درسته که تموم تاریخهامون فرنگی شده اما من هنوز به تقویم رومیزی ایرانی وفادارم و تاریخها را توی تقویم ایرانی یادداشت میکنم. البته اعتراف میکنم که خیلی اوقات هم تاریخ ایران از دستم میره و نمیدونم الان کدوم ماه ایرانی هستیم. اما باز هم لذت بودن تقویم ایرانی روی میز خیلی بیشتر از تقویم فرنگی هست.این چند روز بیشتر بهش چسبیدم تا بتونم درست و حسابی برنامه ریزی کنم و حس بگیرم :))خوب .امروز 30 ابان هست و از حالا امریکای امسالمون به سه بخش تقسیم میشه. یک بخش از امروز تا 20 اذر که بخش درس خوندن نیمچه فشرده هست. 10 یک امتحان میان ترم و 16 18 و20 اذر سه تا امتحان پایان ترم دارم. جوووون به اینهمه درس (قیافه کج و معوج) دومین بخش از 20 اذر شروع میشه تا 2 بهمن که امتحان جامع دارم احتمالا یک برنامه تفریحی اولش و بعد هم دوباره درس و سومی هم از 2 بهمن تا 29 بهمن که روز پروازمون به ایران هست و صددرصد یک برنامه بدوبدوی تقسیم کردن وسایل و ساک بستن و بقیه را تو انبار چیدن و خونه را تحویل دادن و شووووووووت پروااااااز. اره چاره ای نیست باید یک ترم مرخصی بگیرم. البته هنوز کارهاش را شروع نکردم و یکمی استرس اون هم هست. اما تو همین هفته تمومش میکنم. قبلا حس بدی داشتم که قراره درس را نیمه تموم بگذارم اما الان روز بروز حس بهتری دارم که نیمه دوم ایرانم. راستش مساله کاری ایرانم مساله مهمی هست که دیگه کاملا وقتش رسیده حل بشه. حتی اینطوری خیلی بهتره چون دقیقا تکلیف و برناممون مشخص میشه و میتونیم رو روند اون برای ایندمون برنامه بریزیم. درواقع این فرصت پنج ماهه مشخص میکنه که دفعه بعد که اومدیم اینجا چندسال پشت هم موندگاریم یا احتیاج هست که مرتب رفت و اومد داشته باشیم. حتی میتونه روی رفتن من رو پروسه پی اچ دی یا ا پی تی هم تاثیر بگذاره. خوب برای همینه که هیجان برگشت و سروسامون دادنش را دارم. راستی امسال من خیلی از جنبه مالی زندگیمون حرف نزدم. خوب امسال تا اینجای کار 5000دلار هنوز به دانشگاه بدهکارم. پولش را هم نداریم بدیم . یعنی باید بگیم از ذخیره پولی که دیگه کفگیرش به ته دیگ رسیده بفرستند که ترجیح میدیم کمی پول هم ایران داشته باشیم. میخوام از دانشگاه بخوام قبول کنه بدهیم را ترم دیگه بدم . امیدوارم قبول کنه. باور میکنید فکر حساب کتاب را میکنم مخم سووووت میکشه. واقعا نمیدونم این 5000 تا و هزینه ترم اخر که 13000 دلار ناقابل دیگه هست را چطوری جور کنیم. و بعدش چی میشه؟ بیخیال قرار شده فکر موضوعات خیلی دور را نکنم. خوب این هم از زندگی من. برم که مرحله اول یعنی درس خوندن نیمچه فشرده را از ساعت 12 ظهر جمعه بوقت محلی شروع کنم. اوه اوه اوه درس خوندن را بگوووووووووو
چندساعت بعد: ظاهرا نمیشه اصلا رو زندگی حساب کرد. به ما هم نیومده کمی حس خوب داشته باشیم. وضعیت کارراستین ثبات نداره. ناراحتم. خیلی.
وای چقدر حس بدیه احساس میکنم یکهو پشتمون خالی شد.
نوشته شده در : جمعه 29 آبان 1394 توسط : اسمان پندار. .
زندگی مثل همیشه پیش میره. درس و کلاس و کاروگهگاه تفریح. حرفها و نگرانیها هم همون مسایل همیشگی. هیچ کارخاصی ندارم اما اکثرا وقت کم میارم و فرصت نمیکنم به خیلی از کارها برسم. نه خونه داری دزست و حسابی به این شکل که حتی تنبلیم میشه یک وعده غذا دزست کنم. نه ورزش که از اول ترم نیت کرده بودم برم باشگاه دانشگاه و هرروز فقط این نیت تکرار میشه و حتی نه درست و حسابی درس خوندن. یک خمودی و کسلی طولانی. اگه اینبار قرص مرصهای مکمل همراهم نبود ربطش میدادم به کمبود اهن یا ویتامین د. اما اینسری میدونم مشکل از اینجا نیست و خود خود تنبلی هست که با رفت و امد اجباری هرروزه دانشگاه و کلاس و کار این تنبلی به شکل ولو شدن و موبایل بدست بودن تو تنها ساعتهای موجودی که خونه هستم خودش را نشون میده. بگذریم که امتحانهای پایان ترم با سرعت داره نزدیک میشه و اگه تکون نخورم با یک حجم جبران نشدنی از درس خوندن روبرو میشم. بهمون نسبت نزدیک شدن امتحانها یعنی نزدیک شدن پایان ترم و هجوم نگرانیهای جدید در مورد ترم دیگه و مرخصی تحصیلی.یکجورهایی هیچی راجع بهش نمیدونم و مسئول دانشجوهای اینترنشنال ما هم کمی سختگیر هست. اینطوری بگم سعی کردم از تو سایت دانشگاه در بیارم که ایا تنها راه مرخصی گرفتن مرخصی پزشکی هست؟ و مراحلش چیه که چیزی پیدا نکردم. حالا میترسم برم این سوال را بپرسم و این وسط سوال کنه خب مریضیت چیه ویا ارجاعم بده به بخش پزشکی اینجا و یا سوالهای پیش بینی نشده. حتی نمیدونم چه مدارکی لازمه و خلاصه جدیدا فکرم را در گیر کرده.حتما باید حلش کنم. چاره ای نیست. یک ترم مرخصی را لازم دارم. امیدوارم پروسه راحتی باشه و اذیتم نکنه. همین دیگه.
نوشته شده در : سه شنبه 26 آبان 1394 توسط : اسمان پندار. .
هوا هنوز خیلی خوبه. انگار نه انگار که وارد نوامبر شدیم. اکثر روزها یک کت پاییزی یا یک ژاکت برای بیرون رفتن کافیه. زمستون اینجا خوب نیست و سرماش اذیت میکنه. ظاهرا پارسال هم نورعلی نور بوده و سرماش بی سابقه بوده.برای همین این هوا خیلی میچسبه. همین الان اب و هوا را چک کردم و فکر کنم یواش یواش تو این هفته هوا زیر ده درجه هم برسه.بازم خوبه تا موقعی که زیر منهای ده نرفته :) از محله امون اصلا راضی نیستم. دقیقا حکم دیوونه خونه را داره. غیر از شنبه ها که محله کمی ارومتر میشه بشدت الودگی صوتی داره. صدای بوووق قطع نمیشه و ما هم به این صدا عادت نمیکنیم. غیر از اون کارواش اتوبوسهای مدرسه جلوی خونمون هست که صدای پمپش به این صداها اضافه میشه. این محله به امن بودنش معروفه . درست .واقعا محله بچه هاست و همیشه چندتا بچه مشغول بازی تو خیابون هستند اما من دیگه سراغ این محل نمیام. غیر از الودگی صوتی تو این محل از دیدن خیلی از اداب و رسوم امریکایی که دوستش داریم محرومیم. مثل دیدن مردمی که حال و احوال میپرسن و هرچه امریکایی تر هستن این رسم قویتره. یا تزیین خونه ها برای هالوین و احتمالا برای کریسمس اینده .یا حتی زیبایی خونه ها و اهمیت دادن به زیبا کردن نیمچه باغچه جلوی خونه اشون.تو محله قبلی ما حتی قاشق زنی بچه ها تو هالوین را هم دیدیم که خیلی حس خوبی داشت. اما اینجا اصلا اصلا خبری نیست.حتی روح و حال و هواش هم از اینجا رد نمیشه. من هم تو اوج امتحانها بودم و اصلا فرصت نکردم برم محله های دیگه قدم بزنم. برای رژه هالوین هم که بیرون رفتیم فراموش کردیم موبایل یا دوربین ببریم و برای همین امسال کاملا بی عکس موندیم:( راستش خیلی ذوق داشتم امسال باز هم کلی عکس هالوینی بگیرم و برای شما تو اینستا بذارم. اما جور نشد که نشد. حتی غیر از روزی که رفتیم خارج از شهر هنوز فرصت نشده یک دل سیر از برگ ریزون پاییز لذت ببرم. حالا دوسه روزی تو این هفته وقت ازاد دارم. احتمالا یا یک پارک برم یا محله زیبای قبلی برای شنیدن صدای خش خش برگها.(حیف که پارسال خیلی به ما سخت گذشت و الان که میریم سمت اون محل کمی دلم میگیره ) خوب امروز 9 نوامبر هست و تا چهارهفته دیگه امتحانهای پایان ترم هم سر میرسه و بعد ترم تمام. اینجا تو طول ترم انقدر امتحان داری و مشغول درس هستی که ترم خیلی سریع و البته سنگین میگذره. تازه این هفته بعداز دوسه هفته فشرده بودن امتحانها کمی وقت برای خودم دارم و نشستم سر وبلاگ. حتی دیشب تا اخر وقت داشتم رو امتحان میان ترمی که باید امروز جوابهاش را برای استاد ایمیل کنیم کار میکردم که خوشبختانه دیشب تموم شد و با اینکه استاد وقت را تا فردا عصر تمدید کرده اما من دیشب تمومش کردم. امتحانهای اینطوری برخلاف اینکه بنظر میرسه راحتتر هست اما زمان بره و گاها سخت تر. مثلا این امتحان 4 سواله است با 25% از نمره کل.فقط یک سوالش دقیقا 3 روزتمام برای کامل کردنش وقت برد.تازه من کاملا من مسلط بودم به سوال و میدونستم راه حل چیه و گرنه معلوم نبود چقدر وقت میبرد. یاد این افتادم که هنوز راجع به جواب یکی از این سوالها مطمئن نیستم و بهتره از این تمدید وقت استفاده کنم و بیشتر روش کار کنم.قبلا هم گفتم که نمره و معدل اینجا خیلی مهمه و برای همین کامل بودن جوابها اهمیت داره.
یکی از بچه ها از من پرسیده بود اینجا تقلب هم میکنن؟ راستش تو امتحانهایی که تو خوددانشگاه گرفته میشه نه. دانشگاه خیلی رو تقلب حساسه. اما تو اینجور امتحانها که تو خونه هست. هندیها ظاهرا گروهی کار میکنن و استادها هم خیلی شاکی میشن اما چون 90% یا حتی بیشترجمعیت کلاسها هندی هستند کاری نمی تونن بکنن و فقط تذکر میدن. باز یکی از بچه ها پرسیده بود تو چرا باهاشون دوست نمیشی. میدونید دوست هستم اما بااینکه ظاهرا باتو دوست هستن اما عملا هوای همدیگه را بیشتر دارن و خیلی راحت تو هندی نیستی مثلا برای اون امتحان سخته من میدونستم نمونه سوالهای سالهای قبل از دانشجوهای هندی سالهای قبل به جدیدیها منتقل میشه. به هرکسی رسیدم ازش خواستم اگه سوالها به دستش رسید به من هم بده. همه میگن باشه اما تو عمل نه و دقیقا لحظه قبل امتحان که داشتن سوالها را با هم کار میکردن متوجه شدم که حسابی لجم گرفت و کفری شدم. درسته هندیها ظاهرا ساده و خاکی بنظر میرسن اما خیلی خیلی گروهی کار میکنن و درواقع کمک کننده هندی هستند نه نژادهای دیگه. حتی بچه های چینی معتقدند که استادهای هندی هم تفاوت قائل میشن و به دانشجوهای هندیشون بیشتر اهمیت میدن. یا دوستهای ایرانیمون که سالهاست سابقه کار تو این مملکت را دارند معتقدند هندیها خیلی بدجنس هستند و تاحالا خیلی اذیتشون کردند. من هنوز خودم به این نتیجه نرسیدم. اما اینکه بدونی نمونه سوال دارند و باوجود اینکه ازشون میخواهی اما تورو خودشون نمیارن حس خوبی نمیده. بهرحال امیدوارم این حرف درست نباشه. اوه اوه راستی یک چیز دیگه هم که اینجا دیدم و برام عجیب بوده دیدن حس و حال رقابت سر نمره هست. دقیقا یاد روزهای دبیرستان میافتم که البته اون زمان دبیرستان من یکی از تاپهای تهران بود. رقابت تا حدی شدید بود که در مورد منابع درسی یا ساعتهای درس خوندن هم چیزی نمیگفتن و به بغل دستیشون بچشم یک رقیب بالقوه کنکور نگاه میکردن.اینجا هم بعضی بچه ها منرا یاد اون خاطرات می اندازن البته نه به اون شدت اما به تو به چشم رقیب برای گرفتن پوزیشن کاری نگاه میکنن. خوشحالم که خودم این اخلاق را ندارم. خوشحال میشم نظر شما دوستهای خوبم که سابقه کار یا زندگی با هندیها را دارید بدونم.فکر کنم بهتره پست را همین جا تموم کنم و بجاش تواین هفته که کمی وقتم ازادتره دوباره بیام بنویسم.
نوشته شده در : دوشنبه 18 آبان 1394 توسط : اسمان پندار. .
ترم سنگینیه. یاد اولین ترمم می افتم که توی کلاسها دست و پا میزدم تا هرچه بیشتر مطلب بگیرم. این ترم هم همینطوره. همیشه تو درسهای فهمیدنی عالی بودم اما اینجا با زبانی که کامل نیست فقط تو حسرت کسانی هستم که زبان انگلیسی زبان اولشون هست یا هندیها که کاملا مسلطند. درس خوندن سخته و سختتر خوندنش به زبانی دیگه هست. بعضی اوقات که درسی را خوب جلو میرم طبیعتا کلی احساس اعتمادبه نفس و غرور دارم و خودم را تو یک جایگاه خوب تصور میکنم. گاها هم مثل این چند وقته پاک از خودم ناامید میشم. میبینم تو کلاسها پدرم در میاد تا 70-80% مطلب را دست و پاشکسته بفهمم. مطلبی که اگه به زبان فارسی بود صددرصد تو همون کلاس میفهمیدم اما حالا بزور جزوه و درس خوندن نصفه و نیمه تو ذهنم جای میگیرد. تو درس فیزیکال فارماسی بد نیستم. شاید چون محاسبات داره دانش ریاضیم بکمکم میاد. اخ اخ دوشنبه امتحانش را داریم .درس فارماکوکینتیک درس شیرینی هست. اما معلم امریکایی زبانش بااینکه خوب درس میده اما بینهایت تند حرف میزنه و فهمیدن درس را برام سخت کرده. امتحاناتش هم محاسبات داره هم نوشتنی و سخته. مثلا همین الان سوالهای امتحان میان ترمش را برامون ایمیل کرده نگاهش کردم اما واقعا نمیدونم باید از کجا شروع کنم. امتحانش 10 روز دیگه هست اما چون همزمان امتحان فیزیکال هم دارم میترسم وقت کم بیارم . سومین درس هم انالیز یا همون روشهای تجزیه دستگاهی هست. با یک معلم افتضاح و درسی افتضاحتر. امتحانش هفته پیش بود که خراب کردم. خیلی از بچه ها خراب کردن....... نمیدونم چرا اینها را نوشتم. میدونید بچه ها چندوقت پیش راستین ازم پرسید دوست نداشتی الان تو ایران یک داروخانه خوب داشتی یک خونه بالاشهر و زندگی خوب . جواب دادم فرصت زندگی کردن تو ایران را میتونم همیشه داشته باشم اما باید از این فرصتی که داریم برای ساخت زندگیمون تو اینجا کمک بگیریم. جواب خوبی بود هردومون قانع شدیم. اما دوسه روزی هست دارم فکر میکنم واقعا برای اینهمه زحمت و سختی که الان برای درس خوندن اینجا داریم جواب هم میگیریم؟ یعنی واقعا اینده خوبی میشه اینجا ساخت؟ اوف که دوباره این فکرها ریخته روسرم. خستگی درس و کلاسها و ناامیدی از روندشان افکاررا پررنگتر هم کرده . واقعا ترم سنگینیه.جدی نگران ترم و نمراتم هستم. اصلا نمیدونم بااین وضع پذیرش پی اچ دی بهم میدن؟ یا از اون مهمتر واقعا حوصله دارم این پروسه درس خوندن را برای 3-4 سال دیگه هم ادامه بدم......اوف...... خوب یکم هم از راستین بگم. خوشبختانه شرایط کاریش خوب پیش میره. بتازگی مدیریت یک فروشگاه بزرگ را بهش دادند. فکر میکنم در حد کار جنرال پیشرفت خوبی باشه. ....... براتون از خانوادم که برای دیدن برادرم کانادا رفتند هم بگم. خانوادم دوسال پیش یک سفر چندکشور اروپایی هم رفته بودند. حالا فکر نکنید خیلی تیشان فیشان هستند. دوتا کارمند بازنشسته اند. خلاصه امسال که رفتند کانادا حسابی تو ذوقشون خورده. قبلا کسی بهشون گفته بود کانادا از المان قشنگتره .اصلا بگذارید اینطور بگم عجیب غربت زده شدن. و بشدت دلتنگ ایران. قبلا سفر اروپاشون دوماه طول کشیده بود و هرروز زنگ میزدیم شاد و خوش و خرم بودند اما اینبار معلوم نیست چرا بنده خداها بدجورحس غربت پیدا کردند. و فقط بخاطر برادرم و خانواده اش و نوه عزیزتر از جونشون میخواهند سه ماه کامل بمونند. این وسط تازه غصه وضع زندگی من و برادرم را هم میخورند که ببین چه زندگی برای خودتون ساختید و همش درس و این هم وضع زندگیهاتونه. نمیدونم. شاید هم راست میگند. ادم واقعا نمیدونه چی بگه. از یکطزف ایران با اون فضای غم و مردم همیشه عصبانی و غمگینش و مشکلات اجتماعیش. اینطرف هم سختیها و کوه موانعی که باید رد کرد....... خوب برم که بجای درس خوندن باز نشستم به تایپ کردن. راستی دوستهای خوبم هنوز 6 تا کامنت از پست قبل موندهکه جواب ندادم. میبخشید. لابلای درس یکی یکی جواب میدم:)
نوشته شده در : پنجشنبه 7 آبان 1394 توسط : اسمان پندار. .
» نوع مطلب :
من و خودم ،
چكه چكه ،
نمیدونم از کی تبدیل به یک ادم همیشه خسته و افسرده شدم. از وقتی چندسال پشت سر هم درگیر برنامه مهاجرت شدم؟ از وقتی برادرم مرد؟ یا...؟ شاید مهم نباشه که بفهمم کی تغییر کردم .مهم اینه که میدونم این اسمان را دوست ندارم. همیشه انتقادگرخوبی برای نزدیکانم بوده ام. خوب بلد بودم که انگشت را بسمت مادرم نشونه برم و از لباس پوشیدن یا حرف زدنش انتقادکنم و گاهی تعریف کنم. همینطور در مورد نزدیکانم. همیشه ادمی بوده ام که باید مواظب میبودم. مواظب دیگران. از مسائل بزرگ و بااهمیت مثل پیدا کردن مسیر زندگی تا مسائل کوچیک. مثل مدل لباس یا گفتن فلان حرف تو مهمونی. حالا که بیشتر به خودم نگاه میکنم یک ادم خسته و افسرده را میبینم. یاد حرف روانشناسی که اخرین بار پیشش رفتیم می افتم. به راستین گفته بود که من از درون فرسوده شده ام......... و من بیشتر از هرکسی اگاه به این حقیقت تلخ هستم.خسته. با یک دل خشک. اسمان اروم. اسمانی که تو جمع بخاطر حفظ اداب معاشرت لبخند میزنه. تو بحثها شرکت میکنه اما ته دلش اونجا که باید خندون و جوون باشه یک پیرزن نشسته. یک پیرزن که داره سعی میکنه ظاهر جوونش را حفظ کنه اما درواقع باید فکری بحال خودش بکنه. تامدتها بهونه خوبی برای بی حوصلگیم داشتم. منتظر تموم شدن پروسه فرسایشی مهاجرت بودم، بعد که رسیدیم اینجا یکسال سخت و نفسگیر با مشکلات اولیه شروع شد. اما امسال یا بهتره بگم امروز فهمیدم خستگی جز اخلاقم شده. بیحوصلگی عادتم شده. اصلا چراراه دور بریم. من و راستین تویک شرایط زندگی میکنیم. راستین پرجنب و جوش ,پرحوصله و تقریبا شاد. ادمی که دیگران از معاشرت باهاش لذت میبرن. اما من ادم ارومی که از جمع فرار میکنم وبزور اداب با مردم حرف میزنم و لبخند میزنم. پیرزن بدجوری صاحب روحم شده. انگشتم داره بسمت خودم میچرخه. چندبار درماه از ته دل خندیده ام؟ اخرین شوخی که با دیگران کرده ام کی بوده؟ اخرین دفعه که سربسر راستین گذاشتم و حرفی غیر از چرا این کاررا کردی و چرا نکردی زده ام کی بوده؟ اصلا اخرین باری که لباس خواب پوشیده ام و دخترانه عاشقی و لوندی کرده ام کی بوده؟ دارم فکر میکنم کم کم شوخی کردن داره یادم میره. سربسر ادمها گذاشتن داره فراموشم میشه. اگه هم بوده بزور جمع و بخاطر حضور پرانرژی اطرافیان بوده. باید فکری بحال خودم بکنم. باید یکجوری بین اسمان اینده نگر و همیشه مراقب و اسمان روز مره فاصله بندازم. اسمان اینده نگر نقش مهمی تو پیشرفت زندگیمون داشته. رشدو ترقیمون را مدیون اینده نگری اون هستم و حضورش لازمه اما شاید باید براش روزهایی را تعیین کنم که بیاد و بزندگیمون سرک بکشه. باورتون میشه که اون اسمان حتی مراقب راستین هم هست . اخه یکجورهایی یادگرفته که خودش تنهایی زندگی رابسازه . اره.............اره.................اسمان. اسمان. اسمان. خلاصه اگه قرارباشه این اسمان همیشه مراقب همیشه و همه جا حضور داشته باشه اسمان روزمره را از بین میبره. دیگه هیچی ازش نمیذاره جز یک ماشین قدرتمند اما با یک روح خسته که فقط مسیر هموار میکنه و اسمانخراش میسازه .اسمان خسته. اسمان فرسوده. اره باید این دوتا اسمان را از هم جدا کرد. باید اسمان هرروزه را سبز کرد. از زیر خروارهاو تن ها خاک و سیمان بیرونش کشید. بهش روح تزریق کرد. نفس داد. یواش یواش تقویتش کرد. راه رفتن یادش داد. هفته ای یک جک. هفته ای یکبار قهقهه. چقدر این کارهابراش سخت بنظر میرسه. چقدر بهانه درس و امتحان و خستگی داره حتی نگرانیهای اسمان اینده نگر برای نیمه دوم سال و خیلی چیزهای دیگه .اما باید فکری بحال اسمان روزمره کرد. برای زندگیش. برای لحظه هاش. مهمتر برای زندگی مشترکش. حالم از اسمان روزمره بیرمق . افسرده خسته و بی انرزی بد است. از اسمانی که فقط بد و خوب کارها را میبیند . از اسمانی که همیشه مراقب و نگران هست. حتی مراقب جزییات. اصلا اینجوراسمانها میروند؟ میشه اینجوراسمانها را حذف کرد؟ اره باید بشه . باید فکری بحال اسمان روزمره کرد.
پیوست یا چندروز بعد نوشت:
فکر کنم بتونم یک فکری به حال اسمان روزمره بکنم. درواقع از همون اسمان همیشه مواظب کمک میگیرم تا روی جنبه منفی شخصیتیم نظارت کنه و نگذاره همیشه مواظب باشم. حالا بعد از چندروز تمرین فکر میکنم جواب میده وامیدوارم بعد از چندماه این بخش از شخصیتم را نرمال کنم:))
نوشته شده در : شنبه 2 آبان 1394 توسط : اسمان پندار. .