امروز:

از همه چیز

» نوع مطلب : زشت وزیبا ،

امروز موضوع خاصی برای گفتن ندارم. اما گفتم میام و هرچی بذهنم رسید مینویسم اخرش یک جمله بدردبخور از توش در میاد دیگه. شاید هم نیاد. خب اول بگم که چرا وبلاگ نویسهامون نمینویسن؟! از لیست بلندبالایی که  تا یکی دوسال همشون فعال بودن و میخوندم الان فقط دوسه وبلاگ مونده. دلم برای بعضی از وبلاگ نویسها حسابی تنگ شده . عادت میکنیم به بودنشون. به سهیم شدن تو زندگیشون. درست مثل یک دوست. مثل یک فامیل. و بعد یک نقطه و سکوووووت. ادم میمونه با هزارتا سوال که الان این دوست چیکار میکنه. اگه مشکل یا غمی داشته حل شده. دلش ارروم شده؟ تونسته خودش را پیدا کنه ؟تو فلان کار موفق شده؟ یادمه توی وبلاگ یکی از بچه های خیلی خوب که بخاطر یک غم بزرگ دیگه نمینویسه همین را خونده بودم. که تو مدت وبلاگ نویسی با یک عده اشنا و همراه میشی . بعد اونها میرن و عده جدیدتری میان و تو می مونی با خاطره این دوستان. من هم این وبلاگ را با دوستهای خیلی خوبی شروع کردم که اکثرشون دیگه نیستن . حالا هم دوستهای خیلی خوبی دارم و واقعا تک تکتون را دوست دارم و امیدوارم همیشه باشید و اگه یکروزی ترک وبلاگ خوانی کردید هر چند وقت بهم سر بزنید و از حالتون من را با خبر کنید:) خوب بریم سراغ بعدی. دوسه روزی هست تهرانم . شبها را با دوستانمون هستیم و روزها را مشغول کار های اداری. مثلا امروز یک باز اموزی رفتم و تو این دو ماه با قیمونده جندتای دیگه هم باید برم. قبلا یکجا توضیح داده بودم که این امتیازها به چه درد میخوره اما حالا هم اشاره میکنم جامعه پزشکی نیاز داره علمش به روز بمونه برای همین در طول سال کلاسهایی براشون میذارن و امتیازاتی برای اونها و اجبار میکنن که هرسال این کلاسها را شرکت کنیم. البته این امتیازها بحثش حسابی با بحث جمع کردن امتیاز برای تاسیس داروخانه فرق داره. حرف داروخانه شد. یاد جامعه مظلوم داروسازان افتادم. از این لحاظ میگم مظلوم . چون بدلیل جذابیت اقتصادی . خیلی از غولها و قدرتها یا واردش شدن یا قصد وارد شدن به این حوزه را دارن. همین الان هم مثل روز برام روشنه که اکثر داروخانه های بزرگ و درست و حسابی تهران در خفا برای چند نفر غیر داروساز هست . همه هم این را میدونن اما بجای حل مشکل . بحث داروخانه های زنجیره ای بشدت داغ هست. البته بنظر من همین الان هم داروخانه ها زنجیره ای هست فقط بصورت پنهانی و احتمالا چون ادمهای قوی و پولدار پشت این بحث هستند تا چندسال دیگه وجهه قانونی هم بخود میگیرن. بحث جامعه صنفی من زیاده و راستش نوشتنش اینجا از حوصله خارجه پس بریم سراغ یک حرف دیگه. اهان. تهران که میخواستیم بیاییم با اتوبوس اومدیم. دیدن ترمینالهای مرتب و تمیز و اتو بوسهای تمیزمون در مقایسه با نیویورک حسابی سر ذوقمون اورده بود.میدونم که الان کلی تعجب کردید و پیش خودتون میگید کجای ترمینالها و اتوبوسهای ما تمیزن. اما اگه وضعیت نیویورک را دیده بودید اونقت قدر ترمینالهای خودمون را میدونستید و عین ما سر ذوق می اومدید. نمیدونم اونجا را چطوری توصیف کنم. شاید بهتره اینطور بگم. اگه قرار باشه ترمینال کشوری مثل افغانستان را درنظر بگیرید چه تصویری تو ذهنتون میسازید؟ یک مغازه کثیف که بلیط میفروشه و عده زیادی سرپا جلوی در تو پیاده رو منتظر اتوبوس هستند؟ بللللللللله واقعیت نیویورک این شکلیه. حتی تو این چندروزه سوار مترو هم که میشدیم همش به به و چه چه مون هوا بود. قبلا اگه کثیفی. یا نامرتبی میدیدیم. تو دلمون بد و بیراهی به ساخت و ساز ایرانی جماعت میگفتیم. اما الان با دیده تحسین بهش نگاه میکنیم. ناگفته نماند که متروی نیویورک 100 سال عمر داردو شاید این مقایسه درستی نباشد. اما درکل من کثیفی را جدا از نگهداری و ساخت میدونم.... بگذارید این وسط از رنگ کردن این خارچی ها بگم. گاهی میبینی به یک تیراهن کثیف و نامرتب برگه زدن رنگی نشید. بعد باید کلی بگردی که ببینی کجای این تیراهن رنگ خورده و دست اخر میبینی جایی به اندازه یک کف دست رنگ خورده. در حالی که کل تیر کثیف و زشت و نا مرتب هست. رنگ کردنشون هم نه بسبک جهان اولی که چند رده پایینتر از جهان سوم که ایران خودمون باشه رنگ خورده. یعنی طرف در کمال بی سلیقگی در حالی که رنگ شره کرده یک بخش کوچیک را رنگ زده و رفته. میدونم باورکردنش براتون سخته. اما عین حقیقته. حیف و صد حیف ایران، که بااینکه تو بعضی قسمتها زیباتر از بقیه جاهاست. اما بعضی اداب فرهنگی ما ایرانیها جامه زشتی به روی این زیباییها کشیده. فرهنگ چشم جرانی. نگاه فضول. زبان تلخ و گزنده. صورتهای عبوس . ای کاش کمی از این لحاظ به اروپاییها شباهت داشتیم شاید صورتهای عبوس و نگاههای خسته جای خودشون را به صدای خنده و صورتهای شاداب میدادن.


نوشته شده در : سه شنبه 26 خرداد 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

حس و حال

» نوع مطلب : من و خودم ،روزهای رویایی پیش از رفتن ،

سلام به همگی. خیلی خیلی ممنون بابت کامنت و تبریک تولد.  خیلی خیلی خوشحالم کردید. بچه ها ببخشید بدلیل حفظ ایمنی اول یک پست بگذارم اگه سر و کله کسی پیدا نشد کامنتها را هم جواب میدم دوستهای خوبم.

خوب تو این مدت کار خاصی نکردم. چندروزی هست که راستین پیشمه و هفته دیگه من میرم تهران و بعد برگردم یک سر و سامونی به برنامه هام بدم که خیلی خیلی سریع این زمان میگذره و من هنوز تشنه ایران و اسودگی خاطر اینجا هستم. میدونم که خیلیها اینجا را میخونن تا در مورد مهاجرت و اخر و عاقبتش بیشتر بدونن. شاید بهتره امروز هم کمی در مورد حس و حالم بعد از برگشت حرف بزنم. میدونید دوستان بعضیهاتون که از اول با من هستید از اشتیاق تندو تیز من برای رفتن باخبرید. اگه هم جدیدا با من اشنا شدید. بد نیست یکی دو پست قدیمی بخونید تا دستتون بیاد با چه ممل امریکایی طرفید. البته من خودم این فیلم را ندیدم. اما خب فکر کنم اصطلاحش خیلی در مورد من صدق کنه. میدونید من اگه نمیرفتم قطعا از خودخوری مریض می شدم. پس رفتن برای من لازم وواجب بود. اما میمونه نظر راستین که دوست داشت بره اما نه بحدو اندازه من وفکر کنم اشتیاقش به خیلی از شماها که دوست دارید برید شباهت داشته باشه. میدونید راستین فکر میکنه کلا بهتر بود تو این سن و بخصوص بدون فاند نمیرفتیم .اما حالا دیگه راه برگشت نداریم . درواقع اگه برگردیم ضررش خیلی بیشتر از موندن تو امریکا و جلو رفتن هست و امیدواره که با جلو رفتن  تو مسیری که شروع کردیم بتونیم ضرر و پس رفتمون را جبران کنیم. اینطور بگم که ضرر مالی یک بخش از کل ضرر حساب میشه و همین که ما نه کارو شغل و ثبات و امنیت داریم ، این هم بخشی از ضرری هست که ما باید جبران کنیم. بقولی سنگی تو چاه انداخیتیم که حالا حالا باید برای بیرون اوردنش صبر کنیم و زحمت بکشیم. در کل دوستهای خوبم بغیر از بچه هایی که لاتاری قبول میشن یا سزمایه گذاری میرن برای بقیه رفتن بالای سن 30-32 را توصیه نمیکنم . البته باز هم بشرایط مالی بستگی داره. ماشاله پول همه جا حرف اول را میزنه.  و اما میمونه حس و حال الانم. قبل از اومدن با اون وضعیت که ما زدیم بیرون و میخواستیم زودتر از اون خونه و حشرانش فرار کنیم فکر میکردم خیلی خیلی برام سخت باشه برگشت به امریکا . میدونید ما اینجا یعنی تو ایران اونقدر شرایط خونه هامون برامون عادی شده که تا وقتی خارج از ایران زندگی نکنیم نمیفهمیم خونه هامون چقدر در برابر خانه های خارج مدرن و زیبا هستند. الان که اینجام و از اسایش خونه های ایرانی نهایت لذت را دارم میبرم. از خنکی کولرها. سرویسهای دستشویی مدرن و صد البته اب :))) خونه های بزرگ و پر ازوسیله زندگی. کابینتهای مرتب. اسانسورهای زیبا.اصلا خونه به کنار باور کنید حتی زیباسازی  شهرهامون هم خیلی بهتر از اونهاست. کتمان نمیکنم که مسایل مهمی مثل ترافیک و الودگی هوا باقی مونده اما درعوض زیباسازیها . پارک سازیها . گلکاریها چیزهایی هست که اونجا در این حد و ابعاد وجود ندارد. مثلا تو شهر های ما فضاهای سبز کوچیک زیادی وجود دارد که تا حد امکان اسباب بازیهای خوب و زیبایی هم برای بچه ها هست. جدا از این مساله . وسایل بدنسازی زیادی هم شهرداری ها تو پارکها قرار دادند. اما حداقل تو نیویورک خبری از این پارکهای کوچیک نیست. سه چهارتا پارک بینهایت بزرگ و جود دارد که باور کنید من تاحالا تو هیچ کدوم تاب وسرسره و وسایل بازی ندیدم. برادرم هم که مرکز مونترال زندگی میکنه میگه پارکها خیلی از اونها دور هستند و وسایل بازیشون کهنه و قدیمی و اکثرا چوبی هستند وقبل از رفتن فکر میکرده اونحا وسایل بازی بچه ها خیلی مدرنه درصورتی که نیست و ایران خیلی بهتره. (معلومه تو این مدت خیلی بچه برادرم را پارک بردم نه:؟))))) چی میخواستم بگم به کجا رسیدم. خلاصه میخوام بگم درنهایت لذت از اسایش ایران حکم مسافری را دارم که کار نیمه تمامی داره. سفری که میدونی برگشت داره و هرچندتموم تابستون اینجا هستم اما میدونم یکروزی باید ساکها را جمع کنیم و برگردیم. خلاصه حس و حالم حس و حال مسافری هست که هر چند توخونه هست اما میدونه سفر پرماجرایی پیش رو داره. به امید اینکه روز بتونم اونسز دنیا جایی برای زندگی داشته باشم که حس واقعی خونه را برام داشته باشه.خونه نه بمعنی یک چهاردیواری صرف هست بلکه غیر ازاون منظورم ارامش و امنیته


نوشته شده در : دوشنبه 18 خرداد 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تولدی دیگر

» نوع مطلب : تولد ،من و خودم ،

دوسه روز بیشتر تا روز تولدم باقی نمونده ،دیگه سالهای اخر دهه سی هستم. خیلی زود گذشت. خیلی زودتر از دهه بیست. ظاهرا سرعت گذشت هردهه از دهه قبلش بیشتره. نه فعلا خیلی زوده تا بخوام راجع به دهه های دیگه فکر کنم. یعنی اصلا دوست ندارم خیلی راجع به اینده دور فکر کنم. خوب تو این سن همه دوستان متاهلم یک بچه را دارن. پارسال سالی بود که خیلیهاشون که مثل من بچه دارشدن را برای دقیقه نود گذاشته بودن این سنت اخر ازدواج را هم اجرا کردن . حتی یکی دوتاشون هم صبحها تدریس میکنن هم عصرها مطب دارن و حسابی سرشون شلوغه اما دیگه صلاح ندونستن این موضوع را عقب تر بندازن.دوستان مجرد هم کم ندارم که البته بعید میدونم دیگه برن سرغ ازدواج .بین متاهلها من با اجاق خالی نشستم:)) جالبه حس و حالم و طرز فکرم نسبت به بچه دارشدن نو این ده یا حتی پانرده سال هیچ فرقی نکرده. همچنان یک بچه نادوست باقی موندم . یادم میاد از دوره راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه که یعضی دوستانم با دیدن بچه ذوق میکردن و کلی قربون صدقه میرفتن من حداکثر فاصله ممکن را حفظ میکردم. البته جالبه که با جدیت هم یک لیست از اسم بچه هایی که دوست داشتم درست میکردم. چرا؟ نمیدونم والا که چرا از بچه, فقط مراسم اسم پیداکردنش را دوست دارم. حالا این وسط با این حس یخ و با یک همسر که رابطه خوبی با بچه ها داره اما ترجیح میده مسئولیت بچه  را نداشته باشه و با یک سن که بی امان و بی وقفه کنتور میندازه باید یک برنامه برای بچه دارشدن هم تو ذهنم اماده کنم. خوب فکرهام را کردم. حرفهام را با راستین هم زدم. چون میترسم روزی روزگاری پشیمون بشم ترجیح میدم بچه را داشته باشم راستین هم بخاطر من حرفی نداره. و مطمئنم که بموقع اش بهترین بابای دنیا میشه ،اما متاسفانه زمانه یاری نمیکنه. چند شب پیش تا ساعت 4 بیدار بودم و هی فکر کردم و هی فکر کردم. بعد هم بهیچ نتیجه ای نرسیدم و خوابیدم. الان هم که دارم اینجا مینویسم فقط میدونم که دوست دارم بچه داشته باشم. دو عدد. دختر و پسر. اما نمیدونم کی. و چه سالی. فقط میدونم اصلا زمان زیادی ندارم. جالبه یکروزی . شاید روزهای دبیرستان. یا شاید روزهای پرحرفی با دوستان تو خوابگاه بارها با دوستام از تعداد بچه و جنسیتشون حرف زده باشیم. اون زمان دو عدد را انتخاب میکردم چون بنظرم مناسبترین بود. اما حالا دو عدد را انتخاب میکنم اما حتی مطمئن نیستم زمان اجازه داشتن یکی را هم به من میدهد یا نه. خلاصه مشکلات و فکر و خیال چه کنم و چه مسیری را برای رسیدن به گرین کارت طی کنم کم بود . این وسط  فکر و خیال کی و چه زمانی برای بچه دارشدن مناسب هست هم اضافه شده. میدونید بچه ها اما از یک چیز مطمئنم. شاید من خیلی خیلی دیر و با زحمت بیشتر  به خواسته ام برسم اما خوشبختانه یک اراده و فکر از نوع اسب اهنی تو ذهنم من هست که میدونم اخرش من را به مقصد میرسونه:)

پیشاپیش تولدت مبارک اسمان. با ارزوی سال و سالهای بهتر و خیلی بهتر

(بد نیست گاهی ادم خودش را تشویق کنه:))


نوشته شده در : پنجشنبه 14 خرداد 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

اولین پست برگشت

» نوع مطلب : نگاه اول ،روزانه هایم ،

سلام به دوستهای خوبم. قول داده بودم زود بیام براتون چیز میز بنویسم. تقریبا یکهفته از اومدن من میگذره. پروازم خیلی خوب بود و بدون تاخیر انجام شد. فرودگاه اذربایجان قشنگ و مدرن بود البته اشکالاتی از لحاظ صف طولانی مسافرین ترانسفر داشت. خانواده هامون برای استقبال به فرودگاه اومدند. با ده دقیقه تاخیر که این هم نمک استقبالشون بود. بعد هم مراسم شیرین باز کردن چمدان و پخش کردن سوغاتی انجام شد. البته همون روز یک توضیح کوچیکی در مورد ساس دادم و بلافاصله محتویات همه چمدونها را کاملا خالی کردم و چمدونها را فرستادم روی تراس.  دوروزی هم تهران بودم و بعد همراه خانوادم راهی شهر محل زندگیشون شدم و راستین هم خونه پدرش موند که البته اونهم روزبعد همراه دوستانش راهی شمال شد و امروز برمیگرده. در مورد حس و حال هم براتون بگم خوبم و حسم درست مثل این میمونه که برای یک تعطیلات به خونه خانواده ام اومده باشم. انگار نه انگار که از یک سفر دور اومده باشم و همه چیز تقریبا توی یک بسته در فاصله دوری از من قرار گرفته. اکثر وقتم را میخوابم. البته دیروز از صبح تاشب باغ بودم و امشب هم مهمونی دعوت دارم. دیروز اقوام از امریکا میپرسیدن. من هم خوب و بد هر دو را گفتم بدون بزرگ کردن یک قسمت و کمرنگ کردن بخش دوم. اما در کل خیلی سخته در مورد اونجا حرف زدن چون خیلی چیزها را نمیتونم با مثال توضیح بدم و فکر میکنم فقط تصاویر خیلی مبهمی تو ذهنشون نقش زده باشم. دیروز یکی از اقوام به شوخی میگفت اسمان کل فامیل تصمیم گرفتیم هزینه سفر پارسال و تموم خرج و مخارجت را بدیم بشرط اینکه برنگردی. نظرت چیه؟ یا یکی دیگه اشون میپرسید اگه برگردی پارسال همین موقع چیکار میکنی بازم میری؟ اونموقع گفتم اره فکر کنم برم. اما ته دلم میدونستم که جواب این سوال احتیاج داره به بیشتر فکر کردن و کند و کاو خودم. یعنی اینکه من با تجربه سفر امریکا در کل موافقم. اما دلم میخواد نظر واقعی و قلبی خودم را در مورد مهاجرت و طی کردن این پروسه بسیار سخت بفهمم. الان زوده اما حتما طی این تعطیلات یک نقبی به ته مغزم میزنم. خوب امروز صبح کمی ناراحتم. اخه صبح متوجه شدم یکدونه جای گزش روی پام هست. همش میترسم ساسها به اینجا هم رسیده باشن. اما از طرفی دیروز تمام روز تو باغ بودم ولی شلوار لی کلفتی پوشیده بودم. نمیدونم واقعا چیه و برای همین توهم زده شده ام. فکر میکردم چون اپارتمان پدرم بزرگه ماهها طول میکشه که ساسها به اتاق خوابها برسن. اما انگار توهمشون زودتر پخش میشه.اما جدا از شوخی واقعادعا میکنم که خونه پدرهامون ازشر این موجودات خبیث مصون بمونه که بخاطر حجم وسایل دردسری بدتر از امریکا میشه. البته یک داستان هم بگم. ظاهرا من و راستین خیلی از این موجودات متنفریم و بعضی به اندازه ما با این موجودات مشکلی ندارن. ماجرا از این قراره اونجا که بودیم . یکی از دوستانمون شب قبل از پروار به ما سر زد. ومتوجه شد که ما تعدادی وسایل را نفروختیم و باقی گذاشتیم از جمله مبل تخت خواب شو معروفمون و خواهان مبل شد. خلاصه سرتون را درد نیاورم تقریبا بهش در مورد ساس گفتیم. اما ایشون گفتن ساس که خطرناک نیست و فقط نیش میزنه و ایشون فلان ایالت هم بودن همین مشکل را داشتن و حل میشه و سمپاشی میکنه و خلاصه در کمال تعجب مبل را صاحب شدن( ایکون علامت تعجب) خوشبختانه چون ده روزی خودمون رو مبل خوابیده بودیم و اونحا از شر این حشرات راحت بودیم کمی خیالم بابت این دوست راحته. اما در کل برای من که تجربه  بدی بود واگه جایی کلمه بد باگز را بشنوم مسلما دومتری میپرم عقب. اماجدا امیدوارم این تجربه تموم شده باشه و قضیه همون جا بمونه و توهمات هم بزودی تموم بشه بره پی کارش.


نوشته شده در : شنبه 9 خرداد 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic