امروز:

عید اومده بهاره

» نوع مطلب : زیباترین لحظات زندگی ،

همیشه عید را دوست داشته ام. خصوصا حال و هوای عیدرا.  یعنی دقیقا این موقع سال. وقتی که همه جا بوی تمیزی میده. خیابونهایی که بخاطر حضور مردم که مشغول خرید شب عید هستند شلوغه . دستفروشها. تنگها و لگنها و اکواریومهای پراز ماهی قرمز. بعضا سیاه و گاهی هم کیسه های تکی ماهی جنگجو. سبزه فروشها با انواع و اقسام شکلهای سبزه با رنگ ارامش بخش سبزشون. . شب بوهایی که کنارپیاده رو به خط میشوند تا خریده بشوند گلهای بنفشه که وقتی از کنارشون رد میشی. با چشمهات تک تکشون را نوازش میکنی. خیابونها ومیدونهایی که به لطف شهرداریهای خوبمون غرق در گلهای بهاریه. سفره های هفت سین. مهمونیها و دید و بازدیدهای عید. از این خونه به اون خونه رفتنها . اجیل و میوه و چایی و شیرینی خوردن. با فامیل و اشنا گپ زدن ..... دورم. اما این به این معنی نیست اومدن بهار راحس نمیکنم. دوسه هفته ای هست که چشمم به تقویم ایرانیمون هست. دوسه هفته ای هست که روزها را تا اومدن بهار میشمارم و سعی میکنم زمان دقیق عید در اینجا و ایران را حساب کنم. چند روزی هم هست که هوا یکدفعه کاملا گرم شده و میگه بهار داره میاد اما این بهار کجا و اون بهار کجا. دوری باعث شده امسال خیلی بیشتر دلم برای دیدن این چیزها ضعف بره. بهارو عید اینطرف با اونطرف خیلی فرق داره. اونطرف همه چی سنتی و زیبا. اینطرف فقط کنسرت و رژه و احتمالا بارتی. فکر میکنم اگه درسم تموم بشه و روزی موندگار اینجا بشیم . اومدنم را بگذارم برای بهمن و عید. اره فکر میکنم بهترین زمان ایران همین موقع هاست. دلم دوتا ماهی قرمز میخواد تا بذارمش بغل سبزه ای که تموم این سالها توی ایران سبز نکردم و امسال خواستم که داشته باشمش . هرچند دیر دست بکار شدم و نمیدونم تا اون موقع سبز میشه یا نه. بهرحال حضورش خوبه. این سالها تو ایران یا دختر مادری بودم که هرسال عید شال و کلاه میکرد میرفت شهرستان پیش خانواده اش. یا خودم شال و کلاه کردم و رفتم مسافرت و اخرش اکثر سالها نه سبزه داشتم و نه ماهی و نه سفره هفت سین. اما الان همه اش را میخوام. سمنوووو . من عشق سمنووو هستم اونرا چیکار کنم. من دلم عید ایران را میخواد. جای منرا حسابی خالی کنید. خانمها ارایشگاه رفتید یا گذاشتید برای هفته دیگه ؟ امسال موهاتون را چه رنگی میکنید؟ اینهم یکی از نعمتهایی هست که ما اینجا ازش محرومیم. خدمات ارایشی ارزون یا بهتره بگم قیمت مناسب . عید اومده بهاره.


نوشته شده در : پنجشنبه 21 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روزانه

» نوع مطلب : غرانه ،روزها در اون سر دنیا(سال اول) ،

یکجورهایی خیلی وقته ننوشتم. منظورم نوشتن از دل و افکارمه. جمعه حس خیلی بدی داشتم و شدیدا احتیاج به نوشتن داشتم. بعد از شماها حیا کردم. گفتم دوباره یکی از این پستهای وحشتناک میشه. بعد شیطونه میگفت برم یک وبلاگ دیگه باز کنم که فقط غم و غصه هام را بنویسم. اما حسش نبود و خلاصه به این مرحله نرسید..... دیشب جشن بودیم. یکی از این کنسرت گذارهای معروف که هربار توی یک ایالت برنامه داره. انصافا برنامش هم خیلی خوب بود .جمعیت زیادی اومده بود و بهمه هم داشت خوش میگذشت. من  هم فکر میکردم خیلی بهم خوش میگذره و یک شب خاص میشه . اما در اون حد خوش نگذشت.. از سرپا ایستادن خیلی خسته شده بودم و با اینکه برنامه تا 4 صبح ادامه داشت . ساعت 1:30 به همسر گفتیم بریم .بچه های گروهمون میز گرفته بودن و خوراکی. و البته خداتومن به نسبت جیب ما. اما من و همسر از اون ادمها نیستیم که حالا چون دوستهامون میز گرفتیم بریم ولوو شیم. من تک و توک یکم نشستم اما بیشتر ایستاده بودم . کلا اینها بهونه هست چون 80-90 درصد جمعیت ایستاده بودن و من تعجب بودم از اینهمه انرژی..... نمیدونم اصلا بذارید بگم من دیشب یک مرگم بود چون قاعدتا اگه من هم خود همیشگی ام بودم تا لحظه اخر از بودن در جمع لذت میبردم. دیگه اینکه چهارشنبه یک امتحان میان ترم دارم خفن. و امتحانش با همه امتحانهایی که ایران داشتم فرق میکنه. چون سوال را داریم. درواقع یک پروژه هست که باید تا چهارشنبه کامل کنیم و ایمیل کنیم به استادو بینهایت سخت. یعنی اینطوری بگم دوسه تا داده کوچیک و یک عالمه کار. من حتی نمیدونم چیکار باید بکنم.و هیچ طرح و برنامه از اینکه چی بنویسم و چی بدم ندارم. تقریبا همه بچه ها گیج بنظر میان و توش موندن. و من هم.این امتحان 50% نمره این درس را شامل میشه و حیاتیه . به تمام معنی استاد خر است. بااین سوال دادنش. اوه اوه هول این امتحان را دارم اساسی....امروز یکم راحت نیستم با نوشتن. پس برم حداقل به امتحانم برسم. همیشه خوش باشید.دوستهای خوبم


نوشته شده در : یکشنبه 17 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تفاوت دانشگاه اینجا با اونجا

» نوع مطلب : درس و مشق خارجکی ،نگاه اول ،زشت وزیبا ،

بهمین سرعت امتحانهای میان ترم سروکله اشون پیداشد. باز خوبه این ترم فقط یک امتحان میان ترم داریم و مثل ترم پیش از شش تا امتحان خبری نیست. برای همین یکجورهایی این ترم راحتتر بنظر میاد. خیلی وقته دلم میخواد کمی از دانشگاههای اینجا براتون بنویسم و امشب بعد از یکی دوساعتی حساب دیفرانسیل خوندن و داغ کردن مخم فرصت پیش اومد که کمی روده درازی کنم. خوب از کجا شروع کنم و چی بگم؟ اول از همه اینکه حداقل واحدی که اینجا تو لیسانس میشه برداشت 12 واحده و تو فوق لیسانس 9 واحد .  از اونجا که من ترمهای دانشگاهم تو ایران 20 تا 20 تا واحد برمیداشتم میتونم بگم این حجم کم واحد باعث میشه ساعتهای کمتری دانشگاه باشم. یعنی چیزی حدود 9 ساعت. تو ایران فکر کنم هفته ای 20-30 ساعتی کلاس داشتیم . اینطوری وقتی میرسیدیم خوابگاه اونقدر خسته بودیم که جون نداشتیم درس بخونیم و همه درسها میموند برای پایان ترم شب امتحان. بعد دوهفته ای فشرده و شبانه روزی درس میخوندیم و خلاصه ترم تموم میشد و خلاص. خوب اینجا هم بساط درس خوندن پهنه اما بخاطر درصد مساوی نمره میان ترمها یکجورهایی تقریبا از اول ترم باید درس را بخونیم. تفاوت دیگه ای که میتونم بگم در عملی بودن و کاملا تخصصی بودن درسهاست. مثلا ترم پیش ما درسی بنام محاسبات داروسازی داشتیم که همون ریاضی خودمون میشه. و از اونجا که تو رشته من با نمودار خیلی سر و کار داریم . بصورت کامل روی مشتق و انتگرال کار شد. اما دیگه خبری از اثباتهای مسخره ریاضی نبود. و البته در ادامه این ترم هم حساب دیفرانسیل در سطح ریاضی 4  داره اساسی درس داده میشه( خوشبختانه بااینکه تو ایران از ریاضیات خوشم نمیومد این درس اینجا نقطه قوت معدلم هست و توش خوبم) یا مثلا ما درس داروسازی صنعتی را داریم و دقیقا اموزش میبینیم که بعدا بتونیم فرمولهای دارویی را طراحی کنیم. بگذارید اینطور بگم تو ایران هیچوقت هیچ کدوم از اساتیدمون نیومدن از کار و محیط داروخانه بگن. اما اینجا استادها سعی میکنن ما را با محیط کارخونه ها و مسایلی که روبرو میشیم اشنا کنن. مثلا این ترم گروه بندی شدیم که فرمولاسیون و طراحی یک دارو را بعنوان پروژه هم انجام بدهیم. یعنی از کوچکترین موارد مثل بارالکتریکی دارو ومحلول تا نوع ومقدار موادجانبی را باید تعیین کنیم.(یک اعترافی بکنم بچه ها . بااینکه تو محاسبات بدک نیستم اما کلا این رشته خیلی صنعتی و بقولی مهندسی هست. دلم برای بدن انسان و درسهای خودم خیلی تنگ شده )  خوب دیگه براتون از چی بگم؟ کتابخونه هاشون چندین بخش ه هست و غیر از قسمت امانت گرفتن کتاب . یک سالن برای کار با کامپیوتر و به اصطلاح ریسرچ داره . تقریبا مثل کتابخونه های خودمون بااین تفاوت که یکی از شلوغترین قسمتهای دانشگاه هست. من نمیدونم ملت اوت تو چی کار میکنن؟ مگه خودشون هرکدوم یک لپ تاپ ندارن:) دیگه اینکه ترم پیش کمتر نیاز بود به رفرنسهایی که اساتید برای درسهاشون معرفی میکنن رجوع کنیم. اما این ترم کتاب خونی یک پای کار درس خوندنه. ماشاله کتابها هم گرون. خلاصه بساط پی دی اف پهنه. دیگه اینکه تو دانشگاههای اینجا اهمیت زیادی به کارهای فوق برنامه و ورزش داده میشه.مثلا میبینی نصف مساحت دانشگاه با ساختمونهای بلندش زمین چمن دارن. همه جور ورزشی هم از جمله بسکتبال و والیبال و تنیس و کریکت و شنا و غیره توش پیدا میشه اما ظاهرا برای شرکت تو این ورزشها باید یک سابقه ورزشی درست و حسابی داشته باشیم وخلاصه اینطور نیست بریم بگیم سلاملیکم. کلاسهای اروبیک و زومبا و سالسا و کار با ماشین و استخر هم هست. که با کلاسهای من تداخل داره و البته تنبلی هم سر وگوش میجنبونه.اگه اجازه میدادن باهمسر برم احتمالا بی بهونه هرروز میرفتم اما متاسفانه جز استخر اونهم یکساعت در هفته همچین اجازه ای در کار نیست.دیگه اینکه دانشگاه  اینجابشدت  پولکیه. مثلا من شهریه ام را تو چهارماه پرداخت میکنم. نصفش که6200 تا میشه را دادم و همینقدر هم تا اپریل باید بدم . اونوقت 25 دلار از حساب ماه پیشم مونده باور نمیکنید نامه میدن دم خونه . میل میزنن. و چون این 25 دلار را بخاطر سیستم بانکی خودشون جریمه شدم . زورم میاد بدم اما خوب اینها از 25 دلار نمیگذرن. یا ترم پیش خودشون یک اشتباهی کرده بودن و فکر میکردن 7 دلار بدهکارم. باورم نمیشد تماس گرفتن برای 7 دلار. بعد هم که فهمیدن اشتباه از خودشون بوده حتی عذر خواهی هم نکردن. جدا سیستم مالی و بانکیشون مزخرفه. قدر کشورمون را بدونیم. دیگه خیلی حرف زدم. من برم. شب خوش دوستا


نوشته شده در : چهارشنبه 13 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

جشن سال نو چینی

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،

اینهم رژه چینیها بمناسب سال نو چینی که تو چاینا تاون برپاشده بود. والبته جای  شمادوستان خالی. مراسم شاد و پرسروصدایی بود. بگذارید یک مقایسه کنم تا شما دوستان هم تاحدی شکل و شمایل جشن دستتون بیاد. اینطوری بگم. مراسم تنکزگیوینگ کاملا منظم  ، باسازماندهی دقیق بود. توی یکی از خیابونهای اصلی منهتن و کاملا درست و حسابی.و این مراسم کوچیک و تا حدی نامنظم. آژدها ها سرهم بندی شده و ارزون ساز بود اما با حرکتهای خاص بدن عروسک گردانها جون میگرفتن و تورا مسخ سحر چینی میکردن .حیف که تعدادشون کم بود و بسرعت از مقابلت رد میشدن و میرفتن .رویهمرفته مراسم شادی بود و درکل حس خوب جشن و شادمانی را به ادم منتقل میکرد. جالبه با اینکه ابهت و زیباییش به پای تنکزگیوینگ نمیرسید اما راستین از این جشن بیشتر خوشش اومده بود. شاید چون تو محله چینیها شور زندگی در جریانه. مغازه هایی که همه جور جنسی را میفروشن.مثل مغازه های بازار بزرگ تهران. یا مشهد. مغازه های ماهی فروشی با انواع و اقسام مدل ماهی و خرچنگ.مغازه های سبزی فروشی که توش همه نوع سبزی میشه پیدا کرد و کلی رستوران چینی.
وای من عاشق صدای سازهای چینی هستم.اینجا خبری ازشون نبود اما گهگاهی تو ایستگاههای مترو نوازنده هاشون را میبینی و تورا میکشن تا ته رویای افسانه های چینی.
 این جشن را با کلی صدای طبل تصور کنید
 




























پایان جشن و رژه




و یک غذای کاملا چینی. که البته بااینکه خیلی بهتر و قابل خوردن تر از خود کشور چین هستن و به نوعی کاملا امریکایی شدن اما همچنان باز هم بزور میشه خوردشون.


نوشته شده در : دوشنبه 4 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خونه من کجاست؟

» نوع مطلب : چكه چكه  ،

ساعت 11:30 شبه و همسر زده بیرون ببینه اگه این مغازه چینی ها بازه یک تله موش بخره. منظورم مغازه هایی هست که این چینی ها میزنن و همه چی از شیر مرغ تا جون ادمیزاد میفروشن و البته تله موش هم که واضح و مبرهن برای گرفتن سرکار موش عزیزی است که امشب فهمیدیم به جمع خانواده ما اضافه شده ان. و از قضا خیلی هم اجتماعی میباشن . ما ایرانیها هم بچه سوسول. توخونه هامون جز سوسک که اون هم بیشتر حرفش بوده تا خودش ،همچین موجوداتی را نداشتیم،نمیدونیم چیکار کنیم. زنگ زدیم به سرایدار. میگیم خونه مون موش داره. سرایدار بی ادب و نفهم هم میگن مگه من گربه ام.... خلاصه راستین میگه اگه یک درصد هم شک داشتم که سال دیگه برگردم تو این خونه ،شکم برطرف شد و اخر می تسویه حساب میکنیم ..... میدونید بچه ها همیشه داشتن خونه. یا بهتره بگم. یک نقطه امن یک جایی که بتونی بهش بگی خونه برام اهمیت داشته. شاید هم ناخوداگاه برای همین اسم این وبلاگ را خانه سفید من گذاشتم. زمانی که هم خونه داشتم و هم احساس امنیت. اما حالا هردو از دست رفته.حتی جای موقتی ندارم که وسایل را موقت برای تابستون توش بذاریم. مجبوریم بفروشیم و یکی دوتا قابلمه بشقاب را خونه دوستی امانت بگذاریم. اخر حرفم را میگیرید؟ منظورم اینه که نه خبری هست از خونه و نه وسیله ای که بوی خونه بدهد. دقیقا زندگی دانشجو وار. دوتا ادم بزرگ با ساک لباس. اینها سخته. اینها انقدر سخته که وقتی داشتیم حرف از تسویه حساب و بردن نبردن وسایل میزدیم . راستین گفت وسایل را ببریم . شاید تا مدت طولانی  برنگردیم. میدونم که این حرف را لحظه ای زد که از شرایط خونه بشدت نا راحت بود اما واقعیت اینه که این حرف دلش بود. چیزی که همیشه پس منطق پنهانش میکنه. رفتن. خونه . ارامش. نقطه امن. و ترسم از اینه که ته قلب من هم خونه و ارامش میخواد.

 

 

پ.ن. راستی نتیجه تافل را گرفتم و بدتر از حدسم دراومد. ثابت میکنه واقعا حالم بد بوده اما چه فایده. اخرش دوباره باید این امتحان را بدم. حیف هزینه اش که الکی بخاطر استرس و فشار پایین سوخت.


نوشته شده در : شنبه 2 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic