امروز:

دوست

اوففففففففففففففففف امروز 25 اپریل هست پس کی این دانشگاه می خواد نتیجه ها را اعلام کنه.فکر کنم گذشته لحظه اخر تا من را جون به لب کنه. دیشب خوابم نمی برد هی شیطونه می گفت پاشو برو چند خط پست بنویس تنبلیم اومد انواع و اقسام موضوع ها را خواب و بیدار نوشتم و حالا که اینجام .................

خب بگذار یکیش را شروع کنیم.(ناخنهام را تازه لاک زدم و مجبورم با احتیاط تایپ کنم{نه کاملا سوسول نیستم یه نصفه نیمشم})این پست نوشتن هم عین درس خوندن شده که هی موضوع میپره.

من جشن و مهمونی و پ*ا*رتی را خیلی دوست دارم از همون نوجوونی هم عاشق این بودم که یک اکیپ دوست باشیم و بریم کوهی و طبیعتی و از این حرفها.با این حال شاگرد اول و درسخون کلاس بودم(با لفظ درسخون و خر خون مشکل دارم. منکر این نمیشم که بعضی ها خرخونند اما من نبودم  .IQ بالایی هم ندارم فقط سر کلاسها با دقت گوش میکردم و موقع درس خوندن هم با دقت و تمرکز بالایی درس می خوندم.)خلاصه دبیرستان رفتم یه نمونه مردمی معروف.شکر خدا اونزمون از این غیر انتفاعی ها نبود.واقعا مدرسه خوبی بود و دست مدیر مدرسه هم درد نکنه بهترین معلمهای تهران را جمع کرده بود مدرسه ما.خب چادر شرط مدرسه بود وخود مدرسه هم اونسر شهر. تومدرسه ما هم که هر چی نخبه و خرخون بود جمع شده بود .اصلا من از همون جا مشکل داشتم.نه مشکل من به خیلی قبلتر بر می گرده.من از بچگی اعتماد به نفس نداشتم.اصلا بلد نبودم چطوری دوست پیدا کنم.هیچ کس هم به خودش زحمت نمیداد بیاد کمی توجه کنه همین که معدلم همیشه 20 بود برای خانوادم کافی بود.توی فامیل یه چندتایی بچه هم سن وسال من هم بود که البته شهر دیگه ای زندگی میکردند و وقتی من میرفتم پیششون تو جمع اشون راهی نداشتم.از طرفی من بچه درسخوونه فامیل بودم که از همون بچگی من را دکتر صدا می کردند و خب این هم مزید بر علت دوریشون.

تو راهنمایی یک دوست صمیمی داشتم اما سال سوم بود که احساس کردم دارم توسط دوستم استثمار میشم.در واقع من نقش نوکر حلقه به گوش او را داشتم به مامانم گفتم و از فرداش مدرسم را عوض کردم.

شاید کار خوبی کردم شاید بد.شاید باید می ایستادم جلوش و فرار نمی کردم. شاید هم برای ادمی ضعیف و بدون اعتماد به نفس که مشکل کمبود اعتماد به نفسش ریشه ای و عمیق بود بهترین واکنش بود؟!

رفتم دبیرستان خوب. به علل جابجایی دبیرستان یک ماهی دیرتر از بقیه رسیدم.خب سال اول .محیط جدید و یک ماهی دیرکرد.یکم روی درسم تاثیر داشت که باعث شد تا اخر دبیرستان شاگرد متوسط اوون مدرسه خاص باقی بمونم و دیگه روی شاگرد اولی را نبینم.همین باعث میشد همیشه خودم را سرزنش کنم.همیشه عقب بودم از طرفی دیر تعطیل میشدیم و از طرفی مدرسم خیلی دور بود وقتی میرسیدم خوونه دیگه رمقی برای انجام تکالیفم نمیموند(حالا فکر نکنید شاگرد تنبله کلاس شدم ها کلی رتبه کنکور هم خوب شد اما باز هم نسبت به بچه های اون مدرسه متوسط بودم)خلاصه این عذاب وجدان دایمی هم تیشه مضاعفی شد به اعتماد به نفسم.بلد نبودم هیچ دوستی پیدا کنم.باادب بودن و بی نهایت اروم بودن خصیصه من بود می ترسیدم از نمره  انضباط میترسیدم.(سیستم اموزشی مزخرف ،خودتون را بگذارید جای یه بچه درسخون دبستانی که دوست داره و حقشه معدل کلش بشه 20 ناچارا یاد میگیره شیطونی نکنه و اروم باشه{امیدوارم بچه مدرسه ایهای این دوره زمونهاز این قانونهای مزخرف نداشته باشند})خلاصه این اروم بودن من را میتونید اینطور تصور کنید به یاد ندارم تو حیاط مدرسه چه دبستان چه دبیرستان یک بار دویده باشم(یک اه ه ه ه ه ه بلند)اگه معلمی را میدیدم از ده متری جفت میکردم و همچین خودم را جمع و جور می کردم مبادا از دایره دانش اموزی کمی دورتر شم.عمق فاجعه اینه که مادر خود من یک دبیر بود.

تمام این سالها یک دوست داشتم که اون هم به خاطر جبر زمانه(مسیر مدرسمون یکی بود)که تا الانم دوستیم و اوضاع دوست یابی اون ده برابر فاجعه ترکه البته اون به خاطر غرور و خود بزرگبینیش و حس از ما بهترون بودنشه.

شوهر جون از راه رسید اخ جون حالا ناهار حاضریمون را میدهم شوهر عزیزم زحمتش را بکشند و بنده امر خطیر پست نویسی را ادامه می دهم

خب داشتم می گفتم جو درس زده مدرسه ما و کمبود اعتماد به نفس بنده باعث شد هیچ دوستی نداشته باشم.یادمه با چه حسرتی پشت شیشه اتوبوس  جمع بچه دبیرستانهایی را میدیدم که مشغول متلک گویی و شوخی با پسرهای هم سنشوند.من اونموقع دنبال پیدا کردن دوست پسر نبودم بلکه فقط دلم می خواست همچین جوی را تجربه کنم.خلاصه کنکور رسید و رتبه نسبتا خوب و قبولی توی یک رشته خوب اما توی یک شهر دیگه .

حالا چی اول از همه دلم برای خودم خیلی میسوزه اونزمان خانواده که نقش اصلی اون را مادر من بازی میکرد اونقدر گرفتار افسردگی خودش و مشکلات خودش بود که پاک من را فراموش کرده بودند. البته خوب میدونستند که بعنوان یک کنکوری هر موقه خوابم یا تلویزیون ببینم بهم بگند اسمان کنکور داری برو درس بخوون.اما هیچوقت نگفتند بابا یه کلاس کنکوری یه جایی یه معلمی.حتی موقه انتخاب رشته هم یه فامیلمون که معلم بود اومد خونه (خانواده عزیز هم مهمونی بودند)و یه انتخاب رشته ای برای من کرد و من چون خوشم نیومد همه را از تهران تا زاهدان خودم تنظیم کردم.بچه های هم دوره من باید خوب یادشون بیاد اونموقها انتخاب رشته خیلی مهم بود نه برنامه کامپیوتری بود و نه از این دفتر مشاور ها و نه کمک خود سازمان سنجش.فکر کنم قلمچی اینها تازه راه افتاده بود.نمیدونم جون اگه خبر داشتم اونقدر بد انتخاب رشته نمی کردم.

 بله من رشته ای قبول شده بودم که اصلا دوست نداشتم وفقط چون جز رشته های تاپ پزشکی بود انتخاب کرده بودم .خلاصه برای ثبت نام با مادرم رفتیم اون شهر .چی دیدم همه مجموعه دانشکده ها توی یک محیط بزرگ وزیبا جمعند الا خود دانشکده ما که اونسر شهر برای خودش یه ساختموون داشت.نمیدونید چقدر تو ذوقم خورد.و بعد از اون یکی یکی بچه های ورودیمون را دیدم.  افتضاح افتضاح.یکی از یکی بدتر و دهاتی تر(قصد توهین ندارم اما نمی دونستم چه لفظی بکار ببرم تازه واقعیت را میگم چون واقعیت همینه فقط تلخه)

پسرها که 7-8 تایی هم بیشتر نبودند چقدر زشت و بد تیپ بودند.بابا ما پسر بازی نکردیم عقده شده بود بیاییم دانشگاه پسر بازی اخه این چه شانس کوفتیه.ظهر نشده فقط به مامانم التماس میکردیم بیا تورا خدا برگردیم از شدت بغض گلوم درد میکرد(الانم بغض گلوم را گرفته و حسابی دلم برای خودم سوخته)

ثبت نام کردیم و برگشتیم تا کمی من تجدید قوا کنم.

 

 

 

 


نوشته شده در : پنجشنبه 5 اردیبهشت 1392  توسط : اسمان پندار.    دیدگاه() .

نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic