دوست من رفته سفر،عاشق برگشته و یك روزه از دوست پسر سابقش كه اصلا مناسب اون نبود جداشده و میخواد رابطه جدیدی شروع كند،حالا این اقای جدید خانوادش امریكا هستند ،از اونجایی كه دوست من هم بدشون نمیاد بروند امریكا ولی اونقدر تنبل تشریف داشتند كه یك كلاس زبان تاكنون نرفته اند من موندم تو خماری این سرنوشت ،برای همه از بهشت در باز میشود و من موندم پشت این در و پدرخودم و جد و ابادم داره در میاد،اصلا حالم از این دنیا بهم میخورد،دلم را خوش كردم به دوتا امتحان زبان ،بابا اگه نخواد بشود نمیشود.شیطونه میگه بزنم به سیم اخر و همه چی را بهم بریزم ،حس ششم میگه نتیجه این امتحانها هم چرند میشود و من میمونم و حداقل ٣-٤ملیونی كه فقط همین امسال خرج این زبان كردم،پس كی قراره برای من هم اتفاقات خوب بیافتد،تا كی باید با یك لبخند همه چیز را عالی نشان دهم درصورتی كه یك دنیا حسرت تو دلم انبار شده.لعنت
نوشته شده در : یکشنبه 12 آبان 1392 توسط : اسمان پندار. .