خوب سلام سلام سلام. دختر بدی شده ام و کم پیدا. اخه راستش تازگیها فکر میکنم یکی دوتا از بچه های نیویورک اینجا را میخونن.خدا نکنه بعد من با وجود اینکه سعی میکنم عنوانهام را طوری انتخاب کنم که با سرچ گوگل بالا نیاد انگار ربطی به این موضوع نداره و چندتا از پستهام تو صفحه اول سرچه. جالبه یکبار داشتم مطلبی را سرچ میکردم بعد دیدم یک مطلب مرتبط هست نگاه کردم دیدم پست خودمه: 0 خوب بگذریم براتون بگم که دوروز بعد از رسیدنمون تصمیم گرفتیم قبل از درگیر شدنمون به کار و درس بریم مسافرت. دوستمون بالتیمور زندگی میکنه و از بالتیمور تا واشنگتن هم نیم ساعت راه بود. یکروز بالتیمور گردی کردیم. یکروز واشنگتن گردی. هردو هم شهرهای خیلی قشنگی بودن اما هیچ کدوم اون سبکی که من برای زندگی میپسندم نبودن. همین نیویورک. خیلیها عاشق زندگی کردن بسبک نیویورکی هستن اما من از زندگی تو شهرهای بزرگی مثل نیویورک یا واشنگتن فراریم. فکر کنم همون اتلانتا مناسب من باشه. خوب وارد جزییات سفر نمیشم چون فعلا حالش نیست :)))و عکس هم تو اینستا گذاشتم. شاید بعدا. دیگه براتون بگم امسال از اونجا که چندتا کلاس کامپیوتر و مقاله و این حرفها رفته بودم با کلی حس خوب رفتم دانشگاه. تابستون هم سریال فرندز دیده بودم برای تقویت زبان. و بعد از اینکه با یک همکلاسی حرف زدم و دیدم راحتر حرفهاش را میفهمم کلی اعتماد به نفس پیدا کردم. بعد دیروز دوباره برای تکمیل ثبت نامم برگشتم دانشگاه. با یک دختر ایرانی هم قرار داشتم که امسال پذیرش دکتری رشته من را گرفته. از اتفاق یک کلاس دوساعته ازاد ازمایشگاهی هم دیروز داشتیم. اقا ما این کلاس را شرکت کردیم. مدرس امریکایی بودو بعد دیدم خاک وچوک باز که اوضاعم تو زبان کاملا بیریخته.و حتی کمتر از 50 درصد حرفهاش را میفهمم تازه دیدم این دوستم عین خود امریکاییها به زبان مسلطه. یعنی همون جا کم مونده بود دسته دسته موهام را بکنم. خلاصه همه اعتماد به نفس کاذبم را به باد دادم و با واقعیت تلخ اینکه من زبان بلد نیستم فیس تو فیس شدم. جدی جدی اوضاعم بیریخته و از همین امروز و همین الان باید یک برنامه سنگین اموزش زبان بریزم چون حداکثر شش ماه تا یکسال برای رفتن به بازار کار وقت دارم و با این زبان کلاهم پس معرکه هست. البته خود کلاسهام را 70-95% میفهمیدم اما فرض کنیم محیط کار یک همچین وضعی باشه
خلاصه برام دعا کنید بتونم یک خاکی بسرم بریزم. دیگه جونم براتون بگه که تصمیم گرفتم تز بردارم. تو این دو روز که دانشگاه رفتم هنور موفق نشدم هیچ کدوم از سوپروایزرها را ببینم . از کار تحقیق نمیترسم اما از جلسه دفاعش بخاطر زبان وحشت دارم امیدوارم تا اون موقع یک معجزه ای بشه. کاشکی یک قرص بود میخوردی یکهو زبان ادم بهتر میشد. لعنتی من با ایلتس شش اومدم و فکر کنم خیلی زور بزنم الان ایلتزم شش و نیم باشه. واقعی میگم . چی میشد اگه ایلتزم الان هفت و نیمی . هشتی چیزی بود
حضوراین اسمایلی اینجا واجب بود. خوب امروز عصر هم میخواهیم بریم دیدن هم خونه ایهای قدیم. که خانمش بارداره. خیلی راحت و شیک دوست دختر دوست پسر بودن. کریسمس پارسال نامزد کردن و قبل عروسیشون بچه دارشدن. چقدر فرهنگ این غربیها تو این زمینه خوبه. خوب خودتون بی زحمت بقیه مقایسه فرهنگ خودمون با فرهنگ غربیها را انجام بدید. فکر کنم این نمک اضافه امروز من هم از سر هول و ولای این زبان باشه. مهمونیهای جمع ایرانیهای اینجا هم همچنان برقراره. گاهی اخر هفته دوسه تا مهمونی و برنامه با هم میافته . نمیدونی کدوم را انتخاب کنی. البته انتخاب اول با کم هزینه ترین برنامه هست. مثلا شنبه یک تولد و یک برنامه کافه و تاتر دسته جمعی هست که ما دوتای اولی را میریم. خوشبختانه دوستهای خیلی خوبی داریم و امیدوارم تو این برنامه ها با زوج دانشجویی که شرایطشون مثل ما باشه هم اشنا بشیم. اخه قبلا گفتم اکثرا یا دانشجوی مجرد هستند یا متاهلهایی که سالهاست اینجاهستند و خونه و زندگی و بچه دارند و از طزیق گرین کارت و ال وبل اومدن. این وسط دوستهای خیلی خوب داروساز هم دارم پیدا میکنم. و بزودی یک کامیونیتی 5 نفره داروسازان ایرانی تشکیل میدیم:)) اخ چی میشه یکروزی داروساز امریکایی بشم
از حس و حالم به اینجا هم بگم که همه چیز خیلی بهتر از سال شکنجه و وحشت اول و حتی دوم هست. یک جورهایی دیگه هی فکر نمیکنی وای الان من امریکام. وای این را ببین چه قشنگ وای اون را ببین چه زشت. و همین که احساس تعجب نمیکنی حس راحتی بیشتری بهت میده و مغز ارامش بهتری داره. همینها. من برم که حتی اگه خودم هم باز جای نوشتن داشته باشم شماها صداتون درمیاد که چه خبره اینهمه را باید بخونیم:))
نوشته شده در : چهارشنبه 3 شهریور 1395 توسط : اسمان پندار. .
سلام سلام به همگی. من رسیدم. باز اینچام و باز شروع سعی و تلاش برای ساختن زندگی و بعد یک زندگی بهتر. خوشبختانه اینبار کمتر بعد مسافت و فاصله کشورها را حس میکنم و کمتر این خونه و شهر برام غریبه بنظر میاد. دوهفته ای خونه دوستهامون هستیم تا بعد خونه امون (اتاقمون) خالی بشه و بریم سر خونه و زندگی خودمون. دوست خوبمون که مهمونشیم هم برامون سنگ تموم کذاشته. کلا این دوستمون خاصه و دوست ایرانی کم داره، دیروز هم لطف کرده بود و با اینکه اهل اشپزی نیست برای ما سوپ و ته چین درست کرده بود که با شناختی که ازش دارم محبتش چندبرابر برامون ارزش پیدا میکنه. دیگه از پرواز بگم که خوب بود و راحت خوابیدیم. گه گاه یاد اولین پروازم می افتادم که چقدر ترسناک بود. کلا سال اول ما از اون سال اولهای خیلی سخت مهاجرت حساب میشه. و بنظرم سالها طول میکشه تا اون اثر بد و منفی اش از ذهنمون پاک بشه. خوب داشتم میگفتم پرواز خوب بود تا رسیدیم به فرودگاه. اول کار متوجه شدیم یک چمدونمون گم شده. شنیده بودیم ترکیش چمدونها را گم میکنه اما خوب باید تجربه اش هم میکردیم. ظاهرا اصلا بار زده نشده بوده. حالا ادرس و تلفن گرفتن که با پرواز بعدی بفرستن. کمی نگران چمدون ووسایلمون هستم . اخه شنیده ام گاها چمدونها برای همیشه نا پدید میشه.امیدوارم این اتفاق برای ما نیافته چون کلی کتاب و جزوه ووسایل مهمون توی اونه. من که فکر کنم دیگه با ترکیش پرواز نگیرم. دومین بدشانسی هم موقعی بود که شانسی اینبار چمدون چک شدیم و لیمو عمانیهای عزیزمون گرفته شد. البته دکلر کرده بودیم و چون هیچ ماده خوراکی تازه نداشتیم خیالمون راحت بود اما ظاهرا لیمو عمانی جز ممنوعه ها هست و گرفتنش. اینجا لیمو عمانی پیدا میشه اما خیلی خیلی نسبت به ایران گرونتره.اینهم از پرواز. اما دیشب خوب خوابیدیم و خستگی از تنمون رفت.الان هم دنبال کلاس اسپینینک ارزون تو اینترنت میگردم که پیدا نمیکنم. یک کلاس دیدم هم دور بود هم 10 جلسه 320 دلار. واویلا. راستین هم برام یک راکت تنیس سفارش داد تا بزودی با هم بریم تنیس. کلا هردو قصد داریم ورزش را جدی تر بگیریم. هم بخاطر اضافه وزنمون هم بخاطر سلامتی. خوب اینهم از این. برم لباس عوض کنم یکم بزنیم بیرون. بریم که روز اول زندگی جدیدمون را شروع کنیم.
نوشته شده در : دوشنبه 25 مرداد 1395 توسط : اسمان پندار. .