سلام سلام. اقا خانم من هنوز جواب کامنتهای پست قبل را نداده اومدم سر وقت یک پست دیگه. کلا فکر کنم یکم دلم پرحرفی میخواد و چه دوستهایی بهتر از شما. براتون بگم امتحان پنجشنبه یک امتحان میان ترم دادم و جمعه ای هم که در پیشه یک امتحان دیگه که درس اصلی و تخصصی ام هم میشه در راهه. هفته دیگه هم سه شنبه فرودگاه و پرواز 5 ساعته تا لاس وگاس. از اونجا هم برای ده روز ماشین کرایه کردیم که سه تا شهر را بگردیم و دوباره جمعه بعدش برمیگردیم لاس وگاس ماشین را تحویل میدیم و پرواز به سمت نیویورک. انصافا خودمونیم اسمهاش کلی کلاس داره اما حالا که حداقل دوسه سالی هست نیویورک زندگی میکنم میدونم که این اسمها برای ما ایرانیها که راحت نمیتونیم ویزای توریستی امریکا را بگیریم جاذبه کاذبی داره وگرنه درسته دیدنیه اما نه با اون تصورات.
خوب اینجا من و راستین یکسری مسئولیتها را تقسیم کردیم. از اونجا که من از کارهای پرداخت انلاین و کارهای اینطوری خوشم نمیاد راستین ازم خواست تاریخ مناسب را با توجه به تاریخ مجمع سالانه بگم تا اون هم بقیه کارها را بکنه. من هم گند زدم و بدترین تاریخ ممکن را دادم طوری که بیشترین غیبت کلاسی را تنظیم کردم. اصلا نمیدونم این تاریخها چطور اومد بذهنم. اینجا حضور تو کلاس کاملابرعکس ایران خیلی مهمه. نباشی کلی مطلب از دستت میره. بخصوص که حجم مطالبی که هرجلسه میگن خیلی زیاده. از اونطرف ممکنه امتحان کلاسی هم بگیرن که تاثیرش تو نمره پایانی زیاده. قبلا تو یک پست سیستم نمره بندی اینجا را توضیح داده بودم. درکل نهایتا 10-15 نمره از 100 میتونی کمتر بگیری. یعنی هربار باید امتحانت را عالی بدی تا با 1-2 تا غلط بتونی تو این محدوده مانور نمره ای بدی.
داشتم با پدرم حرف میزدم و میگفتم امسال قصد ندارم هالوین برم چون امتحان دارم و با این مسافرت خیلی غیبت میکنم و کلی عقب میافتم. جالبه پدری که همیشه تا 30 سالگیم حرف از درس خوندن میزد گفت اسمان ولش کن برو بگرد، زندگی کن. میدونید چیه اصلا همین حرف زدن من با پدرم عجیبه. یکبار همون اوایل که شروع به وبلاگ نویسی کرده بودم یک پست راجع به خانواده ام نوشته بودم. بعدا اومدم رمز بگذارم و رمز بردارم پست ناخواسته پرید. دیگه نمیخوام از بچگی ام حرف بزنم اما پدر من 180 درجه با پدر بچه گی هام فرق داره. سختگیریهای خیلی زیادی میکرد. بداخلاق بود و اصلا دنبال رابطه با بچه هاش نمیگشت. بعد از فوت برادرم کامل عوض شد. الان طوری شده که خیلی حرفها را من با پدرم میزنم. خیلی مسایل را بهتر از بقیه میفهمه و بهش اشاره میکنه. مثلا خیلی نگران اینه که من درست زندگی نمیکنم و همه عمرم داره توراه درس میگذره. خیلی خیلی مهربون شده. دیگه اونقدر مسایل را راحت میگیره و توجه نمیکنه که صدای ما درمیاد. خیلی عوض شده و واقعا دوستش دارم.
پدرم خیلی دلش میخواد امریکا را ببینه. کلا مسافرت و دیدن جاها و حالا کشورهای مختلف را دوست داره. دوسال پیش که تابستون برای دیدن برادرم رفتند کانادا برای سفر به امریکا درخواست ویزا دادند که رد شد. بهشون گفته بودند برید از کشورهای اطراف کشورتون درخواست کنید. امسال باز میخوان برن دبی تا ببین میتونن دوباره ویزا بگیرن و اینطرفی بیان. امیدوارم بشه. البته تموم این برنامه ریزی برای تابستون سال دیگه هست. یعنی یکسال دیکه:))
خوب من دوباره برم سر درس. فعلا
نوشته شده در : شنبه 6 آبان 1396 توسط : اسمان پندار. .
دارم یعنی درس میخونم . دقیقا وسط درس خوندن ذهنم کشیده شد به دوران دانشجویی داروسازی ام تو ایران و پریدم اینجا تا بنویسمش. اون زمان شهر دیگه ای درس میخوندم. خوابگاهی بودم و از سال اول که وارد اون شهر شدم پنج تا دوست ثابت شدیم از بچه های داروسازی و پزشکی و دندون که خصوصا با دوتا از اون بچه ها که داروسازی میخوندند چون هم رشته هم بودم 24 ساعته با هم بودیم. شاید فقط موقع خواب بود که هم را نمیدیدیم. این روند برای 6 سال ادامه داشت. روزی که درسمون تموم شد و داشتیم خداحافظی میکردیم فکر نمیکردم ممکنه تا همین امروز دیگه نبینمشون. قرار گذاشتیم مرتب به دیدن هم بریم نامه بفرستیم تلفن کنیم. الان که دوسه سالی هست وایبر و بعد تلگرام اومده تازه یک گروه تشکیل دادیم و گاهی از این پستهای دلخوشکونک میذاریم اما هیچ کس از خودش و زندگیش نمیگه. من نمیدونم الان دوستهای صمیمی ام که 6 سال روز و شب باهاشون بودم چه مشکلاتی دارند و چه زندگی دارند فقط تعداد بچه هاشون را میدونم و بزور اسم بچه هاشون را.. شاید کل دیدارمن با این 5 نفر از سال 80 که از هم جدا شدیم 5 مرتبه هم نشده باشه. عجیبه واقعا عجیبه اما حقیقت.
و جالبه انگار این حقیقت همه جای دنیا هست. مثلا از سال اول که وارد اینجا شدم سه چهارتا دوست پیدا کردم که الان همشون سر کار میرن. یکی دوبار سعی کردم باهاشون ارتباط بگیرم اما تقریبا اون هم تموم شده حتی خود بچه های چینی یا هندی که هم فرهنگ هم هستند همدیگه را نمیبینند. هرکدوم زندگی خودشون را دارند. شاید تنها ردی از فعالیتها یا بعضی کارهاشون را تو فیس بوک یا اینستا به نمایش بگذارند. الان هم توی ازمایشگاه با دوسه تا از بچه ها صمیمی شدیم. وقتی با همیم همیشه در حال شوخی و خنده ایم. دلم میخواد بهشون بگم خواهشا وقتی فارغ التحصیل میشید رابطه ها را نگه دارید. نرید و یادتون بره پشت سرتون را نگاه کنید اما با تجربیات قبلیم میدونم این رسم زمونه هست. یکروزی هر کدوممون یک ایالت و یک شهر میریم و اونها هم بعضا میشن یک رد یا خاطره. پس بهتره تو حال زندگی کنم. الان که بهم توی ازمایشگاه خوش میگذره را دریابم. دل نبندم چون ادمها رفتنی هستند و فقط خانواده برای ادم میمونه. و هربار ادمهای جدید با خاطره های جدید بعنوان دوست پیدا خواهند شد. پس تو حال زندگی کنیم و از لحظه لذت ببریم.
برگردم سر بقیه درسم.
نوشته شده در : پنجشنبه 4 آبان 1396 توسط : اسمان پندار. .