امروز:

هفت

» نوع مطلب : پندهای اسمونی اونور ابی ،زشت وزیبا ،چكه چكه  ،خودشناسی ،

میدونید دوستان یکی از موردهایی  که تحت تاثیر مهاجرت قرار میگیره ارتباط شما با همسرتون هست. این تغییر بزرگ میتونه شما را بهم نزدیکتر کنه یا دورتر. وقتی هدفهاتون، دیدی که از اینده تون و مسیرتون دارید یکی باشه بهم نزدیکتر میشید. مثل دوتا خط که بسمت هشت شدن میرن اما وقتی چیزی که از زندگی جدیدتون  میخواهید  و انتظار دارید متفاوت باشه این راه بسمت هفت شدن میره. راستش من نمیدونم که من و همسرم بهم نزدیکتر شدیم یا دورتر. در حقیقت وقتی امریکا هستیم بهم نزدیکتر هستیم. اما مطمئن نیستم این نزدیک شدن واقعیه یا بخاطر تنها بودن و نیازمون به همدیگه هست. ااااااخه سفر طولانی اخری که به ایران داشتیم خیلی چیزها را تغییر داد. درواقع این اواخر من و راستین از هشت به یک هفت بزرگ رسیدیم. و حالا داریم سعی میکنیم این هفت ناموزون و زشت را موازی یا هشت سابق کنیم. و اما علت. حقیقتش سری اخر که ایران بودیم . هرکدوم باز شدیم بچه مجرد پدر و مادرمون. بجه خونه. این دوره به راستین نشون داد که چقدر پدر و مادرش پیر و فرتوت و ناتوان شدند. وابستگی شدیدشون به راستین و حس مسئولیت راستین به اونها باعث عوض شدن دیدگاه راستین به مقوله مهاجرت شد. درواقع راستین میگه ما خونه و ماشین و وسایل زندگی خوب و کار و ارامش و از همه مهمتر پدر و مادر را فدا کردیم تا زندگی توی یک اتاق و عوض شدن ارقام درامد و مخارج را بشرط تغییر محیط و کشور بخریم. اررره راستین تا حد زیادی پشیمونه. دلش میخواد میتونست درست به نقطه قبل رفتنمون برگرده. روزی که اخرین قسط خونه  همزمان با اومدنمون تموم شد و میتونستیم تو ایران هم بهتر زندگی کنیم. از طرفی بنظر اون بخشی از زندگی مسئولیت ما در قبال پدر و مادرهامونه. من میفهم چی میگه. خوشبختانه پدر و مادر من هنوز روپا هستند و به اینده و تغییر شرایط امیدوارم. مطمئننا اگه قرار بود تا ابد شرایطمون همینطور بمونه بنظر من هم مهاجرت کار اشتباهی بود اما فکر میکنم درست میشه و اوضاع خیلی بهتر میشه. خلاصه این فکرها و تغییر هدفهاست  که راه ما را هفت میکنه.خصوصا اینکه میدونیم مرداد که برگردیم امریکا چندسالی امکان برگشت نداریم و سن بالای پدر راستین ووابستگی و نیازش به راستین واقعا درداوره. حتی  روزهای اخر انقدر این هفت شدید شده بود که من به راستین پیشنهاد دادم این دوسه سال ایران بمونه اما خب راستین نمیتونه من را تنها بگذاره و درست هم نیست و دوری طولانی مدت برای زندگی مشترک سم هست. حالا باز جمعه ای که در پیشه داریم برمیگردیم ایران. برای حدود سه ماه زندگی دیگه. و این واقعا نگرانم میکنه. نگران رابطه ای که شدیدا احتیاج به مراقبت داره. اختلاف دیدگاه و نظر چیزی نیست که راحت حل بشه و احتیاج به از خودگذشتگی  و فداکاری داره. و تنها بهانه ،فقط عشقی هست که باید ازش مراقبت بشه. 


نوشته شده در : جمعه 7 خرداد 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

از بد به خوب

» نوع مطلب : من و خودم ،خودشناسی ،

دارم تغییرمیكنم، دارم عوض میشم و به یك اسمان دیگه تبدیل میشم، مهم اینه كه یک ادم تا به تغییر راضی نباشه این تغییرات خلق و خویی یكی یكی انجام نمیشه تا در اخر به عنوان یك خصلت تو وجودش نهادینه بشه، متاسفانه این اخلاق بشدت منفی و بد هست ودراخر نتیجه اش تنها موندن تو اجتماع هست، البته همونطور كه این تغییرات یواش یواش انجام میگیره روند این تنها شدن هم اهسته هست و شاید در ظاهر و شاید تا مدتها نمایش نداشته باشه، شاید هم بموهبت اجتماعی بودن راستین هیچوقت بعرصه ظهور نرسه، اما دوست نداشتن ادمها خوب نیست و من متاسفانه روز بروز به این سمت میرم، اخلاق و نكات منفی ادمها بیشتر و زودتربچشمم میاد، نمیتونم مثبتها را وقتی منفیها انقدر بزرگ بچشمم میاد ببینم، مثلا وقتی میدونم طرف خودخواه هست نمیتونم دلسوزیش را قبول كنم و همش در مورد خودخواهی فرد فكر میكنم، ازهمه بدتروشدیدتر دیدم نسبت به مادرم هست، قبلا با عشق و دلسوزی و محبت خالص در موردش فكر میكردم اما جدیدا بیشترخودخواهی ،بیمنطقی، نقدناپذیری و پسردوستی و تبعیضهاش را میبینم، برام سخته وقتی مرتب تو صحبت و عمل میگه پسر وتنها نوه اش را بیشتر ازدو دخترش دوست داره، برام سخت و تحمل ناپذیره وقتی منطقی از ایرادات رفتارش صحبت میكنم و كاملا بی منطق با موج خشم و نفرتش مواجه میشم، قبلا در مقابل احساسش كوتاه میومدم اما الان دیگه نمیتونم، نمیتونم ببخشمش و سكوت كنم و كوتاه بیام، و متاسفانه دیگه نمیتونم مثل قبل خالصانه مادرم را دوست داشته باشم و عاشقش باشم. نه اینکه دوستش نداشته باشم اما مثل قبل نیست ، قضیه مادر و دوست داشتن کم و زیادش بكنار  اما فكر میكنم در كل درمورد نكته اولی كه حرفش را زدم باید فكری بكنم، برجسته كردن اخلاقهای منفی ادمها و تحت شعاع قرار دادن نكات مثبت.البته روند این تغییرات کنده و مدت زیادی نیست که به این سمت و سو کشیده شدم و از طرفی همسر هم داره كمك میكنه و گهگاه بهم تذکر میده مثبت فكر كن مثبت ببین، خلاصه باید یك فكری بحال این طرز فكرم بكنم، تمركز كنم روی اخلاق خوب ادمها و در مورد نكات بد ادمها فكر نكنم، شاید در ظاهر ادمها متوجه تغییرات من نشوند اما حداقل به یك صلح و صفایی با خودم برسم ، راحتتر فكر كنم و راحتترو ارومتر زندگی كنم


نوشته شده در : یکشنبه 8 فروردین 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

لوس بازی

» نوع مطلب : من و خودم ،خودشناسی ،

دیروز بعد از سالها سی ساله بودن واقعا حس کردم سی ساله ام.از وقتی یادمه همیشه قیافم کمتر از سنم میزد. پس حتی وقتی دوران سی سالگی را طی میکردم باز هم خودم را بیست و چند ساله حس میکردم. میدونید کلا سن مقوله عجیبی هست. این مطلب را شما دوستان بیست ساله ام نمیفهمید اما دوستان همسن من باهاش  اشنا هستن. بگذارید اینطوری بگم یکروزی من هم فکر میکردم ادمی که بیست و چهارساله هست خیلی بزرگه. بعد که این عدد را رد کردم. فکر میکردم بیست و هفت ساله بودن یعنی خیلی بزرگ و خانم بودن . این عدد که بسرعت رد شد فهمیدم نه محاسبات بصورت دیگه ای هست. فکر کنم یک پست به نام اعداد دارم که کامل این پروسه را توضیح دادم. فقط الان اضافه میکنم اسمان بیست ساله جز کسب تجربه بیشتر هیچ فرقی بااسمان سی و هشت ساله نداره. فقط اسمان بیست ساله فکر میکرد زمان خیلی زیادی تا سی و هشت سالگی داره و اسمان سی و هشت ساله دیده که این زمان بسرعت برق و باد گذشته. حالا بریم سراغ لوس بازی. من نمیخوام سنم بالا بره. واقعا نمیخوام. جدا َگذر عمر و زندگی و مرگ  پروسه بیرحمانه ای هست. فقط تنها حقیقتی که هست اینه که هیچ گریزی از روند بزرگ شدن یا بیرحمانه تر بگم پیری نیست. اولش بحث اعداد هست . و بعد از سی چروکهای ریز دور چشم. و بعد عمیقتر شدن این چروکها. فکر میکنم سنم که پنجاه یا شصت بشه ترسناکترین کار نگاه کردن تو اینه باشه. دیدن اینهمه تغییر. دیدن پیر شدن و ازدست رفتن لطافت و زیبایی پوست و صورت بیست ساله در حالی که قلبت با همون حرارت بیست سالگی میزنه. شاید اون روز ذهنم ازحجم تجربه خاطرات تلخ و شیرین خسته باشه. نمیدونم شاید. شاید هم به اندازه همین امروزم سرشار از ارزو و میل به زندگی باشه.گاهی وقتی به مادربزرگم بعنوان نمونه ادمهای پیر فکر میکنم میبینم با چه تضاد بزرگی زندگی میکنه. ازیکطرف بخاطر عمری زندگی برروی این کره خاکی وابستگیش به زندگی بیشتر شده و از طرفی ذهنش میدونه زمان زیادی برای نفس کشیدن نداره . از یکطرف قلب زنده و شادابه و میل به زندگی کردن داره. از طرفی جسم پیر و مریض،ناتوان َاز گشت و گذارو زندگی بسبک جوانانه هست. بیرحمانه است. تلخ هست. زیبایی سلامتی همه در ورای چین و چروکها پنهان میشه.دیگه بحث اعدادکنارمیره و هرچین و چروک و تغییر در چهره همچون تازیانه ای برپیکرت حقیقت را یاداور میشه. و روزی میرسه که ترجیح میدی اینه ای در خونه نداشته باشی. نه من نمیخوام بزرگ بشم من نمیخوام پیر بشم.


نوشته شده در : جمعه 20 شهریور 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

جمع کردن بساط سادگی

» نوع مطلب : خودشناسی ،

همیشه فکر میکردم با محبت بودن، بی غل و غش بودن، ساده بودن و صداقت داشتن یک ارزشه. اما جدیدا دارم به این نتیجه میرسم که این خصوصیات رفتاری زیاد هم ارزش نیست وباید عوض بشه.  مطمئنا منظورم اینجا نیست بلکه منظورم محیط واقعی و خارج از اینجاست. میدونید دوستان کلا از بچگی با این کلمه سیاست داشتن مشکل داشتم. وقتی مادرم محبت بیشتری را به پسرهاش میکرد و من نمیتونستم با خانوادم از راه درست ارتباط برقرار کنم خاله هام بهم میگفتن ایراد از خودته و باید با سیاست برخورد کنم. سیاست برای من بمعنی نقش بازی کردن بود. برای رسیدن به هدف برنامه ریزی کردن و قدم به قدم با فکر  و ذهن اطرافیان بازی کردن بود. چیزی که نمیخواستم بپذیرم حقیقته. و سالها درمقابل تغییر شخصیت مقاومت کردم. گاهی دوره ای بهتر عمل میکردم اما اکثرا همون اسمان صادق و ساده بودم. حالا که دارم خوب فکر میکنم میبینم صداقت باعث محبوبیت نمیشه. ادمهای دورو بر و حتی خانواده نزدیک جور دیگری از رفتار را ارج میگذارن. پس وقتشه عوض بشم. مثلا خودخاله هام یکیشون سراپا محبته و دیگری باسیاست. و جالبه اون با سیاسته محبوبتره(این مثال را برای خودم نوشتم تا مصممتر بشم)میدونم که تغییرات شدیدی نخواهم کرد. اما حداقل باید کمی از ساده بودن مطلق فاصله بگیرم. باید و باید قبل از هر حرفی و هر عملی فکر کنم. حتی حرفهای ساده بوی اهمیتی که با خواهرم رد و بدا میکنم. باید عوض شم. این را اینجا نوشتم تا یادم بمونه که قصد این تغییر را کرده ام. امیدوارم با گذشت زمان فراموش نکنم و ذره ذره این تغییر را تو خودم اجراکنم. مسلما این تغییر را تو این وبلاگ نخواهم داشت. چون اگه قرار باشه یکروزی نتونم حرفهای دلم را اینجا بنویسم ترجیح میدم بکل ننویسم.

دوستهای خوبم مرسی از کامنتهاتون. فرصت نکردم جوابهاش را بدم. تو دوسه روز اینده حتما جوابگو خواهم بود:)


نوشته شده در : شنبه 12 اردیبهشت 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

اعتمادبنفس

» نوع مطلب : من و خودم ،خودشناسی ،

سلام بچه ها چطورمطورید؟ بنده الان عین خارجکیها صبح اول صبح(ساعت 10 )مشغول صرف کاپوچینو و صبحونه های خاک برسررری تو دانکن دونات هستم و لپ تاپم را اوردم اینجا تا طول زمان سم پاشی منزل همینجا ولووو باشم. این هم از مواهب زندگی در ینگه دنیا. عیب نداره. فعلا که داره خوش میگذره. الان اینجا با اینکه وسط هفته هست کامل شلوغه و از هر طیف سنی ادم میبینی که مشغول صرف قهوه و گپ زدن هستن. یک چیزی که در مورد دانکن جالبه اینه که لیوانهایی روی پیشخوون هست تا مردم اگه دوست داشتن بقیه پول خووردشون را داخلش بریزن و در اینصورت ادمهای بی خانمان میتونن از این پول استفاده کنن . یک چیزی بخورن و بشینن و گرم بشن. بنظرم کار این شرکت واقعا زیبا بوده. تو نیویورک هم تا دلتون بخواد بی خانمان  بخصوص تو منهتن میتونید ببینید. چندباری تو زمستون که هزار تا لباس روی هم پوشیده بودم واخر شب از مهمونی برمیگشتیم و باز شدت سرما بدو بدو میخواستیم زودتر خودمون را به مترو برسونیم این ادمهای به تموم معنا بیچاره را میدیدیم که کف زمین گوشه خیابون یک پتو دور خودشون پیچیده بودند و خوابیده بودن. اخ اخ. حالا بیخیال میخوام امروز باز هم از خودم حرف بزنم. در مورد اعتماد به نفسسسسسسس. بچه ها تا حالا با ادمهایی که خیلی خودشون را قبول دارن برخورد کردید؟ اونهایی که فکر میکنن همه چیزشون زیبا هست. خیلی خوبن. تو همه زمینه ها عالین . خیلی باهوشن و خیلی خیلی خودشون را قبول دارن و به هر بهونه ای خواه ناخواه از خودشون تعریف میکنن و ادمهای دیگه یک مشت احمق نادون و خیلی کمتر از اونها هستن ؟ من شخصا تو برخورد با این ادمها چیزی نمیگم و از اونجا که اعتماد به نفس بالایی دارن میذارم از خودشون کاملا تعریف کنن . حتی گاهی دم به دمشون میدم و یکی دوتا تعریف هم من میپروننم . میدونید اصلا چرا یاد این جور ادمها افتادم؟؟ چون دقیقا یک جورهاایی تو نقطه مقابل این دسته هستم. از اول تو خانواده ما تاکید زیادی رو خاکی بودن . مهربون بودن. خود را نگرفتن. خودرا کوچیک کردن و دیگران را بزرگ کردن بوود. این وسط عدم اعتماد به نفس هم اضافه شد و معجوونش من اومدم بیروون . البته بنده خدا خواهر و برادرم هم همین مشکل را دارند. میدونید بچه ها بذارید اینطور بگم نمیشه گفت خجالتی ام. میشه گفت یک جورهایی غیر اجتماعی هستم. نه اینکه اداب معاشرت را بلد نباشم. بلکه به دلیل بیش از حد تاکید کردن رو این اداب و مواظب همه چیز بودن تا زشت و بی ادبانه جلوه نکنه غیر اجتماعی هستم.تو ایران همین مشکل را داشتم بتدریج با کمک همسر خودم را باور کردم. جایگاهم را شناختم و این اواخر خودم را بیشتر دوست داشتم.اما حالا از وقتی اومدیم اینجا باز برگشتم سر نقطه اول. شاید بخاطر اینکه دوست داشتن خودم شرطی است و بشرط جایگاه و مقام و پول و حتی تیپ برتر میتونم خودم را باور کنم. و اینجا همه اینها را از دست دادم. اینجا نه جایگاه قبلی را دارم . نه میتونم بریز و بپاش کنم..... اصلا مهمتر از همه چیز زبان برام قوز بالا قوز شده. میترسم حرف بزنم و خدای نکرده جمله اشتباه بگم. شاید در حد بالایی کلمات اکادمیک بدونم. شاید گرامرم خوب باشه اما تو مکالمه افتضاحم. لغات زبان محاوره و روز مره را نمیدونم. مثل اونها حرف نمیزنم و خلاصه موقع حرف زدن بشدت کپ میکنم و کم میارم و بعد از گفتن دوسه تا جمله نصفه نیمه فرار را به قرار ترجیح میدم.میدونم که اول از همه باید یک برنامه سنگین برای تقویت زبانم بچینم . چون حتی راستین هم میگه اسمان با این وضع زبان و ارتباطت سال دیگه نمیتونی کار پیدا کنی. و معنی کار پیدا نکردن هم که مشخصه. البته براتون بگم مثلا تو همین تافل اخری که خراب کردم نمره اسپیکینگم 23 بوود. این نشون میده مشکل از گرامر و کلمه نیست . مشکل فقط از اعتماد به نفسه. از غیر اجتماعی بودنم. بگذارید یک نکته دیگه بگم. دقت کردم من بهیچ وجه بلد نیستم با زبان انگلیسی شوخی کنم. جوک بگم.فقط دوسه جمله برای رفع نیاز. بقول راستین ،عین یک موش کوچولو ااروم از گوشه دیوار میرم کلاس و سریع برمیگردم تا مبادا با کسی برخورد داشته باشم. .... نه نمیشه این راه را اینجا تا اخر ادامه داد. باید عوضش کنم. بگذار هدف را بگذارم موفقیت در مصاحبه کاری سال دیگه....... دوباره بریم سراغ بحث شوخی و خنده و حلاجی کردن این قضیه. دارم فکر میکنم من حتی تو ایران هم همینطور بودم. دیگران من را بعنوان دکتر مهربون میشناختن. یعنی راستش دقیقا نمیدونم دیگران تو برخورد با من چه خصوصیاتی را میدیدن. فقط میدونم دلم نمیخواد به مهربون بودن شناخته بشم . اما چون خیلی این را از مردم شنیدم . احتمالا این یکی از خصوصیاته. حاااااالاااااااا. داشتم میگفتم من حتی تو محیط کار هم خیلی کم شوخی میکردم. یکی بار توی یک محل کار سعی کردم متفاوت باشم و خیلی شوخی کردم و بعدش احساس کردم پرسنل در جواب زیاده روی میکنن و دوست نداشتم. اصلا اصلا اونها را مقصر نمیدونم . بلکه معتقدم رفتار ما ادمها در اکثر موارد باعث باز خورد و عکس العمل بقیه میشه. یعنی هرچی از ادمهای دیگه میبینی باید ببینی چطور رفتار کردی که طرف اجازه داده بخودش همچین عکس العملی بکنه........خلاصه تو ایران من فقط تو جمعهای بسیار نزدیک دوست وفامیل شوخی میکردم. اما اینجا دوباره باید از نو شروع کنم. حتی در مورد خودم. باید یاد بگیرم چطور حرف بزنم. چطور شوخی کنم. چطور رابطه ایجاد کنم. بااین اوضاع وخیم اعتماد به نفس و غیر اجتماعی بودنم. پله برای موفقیتهام بسازم. صددر صد قرار نیست و درست هم نیست ارتباطات من به راستین و اجتماع ایرانی اینجا محدود بشه. اگه قرار باشه من اینجا بالا برم باید تغییرات ایجاد کنم و اولین و مهمترین قدم تقویت زبان محاوره ام هست.


نوشته شده در : چهارشنبه 12 فروردین 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

دایره زندگی وعدد 60من

» نوع مطلب : اظهارفضل ،خودشناسی ،

همه ما تعریقی از رضایت و ایده ال خودمون داریم.گاهی این ایده ال رنگ خیال بخودش میگیره و مارااز واقعیت دور میکنه.اما خیلیها هم هستند که دقیقا میدونن چی میخوان و دوست دارن 5 سال ایندشون چه شکلی باشه و خودشون را تو اون شرایط وتو اون موقعیت مجسم میکنن ،درواقع این افراد برای هرسالشون هدفی مشخص میکنن و تمام سعیشون را میکنن که بهش برسن.منتها چیزی که خیلی مهمه بهش توجه کنیم این هست که یک هدف کافی نیست.چون انسان تک بعدی نیست.درواقع شخصیت ما اگه فقط توی یک بخش رشد کنه و به مطلوبش هم برسه بازهم احساس رضایت کامل نمیکنه چون بخشهای دیگه وجودش سرکوب شده اند یا به اندازه مطلوب رشد نکرده اند.رسم خوبی که اخرهای سال بین وبلاگنویسها باب شده ارزیابی عملکرد سال قبل هست و تعیین ارزوها و خواسته های سال بعد.بعضی نادانسته و بعضی دانسته تمام ابعاد زندگیشون را درنظر میگیرن.بعضی هم با وجود اگاهی به نقصهای شخصیتشون ترجیح میدن یا اونرا ندید بگیرن یا برای اینده و زمان نامعلوم فردا موکول کنن  

باید اعتراف کنم من هم مثل اکثر ادمها اعتدال را رعایت نکردم.بعضی جنبه ها و بخشهای زندگیم را قوت بخشیدم و بعضی دیگه را بحال خود رها کردم.بعضیها به نمره کامل نزدیک شده اند و بعضی درحد نمره دو از ده باقی موندن.البته مثل هرادم دیگه ای دوست دارم اون جنبه ها را هم قوی کنم و ازبودنشون لذت ببرم اما یا بخاطر تنبلی یا بلد نبودن راه و چاه بحال خودشون رها شدن وبه بعد و شرایط دیگه و هزار بهونه با ربط و بی ربط دیگه موکول شدن.البته نمیشه گفت با ربطها اصلا نقشی تو قضیه ندارد اما بنظر من برای هرچیزی راهی هست یا باید راهی ساخت .پس اگه توی یک مسیر دیوار پشت دیوار جلوت قد کشیده نباید ایستاد و گله از زمین و زمان کرد یا زانوی غم بغل کرد و با چشم گریون و حسرت ویا خشم به دیوار چشم دوخت و یا اصلا پشت به دیوار کرد و وجود اونرا ندید گرفت.بلکه باید با چنگ و دندون از دیوار بالا رفت یا انقدر کنکاش کرد که (هه هه هه برای مریض دستور زدم نصف راه....نگران نباشید اصلاح شد نصف صبح)راه ومسیر دیگه ای برای رسیدن به هدف پیدا کرد.چون اعتقاددارم بیشتر از یک مسیر برای رسیدن به هدف هست اما از طرفی هم معتقدم نباید هدف را فراموش کرد و به جعل هدف بجای اصل قانع شد یا اصلا هدف را گم کرد و هدف دیگه ای تراشید .البته با عوض کردن هدف بصورت اگاهانه مخالفتی ندارم.حتی فکرمیکنم ما ادمها بمرور زمان تا حدی عوض میشیم و شاید دیگه هدف قبلی هدف واقعیمون نباشه وهدفمون بزرگتر بشه یا جنسش تغییر کنه اما با کوچک کردن هدف مخالفم.چون بنظرم این همون قبول کردن جعل و تقلبی بجای اصل هست.خوب داشتم میگفتم تک بعدی بودن خوب نیست و باید همه جنبه های ادمی رشد کنه و برای اینکه بدقت همه این خصوصیات لحاظ بشه بد نیست اونرا روی کاغذ بیاریم و بریم سراغ حساب و کتاب

شاید خیلی از شما که اینجایید با وبلاگ زیبا و مفید فرمولساز اشنا باشید.یکی از پستهای بسیار زیباش که به من کمک میکنه تا خودم را بهتر بشناسم و بتونم رو بقیه ابعاد زندگیم کار کنم این پست هست

درواقع همینطور که دیدید فرمولسازعزیز جنبه های زندگی را به 5 دسته بزرگ تقسیم کرده.عشق و صمیمیت-خودشکوفایی-ازادی-تفریح و امنیت و البته فرمولی جون هرکدوم از این بخشها را هم بخوبی و زیبایی تعریف کرده:

عشق و صمیمیت را همان احساس عشق و مهرورزی تعریف کرده.رابطه ای که با جنس مخالف ،خانواده و دوستان داریم .میزان عشقی که میگیریم و میدهیم.

خودشکوفایی و قدرت را بمعنی دستیابی به هدف و پیشرفت معنی کرده،میزان موفقیت  و اعتماد به توانایی،احساس افتخار یا الگو بودن،حس رقابت ،کنترل اوضاع همه از نشونه های این گروه هستند.

گروه سوم را هم فرمولی عزیز اینطور تعریف کرده:امنیت یعنی میزان احتیاط در کارها.امور مربوط به حساب بانکی  و دخل وخرج،اینکه کلا چقدر ادم محتاطی هستیم.شغل دائمی و حقوق ثابت و نظم و ترتیب همه تو این گروه جا میگیره

ازادی هم بحش دیگه ای از فرمول دایره ای فرمولساز هست.همینطور که از تعریفش مشخصه.محدود و مجبورنبودن.ازادی عمل در تصمیم گیری و اقدام،تصمیم گیری بدون ترس و واهمه و حق انتخابهای متعدد جز این گروه هست.

واخری تفریح وسرگرمی و بازی .اینکه چقدر وقتمون به بازی و تفریح و خنده میگذره.کلا شوخ طبعی و اینکه چقدر دیگران را میخندانیم و چقدر تفریح میکنیم و حتی تنوع طلبی همه به این گروه برمیگرده.

به هرقسمت میتونید از1تا 20 یا براساس درصد نمره بدید .من خودم از 1-20 راترجیح میدم.ازطرفی فرمولی عزیز میگه اگه دوست داریدهر بخش را به بخشهای کوچکتری تقسیم کنید باید این کار را برای هرکدوم از این پنج گروه انجام بدیدو انهم بصورت مساوی.مثلا  میتونید 3-4 زیر مجموعه برای هرکدوم از گروهها درنظر بگیرید

خلاصه برای رسم دقیق دایره زندگیتون  حتما برید سراغ پست فرمولی

حالا میمونه من و دایره خودم.هرچند فکر میکنم چون متاهل هستم یکجورهایی دایره من و همسرم باید با هم کشیده بشه.شاید هم مثل یکی از درسهای مثلثات دوتا دایره Aو B که تو بخشCمشترکند.یا شاید هم باید از شکل دایره به یک شکل دیگه تغییرش بدهیم.یا دوتا دایره روی هم بکشیم........(من که چیزی بذهنم نمیرسه پس شما پیشنهاد بدید)

میمونه نمره دهی به بخشهای مختلف وگفتن نمیدونم نمیدونم ، یابنوعی اسم این وبلاگ (من ومن)

من بخش عشق وصمیمت را به سه قسمت مساوی تقسیم کردم 7-5-2=14 خوب 7 کامل برای همسر وبعدی برای خانواده و بعدی برای دوستانی هست که متاسفانه وجود ندارن.بخش ضعیف  هم که معلومه :کمبود دوست صمیمی

بخش خودشکوفایی را هم به سه قسمت  پیشرفت درسی و زبان وکاری تقسیم میکنم 7-3 -1=11بخش ضعیف هم اینه که تو قسمت کار هیچ پیشرفتی نکردم

بخش تفریح که به سه قسمت شادبودن و تفریحات دونفره و معاشرت تقسیم کردم به اونهم 4-6-2=12 میدم باز بخش معاشرت با دوستان حفره خالی هست که باید پربشه

بخش امنیت که من رضایت مالی را بهش اضافه کردم یکجورهایی تحت تاثیر پیشرفت کاری قرار میگیره ونمیدونم چطور تعریفش کنم و بهش نمره بدم شاید بشه به گروههای دخل و خرج ودرامد و رضایت کاری تقسیمش کرد4-3-2=9 که ازقرار باید حسابی روش کار کرد اما نمیدونم این که شرایط کاری یا به اصطلاح تاسیس دارو*خانه را از اختیار خودم دراوردم و رفتم تو نوبت دانشگاه کار درستی بوده یا نه.بهرحال تواین شرایط بهتر از این نمیشه.امااین شرایط واقعا مناسب و مطلوب نیست

 درمورد بخش ازادی هم اصلا تعریف خاصی ندارم،درواقع هیچوقت مقوله ای نبوده که حسش کرده باشم.شاید بهتره به سه بخش  تصمیم وزندگی و ازادی مالی تقسیمش کنم اما این ازادی مالی رابطه مستقیم با بخش پیشرفت کاری ومالی داره که بشدت ازش ناراضیم 7-5-2=14

حالا با این تقسیم بندی ونمره دهی سوالی برام ایجادشده.اینکه من همیشه بخش دوستی و معاشرت را برای خودش یگ گروه درنظر میگرفتم که از بیست هم نمره 5 میدادم وبشدت بابت این بخش ناراحت بودم واحساس ضعف میکردم اما حالا که رفته توی یک گروه دیگه نمره اش بالاترین نمره هم حساب میشه والان من بین حسم و این نمره خوب گیج شدم که امیدوارم دوستان بخصوص فرمولی عزیزم کمکم کنن بدونم باید به کدوم اعتمادکنم

بخش امنیت و رضایت که من  تعریفی مالی ازش کردم هم بشدت خرابه ولی فعلا یکجورهایی از عهده من و راستین خارجه که امیدوارم با داشتن دا*روخانه درست بشه .

نمیدونم درسته که همه را باهم جمع کنم و ببینم چقدرربا ایده الم فاصله دارم یا نه .60 از 100 نمره کمیه نه؟من  از خودم 70-75انتظار دارم.شاید هم درمقایسه با عدد سالهای قبلی عدد بدی نباشه البته عددی موجود نیست و امسال سال اول هست .شاید هم باید برای نمره دهی از اول هربخش را  با سال پیش مقایسه میکردم که اینجورهم برام سخت وناشدنیه.شاید هم درستش اینه که هرسال با خودش مقایسه بشه. پس فعلا یک عدد 60 دارم ازاول مرداد 92تا مرداد93.

 


نوشته شده در : چهارشنبه 1 مرداد 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تغییرات

» نوع مطلب : روزهای رویایی پیش از رفتن ،خودشناسی ،

شاید خیلی از شما که مطالب من را میخونید فکر کنید من یک عشق مهاجرت باشم که این عشق چشمهام را کور کرده و نمیتونم حقایق مهاجرت را ببینم وتحلیل کنم.البته کتمان نمیکنم که واقعا عاشقانه بخش زیادی از وقت وعمرم صرف کارهای رفتن شد اما این دلیل نمیشه که اگاه به سختیها ووضعیت زندگی در خارج از کشور نباشم.درحقیقت کاملا میتونم تصور کنم که چقدرشروع زندگی و خود زندگی در یک کشور جدید باید سخت باشه.وحتی معتقدم خود زندگی از شروع زندگی میتونه سختتر باشه چون سختیهای شروع زندگی در تب و تاب هیجان اولیه و کارهای فشرده ای که باید ماه اول و دوم برای پایه ریزی زندگی انجام بشه گم میشه ،یعنی اونقدر درگیر تغییرات میشی که وقت نمیکنی به خود اصل تغییر فکر کنی و تا چشم بهم بزنی دوماه طولانی و طاقت فرسا گذشته.دوماهی که باید حداقل برای هفته اول یکجای موقت برای زندگی پیدا کنیم بعد بگردیم برای خانه مناسب وقرارداد و بهترین مسیر برای رفت و امد تا دانشگاه و خرید وسایل زندگی وامتحان گواهینامه و خود دانشگاه و دوره های کوتاه مدت برای راستین و............مسلما کارهای زیادی داریم.شاید حتی هفت هشت ماه اول یا حتی سال اول راباید جز قسمت شروع زندگی دسته بندی کرد و از سال دوم بخش زندگی را حساب کنیم.بخش دوم یا خود زندگی یعنی دلتنگی برای خانواده وبستگان و شهر محل زندگی وخاطرات قدیم و دلتنگی حتی برای کودکی و گشتن برای حس یک بوی اشنا و دراخر مقایسه انچه که دادیم تا بگیریم و این نقطه ای هست که باید تصمیم بگیریم برای ماندن یا برگشتن .شاید بعضی بگن چه دلیلی برای تجربه اینهمه سختی هست تا برسیم به نقطه انتخاب!وجواب من این هست که تا موقعی که نبینم و تجربه نکنم و ارزویم را تحقق نبخشم قادر به مقایسه نیستم  و هیچوقت خودم را نمیبخشم و حتی اگه به بالاترین پله های موفقیت برسم ،این موفقیت را کامل نمیدونم چون از تحقق بخشیدن به ارزو وخواسته قلبیم صرفنظر کرده ام.از طرفی اگر روزی بعد از تجربه زندگی متفاوت و تلاش برای ساخت زندگی بهتر ،ببینیم  این نوع زندگی با معیارهای ما متفاوت هست مطمئنا در جهت تغییرش برمیاییم که حتی میتونه بمعنی برگشت به ایران باشه .توی این مسیر هزینه زیادی پرداخت میشه که بخش مالیش بزرگترینشه اما بنظر من ارزش تجربه ای متفاوت در جهت براورده کردن ارزو و خواسته قلبی را داشته و داره.

میمونه بخش دوری از خانواده و سختیهای شرایط جدید،راستش من شخصا همیشه با سختی درحال دست و پنجه نرم کردن بوده ام.شاید اگه پستهای اول وبلاگ را خونده باشید با بخشی از این سختیها اشنا شده باشید.بهرحال اینطور بگم دوره کودکی سختی را داشتم .هرچند شاید اونموقع درکی از سختی نداشتم چون از اول سخت بوده و حالا میفهمم .بعد هم قبولی در یک شهر دیگه و زندگی دانشجویی تو خوابگاه ومسائلی که خودم باعث شدم این دوره جزتلخترین دوره های زندگیم بشه.بعد طرحم شروع شد و صد البته سختیهای خاص اون روزها وبلافاصله تاسیس دا*روخانه تو منطقه محروم و تجربه زندگی در منطقه محروم و دارو*خانه داری .دراخر همزمانی مرگ برادرم و دوباره برگشتن به تهران و ازدواج وسعی و تلاش برای رفتن و رفتن.درواقع عملا از 18 سالگی همیشه مستقل بودم و دور از خانواده زندگی کردم ،ازاول با سختی بزرگ شدم.ازطرفی چون همیشه دور بودم مشکل وابستگی به خانواده را ندارم.خصوصا که میدونم خانوادم کاملا ددری هستند و منتظرند تا هرچه سریعتر یک سفر به کانادابرای دیدن برادرم ونوه دلبندشون داشته باشن.فقط سن بالای مادر بزرگم و دوری دوسه ساله و اتفاقات پیش بینی نشده ناراحتم میکنه اما چه باید کرد................شاید تنها سختی کار خود حرف زدن با زبان دیگه ای باشه وگرنه تطبیق با روشهای جدید زندگی هرچند سخته اما چیزی نیست که نگرانم کنه. درواقع معتقدم درسته در هرتغییری داشته هایی را از دست میدهیم اما این خود  اصل تغییر هست ودرعوض شرایطی را هم بدست می اوریم و این تغییر در جهت هدف ارزشمند و ناگزیر هست.وخواسته یا ناخواسته ،اگاهانه یا نااگاهانه تغییرات همیشه در زندگی هرفردی رخ میده ،مثلا دانشجوشدن در ایران یعنی ازدست دادن شرایط قبلی یعنی از دست رفتن محیط امن خانه و خداحافظی بادبیرستان و تجربه شرایط جدید وتحمل سختیها مثل درس خوندن برای کنکور و حضور  درمحیط جدید دانشگاه وبعضا زندگی در خوابگاه و شهر جدید وهمه برای بدست اوردن یک مهارت و تخصص جدید برای ساخت زندگی بهتر.......... ودرسته قراره شرایط سختی را تجربه کنیم اما این تجربه برای بدست اوردن کیفیت بهترزندگی وتحقق بخشیدن خواسته قلبیمونه وبرامون ارزشمنده و مسلما تعریف کیفیت زندگی و ارزو برای هر فردی متفاوته.

واما نگرانی اصلی من برای همسرمه.راستین طرز فکری مشابه من داره و مهاجرت خواسته قلبی هردوی ماست.اما پدرومادر همسرم خیلی مسن تر از پدرومادرمن هستند.ازطرفی راستین تمام سالهای دانشگاه و حتی سربازیش را تهران ودرکنار اونها بوده ورابطه خوب و قوی با خانوادش داره.هفته ای یکی دوبار بهشون سر میزنه و از هم صحبتی باهاشون لذت میبره.خوشبختانه هردوسلامتند اما سن بالای پدرنگرانمون میکنه.من همیشه دور از خانوادم زندگی کردم. اما برای راستین ناراحتم.از اینکه دیدارهاش به سالی یکبار محدود میشه وممکنه دوسه سال اول قادر به دیدنشون نباشه واقعا ناراحتم و این مهمترین وارزشمندترین داشته ای هست که از دست میدیم .


نوشته شده در : پنجشنبه 19 تیر 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شادی

» نوع مطلب : روزهای رویایی پیش از رفتن ،خودشناسی ،

فکر میکنم خیلی وقت هست که شادی کردن را فراموش کرده ام.اخرین بار که ذوق چیزی را کرده ام شاید چند ماه پیش و برای چند لحظه بوده.فقط چند لحظه و بعد دیوار بعدی در مقابلم قد کشیده  و لذت شادی را از من ربوده.فکر میکنم خیلی وقت هست که شادی کردنم شرطی شده و در ورای اینده نامعلوم گم شده.هربار از یک مرحله عبور کردم هنوز پایم  به انطرف دیوار نرسیده .روی تیغه دیوار نشسته ام و بجای لذت بردن از منظره اطراف ،محو دورنمای دیوار دیگر شده ام .فکر میکنم خیلی وقت هست که غرق غرور و لذت محض موفقیت نشده ام،به خودم تبریک نگفته ام و شادمانی نکرده ام.جشن نگرفته ام و نرقصیدم.حتی برق چشمانم را از ترس اما و اگرهای بعدی ربوده ام.........همیشه شادی قربانی بوده.همیشه به وقت دیگه ای موکول شده.همیشه به موفقیت بعدی حواله داده شده.به وقت عبور از مرحله بعدی و بعدی وبعدی ویکروز چشم باز میکنی وبه مسیری که طی کرده ای نگاه میکنی .مسیری که فقط دویده ای.راه و بیراه.گاهی به عقب اما دویده ای و هرگز نیاستاده ای تا جرعه ای اب بنوشی.تا چشم از مناظر اطراف سیراب کنی.هرگز بعد از گذشت از سنگلاخ لبخند نزده ای.در قله کوه قدم نزده ای و باغرور موفقیتت را فریاد نکرده ای.تنها به قله بعدی چشم دوخته ای و سنگلاخ بعدی.

روزگاری نه چندان دور .شاید همین شش ماه پیش،تجربه چنین روزهایی از ارزوهای دور و دست نیافتنی من بود.رسیدن به مرحله سفارت از تصورات شیرینم بود.انتظار برای گرفتن ویزا از رویاهای دست نیافتنی و اماده شدن برای رفتن دور از دسترس.و امروز در چنین نقطه ای ایستاده ام بدون اینکه روزی را جشن  گرفته باشم .شادی کرده باشم و شانه های خسته ام را دراغوش کشیده باشم ، به خودم افرین گفته باشم و اجازه داده باشم شهد موفقیت در قلبم سرازیر شود.تنها مات و مبهوت و خسته نگاهم را به روبرو دوختم و برای گذر از مرحله بعدی روزها را شمرده ام.من لذت حق انتخاب بین دوکشور مختلف را در خود انتخاب شکستم.به وقت گرفتن پذیرش  شادی را بادستانم لمس نکردم واجازه دادم هزینه های سنگین دانشگاه و شهرمحل تحصیل کاسه چشمانم را پرکند،جشن به وقت گذر از مرحله مصاحبه موکول شد.لذت  تحویل مدارک کشور اسکاندیناوی به انتظار برای خبر بعدی گذشت و در مراحل اماده کردن مدارک  سفارت امریکا گم شد. ترس از نتیجه کلیرنس جایگزین شادی پایان مصاحبه شد.و روزهای رویایی پیش از رفتن رنگ و بوی روز عادی گرفت و فکر میکنم خیلی وقت هست که شادی کردن را فراموش کرده ام.من فراموش کرده ام که هراز گاهی دریچه های قلبم را به اما و اگروشایدها ببندم و اجازه دهم موجهای شادی قلبم را بلرزه در اورد.من فراموش کرده ام که روحم تشنه شادی است نه هر از گاه و نه سالی یکبار و نه هر فصل و ادعا نمیکنم هرروز  که شاید در تکرار ثانیه ها و ساعتها گم شود بلکه میخواهم جشنش بگیرم هر ماه و بلکه هرهفته و هدیه اش دهم به خودم ،همسرم و روح زندگی


نوشته شده در : سه شنبه 17 تیر 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تغییر اخلاق

» نوع مطلب : چرت و پرت نویسی ،خودشناسی ،

سلام به همه بی معرفتها،چون بجز یکی دوتا دوست که ازمهمترین روز زندگی من پرسیدن بقیه سکوت را ترجیح دادن.

خوب امروز یکم کلافه هستم.یعنی بیشتر غمگینم.توفکر خودم و زندگیم هستم.سی وهفت سالمه و این عدد داره خیلی اذیتم میکنه.به وبلاگ بچه های مهاجر که سر میزنم میبینم تو دهه اول سی هستند و تو فرهنگ جدید جا افتادند.بچه دارند و هنوز خیلی راه جلوی پاشون دارند.خیلی دیر دارم شروع میکنم.البته میخواستم زودترشروع کنم اما گرفتار انتخابهای غلط و مشاوره های غلط تر شدم.سالهای زیادی از عمرم به انتظار برای مهاجرت گذشت.سالهایی که میتونست برای ساختن زندگی جدید در کشور جدید استفاده بشه.و واقعیت تلخ اینه که برای ساخت زندگی تو ایران هم دست و پام بسته بود.بیشترش تحت تاثیر شانس بد.دارو*خانه ای تو منطقه محروم زدم که دا*نشگاه اجازه تعطیلیش را نمیدادوتنها شرط پیدا کردن جانشین بود که اون هم پیدا نمیشد. الان یکی دوساله که قفلها باز شده و به انتخاب خودم برای پروسه کاریم و پیشرفتم کاری نکردم.یعنی رفتم تو لیست انتظار دا*نشگاه برای تاسیس دا*روخانه در تهران.باز هم با مشورت کارشناس دا*نشگاه.نمیدونم کاردرستی انجام دادم یا نه!بخاطر اینکه همین دوسال پیش میتونستم با پول پر*وانه بخرم اما ترجیح دادم خود دا*نشگاه بهم بده.نه ناراحت زندگیم تو ایران نیستم.چون تمام تلاشم را برای ایجاد تغییر کردم اما نشد.بیشترحسرت 7-8 سالی را میخورم که به انتظار برای کا*نادا گذشت.ایا واقعا راه دیگه ای وجود داشت که من ندیدم؟بله حتما وجود داشته.تمام سعیم را کردم که با امکانات و دانشم راه بهتری پیدا کنم.ولی عملا 5 سال فکر میکردم برنامه کا*نادا حتمی هست و دولت محترمه کانا*دا 5 سال از عمر من راسوزوندبیشتراز این دلم میسوزه هیچ وقت هیچ کس کمکم نکرد.شاید هم واقعا کسی شرایط من را نداشت که راهنماییم کنه.شاید هم مردم بدجنس شده اند..نمیدونم .خیلی سعی کردم دنبال فرصتهای جدید باشم اما ندیدم.این 2-3سال اخر هم که تکلیف کا*نادا روشن شد واقعا خودم را به اب و اتیش زدم تا راهی پیدا کنم.اما واقعا از این افسوس میخورم که چرااجازه دادم 5 سال از عمرم را صرف انتظار برای کا*نادا کنم.یا حتی تو این دوسال با وجود سعیم چرا راه بهتر پیدا نکردم.چرا سرنوشت مزخرفی که بهش عقیده ندارم طوری چیده نشد تا من راه ومسیر مناسبی پیدا کنم...........جالبه هنوز ایرانم و هنوز شروع هم نکردم.نگران شروع کردن نیستم و حتی مسیر بعدی زندگیم را میدونم.تمام کردن درسم و پیدا کردن کار مناسب.البته خودم همیشه میگم هیچوقت برای شروع درس و کار مناسب دیر نیست .اما شاید هم داره دیر میشه.شاید بعضی کارها را باید زودتر شروع کرد.مثل تاسیس دا*روخانه.مثل پول دراوردن.یا از همه مهمتر بچه دارشدن.مبحثی که همسر بشدت مخالف این قضیه هست و خودم با وجود بیعلاقه بودن به بچه داری فقط بخاطر ترس از پشیمان شدن در اینده ای که نتونم بچه دار بشم بهش فکر میکنم.شاید هم واقعا راه درست همین باشه وبچه به زندگی ادمها جهت و معنی میده.شاید .از لحاظ علمی میدونم همین الان هم داره دیر میشه و تازه قراره من خودم را الوده درس و کارکنم.اما بهرحال درس و کار و بنوعی رفتن الویت من هست.زیاد دارم مینویسم.باز هم حرفهای تکراری اما شماها هم که خواننده های بی بخاری هستید و درسکوت بتماشای زندگی من نشستید.

تازگیها یکجورهایی روابط اجتماعی موفقی ندارم.از کارهای همکارهام خسته شده ام و مدتی هست که تو محل کار ساکتم.خودم را محق میدونم و حوصله  گرم کردن روابط ویابه اصطلاح منت کشیدن را ندارم.هرچی فکر میکنم میبینم کارهای اونها اشتباه بوده و برای چی بخاطر روابط با ادمهایی که فقط ساعتهایی از روزرا باهاشون هستم تلاش کنم.در واقع دارم تغییر میکنم دیگه بهر قیمتی ادمها و حرفهاشون را تحمل نمیکنم.قبلا بخاطر ضعف اعتماد بنفس فردی بودم که کوتاه میومدم.من بودم که گذشت میکردم و من بودم که ندید میگرفتم اما جدیدامیبرم.رابطه را قطع میکنم و ترجیح میدهم همچین رابطه ای رااصلانداشته باشم.فقط تعداد ادمهایی که باهاشون رابطم را بریدم نگرانم میکنه و برام جای سوال گذاشته!!دونفر سر کار(مدیر بیشعور و نوچه اش)و یک مشاور ارایشی بهداشتی (طرف برای یکی از این شرکتهای ایرانی کار میکنه.با مدرک دیپلم میرن یکدور کلاسهای  شرکت برای اون محصول .چهارتا لغت یاد میگیرند.بعضا هم اشتباه مشاوره میدهند.یکی دوبار داشت اشتباهی مشاوره میداد تصحیح کردم حالا برای من قیافه میگیره)که جمعا سه نفر میشه.(باز هم فکر میکنم حق را بخودم میدهم) یک خاله(بخاط انتقاد مودبانه ای که از رفتارشون کردم)(که البته خاله پیشقدم شد و پیشقدم شدن ایشون کافی بود که تمام مراحل منت کشی وقربون صدقه رفتن را بطور کامل انجام بدهم)وقطع رابطه با دوست سابقم که منفی بینی وغرور وخودبرتربینیش واقعا ازاردهنده بود.اما همه این مشکلات در رابطه در ظرف 3-4 ماه اخیر واقعا سوال برانگیز نیست؟میدونم که به یک مرحله دیگه ای از بلوغ و خودشناسی رسیدم و بنظرم کارم درسته.شاید هم بعد از قطع رابطه ها بایدگذر کرد وََ باقی موندن تو محل کاری که مشکل دارم اشتباه هست.فکرکنم نیاز دارم حتما قبل رفتن به یک مشاور مراجعه کنم.بهرحال گفته میشه بعد از مرگ وطلاق مهاجرت پراسترسترین مرحله زندگی ادمهاست ومیخوام از لحاظ روحی خودم را اماده کنم.هرچند احساس میکنم تا حد زیادی تحت تاثیر قرار گرفتم.حرف زیاد دارم اما باشه برای پست بعد.


نوشته شده در : دوشنبه 9 تیر 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

قلب سنگی

» نوع مطلب : خودشناسی ،

نمیدونم از کی اینجوری شدم؟از کی اینهمه تغییر کردم؟از کی دلم سنگ شد و نتپید؟ازکی سنگدلی و بیتفاوتی را جایگزین مهربانی وشفقت کردم؟اصلا چگونه شد منی که با کوچکترین سخنی میشکستم .منی که حساسترین دختر دنیا بودم بزرگ شدم ؟نه لفظ بزرگ شدن بهونه ای بیش نیست.

نوجوون که بودم با کوچکترین انتقادی حتی بملاینترین لحن سخنی اشکم در میومد.امکان نداشت بخواهم از حقم دفاع کنم و با گریه حرف نزنم.من بی اعتماد بنفس بودم.حساس وشکننده وبه مهربانی و دلسوزی شهره بودم.صداقت و سادگی بارزترین ویژگی من بود.بزرگتر شدم.دانشگاه.خوابگاه وادمهای جورواجور اومدند و رفتند.شکستم وخورد شدم و دوباره خودم را ترمیم کردم.تمام این سالها همچنان شکننده و حساس بودم.هیچوقت فراموش نمیکنم که عجوزه ای در ظرف یکماه انچنان شکستم که سالها قلبم خونین بود.یکماه بیشتر درزندگیم نبود اما به قلبم و عمیقترین احساساتم با بیرحمی و قساوت خنجرزد و رفت.سالها طول کشید زخمها ترمیم شودیا شاید گرد فراموشی انها را بپوشاند اما هنوز هم بعد از گذشت سالها وحشتی عمیق از بیاد اوردنش دارم.............تک تک روزهای عمرم در حضور ادمهای جامعه شکل گرفت.برادرم را ازدست دادم واولین رویایی خود با مرگ واز دست دادن  راتجربه کردم.بمروردیگر در برابر رفتارهاوسخنها نمیشکستم من به اهستگی تغییر کردم و روزی رسید که بیتفاوتی را حس کنم.هنوز هم به مهربانی و دلسوزی شهره هستم.هنوز هم مردم بعنوان اولین خصوصیتم از مهربانی نام میبرند، هنوزهم در مقابل فقر وناتوانی مردم قلبم به سختی فشرده میشود.هنوز هم در مقابل درد مردم کوچه و خیابان نمیتونم بیتفاوت باشم .اما............سنگی شدن قلبم را حس میکنم..تغییرات قلبم را میبینم.سنگدلی وبیرحمی را حس میکنم و من از این تغییر بیزارم.ازاینکه روزگاری دور من هم عجوزه ای شوم میترسم.از تیله ای شدن چشمم و خنجرشدن زبانم هراسانم....من بیتفاوتی را در صورت اسمان درمقابل ناراحتی ودرد اطرافیان میبینم.واین دردناک است.این بیتفاوتی و لبخند کور ترسناک است.ایا اینده ای هیولا وار دارم؟ایا همین امروز هم شیطانی در وجودم بزرگ میشود؟ایا این به این خاطراست که اعماق قلب انسانها را میبینم؟ایا این به این خاطر است ادمها را زود میشناسم و انها را به خاطر بدیهای ذاتشون مستحق ناراحتی میدونم؟ایا این همان بزرگ شدن است...... ایادیدن قلب و ذات ادمها و اگاه شدن به زشتیها و سیاهیهای ادمها یکی یکی سلولهای قلبم را از من میگیرد؟ایا این بیتفاوتی دیواری است که  برای محافظت از خودم در مقابل انسانها چیده ام؟پس راه حل چیست؟چطور میشه هم از شکستن در امان موند  وهم به هیولا تبدیل نشد؟ایا باید معدود عزیزانم را استثنا قایل بشم و اجازه بدهم نقاب بیتفاوتی در مقابل بقیه ادمهای جامعه منرا در برگیرد؟نه نمیخوام بیشتر از این شکننده و حساس باشم .شاید هم کاراز کار گذشته و هم اکنون هم قلبم سخت و سرد شده.وتنهااندک سلولهایی در گوشه ای از قلبم در عشق عزیزانم میتپد.ومن میترسم از روزی که بدیهای عزیزان غالب قلبم شود و همه قلبم جزجایگاه راستین به سنگ تبدیل شود؟ایا تنها با یک عشق هم میشود انسان ماند؟ایا یک عشق کافی است؟ایا نباید عاشق انسانها بود یا باید اول از همه عاشق خود بود و از خود درمقابل تیرهای دردناک رفتارها وسخنان مردم محافظت کرد؟ایا داشتن قلب سنگی دردناک است یا دردناکتر شکسته شدن است؟


نوشته شده در : چهارشنبه 28 خرداد 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

مردک

» نوع مطلب : اظهارفضل ،خودشناسی ،

بخش اول

ازهمون موقع که رفتن به دبستان را شروع کردم فهمیدم من ادم هرروز مدرسه برو نیستم.انضباطم بیست بود و وسواس شدیدی رو با ادب بودن و حفظ احترام معلم داشتم اما بعضی روزها دلم نمیخواست مدرسه برم.به مامانم میگفتم امروز نرم و مامانم موافقت میکرد و فرداش میرفت غیبتم را موجه میکرد .من هم تمام روز دراز میکشیدم و به صدای نمکیهای توی کوچه گوش میدادم.بدترین زمان هم مهرماه بود که باید بعد ازتعطیلات برمیگشتم مدرسه وازاینکه میشنیدم بعضی از بچه ها از بازشدن مدرسه خوشحال هستن تعجب میکردم.این خصلت تمام سالهای مدرسه همراهم بود.زمان دبیرستان هم وقتی یکی از بچه ها گفت من دوست دارم جمعه هاهم مدرسه باز باشه تعجب کردم.میگفت توی خونه حوصلش سر میره واین حرف همچنان برای من عجیب بود.عادت یکروز درماه استراحت، تمام مدت دبیرستان و دانشگاه ادامه داشت.احتمالا دوران دانشگاه به یکروز در هفته هم رسید.......دوران طرح شروع شدوباید سروقت سوار سرویس میشدم و عصر همزمان با بقیه پرسنل از بیمارستان میزدم بیرون.واونموقع بود که فهمیدم من ادم کارمندبشو نیستم.برام خیلی سخت بود درچارچوب قرارگرفتن.یکمدت از طرح هم مسئول شبکه و بازرس دارویی بودم.بنوعی پشت میز نشین.صبح همون نیم ساعت اول کارهام تموم شده بود و وگذروندن بقیه روز به حالت خوابالود از زجراورترین ساعتهای کاریم بود.......حتی زمانی که از خودم دارو*خانه داشتم هم از کارلذت نمیبردم.دارو*خانه خیلی کوچیکی بود و کار بنظرم تکراری میرسید........بعد از فوت برادرم وبرگشت دوبارم به تهران سه سالی کارنکردم.تا ساعت یازده دوارذه ظهر براحتی میخوابیدم و اصلا بابت خونه بودن احساس بدی نداشتم.اگه خونه نمیخریدیم وزیر بارسنگین وام نمیرفتیم احتمالا همچنان سر کار نمیرفتم.نه اینکه دختر خانه داری باشم و به کدبانو گری علاقه داشته باشم.نه.من حتی از کارخونه هم فراریم .از اشپزی وهرنوع کار خونه دیگه ای خوشم نمیاد.عملا بخور و بخواب را میپسندم و بالذت انجامش میدم.......با اینحال تموم این سالها ساعتهای خیلی زیادی را کار کرده ام.خیلی بیشتر از یک ادم معمولی و تموم این سالها هرساعت از کارم راشمرده ام تا وقت خانه رفتن برسدوهنوز هم من همان ادمم.با اینکه تومحل کار عملا نسخه ها را بین گشت زنی اینترنتم رد میکنم.نه اینکه اینترنت را بین نسخه دادن وبااینکه پنجشنبه ها اصلا سرکارنمیرم وازاستراحت دوروز تعطیلی درهفته لذت میبرم اما باز هم تو محیط کار مرتب به ساعت نگاه میکنم تا وقت خانه رفتن برسد و هنوز هم وقتی پرسنلی میگوید کار را دوست دارد چون توخونه حوصله اش سر میرود تعجب میکنم.

بخش دوم

من از این مردک متنفرم.از ادمی که از من کوچکتر است و از لحاظ سطح علمی هم خیلی پایینتر اما هرروز من باید بهش سلام کنم متنفرم.منظورم همین پسره هست که مدیریت اینجا را بهش داده اند.یکسال تمام هست که وقتی وارد دا*روخانه میشوم عملا من را نمیبیند و تومجبوری سلام کنی.یکسال تمام هست که گاهی سلام نکرده ای و باز هم یک سلام پیشقدم نشده است.از راه اومده و از کنار تو رد شده بدون اینکه سلام کند و باز هم تو برسم ادب مجبور بوده ای سلام کنی.گاهی هم بجای سلام گفته ای خوب هستید اقای فلانی و باز هم پررو وار گفته شما چطورید و از گفتن سلام امتناع کرده.روی مبل اتاق پشتی لم داده و تو باسر وصدا وارد شده ای و بازهم تورا ندیده تا تو اول سلام کنی.از در وارد میشوی خودش را به ندیدن میزند تا باز هم اول تو سلام کنی.من از این مردک خودبین متنفرم.

بخش سوم

مردک منفور خوب میداند با مریض و مشتری چطور رفتار کند.او عاشق کارش است و  بعد از ساعتها کارکردن همان انرژی اول صبحش را دارد.او با تمام مریضها یا مشتریها شوخی میکند و انها را میخنداند.صبرعجیبی در برخورد با مریضهای پردردسر دارد.هیچ مریض و همراهی ناراضی از در بیرون نمیرود.تک تک جملات و حرفهایش با هوش اقتصادی ذاتی و مشتری مداری گره خورده است و تودردل به هوش اقتصادی مردک منفور افرین میگویی.مردک با تمام ویزیتورها بسیار دوستانه عمل میکند.با مشتریهای قدیمی احوالپرسی میکند. باپرسنلش شوخی میکند و درعین حال داد میکشد تا برایش چایی بریزن .خودکار ببرن یا کیفش را که روی میز جامونده بهش تحویل بدن..بی محابا سیر میخورد وهرروز دهنش بوی سیر میدهد و تو از روی ادب بروی خودت نمی اوری واواز هر فرصتی برای شوخی جنسی با پرسنل دختر و لاس زدن با ویزیتورهای زن استفاده میکندو تو چندشت میشود.مردک منفور به تمام پزشکهای دوروبر رشوه میدهد.همه را از دم خریده است .به تمام پرسنل کلینیکهای بغل تخفیفهای عالی میدهد.به اونهایی که تو بخشهای سیتی اسکن هستند بخاطر اینکه نسخه هایشان گران قیمت  هست رشوه های خوبی میدهد.دکترهای سیتی اون بخش عملا نصف داروهایی که برای مریض مینویسند را برمیدارن و درجیب مبارک میگذارن و نصف قیمت به مردک میفروشن و فروش د ارو*خانه روز بروز بالا و بالاتر میرودوصاحبان اصلی دا*روخانه  که جز مافیای دا*روخانه کلان شهر تهران هستند پولدارتروپولدارتر وتومی دانی که همه و همه حتی ارگانهای دولت ی مربوطه از این حقیقت باخبرنذ اما اوضاع شیر تو شیر تر از این حرفهاست که بشود کاری کرد .درنهایت توشغلت را از دست میدهی و ازکارکردن در نیمی از داروخانه های تهران محروم و هرگز داروخانه ای نخواهی داشت و اکر بزنی ممکن است نابودت کنند و برشکست شوی پس بازی با دم شیر را کنار میگذاری همانطور که تعداد زیادی از دارو*سازان تهرانی که از این حقیقت باخبرند اینکار را میکنند .وتوباز هم دردل مردک منفور را بخاطرتوانایی درچند برابر کردن فروش  دا*روخانه تحسین میکنی وشاید هم در دل بفروش بالای دا*روخانه ودرامدهای بالای میلیونی اش حسادت کنی و سعی میکنی حساب نکنی مافیا چندده تا از این درو*خانه ها دارد و در ماه چند میلیارد درامد دارد.وتو از مردک   منفور متنفری وصدای او را میشنوی که دارد با ویزیتور و پرسنل شوخی میکند و میخندد

بخش چهارم

من موفق میشوم.یکروزی هم دارو*خانه بزرگی میزنم نه از این دارو*خانه های کوچک که دکتر دارو*سازش بتنهایی دا*روخانه را اداره میکند ومنتظر  تک و توک مریضهایی هست  که برای خرید یک برگ استامینوفن به دارو*خانه می ایند.نه من دکتری میشوم که از راه دور دارو*خانه بزرک و پرفروشش را اداره میکند و یک پرسنل مدیر شبیه مردک دارد.خلاف نمیکند اما از مردک در جهت بالا بردن فروش استفاده میکند واجازه میدهد تا پولدارشودزیرا معتقد است کسانی که ضعیفند معتقدند پول چرک کف دست هست و درحقیقت این مثل ساخته شده تا پولدارها بیشتر و بیشترپولدارشوندو از ثروتشون لذت ببرند


نوشته شده در : سه شنبه 20 خرداد 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تغییرمثبت

» نوع مطلب : روزهای رویایی پیش از رفتن ،خودشناسی ،

امروز که رسیدم داروخانه با جمعیت سیاه پوشی روبروی خانه بغلی مواجه شدم.نگاه کردم دیدم عکس پسر خیلی جوونی هست.ماشین را بردم کوچه پشتی تا پارک کنم دیدم یک مرد جوون با سر و لباس خیلی فقیرانه کف کوچه دراز کشیده.و دوتا اقا هم اونطرفتر ایستادن.نزدیک که شدم پرسیدم چی شده گفتند میگه تشنج کردم.رفتم بالاسرش.گفت قرصم را بهم بدید.تو کوله پاره و کهنه اش را گشتم یک برگ قرص کاربامازپین پیدا کردم.بهش گفتم نیاز به امپول ضد تشنج داری.برم برات از داروخانه بیارم.اروم گفت نه.مردم جمع شدند.گفت قرص سدیم والپروات را میخوردم گیرم نیومده برای همین حالم بد شده.قرصی نبود که نباشه .حدس زدم منظورش خارجی این قرصه که گرونه و احتمالا نخریده.اومدم داروخانه و یکنفر را فرستادم تا براش این دارو را ببره.جمعیت جلوی داروخانه بیشتر و بیشتر میشد.پسر جوون توزده سال بیشتر نداشته و دوهفته داشته تابیست ساله بشه.درست مثل برادرم.اونهم دوماه تا تولد بیست سالگیش مونده فوت کرد.این پسر با موتور بوده وسرعت بالا و زمین خورده وضربه مغزی شده.وقتی میبردنش بیاد برادرم یواشکی کلی اشک ریختم.

ازاول هفته هم دارم وبلاگ سبزسبز دوست خوبی را میخونم.که سهم امروز هم بخش فوت مادرش بودکه  اونهم بینهایت غمناک بود.اونجا هم گریه کردم.وبلاگ سبزومثبتی که قصددارم باخوندنش یاد بگیرم چطور میشه مثبت دید.چطور میشه از دختری مثل همه ما اینقدرتغییر کردوبه این درجه از زیبا بینی و مثبت دیدن زندگی رسید.ارامش یاطبیعت زیبای استرالیا .تنهایی یاکتاب.اعتقاد به امورماورایی یا خوداگاهی برای تغییر؟

یک نگاه به خودم میکنم.مدتها است که دیگه به متافیزیک از هرنوع و اسمی اعتقادندارم.اخریش اعتقادبه انرزی  بودمثل قانون جذب وانرزیهای مثبت ومنفی اونهم به احترام علم و فرمول معروف انیشتن البته انرزی منفی هم تعریف علمی نداره.اما حالا حتی نگاهم به این موضوع هم کاملا علمی شده.بهرحال این دلیل نمیشه که ادم زیباییها را نبینه.مثبت و زیبا فکرنکنه و بخاطر خوبیها واتفاقهای خوب سپاسگزارنباشه.

امیدوارم من هم تغییر کنم.امیدوارم من هم بمرور با پیداکردن یک گوشه دنج زیبا تو این دنیا ارامش ونگاه زیبا ومثبت  را پذیرای دلم کنم .

 

 

 

فردا روز مصاحبه کشوراروپاییمون هست.همه مدارک را اماده کرده ایم بجز مدرک سابقه تحصیلی بنده که بخاطراشتباهات مداوم دارالترجمه تا امروز حاضرنشده. امروز صبح همسر رفته  بودتحویل بگیره باز دوباره همون سابقه کارقبلی که پربودازاشتباهات زمانی را اشتباهی ترجمه کرده بودند.دیگه همسرم شاکی شده که چرا اینقدراهمال کاری وسهل انگاری .وخودش در تک تک مراحل ترجمه تا فرستادن برای دادگستری حضورداشته برای جلوگیری از اشتباهات احتمالی.این پسر خوب هم تو این جورمواقع به من خبرنمیده تا مشکل کاملا رفع ورجوع بشه بعد بعنوان اتفاقات روز فقط تعریف میکنه که چی شده بوده.درواقع اگه این مدرک اماده نمیشد خودبخودوقت سفارت فردا راباید کنسل میکردیم

راستی  ای بیست من اومد اما بدون اسم همسر که میل زدیم برای اون هم بفرستند.هنوزازدوتادانشگاه دیگه خبر نیست.

دیشب با دوست یکی از دوستهام که سانفرانسیسکو درس میخونه حرف زدم.میگفت اونهم برای مستر دوباره اقدام کرده بود وبدون فاند.سه سالی هست که اونجادرس میخونه وتموم این سه سال با هزینه خودش بوده.میگفت از ادمهای عشق امریکاست .مدت کوتاهی اروپا بوده اما ام ری کا یکجای دیگه هست.به این امید رفته بوده که بعد از یک ترم خوب درس بخونه و فاند بگیره اما چون رشتش علوم انسانیه تاحالا فقط از جیب خرج کرده.میگفت خیلی خیلی سختی کشیده.وبهتره باپشتوانه خوب برم.خلاصه خیلی ترسیدم.خیلی.واقعا نمیدونم چیکارکنم وحسابی موندم تو دوراهی.

امیدوارم بهترین تصمیم را بگیریم.

 


ادامه مطلب

نوشته شده در : سه شنبه 30 اردیبهشت 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

مرگ یا درد؟

» نوع مطلب : خودشناسی ،

 بشدت توصیه میکنم اگر امادگی روبرو شدن باحرفهای ناراحت کننده را ندارید از خوندن این پست اجتناب کنید

 

 

 

فکر کردن به مرگ برای هرکسی ترسناک و سخته.با اینحال دوگروه از ادمها وجوداره،کسانی که مرگ نزدیکانشون را تجربه کرده اند وکسانی که غیر از ادمهای غریبه مرگ را از نزدیک ندیده اند.گروه اول مرگ را میشناسند.میدونند دیر یا زود سراغشون میاد.میدونند ممکنه هرلحظه این اتفاق بیافته و خیلی ساده با مرگ دست به یقه بشند.درواقع مرگ میتونه در پس هر اتفاق ساده خوابیده باشه.میخوریم زمین و سرمون از فاصله چندسانتی میز رد میشه میگیم شانس اوردیم و میگذریم درصورتی که همین اتفاق ساده میتونست مرگمون را رقم بزنه.کماکان که برای خیلیها رقم میزنه.وگروه دوم گروهی هستند که مرگ را یک اتفاق خیلی دور برای خودشون و نزدیکانشون میدونند.مثلا بعد از صد و بیست سال بر اثر پیری مفرط و دررختخواب.اونها اونقدر مرگ را دور میبینند که گاهی ازش نمیترسند چون هیچ تصوری از عمق غم و اندوه اطرافیان ندارند.مقوله مرگ برای اونها مثل دیدن یک فیلم سینمایی هست که خیلی متاثرکننده و ناراحت کننده هست اما تو فیلمه و برای اونها نیست.

همونطور که میدونید من جز گروه اولم اما تا هفت سال پیش جز گروه دوم بودم تا اینکه برادرم فوت کرد.معتقدم هیچ لزومی نداره تا گروه دوم احساسات گروه اول را درک کنند.اصلا بهتره درک نکنند و ارزو میکنم هیچوقت درک نکنند و باشند وهمون مرگ صد و بیست سالگی در اوج پیری .

حالا میمونه نوع خاصی از مرگ.مرگ تدریجی.مرگی که یکدفعه حادث نمیشه .مرگ بر اثر امراض غیر قابل درمان و گاهی خیلی جدی مثل سرطانهای بدخیم و کشنده.و البته درداور.

شاید تو اخباریابرنامه های مستند شنیده باشید یا حتی ممکنه با دوستهاتون یا مثل من سر کلاس زبان درموردش بحث کرده باشید.درواقع  هیچ قانونی برای خلاص شدن از زندگی زجراور وجودندارد.یادمه چند وقت پیش برنامه ای را دیدم که ادم معلولی که برای هر حرکت کوچیکی به پرستاروکمک احتیاج داشت درخواست مرگ با انتخاب خودش را داشت.اما قانون بهش اجازه نمیداد ودررسانه ها بحث های زیادی  بر دادن  یا ندادن این حق سر گرفت.درواقع این فرد برای خودکشی هم احتیاج به کمک  داشت. ولی بنظر من هیچ کسی جز خود فرد مریض نمیتونه شرایط اون فرد رادرک کنه و برای اون تصمیم گیری کنه.اگه اون فرد مرگ را ترجیح میده چرا باید مانعش بشیم.بهرحال بعضی فرد مریض را عاری از قوه تشخیص برای تصمیماتش میدونند.اما بنظر من اگه اون فرد سالم بود یا امید به سلامت داشت ارزوی مرگ نمیکرد.بعضی هم پیشرفت علم و تکنولوزی را بهونه میکنند اما ایا این بهونه ای برای ندادن این حق نیست؟

 حدوداشش ماه پیش بود که شنیدم یکی از بستگانم  برای تومور مغزیش که عود کرده بود عمل دومی دارد.همون موقع تو دلم براش ارزو کردم از زیر عمل نیاد بیرون.با شناختم از پزشکی میدونستم که این فرد عمر کوتاه و زجراوری خواهد داشت.متاسفانه عمل دوم انجام شد.اما تومور سریعتر از قبل برای بارسوم برگشت .ماههایی سخت برای خودش و همسر و دو دختر نوجوونش که شاهد اب شدن و دردکشیدن پدرشون بودند. مردی شاداب قوی وورزشکار و خندان و روحیه باید با جلاد مرگ دست و پنجه نرم میکرد.سردردهای شدید.کوری و بعد ناشنوایی ودرد و درد ودرد ودراخرمرگ در روز جمعه گذشته.........همونطور که میدونید مغز کنترل کننده تمام اعمال ارادی و غیر ارادی وحیاتی بدن از جمله کلیه قلب و تنفس هست.مرگی سخت.

ومن موندم واین سوال که ایا بهتر نیست راهی برای رهایی از اینهمه درد به انتخاب خود مریض بگذاریم.بهتر نیست بجای باقی موندن تصاویر درداور و فوق العاده ناراحت کننده برای اطرافیان خاطره ای از روزهای سلامتی و شادابی فرد محکوم به مرگ داشته باشیم.جواب حقیقی این سوال راتنها خود مریض و افراد خیلی نزدیک میدونند و ارزو میکنم هیچوق هیچوقت هیچوقت جز این گروه نباشیم.

یادش باقی


نوشته شده در : یکشنبه 28 اردیبهشت 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

نمایش احساس

» نوع مطلب : خودشناسی ،

ما ادمهاخصوصیات خوب و بد زیادی داریم.هیچ کس نیست که خوب مطلق یا بد مطلق باشه.مهربانی دلسوزی مسئولیت پذیری یا حسادت بدجنسی دروغ خصوصیاتی هست که بدرجات مختلف تو وجودما هست.از یکی بیشتر اریکی کمتر.مثلا همه منرا ادم صادق و راستگویی میشناسند اما این خصلت 100%نیست.سعی میکنم به این عدد نزدیک باشم چون بصداقت اعتقاددارم و این درمورد خودم هم صدق میکنه،درواقع سعی میکنم حسهام را بشناسم و درمورد حسهام با خودم صادق باشم.

خیلی از ادمها ترجیح میدهند حسهای خوب و بدشون را در اعماق قلب یا فکرشون مخفی کنند.گاهی اونقدر با این حسها غریبه هستند که بمحض وقوع اونرا نمیشناسند و برای همین نمیتونند واکنش مناسب نشون بدهند یاکنترلش کنند...........من شخصا ترجیح میدهم  باخودم صادق باشم حسهام را بشناسم و کنترلشون کنم.اینجا ،حیاط خلوت دلم هست و من احساساتم را پهن میکنم تا درمقابل افتاب دیدگان دوستان نااشنا خشک بشه و بعد جمعش میکنم و میگذارمش توصندوقچه .اینجا خشم ناامیدی و حسادتم را میبینید که بصورت کودک حس باقی میمونه و سعی میکنه تا بزرگ نشه و نمود بیرونی پیدا کنه.

کمی هم روزانه بنویسم.

دوهفته تا وقت سفارت اروپا باقی مونده و عصرها را به اماده کرن مدارک میگذرونیم.مثلا یک شب رزومه برای این یکی سفارت یک شب برای اون یکی.یک شب اس ا پی و یک شب تراول پلن.صبحها هم جورکردن 200 میلیون پول برای پرینت حساب امر*یکا و 80 میلیون برای پرینت حساب این یکی.راستش اول که وقت مصاحبه اروپا به اخر اردیبهشت افتاد خیلی خوشحال شدم که انقدر سریع وقت دادند.اما حالا میبینم اینهم جز بدشانسیهای ما بوده .باتوجه به اینکه الان الویت ما امری*کا هست بهتر بود این زمان دوماه دیرتر بود تا اول تکلیف امری کا روشن بشه بعد اگه بهمون ویزا ندادن برای اون یکی اقدام کنیم.اما الان اخر اردیبهشت مصاحبه این یکی سفارته و قصد داریم برای اوایل خرداد برای اون یکی وقت بگیریم.

با شرایط من که فاند ندارم و برای مستر دوباره اقدام میکنم و همراه دارم توصیه شده وقت را از سفارت انکارا بگیریم.اما متاسفانه هنوز i20من نیومده تا باشماره سویس اون وقت بگیرم و متاسفانه وقت سفارت انکارا همین الان تا 25 جون پرشده و کلیرنس انکارا یکی دوماه طول میکشه واینطوری به دانشگاه نمیرسم برای همین مجبورم وقت سفارت از دبی که به بینظمی معروفه یا ارمنستان بگیرم که برای کسانی که فاند دارند توصیه میشه.چاره ای نیست و باید جلو رفت.

بقیه مطالب باشه برای پست بعد


نوشته شده در : سه شنبه 16 اردیبهشت 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

رضایت

» نوع مطلب : خودشناسی ،

یکبارمحمدعلی عزیز یکی از دوستهای خوب وبلاگ از من در مورد هدف و برنامم در اینده دور پرسید.اونموقوقع اونقدر درگیر انتخاب بودم که گفتم نه هدف خاصی ندارم اما بعد که خوب فکر کردم دیدم که میدونم از زندگی چی میخوام.

رضایت ،هدف من از زندگی این هست.حالا این که من رضایت را تو چی میبینم باعث میشه زندگیم جهت پیدا کنه.اولین خواسته من را که دیگه خواجه حافظ هم میدونه.سالهاست برای رفتن تلاش کردم و این تلاشها و خواسته عمیق چندساله برای تجربه زندگی توی یک کشور جهان اولی باعث شده یک حفره بزرگ و خیلی عمیق توی قلبم ایجادبشه که با هیچی جز رسیدن پرنمیشه.پس بحثی راجع به این نیست و یکروزی میروم.

خوب دومین خواسته من از زندگی رفاه هست.برای هرکسی رفاه تعریف خاصی داره.یکنفر رفاه را درحد براورده شدن نیازهای اولیه و واجب زندگیش میدونه.اما تعریف من توانایی خوب زندگی کردن هست.اینکه بتونی راحت مسافرت بری بدون اینکه دغدغه کار داشته باشی و از این قبیل.خوب این ارزو باید با توانایی و پتانسیل هرکسی تعریف بشه و به ابزاری هم احتیاج داره.ابزار من رشته و تجربه ام هست.رشته من این پتانسیل را داره و برای بالفعل شدنش هم مقداری پول اولیه لازمه که سالها کارسخت وفشرده، تجربه و این پول اولیه را دراختیار من گذاشته.رفتن میتونه شکل وشمایل رسیدن به این ارزو را عوض کنه اما خودش را عوض نمیکنه.درواقع سالها کارتومنطقه محروم باعث شده امتیازخوبی برای تاسیس داروخانه داشته باشم.وچه برم چه نرم داروخانه سرجای خودش باقی میمونه.زمان کنکور این رشته را بی هیچ تحقیقی انتخاب کردم.ندندونپزشکی و بعد یکی درمیون داروسازی و پزشکی.درواقع تو ایران رتبه هست که منجربه انتخاب رشته میشه و از طرفی هیچ دوره وکارگاه واگاهی خاصی درمورد رشته های مختلف برای دبیرستانیها وجودندارد.من هم مثل بقیه.رشتم را انتخاب کردم بدون اینکه چیزی راجع بهش بدونم و جالبه که اصلا بهش علاقه هم نداشتم.......اما اینبار وضعیت فرق میکنه.با اگاهی رشته تحصیلیم را دنبال میکنم.اول از همه عمری را برای کاشتن و بزرگ کردن این نهال گذروندم .عاقلانه نیست حالا که وقت ثمردهی این درخت رسیده بکل قطعش کنم.درثانی این رشته میتونه درخارج از کشور هم پولساز باشه دومین هدف من را هم تامین کنه،فقط احتیاج به سعی وتلاش مضاعف داره.بقولی دوباره دوران دانشجویی و درس.

ازطرفی بدم نمیاد درسم را ادامه بدهم و ازلحاظ علمی به درجه بالاتری برسم.بااینحال هدف اصلی من نیست.چرا؟چون علاقه ای به ادامه تحصیل وگرفتن تخصص تو ایران ندارم.درواقع پاداشها یا بقولی انگیزه مادی ومعنوی خاصی برای ان توی ایران پیدانمیکنم.اما درصورتی که از ایران خارج بشم این ادامه تحصیل به گرفتن موقعیت بهتر اجتماعی ومادی بهم خیلی کمک میکنه.

هدف بعدی من کیفیت بهتر زندگی هست.یک مقدارش به پول برمیگرده که باعث میشه از زندگی بهتراستفاده کنم و یکمقدارش به دیدو شخصیت خودم ربط پیدا میکنه.اینکه دست از نگاه به اینده دوربردارم و اجازه بدم لحظه تو وجودم سرازیربشه.مثبت فکرکنم و مثبت ببینم.خوشیهای کوچیک زندگی را کشف کنم و از داشتنشون لذت ببرم.ازته دل قهقهه بزنم و بخودم با لبخندتواینه نگاه کنم.سالها سنگ صبوربودن وتلاش بی نتیجه باعث شده طرزفکرمنفی بینی من به همسرم سرایت کنه که باید هردوباهم تغییرکنیم.ما دوستهای خیلی کمی داریم.ولازم دارم از لحاظ اجتماعی پیشرفت کنم و درکل از زندگی اجتماعیم احساس رضایت کنم.این تغییرفکرنیاز به اگاهی دقیق و بینش درست داره .به تنهایی میتونه ناموفق و خیلی کوچیک باشه .برای این تغییر هم قصددارم از مشاور و کلاس یا کارگاههای رشد شخصی کمک بگیرم. 

میمونه برنامه های کوتاه مدت برای رسیدن به این ارزوهای بلندمدت که تو پست بعدی اونها را لیست میکنم


نوشته شده در : دوشنبه 15 اردیبهشت 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic