برگشتم بعد از یک ماراتن نفس گیر برگشتم. فکر میکردم سخت باشه اما نه تا این حد. مشکل اصلی کمبود وقت بود. فکر میکردم اماده ام. دوسه بار چکنویس تزم را برای استادم ایمیل کرده بودم که لطفا نظرت را بگوو. اون هم پشت گوش انداخته بود شاید بخیالش اون موقع خیلی زود بود. تا دوهفته پیش. دوهفته پیش بود دیگه؟ مطمئن نیستم. رفتم پیشش. یک نگاه به سرفصلها کرد و گفت سر فصلت باید این بشه و کل کار fda را چپوند تو سرفصل. چندتا مقاله هم گذاشت بغلش. یکهو بخودم اومدم دیدم عملا از عنوان تا محتوای تزم همه تغییر کرده. نتایج را از قبل داشتم اما قرار نبود اونها توی تز باشه. قرار بود فقط نتایج کار روی خرگوش باشه اما یکهو شد همه کارهایی که برای fda کرده بودیم. شروع به نوشتن کردم و فرستادم. نه یکبار شاید بیشتر از 10-12 بار فکر کردم کار روی تز تموم شده و باز برای اصلاحات برگشت خورد. از تغییرات فرمت ورد گرفته تا تغییرات تو جدولها و نمودارها. از تغییرات بزرگ تا تغییرات یکدست کردن فرمت تموم نمودارها. شنبه شب بود که سوپروایزرم تا حدی رضایت داد. یکشنبه و دوشنبه هم به خلاصه کردن مطالب و پاورپوینت گذشت. خلاصه تا ساعت 9 شب سه شنبه من فرصت نکرده بودم یکدور از اول تا اخر پرزنتم را بگم و زمان بگیرم. پرزنتم نباید بیشتر از 40 دقیقه میشد. درکل منی که اینهمه استرس پرزنت را داشتم تا موقعی که دفاع را شروع کنم سه بار بیشتر نتونستم تمرین کنم. قوی و خوب دفاع را دادم. دوستهام میگفتند خیلی خوب بود، به همه سوالهای استادها هم با تسلط و ادله قوی جواب دادم. جلسه ام دوساعت طول کشید چون استادم و یکی از استادها سر یک مبحث شروع به بحث کردند. اخرش هم هیچ کدوم نتونستند حرفشون را ثابت کنند. البته فکر میکنم حرف استادم درسته چون بااینکه هر دو توی یک دپارتمان هستنداما اون تخصص اون مبحث را داره و اون یکی استاد بیشتر توی یک مبحث دیگه کار کرده. بعد از دفاع گفتند باز اصلاحات نمودارها، مثلا اینبار تغییر نمودارها از دقیقه به ساعت. و وارد کردن رفرنسهام با برنامه اند نوت.( منم تا اون موقع کاملا نااشنا به این برنامه) و پرینت روی کاغذ مخصوص فری اسید. اونهم تا پنجشنبه چون اخرین مهلت ثبت تز هست. کار . استرس. خلاصه از روزی که استادم اون تغییر را خواست تا جمعه. هرروز از 8 صبح تا 2-3 صبح بیوقفه پشت کیبورد نشسته بودم . طوری بود که وقت غذاخوردن و دوش گرفتن هم نداشتم. یک تن ماهی باز میکردم و بدون اینکه وقت کنم تمومش کنم باز برگشته بودم پشت کامپیوتر. قهوه پشت قهوه میخوردم که مغزم فعال بمونه و بتونم ادامه بدم.یکی دو روز اخر حسابی کم اورده بودم و بزور خودم را پشت کیبورد میکشوندم. انصافا خیلی خیلی سنگین بود و خیلی خیلی اذیتم کرد. اخرش هم پنجشنبه نتونستم تز را ثبت کنم. اول از همه خودم نتونستم کامل تموم کنم و دوم خوش شانسی اوردم مسئول ثبت رفته مسافرت و وسط هفته تشریف میاره. البته یکی از اعضا جلسه دفاعم هم فعلا نیست و امضا اون هم مونده. خلاصه بعد از دوهفته کار فشرده. دیروز اولین روزی بود که استراحت کردم. خونه را تمیز کردم و کمی تلویزیون دیدم.( گیم اف ترونز) الان هم که خدمتتون نشستم هنوز باید یک تغییرات کوچیک تو رفرنسهام بدم و برای دهمین بار چک اخر را بکنم و تزم را pdf کنم که فردا ببرم برای چندمین بار پرینت کنم و انشالله اینبار استاد رضایت بده امضا کنه و صحافیش کنم و بعد شوتش کنم گوشه خونه. این هم داستان تز و دفاعم.یادم میاد اون زمان که تز ایران را مینوشتم لپ تاپ نیومده بود. دانشگاه و مرکز تحقیقاتش کامپیوتر داشتند. سال 80 بود. بهرحال من کار با کامپیوتر را بلد نبودم. میرفتم بغل دست یک تایپیست مینشستم و از روی چکنویسم میخوندم و اون تایپ میکرد. یکبار هم اصلاحان نداشتم. خیلی راحت دفاع کردم و نه استرسی نه فشار کار لحظه اخری. هیچی نبود. اما این یکی ..... .
نوشته شده در : یکشنبه 29 مرداد 1396 توسط : اسمان پندار. .
دوسه هفته گذشته حجم ازمایشها کمتر بود. هفته پیش اولین ازمایش روی خوک را داشتیم اما از این هفته کار خیلی فشرده تر میشه. از این هفته ، هر هفته یک ازمایش سه شبانه روزی داریم و گاهی 5 شبانه روزی. از اونجایی که من و همکارم نفرهای اصلی هستیم باید همیشه حضور داشته باشیم اما بقیه قراره توی شیفتهای 8 ساعته باشند. احتمالا یکجورهایی خواب و استراحت درست و حسابی در کار نباشه. یک صندلی تخت خواب شو داریم که بعید میدونم راحت باشه. اتاق استراحت کارکنان هم هست اما در حد یک کاناپه. هرچند میدونم روزهای سختی میشه اما چیزی نیست که نگرانش باشم. بهرحال اینهم یکجور ازمایشه و این دوماه کار خوکی هم میگذره و همه این ازمایشها تبدیل به خاطره میشه. چیزی که نگرانشم اینه که جولای هم از راه رسیده و من باید برای جلسه دفاعم اماده بشم. هنوز پایان نامه کامل نشده و کار داره. باید پاور پوینت اماده کنم و خودم را برای دفاع و پرزنتیشن اماده کنم. خوشبختانه بخاطر تجربه پرزنتی که قبلا داشتم میدونم اگه خودم را خوب اماده کنم میتونم دفاع خوبی داشته باشم اما درکل استرس دارم و نگرانم. بهرحال من هم ادمیزادم و خسته میشم و برای کارهای بزرگ تنبلیم میاد مثل تراکتور کارکنم. میدونم همه این پروسه هست که باعث میشه ادمها رشد کنند و از لحاظ روحی قویتر بشند. اما واقعا امیدوارم این پروژه قوی سازی یکجا تمومی داشته باشه و بشه کمی نفس کشید. دیروز با یکی از دوستهای ایرانی هم رشته ام که جدیدا و بخاطر وارد شدن تو این پروژه بزرگ وارد ازمایشگاهمون شده حرف میزدم. ده سالی با هم تفاوت سن داریم. میگفت اسمان گاهی فکر میکنم میبینم تو هم خیلی سختی داری میکشی. تو الان باید به اون ارامش و امنیت نهایی رسیده باشی. بهش گفتم میدونم اما جرات فکر کردن بهش ندارم چون همونجا مسخ سختی و مسیری که اومدم و قراره برم بشم و اونوقت زانوم شل میشه و دیگه نمیتونم جلو برم. الان وقت فکر کردن بهش نیست. فعلا فقط باید به جلو و مسیری که در پیش دارم فکر کنم. اونهم خیلی وقته اینجاست و باوجود همه تلاشهاش هنوز نتونسته گرین کارت بگیره. خلاصه میدونم تا 5 سال اینده سه تا چیز را میخوام. گرین کارت. کار و بچه.در کل همه اش یعنی امنیت و رفاه لازم. اما اصلا نمیدونم این مسیر منتهی به این سه هدف کی و چطور پیش میره. مثلا میدونم باید کلی مقاله با سایتیشن بالا داشته باشم بخاطر درگیر شدن تو این پروژه امکانش زیاده اما نمیدونم ایا میتونه منتهی به گرین کارت بشه ؟اصلا جواب میده؟ یانمیدونم این اتفاق دو سال دیگه این موقع میافته یا سال بعدش. کلا نمیدونم شدنی هست یا نه.یا نمیدونم این وسط کی وقت بچه دار شدنه. مسلما ترجیح میدادم وقتی باشه که اون احساس امنیت کامل باشه اما با این مسیر که من دارم میرم جلو ممکنه حالا حالا پیش نیاد و نمیخوام بعدا پشیمون بشم. پیدا کردن کار. اوه. اونهم یک ارزوی بزرگه. تازه لیست ارزوهام برای راستین را هم میتونید به این لیست اضافه کنید. هرکدوم یک وزنه بزرگه. با اینحال یادم میاد از بحرانی که دوسال پیش داشتم توصیه یکی از شما خواننده های خوبم این بود. فقط برم جلو. هدفهای کوتاه مدتم را عملی کنم ، یواش یواش بزرگه هم خودش جور میشه. همینطور که تو این دوسه سال جلو رفتم یکروزی اون ارزوها هم براورده میشه. قدم به قدم. یکی یکی. یکم صبر نوح میخواد اما چاره ای نیست اونرا هم باید بسازم. بهتره الان در مرحله اول رو دفاعم و فارغ االتحصیلی رسمیم و بعد روی درسهای سختی که امسال درپیش دارم و ازمایشها و مقاله ها تمرکز کنم. یکی یکی و هرکدوم را مرحله به مرحله و قدم به قدم جلو ببرم و نگرانیها را تقسیم کنم. اینطوری خیلی بهتره.
نوشته شده در : جمعه 16 تیر 1396 توسط : اسمان پندار. .
از صبح داره بارون میاد. پنجرها ها را بخار گرفته و بیرون دیده نمیشه اما صدای بارون و خیابون خیس را میشه شنید. شنبه هست. بعد مدتها اخر هفته ای است که خونه ام. یک خواب بعد الظهر خوب و طولانی داشتم. لازم داشتم. خیلی وقته که استراحتی برای خودم نداشتم. هرچند هنوز هم خیلی کار ازمایشگاه دارم و کاملا وسط تز و پروژه اف دی ای هستم اما انگار با شروع ترم تابستون احساس میکنم من هم باید به خودم استراحتی بدهم اینه که دوسه روزه زیاد بخودم سخت نمیگیرم. خصوصا که میبینم اکثر دوستانم رسما تعطیلات تابستونشون را با مسافرت دارند شروع میکنند.
ترم پرکاری بود. درسته هیچ واحد درسی نداشتم اما فشرده کار کردم. خوشبختانه ازمایشهای خرگوشی خوب پیش میره. بعد از اون تستها میره روی خوک و بعد روی ادم. یک جورهایی قراره یک پروژه 2 ساله باشه و تا سال دیگه تابستون کار برای انجام هست. از اونجا که تز من بخش خرگوشی و پیش پروژه اف دی ای هست تز خوبی برای مستر درمیاد. تازه فهمیدم کل پروژه اف دی ای قراره تز دکتری اون پسر امریکایی که داره رو پروژه با من کار میکنه بشه. تزش محشر میشه. به دوست ایرانیم که گفتم با خنده میگفت اخه اون این تز را میخواد چیکار. بده به ما که باهاش گرین کارت بگیریم. میدونید که میشه با تزهای قوی برای ویزای نخبگان اقدام کرد. از این فرصت که گذشت اما امیدوارم بتونم یک تز قوی و خوب دیگه برای دکتری ام پیدا کنم.میدونید تو این ازمایشگاه خوب دارم پیشرفت میکنم. درواقع بعد از این پسر امریکایی که اتفاقا پسر دقیق و بسیارکمال گرایی هست و خودم هم کار ازمایشگاهش را قبول دارم. من نفر دوم ازمایشگاهم و استادم روم خیلی حساب میکنه. البته در حد اون پسر امریکایی که دست راست استادمه و میتونه راحت با مسئولین اف دی ای ویوئو کنفرانس بگذاره نیستم. اما صد درصد از بچه های هندی حراف که از زیر کار درمیرن و هیچی بلد نیستن و فقط بلدند خیلی خوب حرف بزنند خیلی بهترم. راستش خیلی افسوس میخورم که دارم بعضی فرصتها را بخاطر زبانم از دست میدم. درسته که زبانم پیشرفت کرده اما واقعا الان نیاز زبان کاملا مسلط را حس میکنم. یواش یواش ارتباطاتم داره جلوتر میره و به سطحهای بالاتری میرسه . باید بتونم با ادمهای حرفه ای خوش و بش کنم و درحین گفت و گو خودم و کارم را پرزنت کنم. مهمتر از اون من دارم وارد بخش دکتری میشم. مسلما درسته که 2-3 سال بیشتر وقت دارم روی زبانم کار کنم اما بهمون نسبت اینترویو من سخت تر و حرفه ای تر میشه. یواش یواش ادمهای مهمتری را دارم میبینم و اگه بخواهم تو کارم پیشرفت کنم و بالاتر برم باید سطح زبانم با اسمانی که 3 سال پیش وارد امریکا شد خیلی فرق کنه. خیلی خیلی فرق کنه. خوب راستش برای این هدف کلاس esl دانشگاه را برای ترم تابستون ثبت نام کردم. پولیه اما از سطح پیشرفتم راضی نیستم و تغییرات بزرگتر میخوام. از دوشنبه شروع میشه ببینیم چی میشه. راستی هفته پیش جشن فارغ التحصیلی ام بود. حس فارغ التحصیلی برام نداشت از اونجا که هنوز تزم تموم نشده و درسم هم که همچنان ادامه داره اما درکل جشن خوبی بود و خاطره شیرین و خوبی برام شد. روز قبلش ارایشگاه رفتم. و روز جشن هم با حضور دوستهای خوبم خاطره ساز شد. عکسها را که تو فیس و اینستا گذاشتم هم کلی پیام شیرین و خوب گرفتم و هنوز با بیاد اوردنش لبخند میزنم.
پنجشنبه هم تولد راستین بود. صبحش که من پیش خرگوشها بودم. با پسر امریکایی هماهنگ کردم ساعت 5 بیاد و ازمایش را ادامه بده تا من برم خونه. با همسر رفتیم پدیکور. همسری اولین بار بود که پدیکور و ماساژ پا میگرفت و براش جالب بود. بعد هم رفتیم شام یک رستوران ترکی نزدیک خونه و کباب زدیم. جاتون خالی. و برای 9 شب هم دوسه تا دوستهامون اومدند بصرف کیک و چایی. اینجا جدیدا یک نوع کیک جدیدا میخریم که عاشقش شدم. حتی از کیکهای ایران هم خوشمزه تره. اسمش را الان یادم نمیاد. اما خود کیک تو سه نوع شیر خوابونده میشه و نرمه. خلاصه واقعا خوشمزه هست. کادوی همسر را هم چون دیر سفارش دادم امروز رسیده. جلوی رومه. منتظرم که همسری از راه برسه و کلی با دیدن عکس العملش کیف کنم. میدونه که براش هدیه گرفتم اما نمیدونه چیه. بعدا براتون مینویسم که هدیه اش چی هست. الانه که دیگه کم کم از راه برسه. من از اون بیشتر ذوق دارم
نوشته شده در : یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلاملیکم
صد سال به از این سالها. احوال دوستان. عید شما مبارک. چطور مطورید؟ همین الان یادم افتاد وقتی بچه بودم کارت پستال برای عید میدادیم و میگرفتیم. من هم اونها را توی یک دفتر چسبونده بودم و جمع میکردم. حتی همین الان هم میتونم تصویر چندتاییش را بیاد بیارم. حیف که تو این سالها گمش کردم. جدا بعضی چیزها بخصوص یادگارهای بچگی وقتی بزرگ میشیم چقدر برامون عزیز میشه و یادشون میکنیم.
خوب براتون بگم من خوب و خوشم. کلا ازوقتی نگاهم به زندگی تغییر کرده تو اتاق کوچیک چندمتریمون هم حس خوب دارم. شاید هم دلیل حس خوبم این باشه که تو سال نو خبرهای خوب ادامه دار بوده و پذیرش پی اچ دیم هم دراومد. قبلا بهتون گفتم فقط یک تکرار کوچولو که مستری که الان دارم میگیرم درسهاش برای همون دوسال اول پی اچ دی هست و برای همین فقط با خوندن سه سال دیگه پی اچ دی را هم میگیرم. از این سه سال هم فقط یک سالش درس تئوری هست و دوسالش تز و پایان نامه هست. کلا چیزی نمونده. و خبر دوم اینه که من نمیدونستم تابستونها هم ga داریم و فکر میکردم اگه اینترنشیپ نگیرم تابستون چکار کنم. خود دانشگاه بهم ایمیل زد که بیا مدارک TA تابستونت را پرکن. خلاصه کلی سورپرایز خوب شدم.
شیطونه هی میگه یک نقبی بزن به ارشیو وبلاگ و ببین حس و حالت تو عیدهای قبل چی بوده اما میترسم برم وحالم گرفته بشه.
جاتون خالی امروز هم بعد یکهفته برف و سرما دما رسیده بالای 15 و قصد داریم با یکی از دوستانمون بریم بیرون کباب کوبیده بزنیم. هفته دیگه هم که اینموقع اسباب کشی داریم.
دارم فکر میکنم به تفاوت عید اینجا و عید ایران. به شادی ایران و به شادی اینجا. هر دو خوب و شیرینه اما من کم کم دارم یادمیگیرم چطور میشه از زندگی لذت برد. چیزی که تو ایران بخاطر تاثیر فضا و مکان و ادمها امکانش سخت تره.
کوتاه بگم. کلا دوتا ارزوی بزرگ دارم. زندگی اونها را هم بهم بده. فکر کنم ارزوها و خواسته های بزرگم تموم بشه و بمونه اون ریزه میزه ها. البته از این دو ارزو یکیش برای خودش یک دریا ریزه میزه داره. اما بشه با دریاش هم میسازیم.
اسمونتون ابی و دلتون سبز
نوشته شده در : شنبه 5 فروردین 1396 توسط : اسمان پندار. .
جمعه:
من امروز خوشحال و خندون لپ تاپ را زدم زیر بغلم كه بیام از محل كارم چندتا پست براتون بنویسم و جبران كم كاری گذشته رابكنم زپرتی باطریش تموم شد، حالا باز برگشتم رو گوشی و از اینجا پست مینویسم، و اما یك پست روزانه بدم و از روزها بگم ، فكر كنم تا اونجا را داشتید كه قرار بود پرزنتیشن بدم، خوب یكجورهایی انگار از قبل مطمئن بودم خوب میشه و استرس نداشتم، فرصت كردم سه باری هم تو خونه برای در و دیوار پرزنت كنم و اماده بودم، خلاصه رفتم و تركوندم، استادم كه گفت خوب بود، دوست كاناداییم میگفت عالی بود، هم خونه ایم میگفت پرزنتت با صحبت عادیت کامل فرق میكنه و خیلی بهتره، از یكی دیگه هم پرسیدم و میگفت خیلی روان بودی و حتی یك وقفه هم نداشتی طوری که از خودم میپرسیدم یعنی فلانی همه را حفظ كرده؟ خلاصه در كل خیلی راضی بودم و ترس و نگرانیم بابت دفاع هم از بین رفت، تزم هم داره خوب پیش میره ولی خیلی كار داره و احتمالا از دوهفته دیگه كه كارم با خرگوشها هم شروع بشه خیلی خیلی سنگینتر میشه و فکر کنم بجز ٨ ساعت خواب باید تو دوره های ٤٨ ساعته ازمایشگاه حیوونها باشم. اما خب دیگه تزه و ریسرچ و این چیزهاش، متاسفانه هنوز اینترنشیب تابستون را پیدا نكردم وهمینطور جواب ادمیشن دانشگاهم را، البته یكجورهایی حدس میزنم در مورد دومی مثبت باشه اما خب تا صد در صد نشه نمیشه روش برنامه ریزی كرد.
یکشنبه:
دیروز جاتون خالی خونه یکی از دوستان بودیم. یک فرق اساسی مهمونیهای اینجا با ایران داره. شایدم بهتره بگم مهمونیهای اینجا بیشتر شبیه پارتیهای ایران هست. حالا چرا؟ بگذارید اینطوری بگم. ایران که ما مهمونی میگرفتیم جز دوستهامون کسی را دعوت نمیکردیم. این دوستها هم اصولا دوستهای قدیمی بودند. خوب کم و بیش هم تهیه همه غذا و خوردنیها پای میزبان بود. حالا این وسط اگه مثلا هوس میکردی دوستهای دبیرستانت را دعوت کنی اونقدر گرفتار رودربایستی و چی بپزم چطور پذیرایی کنم میشدی که اصلا قید مهمونی را میزدی. بنظرم در کل مهمونی دادن تو ایران واقعا پرهزینه و زحمت هست. حالا اینجا چطوره؟ اینجا مهمونیها بیشتر بصورت پات لاک هست. میزبان مثلا یک قلم غذا تهیه میکنه و بعد هرکی یک ظرف غذا دستش میگیره میره مهمونی. یا مثلا یکی که حال غذا درست کردن نداره تهیه ظرف یکبار مصرف یا هله هوله یا نوشیدنی را بعهده میگیره و اینطور میشه که میزبان تمایل پیدا میکنه تا صد پشت غریبه را دعوت کنه و اینطوری هربار کلی دوست قدیم و جدید میبینیم و با ادمهای جدید اشنا میشیم. و به اینصورت مشکلی که من سالها داشتم و اونم پیدا کردن دوستهای جدید بود خیلی راحت برطرف شده. شاید حتی بچه های قدیمی که از اول و وقتی که من ساکن ایران بودم یادشون بیاد که من فقط چندین پست راجع به اینکه دوست جدید میخوام و نمیتونم دوست پیدا کنم نوشته ام. جالبه اون زمان فکر میکردم مشکل صد در صد بخاطر روحیات یا اعتماد به نفس منه اما حالا اینجا وقتی میبینم چقدر راحت خودم هست و ادمها جذب من میشن ودوست پیدا میکنم کلی حس خوب دارم. جدا خودم هم تا همین الان یادم رفته بود که دوست پیدا کردن یکی از دغدغه ها زندگی من بود. چه جالب.
دیگه براتون بگم این هفته اسپرینگ برک یا تعطیلات بهاره ما هست. البته من فردا میرم ازمایشگاه و یک روز هم باید برم سرکار. دیگه اینکه چون هیچ درسی ندارم و ازمایشهام هم خوب پیش میره چند وقتی هست ذهنم نسبتا ارومه و نگرانی ندارم. البته دیشب یکی از دوستهای خوبمون میگفت اشتباه میکنم قصد پی اچ دی کردم و بهتره شهریور که درسم تموم میشه زودتر وارد بازار کار بشم و هرچی دیرتر وارد صحنه بشم ضرره. راستش یکجورهایی راست میگه و اورکوالیفاید یا تخصص بیش از نیاز جامعه پیدا کردن یک مشکل اساسی اینجا هست. اینطوری که کارخونه ها یا کمپانیها ترجیح میدن مستریا همون کارشناسی ارشد را بگیرند چون همون کار پی اچ دی را میتونه انجام بده و کارخونه مجبور نیست حقوق بالاتری هم پرداخت کنه. اینجا هم اینطور نیست که طرف بگه اقا من حقوق پایینتر میخوام من را استخدام کنید. کارخونه مجبوره طبق ضوابط حقوق بالاتر بده. جالبه اختلاف حقوقها هم اونقدر قابل توجه نیست. مثلا اگه پی اچ دی در ماه 8 میلیون حقوق میگیره. مستر 6 میلیون میگیره. نمیدونم خلاصه دوستمون شدیدا توصیه میکرد نرم پی اچ دی و بجاش دنبال کار بگردم. اما احساس میکنم مرغ من یک پا داره و احتمالا برم 2-3 سال دیگه هم خودم را الوده کنم.
خوب این هم از حرفهای امروز. البته امروز این پست را نمیگذارم و میگذارم برای چند روز دیگه چون هنوز برای پست قبلی جز یک نفر هیچکس کامنت نگذاشته و من کامنت عیدونه ای میخوام.
چهارشنبه سوریتون هم مبارک.
نوشته شده در : چهارشنبه 25 اسفند 1395 توسط : اسمان پندار. .
سلام سلام احوال همگی؟
اقا، خانم من تنبل نشدم. وقت نمیکنم. یعنی تموم روز و تقریبا هفت روز هفته را دارم میدوم باز هم وقت کم میارم و هرروز کلی کار برای انجام دادن دارم. خوب الان حساب کردم دقیقا 15 روز هست که من امتحان جامع خر را دادم رفت ولی اونقدر تو این مدت بالا پایین و برنامه داشتم که احساس میکنم یکماه شده. اول از همه براتون بگم امتحان سخت بود و چند نفر هم افتادند اما من حداقل خیالم بابت نتیجه راحت بود. یک هفته بعدش هم نتایج اعلام شد که پاس کرده بودم. نتیجه هم فقط پاس و ردی بود و بااینکه دلم میخواست بدونم چند مرده حلاج بودم اما نفهمیدم.
دیگه براتون بگم کلی این دوهفته غیر از اتفاقات فوق شیرین ترامپی داستان کار داشتم. داستان کار من را تا اونجا فهمیده بودید که من یک کار دفتری گرفتم. یک هفته رفتم که مت سنتر بهم پیشنهاد کار با دوبرابر حقوق داد. به اسم gea اونرا هم دوهفته رفتم. درعین حال بشدت دنبال ga بودم چون ga داشتن یعنی معاف از شهریه شدن. دوماه بود منتظر جواب یک استاد بودم هرهفته میرم میدیدمش میگفت هفته دیگه بیا. خلاصه بعد دو ماه علافی گفت ga ندارم. حالا این وسط حال و روزم بابت سیاست خورد و خاکشیر بود این هم اضافه شد. باز پریدم و این در و اون در زدم و سرتون را درد نیارم اخرش از همون استاد زاغارت معلوم احال مزخرفمون که تعریفش را قبلا کرده بودم یک ga گرفتم. و خوشبختانه بعد از 4 ترم موفق شدم این طلسم را بشکنم و از شهریه و پول جور کردن معاف بشم. هووووراااااا.
دیگه اینکه ga من باز شانسی کار دفتری هست و یعنی یک هوا دردسر برای گوش نااشنای من به انگلیسی. با لهجه یکی از رییسهام مشکل ندارم اما واقعا با لهجه یکی دیگه اشون بشدت مشکل دارم. ( نمیدونم چطوری و یکهویی میتونم با اصطلاحات روزمره اشون اشنا بشم) شاید لازمه اضافه کنم من نسبت به دوسال پیش زبانم خیلی بهتر شده اما همچنان با مسلط و راحت و بدون فکر حرف زدن فاصله دارم.
حالا این وسط اومدم یک دردسر دیگه هم برای خودم خریدم و برای سه هفته دیگه برای ژورنال کلاب رشته امون که هرهفته تو دانشگاه برگزار میشه برای پرزنت کردن یک مقاله کاندید شدم. از حالا تا سه هفته دیگه تو سرم میزنم تا اونرا هم بدم و خلاص بشم. البته هنوز زوده اما احتمالا از هفته دیگه تو سرزدنم را شروع کنم.
اهان یک موضوع مهم دیگه: احتمالا از این خونه بریم. یک مورد استودیو پیدا کردیم قیمت مناسب که بهمون دلیل استودیو بودنش تصمیم گرفتیم از محله نازنین و خوشگلمون خداحافظی کنم و به ده تا بلاک یا بهتره بگم ده کوچه اونطرفتر اسباب کشی کنیم. کمی اون محله از اینجا شلوغتره اما خب استقلال و شریک تو اپارتمان نداشتن یک چیز دیگست. این هم از خبرهای من.
نوشته شده در : دوشنبه 18 بهمن 1395 توسط : اسمان پندار. .
سلام سلام سلام
چطور مطورید دوستان؟ واقعا خیلی خوشحالم که اینقدر دوستان خوبی مثل شما دارم. خیلی خیلی ممنون از پیامهاتون. خیلی حس خوبیه وقتی میبینی کسانی هستند که مراحل حساس زندگیت براشون مهمه و به تو اهمیت میدهند. خیلی دوستتون دارم.
خوب براتون از چند روز قبل تا بعد امتحان بگم. اول از همه اینکه ظاهرا من خیلی زود شروع کرده بودم به خوندن چونکه جدا هفته اخر کم اورده بودم و اصلا حال و حوصله درس خوندن نداشتم اما از اونجا که زورکی بود باید با هر جون کندنی بود دوره را تموم میکردم. چهارشنبه کمی استرس داشتم اما پنجشنبه سرحال و بدون استرس و روی برنامه خیلی زود دوره را تموم کردم. جمعه هم با یک معجونی از نگرانی و مغز خواب و خسته و اماده رفتم سر جلسه. راستش امتحانش از اونچه که انتظار داشتم سخت تر بود و دقیقا تا 5 دقیقه اخر داشتم حساب کتاب میکردم و مساله حل میکردم که میشه بعبارتی دوساعت و پنجاه و پنج دقیقه تمام. خیلی دلم میخواست یکدور هم مسایل را مرور کنم و اشتباهات احتمالی عددی را درست کنم که فرصت نشد. اما درمجموع امتحان را خوب دادم. و تموم شد. بعد هم دوسه ساعتی تو دانشگاه به کارهای اداری کارجدیدم و صحبت با استادم گذشت که شب برای اولین بار بعد مدتها ساعت 8 از شدت خستگی و خواب الودگی چشمهام باز نمیشد. با اجازه شنبه را هم به خواب و رفتن به گیم سنتر با دوستهامون گذروندم. گیم سنتر رفتن اونهم اخر هفته اشتباه بود چون اونقدر شلوغ بود نشد درست و حسابی بازی کنیم اما دورهم بودن با دوستهامون واقعا خوبه و خوش گذشت. امشب هم خونه یکیشون دعوت داشتیم که من مجبور شدم بپیچونم. هنوز خستگی تو تنم مونده و فعلا خونه نشینی را ترجیح میدم. هرچند از فردا کار اداریم شروع میشه و باید ساعت 9 صبح اونجا باشم. از طرفی کارهای خیلی خیلی زیادی هست که همه را گذاشته بودم برای بعد امتحان و باید سریع انرژیم را براشون جمع وجور کنم. بعضیهاشون مثل اپلای برای اینترنشیپ جز الویتها هست که یک جورهایی مثل اپلای برای دانشگاه هاست. یعنی باید برای همه کارخونه ها و کمپانیها و لب ها اپلای کنم تا بتونم از یکیشون پذیرش بگیرم. کارهای مهم بعدی اپلای برای پی اچ دی دانشگاه خودم هست و بعد هم کار روی تزم که استادم ازم خواسته تا اواخر اپریل به پوستر تبدیلش کنم
یک مرحله پیشرفت دیگه تو دانشجویی وووووو کار روی پروژه اف دی ای
بعله اون را هم گرفتم. کارهای متفرقه مهم دیگه هم این وسط فراوونه که باید براشون برنامه ریزی کنم و انجامشون بدم. دیگه اینکه جمعه که با استادم حرف زدم میگفت فکر نمیکنم برسی برای ماه می فارغ التحصیل بشی و برای فرصت بعدیش که سپتامبر هست زمان را درنظر بگیر. که من هم راضیم و بهم فرصت میده نقص زبانم را با دوره اینترنشیپ پرکنم. البته باز باید برای زبان یک برنامه بریزم. انصافا یادگیری این زبان برای من حالا حالا تمومی ندارد. تو فکر این هستم اگه فرصت بشه یک کلاس esl برم. اگه هم نشد واقعا براش وقت بگذارم و بخونم. حالا از این حرفها بگذریم. دوستان یک برنامه هست من و تو میگذاره. "خانه های رویایی با برادران اسکات" دیدید؟ اگه ایران بودم مسلما دیدن این برنامه دیوونه ام میکرد. یعنی من عاشق خونه های بزرگ اینجا هستم توی طبیعت زیبا. خوب باید بگم الان هم دقیقا همون حس را دارم چون باز هم زندگی تو اینجور خونه ها برام خواب و خیاله و تنها تفاوت اینه که میدونم همچین خونه هایی وجود دارد. اما نمیدونم واقعا با این وضعیت دانشجویی ما کی و چه روزی این رویا و خواب و خیال تبدیل به واقعیت میشه." اسم این وبلاگ نشون میده که چقدر داشتن این جور خونه ها برای من مهمه و شاید هم نقطه اخر هدفم باشه" البته خونه ها و بهتره بگم اپارتمانهای نیویورک اصلا هیچ شباهتی به این جور خونه ها نداره و برای داشتن همچین زندگی حتما باید ایالت عوض کنیم یا حداقل به منطقه لانگ ایلند که یکی از گرون ترین ها تو امریکا هست بریم. و صدالبته مهمتر از اون پوووولش هست که نمیدونم چندسال دیگه باید برای رسیدن بهش صبر کنیم. میخوامش. بدجور میخوامش.
پ.ن. راستی دیدید ستونها و اکثردیوارهای خونه هاشون از چوبه و چقدر نازکه! واقعیه و دقیقا ماده اصلی که اینجا خونه هاشون را ازش میسازن چوبه.
نوشته شده در : دوشنبه 4 بهمن 1395 توسط : اسمان پندار. .
پنجشنبه
عادت دارم موقعی درس بخونم که تمرکزم بالا باشه. معمولا هرموقع وسط درس تمرکز نداشته باشم. میگذارمش کنار و موقعی برمیگردم که بتونم تمرکز کامل بکنم. حالا نشستم پای درس. زور زورکی چون الان مدتها هست که درست و حسابی درس نخوندم. تمرکز کامل ندارم و دارم سطحی درس میخونم. بخش مهمیه. اما نمیتونم حواسم راجمع کنم. بشدت حالم گرفته هست. شاید بنظر سطحی میاد واگه بخوام دلایلش را بگم میشه چندتا دلیل مسخره که تو پست قبل هم ردیف کردم اما دلیل اصلیش را میشناسم. حس ناامیدی. ناامیدم از خودم و پیشرفتم. میترسم نتونم کار پیدا کنم. میترسم امتحان جامع را بیافتم و میترسم با پذیرش پی اچ دی ام تو دانشگاه خودم موافقت نکنند.
جمعه
هم روز خوبی بود هم بد. صبح قرار برانچ با دوتا از بچه ها داشتم. حالم گرفته بود و نمیخواستم برم اما از این قرار ها بود که حتی اگه کنسل میشد به فردا میافتاد. یک لبخند رو صورتم کاشتم وراه افتادم. قرارمون یک کافه رستوران نزدیک تایمز اسکوار بود. همه جا تزیینات کریسمس به چشم میخورد و بوی شاد کریسمس را میشد حس کرد. یکجورهایی فهمیدم اون حس دوست داشتنی کریسمس که همه با هیجان منتظرش هستند یعنی چی. درواقع کریسمس را باید تو ویترین مغازه ها و تزیینات کافه ها و رستورانها. دیدن درختهای کاج تزیین شده و مردم شادی که با ذوق مشغول خرید هدیه هستند پیدا کرد. حس شیرین و خوبی بود. اما متاسفانه دل من بشدت گرفته بود. ساعت خوبی را با دوستانم گذروندم. یکیشون که داره فارغ التحصیل میشه پیشرفت خوب و البته شایسته خودش را داشته. براش خوشحال بودم و برای خودم دلشکسته و غمگین و ترسیده. یکبار هم وسط یک صحبت بی ربط پغی زدم زیر گریه. دوستم پرید و بهم دلداری داد. اصلا نمیخواستم ضعف و درموندگیم را ببینه واقعا خجالت میکشیدم تند تند خودم را جمع کردم و بحث عادی را از سر گرفتم. توی مترو که برمیگشتم وقتی قطار از روی پل رد میشد و افتاب روصورتم پهن شد اشک به چشمهام سوزن زد و اخرش مثل رود سرازیر شد. کسی ندید و به اشک اجازه دادم تو همون فرصت کوتاه عبور از پل تا دلش میخواد تاخت و تاز کنه.
اخرش برگشتم خونه با یک دفتر نقاشی و یک جعبه مداد شمعی. نشستم و همه صفحه ها را با شکل و قلم خودم خط خطی کردم. صبح توی رستوران وقتی دوستهام مدادشمعی هایی که روی میز گذاشته بودند را برداشتند و مشغول نقاشی روی زیربشقابیهای کاغذی مخصوص اینکار شدند من هم جرات بخرج دادم و رنگ سیاهش را انتخاب کردم و طرحهای عجیب غریب توی ذهنم را کشیدم. یکی از دوستهام به طرحم اشاره کردو گفت استعداد داری. این شد که سرراه از یک مغازه چینی خرت و پرت فروشی یک دفتر نقاشی و یک جعبه مداد شمعی 24 رنگ خریدم و اومدم خونه و به خاطر همه دوران بچگی و نوجوونی و جوونی که نقاشی را از خودم دریغ کرده بودم یک دفتر را کامل خط خطی کردم. مزه داد.
دوست ماهم زنگ زد و بهم گفت باید جنگجو باشم. باید ترس را بگذارم کنار و محکم بیاستم.
نتیجه گیری: همیشه از ادمهای ضعیف بدم میومده. ادمهای قوی را دوست دارم و موفقها را میپرستم. نمیدونم این فروپاشی درونی که امسال قبل کریسمس بجونم افتاده امشب تموم میشه یا میخواد یک مدت دیگه تواین برهه که باید اکثر روزم را درس بخونم ادامه داشته باشه. نمیدونم کی میتونم خودم را جمع و جور کنم. نمیدونم کی میتونم این ضعف و عدم اعتماد به نفس. این افتادگی و عادت نامناسب شکسته نفسی و ترس از حرف زدن به انگلیسی را کنار بگذارم. لازمه دوام اوردن و موفقیت در این سر دنیا اعتماد به نفس. قدرت. حتی پررویی. شجاعت و جاه طلبی و ایجاد حس قوی و ارتباط مناسب هست. باید بخودت و اطرافیانت ثابت کنی که برتر و بهتری. دقیقا برخلاف اون اخلاقی که من دارم. برهه بدی را دارم طی میکنم. سال خیلی خیلی مهمی را درپیش دارم و باید و باید و باید هرروز و هرماه برای بدست اوردن این خصو صیات تلاش کنم.
نوشته شده در : جمعه 3 دی 1395 توسط : اسمان پندار. .
این ترم هم گذشت. در مجموع این ترم خیلی مفیدتر از ترمهای پیش بود اما از بعضی لحاظ هم اصلا اون طوری که میخواستم پیش بره نرفت. خوب بود چون هم رشته ای های خوب ایرانی پیدا کردم که از اتفاق کلی هم بچه درس خون و موفق هستند. وارد سه تا ازمایشگاه شدم و کلی کار عملی یاد گرفتم. تزم را شروع کردم البته هنوز اون اول اول اولشم. و اما بد بود چون برخلاف تصورم که میتونم برای ترم بهار ga بگیرم نتونستم ga بگیرم. خیلی تلاش کردم اما تا حالا نشده و اگه تا اول ژانویه هم نشه بکل پریده. دیگه اینکه این ترم فقط یک درس اسون داشتم که استادش تا ترمهای قبل به همه a میداد. شاید هم به همین خاطر اسم درسش به اسونی دررفته بود. ظاهرا دانشگاه بهش گیر داده و این ترم با اینکه عملکردم خوب بود رو لج و لجبازی با دانشگاه سیستمش را عوض کرد و از دم به همه از جمله من b داده. من هم b+ گرفتم. به دلم صابون یک a تپل زده بودم که نشد و تازه با این نمره معدلم هم اومد پایین و حسابی حالم گرفته شد. دیگه اینکه قصد دارم برای ترم دیگه اینترنشیب مابین درس بگیرم که تاحالا وقت نکردم اپلای کنم. فکر کنم حداقل باید برای یک پنجاه تا کمپانی اپلای کنم که یکیشون قبول کنه و این پروسه کاملا وقت گیره و زمان هم که مثل چی بسرعت میگذره. اما درکل و رویهمرفته خوبم. دیگه کمتر برای امتحان جامع نگرانم و میدونم اگه خودم را اماده کنم میتونم از پسش بربیام. هرچند انگار پارسال 5 نفر از این امتحان افتادن . مهم نیست بیخیال ........... یک مورد دیگه هم بود که ته دلم خیلی بهش امیدوار بودم و از بابتش خوشحال که اون هم ظاهرا نمیخواد بشه و بشدت حالگیریه. خوب این هم از این. من دیگه برم دیگه درس بخونم. امروز چهارشنبه هست و یکشنبه اینجا کریسمه. یکهو یاد کریسمس سه سال پیش افتادم که ایران بودم و هنوز هیچی معلوم نبود. همون که یک عکس کریسمسی گذاشته بودم........ اون زمان اونجا. توی خونه خودم پشت میز ناهارخوری و صندلیهای محبوبم و حالا اینجاااا. سه سال زمان زیادی نیست برای اینهمه تغییر تو زندگی. اوووف. چه تغییرات بزرگی و چه بهایی. امیدوارم توی سه سال بعد باز هم تغییرات زیادی تو زندگی ام بیافته. به امید اون روز
نوشته شده در : پنجشنبه 2 دی 1395 توسط : اسمان پندار. .
امروز یکی از روزهای مهم زندگیم بود. گرچه کار خاصی نکردم اما از روزم واقعا لذت بردم و قدرش را دونستم. امروز دهمین سالگرد عقدمون بود. شاید چون من و همسر بعد از عقد رسما زندگی مشترکمون را شروع کردیم برای همین این تاریخ برام مهم باشه ما تازه سه سال بعدش جشن عروسی و خرید جهیزیه یا بهتره بگم وسایل زندگی را داشتیم. خوب قرار نیست از قدیم بگم قراره از امروز بگم. صبح رفتیم تنیس. سبک و راحت با دوتا راکت رفتیم زمین تنیس کنار خونه و تو هوای پاییزی بازی کردیم و از طبیعت لذت بردیم . برگشتیم خونه و هدیه رد و بدل کردیم. من غیر از هدیه خوبش از سلیقه و توجه اش تو کادو کردن هم لذت بردم.خوشحالم که همسری به نیازها و علایقم توجه کامل داره. بعد هر کدوم رفتیم دنبال کار و بار خودمون. من دانشگاه رفتم و تو جلسه دیفندیا دفاع یکی از بچه ها شرکت کردم. عصر هم ژورنال کلاب بود و یکی از دوستهام یک پرزنتیش خوب داشت. وسط این دوبرنامه با دوستهام رفتیم ناهار و مطابق معمول کلی گفتیم و خندیدیم. بعد هم خونه و خوردن یک کیک کوچیک با همسر و بعد درس و الان هم با پلکهای نیمه بسته مشغول نوشتن یک پست برای شما. کلا جدیدا خیلی از زندگی لذت میبرم. چیزهای کوچیک میتونه خوشحالم کنه و میتونم لذتش را ببینم و حس کنم. اون ارامش و شادی که یکروزی بدنبالش تا این سر دنیا اومدم را یواش یواش دارم لمس میکنم. هرچند خیلی خیلی پرهزینه بود. هرچند راههای ساده تر و کم هزینه تر هم برای اومدن بود اما بصورت کلی از انتخابم خوشحالم. نه چون شکل زندگیم خیلی بهتر شده باشه. نه. من الان نصف رفاه زندگی مشترک دوران عقد را هم ندارم. از این جهت میگم که کیفیت زندگیم بهتر شده. درکل درکنار تموم سختیها و استرسها و تو سرزدنها برای امتحانها و کار پیدا کردن،شادترم. ارره ده سال از اون زمان گذشته. روزی که هیجان و اشتیاق همسر باعث خنده من میشد. اون موقع تموم هدیه نامزدی کوچیکمون را دادیم و فایل مهاجرت به کانادا را باز کردیم. حالا بعد ده سال اینجاییم. امریکا. توی یک اتاق فسقلی اما با قلبهایی گرم و امیدوار به اینده. برای رسیدن به ارزوی بعدیمان در ده سال بعدی
نوشته شده در : سه شنبه 16 آذر 1395 توسط : اسمان پندار. .
روز جمعه:
توی مت سنتر نشستم و خوشبختانه تا حالا شاگرد نداشتم، كلا این ترم با ترم پیش قابل مقایسه نیست، كار پیدا كردن پارسال و بعد هم استرسهای اولش، ریاضیم خوب بود اما واقعا لازم داشتمهمه اصطلاحهای ریاضی را از اول مرور كنم، حتی تو بعضی چیزها روش حل ما خیلی متفاوت از امریكاییها هست و لازم بود روش حلهاشون را هم بخونم، اما امسال راحت و اماده نشستم و یواشكی پرفسور مربوطه موبایلم را چك میكنم، امروز هم داره تموم میشه و بهمین سرعت یكماه اول ترم هم گذشت، چقدر سریع، تقریبا همه چیز خوب پیش میره ، استرس اولیه ام از بین رفته و برنامه ریزی كردم برای اماده شدن برای امتحان جامع، با اینكه یك ترم درسم را بیشتر میكنه اما خوشحالم كه تز برداشتم ، كلا محیط ازمایشگاه و ریسرچ حال منرا خوب میكنه و منتظرم تا بزودی پروژه ام را شروع كنم، البته اون نگرانیهای عمده سرجاشه اما فعلا وقتش نیست تا بهش فكر كنم، كار راستین هنوز جور نشده و این موضوع و یكم همخونه ایها ذهنمون را در گیر كرده، خونه و اتاق خوبی داریم، محله امون هم بد نیست فقط گهگاهی هم خونه ایها اذیت میكنند ، بیخود نبود من سال اول زیر بار هم خونه داشتن نمیرفتم، دیشب انقدرازدستشونعصبانی بودم كه بسختی خوابم برد اما بعد كه صبح بیدار شدم فهمیدم كه بهتره بعضی قضایا را جدی نگیرم و بگذارم بعد از یك شب بهشون فكر كنم، بقول خودم باید روی بعضی مسایل ازاردهنده خوابید، اینطوری صبح میبینی از شدتش خیلی كم شده ، خوب یكساعت تا پایان ساعت كاری من مونده و شارژ موبایلم داره تموم میشه، پس فعلا
نوشته شده در : دوشنبه 5 مهر 1395 توسط : اسمان پندار. .
سلام به همه دوستان. روز جمعه تون بخیر. من سریع یک گزارش بدم بعد بپرم دانشگاه. اول از همه کارهای ازمایشگاه خوب پیش میره. دیروز یک اموزش گروهی داشتیم دررابطه با دستگاه franz cell و بعد هم ایستادم کار با دستگاه hplc را دیدم. بچه های داروسازی احتمالا دومی را خوب میشناسن. هنوز پروژه ام مشخص نشده اما احتمالا چندماهی کارم با همین دستگاه دوم هست. دیگه اینکه احتمال داره بتونم همزمان یک ازمایشگاه دیگه هم برم. این یکی ازمایشگاه خیلی خفنه و فقط دوتا گرنت از FDA داره. واقعا فرصت خیلی خوبی میشه اگه بتونم این یکی ازمایشگاه که خیلی هم برای ورود بهش سخت گیر هستند برم. هم کلی چیز یاد میگیرم هم کلی برای اینده ام خوب میشه.
دیگه اینکه امروز دارم میرم مت سنتر ببینم باز تدریس خصوصی درس ریاضی را بهم میدن ؟قبللا ازپروفسور مسئولش(همون خانم بداخلاقه. یادتون میاد که؟) پرسیدم گفت امروز ساعت 2 برم ببینمش.
و باز هم اینکه میخوام امروز برم دیدن سوپروایزرمون و ازش درخواست GA کنم. میدونم که احتمالش کمه چون همین الان دانشجوهای دکتری براش سرو دست میشکنن. اما پرسیدنش ایراد نداره.
دوتا فرصت کاری برای راستین که روش حساب میکردیم هم نشد. مدیر قبلیش راستین را میخواد اما برای اکتبر. حالا امروز باز قراره یک دوست دیگه را در این مورد ببینه. خداکنه این یکی بشه که در مورد کامپیوتر هم هست . راستش نمیدونیم اصلا طرف کسی را لازم داره یا نه؟ همسر میره ببینه چی میشه.
دیگه در مورد زبان هم یک توضیح کوچیک بدم ما هرسال یک پله سطح زبانمون بالاتر میره. مثلا کلاس روز چهارشنبه ام را 100 درصد متوجه شدم یا 95 درصد کلاس اموزشی دیروز را. مشکل من بیشتر دررابطه با خود امریکاییهای بومی هست. بهرحال من و راستین این سری از روزی که اومدیم هردو حتی شده ده دقیقه کلمه اکادمیک داریم میخونیم. و بتوصیه دوست خوبم کامشین تمرکزم بیشتر روی کلمه های تخصصی رشته ام هست. از اونطرف هرشب 2-3 قسمت سریال فرندز میبینیم. دیدنش را من از تابستون شروع کردم. فعلا با زیرنویس انگلیسی میبینیم که کامل میفهمیم و بنحو موثری باعث یهتر شدن لیسنینگمون شده. یک دور که تموم کردیم قصد داریم از اول بدون زیرنویس ببینیم. البته یک تلویزون دست دوم هم خریدیم که براش انتن سفارش دادیم وقراره برسه و بعد مثل مشق شب قصد داریم هرشب برنامه تلویزون داشته باشیم تا گوشمون بیشترروغن کاری شه.
و اما هم خونه ایها. بعد از اون روز همه چیز گل و بلبل بود و دستور غذایی از هم میپرسیدیم و راجع به دانشگاه حرف میزدیم تا دیشب که مشغول دیدن سریال بودیم. دیدیم در اتاق را میزنن. بله؟ لطفا بیایید سبد ابچکانتون که کنار سینک هست را بردارید. اخه چرا؟ ما میخواهیم اشپزی کنیم و فضا کم داریم و جا میگیره و ببرید بگذارید روی میز. اخه نامردها ادم ظرف میشوره کجا بگذاره؟و مگه چقدر جا میگیره؟ ما این میز را برای اشپزی احتیاج داریم و شما هم بگذارید تو ماشین ظرفشویی. (توضیح بدم میگن ماشین ظرفشویی خرابه واینها ظرفهاشون را که با دست میشورن میگذارن تو ماشین والان ماشین کاملا در تملک ظرفهاشونه) یعنی همه چیز اینها غیر معموله. گفتیم نه. یکیشون که دیگه مطمئن شدم مشکل داره زد زیر گریه و دوباره عصبانی شد و چنان کولی بازی دراورد که راستین دلرحم همونجا تسلیم شد و سبد را به میز منتقل کرد.و یک سبد کوچولو بجاش قرار داد من هم دوباره کوتاه اومدم چون دختره واقعا قاطی داره . ظاهرا یکی دوساله طلاق گرفته و احتمالا اثر بدی روش داشته. چی بگم والا؟؟؟ جالبه دوباره که برگشتیم اشپزخونه. عذرخواهی کرد. اما خب چه فایده. همه چیز را دارن به دلخواه خودشون درمیارن.
خوب من برم کمی ریاضی بخونم که اگه سوالی چیزی ازم پرسید اماده باشم.
نوشته شده در : جمعه 19 شهریور 1395 توسط : اسمان پندار. .
از اینکه هر موضوعی را با سعی و خطا و بمرور یاد میگیرم ناراحتم. منظورم از موضوع مواردی هست که باید در مورد تحصیل تو دانشگاه بلد باشی. نمیدونم علت اینهمه عقب بودن من از اطلاعات بخاطر درس خوندنم تو عهد فسیل بود که لپ تاپ و موبایلی وجود نداشت و بچه ها دنبال تز و مقاله نبودن یا ژنتیکی هست و از پایه تو این موارد گیج هستم. البته من فکر میکنم بیشتر دومی هست تا اولی. بلطف حضور دوستهای ایرانیم در دانشگاه تازه دارم میفهمم TA چی هست و این ترس و وحشت من از جلو رفتن و اقدام کردن براش بی مورد بوده. البته بگذریم گه دیگه باید خدا باشی که بتونی نظر استاد را بخودت جلب کنی تا تو دوره مستر بهت ta را بدهنداما نشد نداره و همین الان یکی از دوستهای خوب ایرانیم تو مستر هم ta داره و خیلی هم موفقه و بنظرم مهمترین فاکتور همون زبان هست که من هنوز وقتی یک بومی امریکا باهام حرف میزنه گرگیجه میگیرم. نه فکر نکنم باید از خودم همچین انتظاری داشته باشم. هرچند فهمیدم سوپروایزرمون به یکی دو دانشجوی مستر هم دوسه تا کلاس داده اما خوب دانشجوهای بی زبان پی اچ دی هم هستند که هنوز کلاس نگرفتن.خوب کاربرد هنر اینکه تواناییهات را نشون بدی همین جا مشخص میشه. شاید این گیج و منگی من غیر از زبان برمیگرده به اینکه به دوره های معرفی اول ورود به دانشگاه نرسیدم و خیلی طول کشید تا بفهمم چی به چیه و ترم اول که با سوپروایزرمون کلاس داشتم نتونستم خودم را نشون بدم و حتی کمترین نمره را از درس اون گرفتم. الان خیلی دلم میخواد RA بگیرم اما جالبه نمیدونم باید از استادم مسقیم بخواهم یا همون سوپروایزر اصلی که مسئول تقسیم TA ها بود به اینکار هم دخالت میکنه. باید بپرسم.
شاید هم علت بزرگ کلافگی ام قضیه کار راستین هست که تا حالا جور نشده و داره میره هردومون را اذیت کنه واقعا نگرانیم. دیگه امید هامون میره که ناامید بشه که به این زودیها راستین بتونه بره سر کار و احتمالا باز وضعیت مالیمون به چالش کشیده میشه.
خوب فقط همش بد نگم . وبصورت خلاصه بگم که اخر هفته ای که گذشت خیلی خوب بود هرروزش یک برنامه با دوستهامون داشتیم خصوصا روز دوشنبه که تعطیل بود بازی اتاقک فرار را رفتیم. از این بازیهای سرگرم کننده که در روتون قفل میشه و باید راهی به بیرون پیدا کنید. تجربه جالبی بود.
یکسری حرف هم راجع به ورزش و بحث سلامتم داشتم که هربار خواستم یک پست در موردش بنویسم نشده. دفعه بعد مینویسم چون الان عجله دارم زودتر اینرا بنویسم بپرم سر درس که خیلی خیلی درس برای اماده شدن دارم.
نوشته شده در : چهارشنبه 17 شهریور 1395 توسط : اسمان پندار. .
خانم اقا گرفتم. دو دورو دو دو هورااااا. بله من هم صاحب سوپروایزر شدم و اجازه کار تو ازمایشگاه و بعد هم کار رو تز را گرفتم. این اتفاق خجسته دوشنبه افتاد. سوپروایزر اصلی ازمایشگاهش پر بود و گفت برو سراغ فلان استاد. شاید هنوز جا داشته باشه. با این استاد تا حالا کلاس نداشتم. سریع پریدم رزومه اش را خوندم دیدم از اتفاق چقدر مباحث ریسرچش را دوست دارم. در واقع ریسرچ هاش در مورد ساخت یا همون فرمولاسیون داروهای پوستی و میزان اثر و غیره و ذالک هست. پیش خودم گفتم خیلی هم عالی. اول که رفتم گفت اون هم ازمایشگاهش پره بعد من شروع کردم بسبک امریکایی از خودم تعریف کردن که دیدم نظرش عوض شد و اسم منرا تو لیست شاگردهاش قرار داد و ازمایشگاه را بهم معرفی کردقراره کارت ورود هم تا یک هفته ده روز دیگه اماده بشه . همیشه خودم را در حال این جور تحقیقات مجسم میکردم که خوشبختانه قراره بزودی کارم را شروع کنم. اما باید کاملا فشرده درس بخونم و تحقیق کنم. که البته از همین امروز شروع کردم. این وسط دیروز اتاقمون را هم تحویل گرفتیم. مستاجر کاملا اتاق نازنین را که قبل اومدن سابیده بودم کثیف تحویل داد . دیروز کمی تمیز کاری کردیم. امروز هم راستین عزیز در حال اسباب کشی هست. درواقع با کمک دوستمون کارتنهایی را که تو انبارشون گذاشته بودیم به خونه جدید منتقل میکنند. بعد هم قراره بیاد دنبال من که بقیه خورده ریزها را جمع کنیم و ببریم و امشب بصورت رسمی اولین روز زندگی توی خونه امون را شروع کنیم. فقط یک مشکل اساسی با هم خونه ایهای هندی جان داریم. بینهایت تو اشپزخونه و یخچال وسیله جمع کرده اند. منظورم نگهداشتن نایلونهای خرید و ظرفهای یکبار مصرفه که گوشه اشپزخونه تلنبار کرده اند. از اونطرف یخچال تا خرخره پر. یعنی این دوتا هرچی میبینند میخرند بعد نمی خورند و همینطور اون اغذیه تو یخچال میمونه و میمونه. اونقدر وسیله زیاده که بعید میدونم حتی بدونند وسایل پشتی هنوز سالم یا قابل خوردن هست یا نه؟ امشب میخواهیم باهاشون حرف بزنیم و با سلام و صلوات ازشون بخواهیم نصف یخچال را کامل خالی کنند. خلاصه اوضاع خوبه. این وسط تنها چیزی که اذیت میکنه وضعیت کاری راستین هست که امیدوارم تو هفته دیگه برای این هم خبر خوب بشنویم و بزرگترین نگرانیمون حل بشه.
شب بخیرررر
نوشته شده در : چهارشنبه 10 شهریور 1395 توسط : اسمان پندار. .
خوب. این هفته ، هفته مفیدی نبود. قرار بود راستین یک کار خوب بگیره که کنسل شد واحتمال داره تا یکی دوماه کاری در کار نباشه که با توجه به هزینه های اینجا یعنی شروع فاجعه. از اونطرف رییس دانشکده امون گفت که من برای گرفتن تز باید امتحان جامع داده باشم. امتحانی که قرار بود ژانویه پارسال بدم و موکول شد به امسال. و با این حساب نمی تونم تزی را شروع کنم. البته ظاهرا میتونم کار تو ازمایشگاه داشته باشم اما از دوتا سو پروایزری که استادهام هستند یکیشون همین رییس دانشکده بود که تو ازمایشگاهش جا نداره و بچه ها میگفتند دومی هم ازمایشگاهش پره. با این حساب تقریبا یک ترم رو هوا. البته هنوز ناامید نشدم و حتما استادهای دیگه را هم امتحان میکنم بدیش اینه که درسهاشون مثل امارپزشکی و غیره هست که فقط اگه مجبور بشم میرم سراغشون و اگه اون هم نشد میخوام ببینم میتونم اینترنشیپ بردارم. یا نه. اما اون هم خیلی بعیده اما خوب باید فردا برم دانشگاه و ته و تو همه اینها را در بیارم. اهان یک چیز دیگه. یکی از دوستهای ایرانی میگفت اگه نتونم تز بردارم و درسهام به حد نصاب فول تایم نخوره ممکنه ویزام مشکل پیدا کنه و ..... خوب اونرا هم باید بپرسم. ارزو کنید که اون استاده اجازه بده غیر رسمی تو ازمایشگاهش کار تزم را شروع کنم و دردسر نشه. همینطوری حالا که میخوام تز بردارم تابستون سال دیگه درسم تموم میشه که اگه نتونم شروع کنم یعنی یک ترم دیرتر و...... پوف تبریک میگم زندگی واقعی در امریکا شروع شد
نوشته شده در : دوشنبه 8 شهریور 1395 توسط : اسمان پندار. .