از ظهر مشغول دیدن سریال شدم big little lies سریالی هست که تازه بیرون اومده و هنوز یک فصلش کامل نشده. اهنگ شروع فیلم را خیلی دوست دارم. حال و هوا و فضاش و پشت سر هم دیدن سریال باعث شد کمی از فضای خودم دور بشم و تو فضای فیلم فرو برم. بعد هوس کردم به یکی دوتا از دوستهام زنگ بزنم. یکیشون با یک دوست دیگه و مشغول حساب کردن صورتحساب شامشون بودن. کوتاه کردم و گفتم بعدا زنگ میزنم. یکی دیگه کمی گرفتار بود و گفت بعدا زنگ میزنه. میدونید دارم به چی فکر میکنم. چند ماه پیش که خیلی بابت داشتن دوستهای جدید خوشحال بودم. راستش متاسفانه دوستیها خوب پیش نرفت. من نه. من هنوز با همشون رابطه خوبی دارم. متاسفانه رابطه دوتاشون اصلا خوب پیش نرفت. از اونها که اصلا امیدی به خوب شدنش نیست. همین باعث شد جمعی که اینهمه بابتش خوشحال باشم تیکه پاره باشه،اعتمادها از بین رفت. فاصله پیش اومد و دوستیها شکل دوست وقت دانشگاه شد. نمیدونم برای اونها هم مهمه یا نه اما من خیلی دلم برای دخترونه هایی که با هم داشتیم تنگ میشه. حیف شد. این وسط من، هنوز با همشون رابطه دارم ، دوستیهای دونفر دونفر گرچه شیرینه اما جای اون جمع شدنها و خندیدنهامون را نمیگیره. یادش بخیر. از اونطرف کار تز و پایان نامه من کاملا فشرده شده که همه وقت ازادم را داره میخوره. باید سعی کنم بچه ها را بیشتر دور هم جمع کنم.
امیدوارم
نوشته شده در : سه شنبه 29 فروردین 1396 توسط : اسمان پندار. .
» نوع مطلب :
نگاه اول ،
زشت وزیبا ،
به به سلاملیکم. بلاخره قسمت شد من درخدمت شما باشم. نمیدونید که چه دوره فشرده و سختی داشتم. اونقدر این مدت همش در حال بدو بدو بودم امروز که بعد مدتها خونه ام باید فکر میکردم که چطوری وقت گذرونی کنم. خوب خیلی چیزها هست که یتونیم راجع بهش حرف بزنیم. بگذار لیست کنم خونه .محله. علت بدو بدو. هوای خوب. فارغ التحصیلی. تز که بخشی از بدو بدو حساب میاد. بدو بدوی بعدی، خوب کسی نظری نداره؟
بگذار از خونه و محله شروع کنم.
اول از همه بگذارید یک تعریفی از نیویورک خدمتتون بدم. نیویورک اینطوری نیست که بشه دست گذاشت رو نقشه و بگی خوب شمال نیویورک خوبه. جنوبش بد. دقیقا محله تا محله ادمها و خونه ها و وضعیت مالی و فرهنگی میتونه متفاوت باشه. مثلا فقط چندتا خیابون ازقسمتهای شرقی منهتن که برج اقای مو زردیان قرار داره با قسمت شمالی منهتن که شامل هارلم و منطقه سیاه نشین و متاسفانه فقیر نشین فاصله هست. یا بروکلین اصلا همین جایی که من زندگی میکنم بفاصله یک بلاک که معادل کوچه تو کشور ما میشه دقیقا ادمها و بافتشون و فرهنگشون فرق میکنه. اینطور بگم این خیابون که ما هستیم چینی نشینه، بعد فقط یک بلاک. فقط یک بلاک سمت چپ. محل خرید لاتین زبانها هست. بعد حدودا ده تا بلاک به سمت جنوب که میری خود سفید ها هستند و چند تا کوچه پایینتر به سمت چپ خونه های میلیاردی و انچنانی میبینی. یعنی کاملا هرمحله مشخصات و ساختار خودش را داره و دقیقا از این خیابون تا اون خیابون و حتی بلاک تا بلاک منطقه فرق میکنه. خلاصه این میشه که محله الانمون با اینکه فقط یک ایستگاه مترو با خونه سابق فاصله داره کاملا متفاوته و البته خوشبختانه خیلی بهتر از تصور من برای زندگی هست. شاید هم اونقدر اپارتمان و لذت دوباره زندگی مستقل شیرینه که شلوغی محله اذیتمون نمیکنه. خوشبختانه اپارتمان کاملا ساکتی داریم. از اونجا که همه اپارتمانها سوییت هست همسایه ها اکثرا سفید و مجرد و سالم و بی دردسرند. ادمهای موجهی که معلومه صاحب خونه با وسواس و دقت انتخاب کرده( امیدوارم خلاف حرفم هیچوقت ثابت نشه). خود ساختمان 100 سال قدمت داره. یعنی از دیدن قدمت راهرو و پله های چوبیش خنده اتون میگیره. اما خود اپارتمان بازسازی شده و تقریبا همه چیز عوض شده. ما هم کمی ولخرجی کردیم و بخونه کمی سرو شکل دادیم و الان واقعا از اپارتمان راضی هستیم.
هوا هم که عالی عالی شده. تقریبا تابستون اومده و ازحالا میشه با دیدن ادمها با لباسهای رنگارنگ و تابستونی لذت برد. جالبه که حتی رنگ موها هم تابستونی میشه و مردم رو به رنگهای فانتزی میارن. صد البته من هم اگه موهام را استریت ژاپنی نکرده بودم و میتونستم دکلره کنم احتمالا تا حالا یا ابی شده بودم یا سبز. شاید هم صورتی:))) خوب نمیشه دیگه. ادم موفرفری یک انتخاب بیشتر نداره. یا موی صاف یا موی روشن و رنگی. فکر کنم تنها باری باشه که سرتسلیم در برابر اجبار فرود میارم. هرچند همین الان هم بزور و ضرب بدون دکلره تاحدی موهام را روشن کردم. راستی جالبه من که اینطور با لذت راجع به موهای رنگی حرف میزنم وقتی بحث انتخاب رنگ برای وسایل خونه میرسه. به سمت رنگهای خنثی مثل خاکستری و نهایتا بژ میرم.
خوب این هم پوشش دو موضوع. میمونه بحث بدو بدویی که داشتم و دوباره خواهم داشت که از تصورش هم بخودم میلرزم از بس سخت و نفسگیر بود.
بعدا مینویسم.
راستی چندوقته میهن بلاگ قاطی پاتی کرده و روزانه 20-30 تا کامنت اسپم میگیرم. اگه احیانا هک شدم از طریق اینستا پیدام کنید:asemanerastin
راستی خیلی وقته منتظرم وبلاگ چندتا دوست خوب آپ بشه. اما انگار دیگه خیال نوشتن ندارند. امروز لینک اونهایی را که بیش از شش ماهه ننوشتند حذف کردم بااینحال اگه دوستی حذف شده که میخواد دوباره دست به قلم بشه حتما خبر بده.
نوشته شده در : دوشنبه 28 فروردین 1396 توسط : اسمان پندار. .
هلو ملو . ساعت 10 شبه و بنده الان خسته و له اومدم تا یک سلامی عرض کنم و بگم نبود منرا به حساب فراموش کردن اینجا نگذارید. بگذارید به حساب اینکه از اخرین بار که نوشتم هنوز نشده یکساعت. فقط یکساعت ناقابل برای خودم زمان داشته باشم. از فردا هم که مرحله دوم و سخت ازمایشهام شروع میشه و دیگه نور علی النور. کلی دلم میخواست براتون از سیزده و خونه و محله بگم که باشه برای یک وقت دیگه. من برم که مغزم فرمان نمیده. باای
راستی سه تا کامنت از سه تا دوست گلم دارم خوندم اما هنوز فرصت نشده جواب بدم. با عرض معذرت کمی دیگه هم صبر کنید.
نوشته شده در : چهارشنبه 23 فروردین 1396 توسط : اسمان پندار. .
امروز خونه ام. در واقع زیر پتو. غیر از اینکه صبح تا ساعت1 ظهر خوابیدم بقیه روز را هم جز برای خوردن یک قهوه از تخت بیرون نیومدم. البته بجز نیم ساعت تلاش مذبوحانه ای که برای دیدن یک فیلم تخیلی کردم که اینترنت مزخرف یاری نکرد و به دنیای وبلاگ خوانی برگشتم. خوندن چند وبلاگ یاد اوری خوبی بود که چقدر مغزم و سواد تفکر و تخیلم ته کشیده و همه به محدوده دارو و داروسازی ختم شده. یاد روزهای کنکور می افتم که خدای صنعتهای ادبی بودم. عاشق این بودم تعریف و صنعت دو کلمه کنار هم را پیدا کنم. تمام شعرها و نثرهای کتاب ادبیاتم دچار تجزیه تحلیل بود. اون زمان که ساب تایتل عربی را کامل میفهمیدم. کمی نثر اهنگین بلغور میکردم. تخیلم تا بینهایت کار میکرد. اونقدر احساس خدایی میکردم که فکر نمیکردم گرد زمان چون جوب ابی تمام کنده کاریها را بشورد و ببرد. شاید اصلا به زمان فکر نمیکردم. همونطور که الان جز دایره چندسال قبل و بعد زمان حال زمان دیگری برایم معنایی نداره. باید فکری به حال این اسمان بکنم و گرنه ده سال یا بیست سال دیگه جز یک تخصص قاب شده رو دیوار و حرفهایی از جنس داروسازی حرفی برای گفتن نداره. اصلا کی بود که کتاب خوندن یادم رفت. کی بود که فراموش کردم لذت تخیل را. کی بود که فکر کردن را کنار گذاشتم. چند سال دیگه مونده که اینجا حرفی جز تکرار روزانه ها نداشته باشم. دلم برای اسمانی که برای کنکور اماده میشد تنگ شده. شاید هم اون اسمون فرق خاصی نکرده. الزام زمان از درسهای دبیرستان به درسهای کاملا تخصصی دارو سوقش داده. فقط عدد تغییر کرده. 18 سال نه، 21 سال از اونروز گذشته. مسخره هست زمان و گذر زمان و ادمیزاد. عددها و بازیشون با ادمها. زندگی و دویدنها. رسیدنها و تمام شدنها.
میدونم که بزودی این لحظه تعلل هم فراموش میشود و بجاش محاسبات عددی پایان نامه و نهایتا چند جزوه و کتاب بهبود روند فلان ازمایش جاش را میگیره.
من. من با ظاهر و رفتار و اهداف یک دختر خیلی جوونتر به کجا دارم میرم. واقعا درسته؟ واقعا همینه؟ این بود چیزی که میخواستم؟ اصلا چی میخواستم؟ موفقیت و پله پله بالا اومدن. ته این نردبان جز کهولت و تماشای افتاب لب بوم چه چیزی انتظارم را میکشه. چه چیزی انتظار ادمها را میکشه. وه که چه معنای کوتاهی در زندگی اکثریت ادمها نهفته هست و بعضی کوتاه و کوتاهتر.
کدوم قشنگتر و ارزشمندتر هست. مقاله ها، پرزنتها، بالا و بالاتر رفتنها. یا لختی زندگی را به نظاره نشستن؟ شاید هم روزی که انتخاب میکردم و در راستای اون انتخاب، انتخاب میکنم باید میدونستم که نقشه زندگیم را رسم میکنم. و کی میتونه بگه کدوم نقشه قشنگتره جز حس رضایت و شادی و موفقیت. حس رضایت..... حرفها داره برای گفتن. ظاهرا خمودی مغز ناتوانی تجزیه و تحلیل را بدنبال داره و شاید حتی چندسال دیگه فکری هم نباشه که نگران تجزیه و تحلیلش باشه.
وقت کوتاه کردن سخن هست قبل اینکه کوتاهی فکر خودش را برخ بکشه.
نوشته شده در : یکشنبه 6 فروردین 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلاملیکم
صد سال به از این سالها. احوال دوستان. عید شما مبارک. چطور مطورید؟ همین الان یادم افتاد وقتی بچه بودم کارت پستال برای عید میدادیم و میگرفتیم. من هم اونها را توی یک دفتر چسبونده بودم و جمع میکردم. حتی همین الان هم میتونم تصویر چندتاییش را بیاد بیارم. حیف که تو این سالها گمش کردم. جدا بعضی چیزها بخصوص یادگارهای بچگی وقتی بزرگ میشیم چقدر برامون عزیز میشه و یادشون میکنیم.
خوب براتون بگم من خوب و خوشم. کلا ازوقتی نگاهم به زندگی تغییر کرده تو اتاق کوچیک چندمتریمون هم حس خوب دارم. شاید هم دلیل حس خوبم این باشه که تو سال نو خبرهای خوب ادامه دار بوده و پذیرش پی اچ دیم هم دراومد. قبلا بهتون گفتم فقط یک تکرار کوچولو که مستری که الان دارم میگیرم درسهاش برای همون دوسال اول پی اچ دی هست و برای همین فقط با خوندن سه سال دیگه پی اچ دی را هم میگیرم. از این سه سال هم فقط یک سالش درس تئوری هست و دوسالش تز و پایان نامه هست. کلا چیزی نمونده. و خبر دوم اینه که من نمیدونستم تابستونها هم ga داریم و فکر میکردم اگه اینترنشیپ نگیرم تابستون چکار کنم. خود دانشگاه بهم ایمیل زد که بیا مدارک TA تابستونت را پرکن. خلاصه کلی سورپرایز خوب شدم.
شیطونه هی میگه یک نقبی بزن به ارشیو وبلاگ و ببین حس و حالت تو عیدهای قبل چی بوده اما میترسم برم وحالم گرفته بشه.
جاتون خالی امروز هم بعد یکهفته برف و سرما دما رسیده بالای 15 و قصد داریم با یکی از دوستانمون بریم بیرون کباب کوبیده بزنیم. هفته دیگه هم که اینموقع اسباب کشی داریم.
دارم فکر میکنم به تفاوت عید اینجا و عید ایران. به شادی ایران و به شادی اینجا. هر دو خوب و شیرینه اما من کم کم دارم یادمیگیرم چطور میشه از زندگی لذت برد. چیزی که تو ایران بخاطر تاثیر فضا و مکان و ادمها امکانش سخت تره.
کوتاه بگم. کلا دوتا ارزوی بزرگ دارم. زندگی اونها را هم بهم بده. فکر کنم ارزوها و خواسته های بزرگم تموم بشه و بمونه اون ریزه میزه ها. البته از این دو ارزو یکیش برای خودش یک دریا ریزه میزه داره. اما بشه با دریاش هم میسازیم.
اسمونتون ابی و دلتون سبز
نوشته شده در : شنبه 5 فروردین 1396 توسط : اسمان پندار. .