به به به سلام بروی ماهتون.به لبخند شکفته اتان. خوبید؟ خوشید؟ دوروز دیگه عیده:) و گل و سنبل و سبزه. البته من ترجیح میدم خود جناب عید سرو کله اش پیدا نشه چرا که با اومدنشون کار وبار و نگرانی ها هم شروع میشه. همیین خماری ملس اسفندبیشتر میچسبه.بععععله جنابان دوست خدمتتون عارضم که هنوز هیچ اتفاقی تو پروسه کاری ما نبافتاده اما یکم خودم را زدم کوچه علی چپ و گذاشتم نگرانیها برای خودشون ته بن بست مغزم هفت سنگ بازی کنن و چندوقتی الکی و کاملا دولکی با بوی بهار مست شم. یعنی بنده الان خیلی مستم:) خوب براتون بگم این هفته یکشنبه از ظهر تا شب در خدمت دوستای گل همسر و بانوانشون بودیم. یک روز صمیمی و خوب. بعد هم چهارشنبه سوری بود که رفتیم محله سابقمون. یکجورهایی محله دنج و خانوادگی هست که خانواده های گرامی از دم علاقه خاصی به ترقه و فشفشه و اتیش دارند. ما هم زدیم قاطیشون و ازاین کوچه به اون کوچه و فشفشه هامون را در کردیم. دقیقا دوسال پیش چهارشنبه سوری بعد از گشتی کوتاه تو محل، عازم رشت شدیم که از اونجا هم بریم باکو.کیا اون موقع را یادشونه؟؟؟؟اون زمان برادرم که راحترین پروسه مهاجرت را طی کرده بود داشت ساک سفر میبست که اردیبهشت بره و من که سالها در حسرت رفتن بودم چقدر نگران بودم که ایا پذیرش میگیرم. اون سال با بالا پایینهاش گذشت. امسالم که گوگوری سال خوبی بود اونهم داره تموم میشه و سال 95 از دور چشمک میزنه. نمیخوام امسال را مرور کنم و از موفقیتها یا کارهای نکرده بنویسم. اما میتونم هدفهای سال دیگه ام را لیست کنم. یک داروخانه تهران. فارغ التحصیلی با یک معدل خوب و گرفتن یک جاب افر خوب ترجیحا شهر اتلانتا. راستی یک دوست نچسب ویتنامی دارم که نفر اول کلاس بود و با معدل فکر کنم 4 سوپروایزرمون بهش پیشنهاد ادامه تحصیل پی اچ دی را داده بود اما ترجیح داده اپی تی را شروع کنه و صاف اولین مصاحبه کاریش تو اتلانتا بوده و یک کار خوب گرفته. البته همینها را هم با منقاش باید ازش در اورد و گرنه یک کلمه در مورد خودش حرف نمیزنه اما تادلتون بخواد ازتون سوال میپرسه:) اصلا بیخیال برگردیم سر هفته. خلاصه بعد چهارشنبه سوری با دوتا دوستهای زمان دانشگاهم قرار داشتم. دخترهای فوق العاده والبته خانم دکتر که وضع مالی سوپر عالی دارند و یکجورهایی از دیدنشون در میرفتم اما اینبارخودم را جمع و جور کردم و رفتم دیدنشون و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت. حتی یکیشون که خونه اش فرشته هست و دایم از پرستار فیلیپینی و سفرهاش هم حرف میزد نتونست روزم را خراب کنه و فقط گهکاه بخودم یاداوری کردم این دوست خوشگلم زمان خوابگاه هم که بودیم پز میداد. جالبه یا همین سفر امریکا اعتماد بنفس بهم داده یا نگاهم به زندگی عوض شده.صادقانه فکر میکنم مورد اول باشه. چون احتمالا اگه ایران بودم و همین ملاقات را داشتم تا یکماه خودم را سرزنش میکردم که چرا از لحاظ مالی انقدر درجا میزنم و پیشرفت نمیکنم.جان من حسادت نیست که اتفاقا پیشرفت دوستهام از هرنظر برام مباهاته، بیشتر شماتت خویش میباشد. قابل توجه...بچه ها درجه حسودی من کم هست. اگه هم باشه خودم بهتون میگم :)) خوب اونهم از چهارشنبه فوق العاده. پنج شنبه هم با همسری شال و کلاه کردیم زدیم به توچال. پایین که رسیدیم گفتند بالا حسابی برف اومده و تعطیل. من هم بلیط برگشت امروزم را انداختم برای شنبه و گفتم باید امسال طلسم اسکی را بشکنیم. مامانی هم دیشب بمحض شنیدن این موضوع خدمتم رسیدند که چرا نمی ایی و خلاصه باز امروز شال و کلاه بقصد فتح قله توچال. روز خیلی خوبی بود. بغیر از اینکه خشتک راستین در همون ابتدای امر کاملا جرررررید.شانس اوردیم که لباس زیر همرنگ شلوار بود. با شال گردن کمی ابروداری کردیم و دو دوری اسکی کردیم و فرض گرفتیم مردم بشدت دارن اسکی میکنن و کسی فرصت نگاه کردن نداره البته اگه به من بود همون موقع برگشته بودم اما خوشبختانه راستین بااعتماد بنفس تموم خشتکی که لب به خنده و گاها قهقه باز کرده بود را ندید گرفت و قهرمانانه اسکی اش را ادامه داد. 4-5 باری هم بنده بشدت زمین خوردم. اما از اونجا که هردو حرفه ای نیستیم اصلا زمین نخوریم شک میکنیم:) خوب فردا ظهر هم بتنهایی عازم شهرستان هستم که به خانواده بپیوندم. امسال قراره هرکی پیش خانوادش سال را تحویل کنه. این اخرین پست امسال من میشه. پیشاپیش سال نو مبارک دوستان. امیدوارم سال پیش رو یکی از بهترین سالهای عمرتون باشه. لبتون موقع تحویل عین پسته خندون باشه. اصلا همه روزهای سالتون پسته ای باشه.
اصلا اگه احیانا پسته در بسته شد، دواسکی باز شجاع امروز را بیاد بیارید:))
نوشته شده در : جمعه 28 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
نمیدونم درباره چی بنویسم. خیلی چیزها و هیچی. کم کم که بتاریخ رفتنمون نزدیک میشیم. فکر کارهای اونطرف بیشتر میاد تو ذهنم. زندگی اونطرف که هنوز رسما شروع نشده و با این رفت و اومدهای مکرر نمیخوتد پا بگیره. کم کم دلم میخواد اونطرف را به یک سرانجامی برسونم. اما متاسفانه حتی نمی تونم براش برنامه بریزم . مثلا خیلی دلم میخواست تابستون یک اینترنشیپ بگیرم اما بخاطر بلاتکلیفی اینطرف عملا نشد اقدام کنم. یکماه و نیم دیگه عازمم . اما هنوز نمیدونم این سفر اخر امسالم به ایران خواهد بود یا باید تیرماه برگردم. هرچند کارها بسمتی داره پیش میره که 70-80% احتمالا باید برگردم. چقدر بد. جدا از هزینه سنگین رفت و اومد. بلاتکلیفی و فرصت خیلی محدود برای کارهای ایران. ایا مجبور میشیم دوباره ریسک کنیم و برای ویزا اپلای کنیم؟ داره فروردین میرسه و هنوز خیلی چیزها را نمیدونم. از اونطرف حتی نمیدونیم باید یک خونه سابلتی برای یکماه و نیمی که هستیم پیدا کنیم یا یک خونه یکساله. اگه یکساله پیدا کنیم باید نرسیده برای مدتی که برمیگردیم ایران مستاجر پیدا کنیم. سعی میکنم قوی باشم. سعی میکنم مثبت باشم. سعی میکنم به این مسایل فکر نکنم. و ببینم تا قبل رفتنمون چه اتفاقهایی می افته اما کمتر موفق میشم. بغیر از پارسال که تا حدی ارامش نسبی موقع عید داشتیم امسال هم عیدمون با استرس و نگرانی و ناراحتی شروع میشه. یک جور برادر کوچیکه سال 93 که قرار بود مهاجرت کنیم. قرار بود تابستون من امتحان جامع بدم. حالا موندم با این اوضاع و احوال اون را چیکار کنم. شاید هم بهتره نگرانیها را الویت بندی کنم. بزرگ و کوچیک. کوچیکها را بگذارم کنارو نگران بزرگهاش باشم. اینطوری مغز اشفته من هم کمی سبکتر میشه. موفق میشم. از پس این یکی هم برمیام. هرچند خیلی سنگین و ازاردهتده هست اما این هم میگذره.مسخره هست همونطور که این سه ماه مفت گذشت و هیچ غلطی نکردم. مثبت باش اسمان. اخرش یک اتفاقی میافته. من هر کاری ازدستم برمیاد انجام میدم و کوتاهی نمیکنم.
نوشته شده در : شنبه 22 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
داشتم برنامه اورژانس انگلیس را نگاه میکردم. یواش یواش وسطهای برنامه فکرم کشیده شد سمت برادرم ومقایسه اورژانس ایران با فیلم مستندی که از اورژانس انگلیس میدیدم. بعد از سالها هنوز سوال های زیادی برام بی جواب مونده. اینکه اگه زودتر بیمارستان میرسوندنش زنده میموند؟ اسیب مغزیش در چه حد بود؟ و ایا همراهی که 4- 5 ساعت تموم باهاش توی کوه بوده نقشی توی مرگ یا زندگیش داشته؟
ممکنه برای خیلی از شماها سوال پیش اومده باشه که ایا خوبه درخارج از کشور به مریض و همراهانش بیماری و عوارض و یا مرگ و زندگی را خبر میدن یا نه؟ بعنوان کسی که مرگ عزیزی را تجربه کرده. باید بگم این سیستم را به سیستم بی خبر گذاشتن توی ایران ترجیح میدم. واقعا لازمه سوالهای ادم جواب داده بشه. همراه لازم داره همه جزییات را کامل بدونه. اون زمان من حدودا 27-28 ساله بودم اما بشدت بی اعتماد بنفس بودم. غیر از اون شوک ضربه مغزی و کمای برادرم باعث شد نتونم با پزشکش حرف بزنم و اطلاعات بگیرم. غیر از اینکه بعنوان همراه دیدن پزشک مسئول بیمار هم خودش یک ماراتن هست. اونجا هیچ کس برامون توضیح نمیداد چی شده ووضعیتش چه جوریه. فقط حواسشون بود که هرنفر بیشتر از چند دقیقه پیشش نمونه. برادر من تقریبا سه روز تو کما بود.تو سربازی این اتفاق براش افتاد. هیچوقت دقیقا نفهمیدیم که چه اتفاقی افتاده. ظاهرا توی شیب کوه زمین میخوره و سرش از پشت به سنگ میخوره. جمجمه اش به اتدازه 1-2 سانتیمتر میشکنه.4-5 ساعت در گرمای مرداد اون شهر جنوبی بوده تا بتونن به بیمارستان منتقلش کنن. روز بعدش به ماخبر دادن در کما هست.پنجشنبه شب رسیدیم. گیج بودم و اصلا به مرگ فکر نمیکردم . اصلا. میگفتن هوشیاریش 4 هست اما این اعداد برای من بی معنی بود. مطمئن بودیم برمیگرده. توی مستندی که امشب هم دیدم پسر جوون در کمیی طولانی بود و سطح هوشیاریش 4 بود اما به زندگی برگشت. اینجاست که رشته ام را دوست ندارم. چون نمیتونم علایم را بفهمم و تفسیر کنم. نفهمیدم. و شنبه صبح رفت. نمیخوام شمارا هم ناراحت کنم با گفتن از مظلوم رفتنش...................................... پزشکش را بعد رفتنش تو ماشینش دیدیم. سوالی نداشتم . هیچی نمیخواستم جز بودنش اون زمان بذهن هیچ کدوممون پزشک قانونی نرسید. حتی نمیدونستیم باید از کدوم مسئول جواب بخواهیم . توضیح بخواهیم. وقتی به خاک سپردیمش رفتند. دوسه سال بعد من رفتم بخش مرکزی در تهران .یک نامه دادند دستم که مقصر خودش بوده که بعد از ناهار از کمپ خارج شده. نگفتند سربازوظیفه ای که به اسم ماموریت بردند جنوب کشور با پای خودش نرفته. ................... ای کاش تو بیمارستانهای ما هم به اندازه انگلیس به مریض و همراه مریض اهمیت میدادن. میگفتن همون موقع از شدت اسیب. تموم نشانه ها را توضیح میدادند. ای کاش مارا با اینهمه سوال ول نمیکردن.
نوشته شده در : پنجشنبه 20 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
سلام به همه خواننده های گل باقالی.
من چندوقتی هست دارم دنبال یک مجموعه مستند در مورد ایالتهای امریکا میگردم که هفت هشت سال پیش تو شبکه تلویزیونی منحوس voa نشون میداد.اماتاحالا موفق به پیدا کردنشون نشدم. میخواستم ببینم کسی از بین شما این مجموعه را دیده و یا اسمش را میدونه؟ درواقع هر بخش یکی از ایالتهای امریکا را معرفی میکرد. یک تاریخچه مختصر میگفت و بعد راجع به فرهنگ مردم و خود ایالت اطلاعات کاملی میداد. خلاصه چیزی یادتون اومد یک ندا بدید.و صد در اخرت ثواب ببرید:))
اسمان خواب زده
نوشته شده در : دوشنبه 17 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
نوشته شده در : یکشنبه 16 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
پارسال قبل رفتن یک مشاور رفتم اون موقع ها که اضطراب و سنگینی حرکت و تصمیمون خرد کننده بود . بعدا مشاور به همسر گفته بود که من خیلی خسته ام . گفته بود درونی از فشار و سختی این مسیر تبدیل به یک ادم مسن شده ام. اون موقع کلی داروی اعصاب پیش بینی کردم که ببرم. داروی افسردگی. اضطراب . خواب و معده دردهای عصبی. حتی احتمال دادم که راستین چون اولین بار هست که از خانوادش دور میشه ممکنه افسرده بشه و برای اون هم دارو بردم. خوب خودتون شاهدید که پارسال چقدر سال سختی بوداما خوشبختانه به هیچ کدوم از اون داروها احتیاج پیدا نکردیم.البته کلی هم داروهای مختلف سرماخوردگی و معده هم برده بودیم. حتی امپول :)) جالبه تقریبا به اونها هم نیازی نشد.الان هم کلی دارو رو دستم مونده که احتمالا تاریخ خیلیهاشون گذشته و باید دور ریخته بشه.البته چه بهتر که بهشون نیازنداشتیم. امسال دوره نسبتا بلندی ایران هستم. چهارماه و نیم. درنظر داشتم غیربرنامه کاری کمی زبان بخونم. کامپیوتر یاد بگیرم و کلاسهای متفرقه برم. الان دوماه و نیم گذشته و فقط دنبال برنامه کاری بودم. هیییییییچ کاری نکردم. تموم روز خونه هستم و میخوابم یا موبایل به کف دستم چسبیده وهزاربارفیس و تلگ و اینستا را چک میکنم. احساس میکنم یکجور رفتم تو فاز افسردگی خفیف. البته هرکسی بهتر خودش را میشناسه و میدونم جدی نیست و بمحض رله شدن کارهای داروخانه از تو این فاز درمیام اما مهم اینه که روزهام را بشدت بهیچ و پوچ از دست میدم و همه وقتم به خواب و چرت و پرت میگذره. حوصله هیچ کار و هیچ کسی را ندارم. هنوز به خیلی از دوستهام تلفن نکردم که بگم ایرانم و حالی ازشون بپرسم. چه برسه به قرارگذاشتن و دیدنشون. یکمی هم بد شدم و اتیش دوست داشتن اطرافیانم خاموش شده. نه اینکه بد کسی را بخواهم اماقلبا احساس محبت و گرمی و دوست داشتن به اطرافیانم ندارم.قلبم برای خانوادم و خانواده راستین نمیتپه و حساس شده ام. باز هم میدونم موقتیه و بزودی این حسها عوض میشه. خلاصه این از وضعیت ایرانم. فکر کنم بد نباشه یک مشاور برم اما حوصله رفت و امد ندارم. بخصوص که تهران بی ماشین هستیم.و میدونید که رفت و امد تو تهران بی ماشین چقدرسخته........قضیه کار هم که گیر کرده و همچنان منتظریم.
نوشته شده در : چهارشنبه 12 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
نسبتا خیلی وقته ننوشتم. راستش تو این مدت دوسه تا پست تو ذهنم هم برای شما نوشتم اما چون بشدت منفی بود بیخیال نوشتنشون شدم. احتمالا بعدا. چون پستها بشدت تو ذهنم مانور میده وظاهرا تا ننویسمشون بیخیال من نمیشه.
خوب یک پست روزانه نویس بزنیم برای خالی نبودن عریضه تا بعدا درست و حسابی بنویسم.
از مرحله تصمیم گیری عبور کردیم و به مرحله عمل رسیدیم. راستش تا پای قرارداد هم رفتیم اما اخرین لحظه فهمیدیم مشکلی در کار هست که ممکنه کار تو اسفند انجام نشه. اگه این مشکل تا ده روز اینده حل بشه خوب طبق روال و برنامه پیش میریم اما اگه نشه خود بخود شرایط ما را مجبور به انتخاب دیگه ای میکنه. خوب این توضیحات کاری. میرسیم سر خودم. راستش اسمان بد شده و شروع کرده به بیاد اوردن گذشته و خاطرات تلخ. همین باعث شده حساس و منتقد بنظر بیام و دائم از خانوادم انتقادکنم. از طرفی در کل احساس میکنم تغییرات مثبتی هم داشتم. از جمله اینکه میتونم زیباییها را بیشتر ببینم و ازشون لذت ببرم و گاها ذهنم را از فکر و کار و استرس خالی کنم. خوب همینها. روز بخیر دوستان
نوشته شده در : چهارشنبه 5 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .