امروز:

من کی بودم

» نوع مطلب : خودشناسی ،

امروز زدم تو نقد زندگیم.حتما روزهایی هست که شما هم میایستیدویک نگاهی به گذشته میکنید.کمی گیج میزنم وافکارم پراکنده هست.عین ابرهای تیکه پاره ای که وقتی بچه بودم کف حیاط دراز میکشیدم و نگاهشون میکردم ............وپرستوهایی که خیلی خیلی بالا پرواز میکردند.خیلی بالا.هنوز صدای اوازشون تو گوشم هست.

جدیدا دلم نمیخواد خیلی خواننده پیدا کنم.دوست ندارم پای همکاران خودم اینجا بازشود.احساس راحتی با اینجا ندارم.روزی که بازش کردم شجاعت بیشتری تو گفتن داشتم اما حالا نه.انگار ترس از قضاوت شدن به اینجا هم نفوذ پیدا کرده.ترس از بیان حقایق زندگیت.گاهی میگم خوبه یک وب به زبان دیگه ای بنویسم.جایی که خودم باشم و ادمهای غریبه ای که هیچ شناختی از فرهنگ و زندگی ما ندارند.انگار ما همه به نوعی شبیه همیم.ما عادت به قضاوت داریم.عادت به مقایسه.عادت به ارزش قایل شدن برای انسانها برحسب عنوان و پولشون.واقعیت اینه که من هم مثل شما هستم.حتی بدتر.حتی مادیتر.چرا؟از روانشناسی چیز زیادی نمیدونم.فقط مطمئنم همه اینهابه بچگیمون و ژنمون برمیگرده.من اینطوریم.بد یا خوب.اما حالا اینطور فکر میکنم و قصد ندارم با خودم بجنگم.شاید هم درست فکر میکنم.

باز برمیگردم جوونی.بعضی میگن من ادم موفقی هستم.تحسینم میکنن.قبلا خانواده و فامیل هم تحسینم میکردن اما الان نه.شاید چون موفقیت مالی نداشتم .بهرحال میدونم که نباید به افکار دیگران اهمیت بدهم.شاید هم خودم همین نصیحت را به دیگران بکنم.اما قرارشد قبول کنیم من اینطوریم و نخواهیم عوض بشوم.خلاصه تنها مورد افتخار من .رشته ام هست و اینکه همسر خوبی دارم.اما ایا کافی هست؟نه نیست.برای من نیست.احساس میکنم دارم عقب گرد میکنم.بگذارید برگردم دوران جوونیم و اینکه چرا در رشته خوبی قبول شدم.راستش از اول نمره هام خوب بود.تو ابتدایی و راهنمایی ممتاز بودم و همیشه شاگرداول .بعد مادرم اسمم را دبیرستان نوشت.مدرسه پرجمعیتی نسبت به قبلیها بود احساس کردم شلوغ و قاطی پاتی است.بچه هاش معصوم نبودند.دوهفته از مدرسه نگذشته بود که به مادرم گفتم.مدرسه بدی است.همت او بود که باعث شد یکی از بهترین نمونه مردمی های اون موقع بروم.شاید اگه به حرفم اهمیت نداده بود الان سرنوشت کاملا متفاوتی داشتم.ممنونم مادر.

عادت داشتم شبها قبل خواب داستان سازی کنم.داستانهای متفاوتی برای خودم میساختم و نقش اولش بودم.گاهی یک داستان ماهها ادامه داشت.پشت کنکور دندون پزشک موفقی بودم که زندگی تجملی داشتم.هراز گاهی هم یک کارخونه داشتم اما کارخونه چی؟نمیدونم.جالبه یادم نمیاد داستانی راجع به جراح قلب بودن ساخته باشم.یعنی نها رشته مورد علاقم.و هیچوقت و هیچوقت به دارو*سازی فکر نکرده بودم .حتی یادم نمیاد تا بعد از فارغ التحصیلیم از دانشگاه پا توی دارو*خانه(نسخه مجال نمیده یک خط کامل بنویسم هزار بار بلند شدم)گذاشته باشم.جالب هست این نشون میدهد که من هیچوقت به انتخاب رشته و اهمیتش فکر نکرده بودم.قبول شدم چون درسم خوب بود.همین.حتی انتخاب رشتم کاملا سرسری بود.سه رشته تاپ تجربی را با توجه به الویت شهر قاطی زده بودم.که این شد.وجالبتر اینکه تمام مدت دانشگاه از رشتم متنفر بودم و به زور سر کلاسها میرفتم.درواقع هیچ تصوری از اینده کاریم نداشتم.هیچی.

بعد از دانشگاه دیگه اون فرمول قدیمی کار نکرد.بعد از دوران طرح،فکر کردم یک دارو*ساز باید دا*روخانه داشته باشد.پس یک دا*روخانه میزنم و زدم.اونموقع پول نداشتم.خانوادم هم حمایتم نکردند.یک دا*روخانه ضعیف تو یک شهر کوچیک ماحصل کارکه هفت سال وبال گردنم بود.انگار از اینجا بود که اولین نشانه های بدشانسی ظاهر شد.دا.....واقعا بد بود.و بدتر اینکه تنها دا..... ایران هست که بخاطر شرایط منطقه اجازه بستن نداشتم.باید جایگزین پیدا میکردم اما کدوم بنی بشری حاضر بود چنین دا.... را بگیرد.خلاصه هنوز عواقب اون دا...گردنم را گرفته.عقب افتادم.خیلی عقب افتادم.اکثر همکارهای من چندسال بعدتر دا....را زدند اما الان به جایی رسیدند که خیلی خیلی سخته بهشون رسیدن.حالا نه بخاطر رقابت با دیگران.بخاطر خودم.پس کی به ارامش و رفاه نسبی میرسم؟

چرا دوره بیست تا سی سالگی ما دخترهااینطوری است.اصلا انگار توی یک عالم دیگه ایم.فقط تو فکر ازدواجیم و احساس نیاز به وجود یک فرد دیگر کنارمون داریم.و بدون ازدواج هیچ مسیری برای زندگمیون نمیتونیم متصوربشیم فکر میکنم تموم این دهه با این افکار گذشت تا ازدواج کردم.باید اعتراف کنم هیچ معیار خاصی برای ازدواج نداشتم.حتی خانوادم هم نداشتند.الان برای خواهرم هم ندارندبا اینکه میتونم خیلی کمکش کنم اما کو گو(بازتراکم نسخه)ش شنوا.با همسرم دوست بودم .برخلاف من که خیلی ارووم بودم .همسرم پسرشلوغ و بازیگوشی هست که الان براثر همنشینی با من ارومترشده.من به درس خیلی اهمیت میدادم و درس برای او الویت اخر حساب میشد(راضی به گرفتن دکتری یا ادامه تحصیل خارج از کشور نمیشود.حتی یک کلاس زبان ناقابل هم نمیرود) اما باید بگم جدا از این تفاوتها.او پسر خیلی خیلی خیلی فوق العاده و خوبی هست و من خوش اقبالم که با او اشنا شدم و دارمش.

باز برگردیم عقب.به کارم و خودم.قبل ازدواج انقدر پریشان و سردرگم و بی هدف بودم که انواع و اقسام کلاسها را برای پیدا کردن هدف گمشدم رفتم.دانشجو که بودم مشاوره میرفتم.مشاوری که با دیوار فرقی نداشت.حالا که فکر میکنم میبینم میتونست خیلی کمکم کند اما ترجیح داد سکوت کند و شنونده باشد.یک کلاس ای تی(اسمش را مطمئن نیستم تو همین مایه ها)یکنوع مدیتیشن بود که رو من کار نکرد.باز هم مشاوره های مختلف.یک کارگاه که همسر رضا رویگری مجریش بود و اونروزها حسابی اسم در کرده بود.رفته بودم که ببینم باید ایران بمونم با بروم.چرا؟چون باید باز هم از همه جلوتر میبودم.معلومه که این کلاس کمکم نکرد.

برادرم را از دست دادم.ازدواج کردم.برای کانا*دا اقدام کردم اما همچنان نمیدونستم چرا!اصلا برنامه ای برای اینده نداشتم یا فکر میکردم دارم اما درواقع نداشتم.میگفتم میروم و مدرکم را معادل میکنم و خوب کار میکنیم.اماشکست پشت شکست......بدشانسی پشت بدشانسی.تجربه یکی دوبار شکست همسر تو کار..........تنها تمرکزمون رفتن بودو بخاطر دا.....ناموفق وبال گردنم هم امیدی به موفقیت کاری تو ایران نداشتیم.

اهان یک مطلب اساسی،تا قبل از ازدواج ارامش نداشتم.بعد از ازدواج هم بخاطر رفتن یکجوردیگه ارامش نداشتم.خصوصا این سالهای اخرکه هرروزبا فکر اینکه این کار را باید بکنم یا باید برای این امتحان اماده بشوم گذشت.هرروز دغدغه .هر روز نگرانی.یک صبح بیدار نشدم بدون نگران بودن در مورد اینده ویک شب سر به بالش نگذاشتم بدون فکرکردن در مورد اینده.پدرم همیشه میگه دختر عمرت به درس گذشت و تلخیش این هست که واقعیت دارد.عمر من و تک تک روزهای خودم و همسرم در این تلاشهای دوباره و دوباره از نو شروع کردن ها دارد خاکستر میشود.دختر عمرت به درس گذشت.درس یا هیچ؟روزی را که میخواهم پام را رو پام بندازم و بگم من به هرچی میخوام رسیدم.روزی که قرار نباشد تغییرش بدهم.مسیرم مشخص شده باشد و فقط بهترش کنم.اره روزی که از زندگیم راضی باشم.

 کارمندی (مسئول*فنی) با روحیات و ذات قناعت ناپذیر هیچ کدوممون جور در نمیادوحالامونده ازرفتن،باید چاره کرد.نمیخواهم ده سال دیگه برگردم و بگم اینکارها را نکردم.اگرچه بخش بزرگی از این دهه هم به تلاش بی نتیجه برای رسیدن به ارزومون گذشت.اما باید تغییر کرد و تغییرداد.حالا یواش یواش میدونم چی میخواهم.راجع به بعضی چیزها هنوز فکر نکرده ام که تجربه میگه باید اونها را هم درنظر بگیرم(یکیش بچه)اره حالا میدونم چی میخواهم.باید تو کارم تو ایران موفق بشوم.دا.....بزنم و به اب و گل برسونمش .تاپشت و پناه مالیم شود.اگه ماندگارشدم.بیشتر و بیشتر.بهتر نمیگم چون باید بهترین خودم باشم .اما بیشتر.اگه بتونم پذیرش تحصیلی بگیرم بایدکار و زندگی را بسپارم به همسر یا مافیایی که میشناسمش و مورد اعتماده.و دل بسپارم به موفقیت تحصیلی.بهتر و بهتر.جلو و جلوتر.دلم میخواهد روزی در ارامش و رفاه کامل سرشار از افتخارات تحصیلی تو امریکاهمراه همسرم زندگی کنم


نوشته شده در : یکشنبه 15 دی 1392  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic