امروز:

ای دارم پرس میشم

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال پنجم) ،چكه چكه  ،

كمی ناارومم، اومدم دانشگاه و كلی كار دارم اما اونقدر احساس ناارومی میكنم كه تصمیم گرفتم برگردم خونه، فردا مصاحبه كاری دارم اما نه از لحاظ روحی نه از لحاظ اطلاعاتی خودم را اماده كرده ام، باید خودم را جمع و جور كنم و حداقل یكی دوساعتی امروز روی اماده سازی مصاحبه كار كنم. از اونطرف مسیری كه رشته ام داره پیش میره اذیتم میكنه، من عاشق درسهای كلینیكال هستم یعنی چیزی كه مربوط به بدن میشه، حالا یواش یواش رشته ام بسمتً تحلیل اطلاعات این اطلاعات میره، برای همین باید كلی نرم افزار یاد بگیرم و برای من كه از كار با كامپیوتر فراری بودم داره میشه عذاب، فكر كن منی كه تازه دوسال پیش رفتم كلاس اكسل و افیس حالا باید برای تحلیل داده ها كد نویسی كنم. نرم فزارهای مخصوص تحلیل دارو و از اون بدتر نرم افزارهای اماری مثل سس و ار را باید یاد بگیرم، خیلی فشار رومه خیلی زیاد، بشدت همین الان ( حتی همین هفته)به مسلط بودن به این نرم افزارها احتیاج دارم و قضیه اینه تازه دارم یادمیگیرم، بی استعدادی و بی علاقگی و روحیه پایین و عدم اعتماد به نفس هم دست به دست هم داده كه فقط یك روز ویدئو سس را نگاه كنم و مثل ... تو كد نویسی اش گیر كنم بعد چند ساعت بعد مثل مرغ سركنده برم سراغ فینیكس و بعد ببینم برنامه ای كه باید همین هفته كار كنم و به استادم نتیجه بدم كامل یادم رفته و تو ران كردنش گیر میكنم، خلاصه انقدر احساس ضعف و خنگی و هیچی ندونستن میكنم كه دارم فكر میكنم رسیدم خونه اول یك قرص ایندرال( ضد تپش قلب و استرس) بخورم تا كمی اروم بشم تا بتونم كمی خودم را جمع و جور كنم و اوضاع را حداقل تا فردا صبح برای مصاحبه به دست بگیرم، و بعد هم یك خاكی بسرم بریزم. بعد از فارغ التحصیلی هم اگه تا اون موقع از این اوضاع بلبشو نجات پیدا كرده باشم و باز ببینم به كار با كامپیوتر علاقه ندارم باید یك تغییری تو كارم بدم كه اونرا هم نمیدونم واقعا چطور میتونم تغییر توش ایجاد كنم. فعلا كه اش كشك خالمه و باید و باید از توش موفق بیرون بیام. برام ارزوی موفقیت تو این مرحله بكنید، شدیدا بهش نیاز دارم.
پ.ن. مصاحبه از اون که فکر میکردم بدتر پیش رفت. مصاحبه لول جنرال بود و از نیروی انسانی زنگ زده بودن. متاسفانه اصلا نمیفهمیدم سوالش را و وقتی تکرار میکرد بازم نمیفهمیدم و تو هوا یک چیز کلی توضیح میدادم که شاید از تو اون مطلب کلی چیزی دربیاد. حتی نفهمیدم گفت مصاحبه دوم دارم یا نه. یک چیزهایی گفت اما نفهمیدم.
سرم بشدت درد میکنه و نمیتونم برم دانشگاه. بد ناامید و خسته هستم 


نوشته شده در : دوشنبه 24 دی 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

پنجاهی

» نوع مطلب : یاداور ،

همیشه شنیدیم بچه های دهه شصت نسل سوخته هستن. من که معتقدم همه ما بچه های انقلاب سوخته ایم. دهه چهلیها  از همه بدتر چون تو بچگیشون انقلاب و بعد جنگ را تجربه کردن و از انقلاب و جنگ یکهو پریدن وسط مشکلات پدر ومادری با تحریم و سگ دوهای زندگی اقتصادی. 

نه نه من قرار نیست از دهه چهلیها بنویسم میخوام از یک دهه پنجاهی بنویسم. دهه پنجاهی که تو سن 27-28 سالگیش اولین موبایلش را بدست گرفت. از همون نوکیاهایی که الان با چشمان باز بهش نگاه میکنیم . دهه پنجاهی که تا سن 24-25 سالگی سر از کامپیوتر در نمیاورد بعد هم کامپیوتر دریچه ای بود برای ارتباط گیری با ادمهای دیگه. گروههای یاهو مسنجری اون زمان  مثل جو وایبر دوسه سال پیش بود. انشالله وایبر که معرف حضورتون هستن. همون اپ محبوب قبل تلگرام را عرض میکنم هنوز صدای وصل شدن اینترنت را بخوبی یادم میاد.بیست سالگی من زمانی بود که اتوبوسهای بین راهی را برای چندتا نوار که راننده برای جلوگیری از خواب رفتنش میگذاشت میگشتن. هرچند درعرض پنج سال یعنی اواخر دانشگاه زمانی که کم کم پای اتوبوسهای ولوو و جدیدتر به  حمل و نقل بین شهری باز شد یکدفعه بساط گشتن اتوبوسها برای نوار هم تموم شد. اصلا انگار همه این نقل و انتقالات منتظر بود که صاف  تو دوره جوونی ما یعنی 17-18 سالگی تا 27-28 سالگی رخ بده.   تکنولوژی ما تا قبل از اون زمون یک تلویزیون بود با سه شبکه که درنهایت تو سن بیست سالگیمون شد پنج شبکه. خانواده هایی هم بودن که ویدئو پلیر داشتن که شکر خدا ما همون را هم نداشتیم . تلفن و قرارهای مخفیانه تنها راه ارتباطی دختر و پسر ها بود. اون هم از ترس کمیته و بعد گشت و فک و فامیل و اشنا باید با هزار تا سلام و صلوات انجام میشد. اون زمان اینطور نبود که وقتی دیر برمیگردی مامان و بابات تو رو خودشون نیارن و یا اگه پرسیدن بگی با فرزاد و نقی و تقی و اقدس و سوگل باغ کامی اینا بودیم. اینطور نبود که باغ داشته باشید و با خانواده هماهنگ کنید من اخر هفته استخر پارتی با دوستان دارم. اون زمان برای اینکه با دوست پسرت دو کلمه حرف بزنی باید تلفن طبقه بالا و اتاق کناری و اتاق مهمون  را قطع میکردی تا بتونی یواشکی زنگ بزنی و سه تا کلمه حرف بزنی یا مجبور بودی ده بار زنگ بزنی تا دفعه یازدهم دوست پسرت خودش گوشی را برداره. امان از اینکه مادرت میفهمید که دوست پسر داری. حالا پدر جای خود بماند. اصلا چرا راه دور بریم برای یک رژ لب و ابرو و سبیل برداشتن دخترها کلی داستان داشتند. خوشبختانه من داستان قابل توجهی تو این یکی مورد ندارم. حتی باعث تعجبم هست که  چرا یادم نمیاد اولین بار کی ارایش کردم یا صورتم را تمیز کردم. درعوض مقادیر قابل توجهی داستان غیر قابل بازگویی راههای پیچوندن خانواده برای قرار با پسر دارم. اصلا چی شد به این حرفها رسیدم. اهان  امروز از حمام که اومدم بلافاصله موهام را سشوار نکشیدم. بعد چندساعت موهای وز کرده و غیر قابل تحملم  شکل و شمایل اسمان بیست ساله را برام تداعی کرد. اون زمانی که شب حموم میرفتم و تا صبح روسری بسر میخوابیدم تا صبح کمی موهام صاف تر شده باشه. مادرم اهل سشوار و قرو فر نبود. بود اما بعد نبود.درواقع از دهه سی هایی بود که جوونیش با سفارش لباس از فرانسه شروع شده بود و به برکت اجبار انقلاب رسیده بود به سرکردن  یک چادر مشکی برای مدرسه رفتن درحالی که صبح به صبح  چهارتا بچه قدو نیم قد را باید راهی مدرسه و مهدکودک میکرد توی بلاد غریب تهروون،با هزار و یک داستان دیگه که باز هم نمیشه اینجا گفت. خلاصه نبود که اینها را بهم یاد بده. دوستهام هم از خودم ساده تر بودن طوری که دهنشون از یک رژ لب ساده من چهارمتر باز میموند و تازه باید بخشی از زندگیم را هم باید ازاونها هم پنهون میکردم. من بودم و اسمانی که همه زندگیش را قدم بقدم خودش تجربه کرد و ساخت. اره من یک دهه پنجاهی بودم که موبایلهای هوشمند با این شکل و شمایلشون تازه از ده دوازده  سال پیش تو دستم قرار گرفت. با ورود همین موبایلها و شکل و شمایل جدید بود که سرعت تغییر تکنولوزی به زندگی ادمها هم راه پیدا کرد و فکر و عقیده ها و زندگیها را از اینرو به اونرو کرد. الان من برای شکل دادن به موهام گوگل میکنم برای پیدا کردن بهترین راههای صاف کردن دایمی مو. برای رنگ کردن موم رنک ارایشگر مورد نظرم را چک میکنم و ریوو های کارش را میخونم. تو ده تا صفحه میگردم و محصول مورد نظرم را با امازون سفارش میدم و همزمان فکر میکنم دهه پنجاه بعد از دهه چهل نسل سوخته هستند.
  


نوشته شده در : یکشنبه 23 دی 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

فال نیك

» نوع مطلب : قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،

دومین روز سال نو هست، شال و كلاه كردم و دارم میرم دانشگاه تا بصورت غیررسمی اولین روز دانشگاهیم را تو سال جدید شروع كردم. امروز صبح یك دعوتنامه بابت سخنرانی در كنفرانسی بین المللی در زمینه ای كه كار میكنیم گرفتم. این كنفرانس تو مرداد در اسپانیا هست. اولش خوشحال شدم كه مشمول تراول بن هستم و میتونم با این دلیل خیلی شیك دعوت را رد كنم. اما حقیقتش حالا كه بیشتر فكر میكنم با اینكه انصافا من اصلا در حد سخنران این جلسه از لحاظ علمی نیستم اما بنظرم میتونست سكوی پرش خوبی برام بشه. احتمالا چند ماهی از خواب و خوراك میافتادم اما میتونست انگیزه خوبی بشه كه سطح علمی ام را چند مرحله بالا بكشم. بهرحال این تراول بن خیلی ریسكی هست و بهتره از خیرش بگذرم ، رو این حساب به استادم و موبور نامه نوشتم وپیشنهاد دادم كه اونها را بجای خودم معرفی كنم كه موبور با خوشحالی قبول كرد، انصافا اون لایق گرفتن این نامه بود اما خوب شاید یكروزی باز بتونم. این نامه را به فال نیك میگیرم تا بیشتر تلاش كنم


نوشته شده در : چهارشنبه 12 دی 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شاخه به شاخه جلو میرم

» نوع مطلب : قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،

از امشب اومدم سراغ برنامه، كار را با نوشتن بخشی از مقاله شروع كردم، با شروع نوشتن و تصور حجم مطالب و برنامه هایی كه باید یاد بگیرم ترسیدم، بعد به این فكر كردم كه بهتره به همه كارها و برنامه ها با هم فكر نكنم، اینطور انقدر بزرگ و سنگین میشه كه از ترس سراغش نمیرم، بهتر اینه كه به چند قسمت تبدیلش كنم و بعد اون قسمتها را باز به قسمتهای دیگه تقسیم كنم، اصلا یك هدف روزانه برای خودم بگذارم و فقط روی اون هدف تمركز كنم و به كار فردا و حجم كارها كاری نداشته باشم. خلاصه میخوام اینطوری جلو برم ببینم میتونم تو شش ماه تغییر اساسی تو خودم بوجود بیاورم.


نوشته شده در : چهارشنبه 12 دی 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

دوگانه كتاب و شانس

» نوع مطلب : چرت و پرت نویسی ،

یك قسمت دیگه سریال دروازه سرخ را دیدم، یك سریال سطح پایین از شبكه من و تو كه من از دیدنش لذت میبرم. بعضی سریالها و فیلمها برای من اینطوریه، منرا میكشه توی خودش و جذبم میكنم و لحظه هایی نگاه و طرز فكرم را به زندگی مال خودش میكنه، درست مثل اثر كتاب، یكزمانی كتاب خوان قهاری بودم اما بعد از رفتن به دانشگاه عادتش از سرم افتاد و حالا هم فیلم و سریال جاش را گرفته، احتمالا فرصتی بشه و كتاب خوبی دستم برسه باز جذبش بشم اما قضیه اینه كتاب فیزیكی را به كتاب مجازی ترجیح میدم و فعلا وقت  و شرایط دسترسی راحت و بدون دردسر را ندارم.  

دیروز بی سی یك بحث گذاشته بود در مورد خوش شانسی، یك مطلب هم گذاشته بود در مورد اینكه ادمهای خوش شانس قادرند فرصتها را ببینند. بنظر من ادمهای خوش شانس خوش بین هم هستند، اخه میبینن چطور میتونه چرخ و فلك مطابق میل اونها بچرخه. حالا بنظرتون خوش شانسی میتونه اكتسابی باشه؟ یعنی فرد از خانواده و اطرافیانش خوش شانسی را یاد بگیره؟؟ یك سوال دیگه پول شادی میاره؟؟ جواب من بله هست، ادمهای پولدار زندگی نسبتا شادتری از بقیه دارن پول یعنی حق انتخاب برای گذران ساعتها و روزهات به هرصورتی كه دوست داری. بی پولی یعنی محدودیت. یعنی عدم انتخاب. و واضح هست كه میتونه همه اینها یك چرخه باشه؟ خوش شانسی- خوش بینی- پول و دوباره از اول .
چند ساعت به سال تحویل اینجا مونده. راستین سركاره هوا بشدت بارونی و من تموم روز توی خونه به خواب. قراره برای شب یکی دوتا از دوستهامون بیان خونه ما. دلم یك جو شانس میخواد.
تو فکر یک کاری هستم که واقعا به شانس احتیاج دارم. اگه بشه اونوقت اسم خودم را میذارم خوش شانس. قبول؟


نوشته شده در : سه شنبه 11 دی 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تب تند زندگی

» نوع مطلب : نیویورک ،روزها در اون سر دنیا(سال پنجم) ،

كریسمس و خانواده برادرم اومدن و هردو هم مثل برق و باد رفتن، فردا شب هم تحویل سال نو میلادیً هست. قبل اومدن برادرم اونقدر درگیر جریان زندگی بودم كه تصمیم داشتم یك برنامه كاربردی اموزشی برای هرررز تعطیلاتم جور كنم. حالا این برنامه همچنان تو مغزم مونده اما دچار خمودی بعد مهمون بازی شده، بذارید اینطوری بگم، برادرم و خانمش امریكا را دوست داشتن اما از جریان تند زندگی تو نیویورك بصورت واضحی وحشت كرده بودن، برادرم بشدت اصرار داره كه باید زندگی تو كانادا را انتخاب كنیم، نظرش اینه مثلا حداقل یك ساعت اتلاف وقت برای رسیدن به محل كار زیاده در حالی كه تو كانادا ده دقیقه ای میشه رفت، بزبون دیگه كانادا همین امكانات تو محیط ارومتر با ارامش و لذت بیشتر را داره ، من با این حرفش موافقم، من همه عمرم تو تهران و حالا هم نیویورك بودم برای همین قدر ارامش را میدونم، میدونم چطور نبض و جریان سریع شهرهای بزرگ روح زندگی را میتونه تو وجودت خفه كنه اما بنظرم فعلا نیمه راهیم و بهتره سراغ راه دیگه ای نریم، مسلما اگه به مرحله كار برسیم تو اولین قدم شهر دیگه ای را برای زندگی انتخاب میكنیم، در واقع بنظر من هم نیویورك برای ادم مجرد یا یك هنرمند میخوره و مناسب زندگی خانوادگی نیست. خلاصه بگم جمعیت زیاد نیویورك و بدوبدوی زندگی در اینجا حسابی براشون سوال برانگیز شده بود كه چه چیزی ما را اینجا نگه داشته و چرا برای كانادا اقدام نمیكنیم. اخرش هم این تعجبشون از این نوع زندگی به ما هم سرایت كرد و كم و بیش شروع كردم به مقایسه تا رسیدم به بزرگترین تفاوتها، داشتن پاسپورت در مقابل عدم تخمین زمان برای رسیدن به گرین كارت- اجازه كار در مقابل عدم اجازه كار راستین- حمایت دولت كانادا در مقابل عدم حمایت و ناامنی اینجا. البته حسنهای امریكا هم اب و هوا و موقعیت بیشتر كاری( انشالله) هست. داستان را كوتاه كنم، خیلی خوش گذشت، هرروز از صبح تا شب به گشت و گذار بودیم . دیدن خانواده و برادرزاده كوچولو و شیرینم همون لذت همیشگی خودش را داشت. كلی خندیدیم تفریح كردیم و خوش گذروندیم . و حالا باز برگشتن تو جریان تند رودخانه زندگی با كلی ابشار و سد و سنگش در حالی كه مطمئن نیستی این رودخونه به اقیانوس وصل میشه یا نه سخته. پ. ن. ای كاش میشد راستین برای دیدن خانواده و پدرش یك سفر به ایران میكرد


نوشته شده در : دوشنبه 10 دی 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic