند راجع به کانادا و رفتنشون حرف بزنند.گفته بودم که اونها پنج سال بعد از ما اقدام کرده بودند و منتظر مدیکالشون هستند.خلاصه حرف را عوض میکردم.واقعا طاقت نداشتم که در مورد رفتنشون بشنوم.نه اینکه چرا اونها دارند میروند.بخاطر اینکه خود من نتونستم.....شاید این درس خوندنها هم همش بیخود باشد.درست مثل دوتا امتحان ایلتسی که دادم.یکیش تاریخش کذشت و یکی هم تا پایان سال وقت دارد.اونهمه حرص و جوش .اونهمه سختی.بدون هیچ فایده ای......ای بابا.زن برادرم میگفت میخواهند دوباره بچه دار بشوند.و من باز هم به فکر رفتم.نه اینکه قصد بچه دارشدن داشتم و بخاطر مهاجرت اینکار را نکردم.اما دارم به چهل نزدیک میشم.وبا وجود مخالفت همسر.فکر میکنم اگه بچه دار نشیم شاید یک روزی پشیمون بشیم.وحالا حتی فرصتی برای بچه دار شدن هم ندارم.
جالبه با اینکه تا حالا نا خواسته بچه نداشتیم . اما از خیلی سال پیش یعنی بیست سالگی اسم های قشنگ را مینوشتم.یک اسم پسر بود که خیلی دوست داشتم.زن برادرم که حامله بود و ماههای اخر.گفت ایراد نداره این اسم را رو بچمون بگذاریم؟چی میکفتم؟گفتم باشه. و اون اسم بچه برادرم شد.بعدا بهش گفتم عمرا اسم دختر محبوبم را بهتون بگم.اونقدر پرسید و پرسید که بهش گفتم.حالا توشوخی جدی میگه اسم بچه امون اگه دختر بشه میخواهیم این را بگذاریم.البته من جدی میگم عمرا بگذارم.ااونهم میگه شما که قصد بچه دارشدن ندارید. ......خلاصه حسابی لجمدر می اد.
اره دلم برای خودم میسوزه.برای خودم که اینهمه دارم دست و پا میزنم و بهیچ جا نرسیدم.