خاصیت
نمیدونم خاصیت این خارج رفتن چیه وقتی حرفش را میزنی دهن بقیه اب میافته.شاید هم این خاصیت من و راستین باشه که باشوق وذوق و حس خوب در مورد مهاجرت حرف میزنیم و بقیه را بهوس میاندازیم.اینطوری بگم از صدقه سر اقدامات مهاجرتی ما و تعریفش برای دوست و اشنا خیلیها دربدرو مهاجرتزده شدند.نمونش همین خان داداش.سه مورد هم توفامیل همسر با تعریفهای ما اقدام کردند.چهارمورد هم تو دوستان.یکیشون بنده خداهااتیش مهاجرت زدگی به زندگیشون افتاد و طلاق گرفتند.خلاصه این عده مستقیا تحت تاثیر قرارگرفتند.خدابه داد بقیش و دوستان خاموش وبلاگی برسه.بهرحال عاقبت بخیر شدید یک دعا هم نثار روح این صاحب وبلاگ بفرمایید وگرنه لطفا مارا از دعای خیر برای روح عمه مصون بفرمایید.
چندوقت پیش با یکی از اشناها که یکماه بعد من ایلتس داده بود تماس گرفتم.نمره ایلتس قبلیمون عین هم بود.وحالا دوتا 7 دوتا 8 گرفته .ازروزی که باهاش حرف زدم بخاطر ضعف اعصاب رو ویبره هستم و روزی ده بار از خودم میپرسم ایا من یک عدد خنگ میباشم؟ایا مشکلی در یادگیری زبان دارم؟خاک وچووک.ایا این خنگولی تاریخ دارمیباشد؟ایا ممکن هست بعدا این استعدادهاشکوفاشود؟اگرهمینطور خنگ بمانم چی ؟؟؟حالا با این اوضاع درب و داغون از چندماه پیش که ترک کلاس زبان کردم دیگه حس زبان خوندن هم پریده که پریده و قصد هم نداره به این زودی برگرده.همسر هم که پریده همیشگی و خدادادی هست....نمیدونم بگذار یکم این کله بادبخوره خدای نکرده امپرش نسوزه.
دیگه براتون بگم از تحقیقات بنده،ملت میگن امریکا رفتن بسی ریسکی است اعظم.میرید اتیش به مالتون میزنید بدبخت میشید.اون یکی کشور اروپایی همبراخودشون خوبه اما مهاجرپذیر خوبی نیست .مردم میرن دست از پادرازتر برمیگردندیا دچارارامش زدگی میشن.اخه یک عمرتواین دود ودم و شلوغی وهیاهو زندگی کرده اند.اونجا زیادی براشون اروم وبیصداست.
مامانم این روزهای اخری خیلی ناراحتن و گریه میکنن.بعد از اینکه دلداریها جواب نمیده.میگم مادرجان خوب ازهمون اول به برادرم میگفتید کانادااقدام نکنن......میگن اخه فکرمیکردم مثل تو نمیشه,نمیرن:( بعد من :|
روزانه
احوال دوستهای قدیم و جدید؟چطورمطورید؟یک روزانه بدیم خدمتتون دور هم خوش باشیم.الان بعدالظهر چهارشنبه هست و بسی خسته ام.صبح حسابی شلوغ بود و پرسنل هم کم داشتیم.مریض هم بیخ تا بیخ ،چشم تو چشم من ایستاده بود.یکی از وظایف مسئول فنی زدن دستور دارویی و مشاوره هست.کلا نسخه پیچی و قیمت زنی بعهده ما نیست.اما بعضی از مسئول فنیها خودشون دوست دارندوانجام میدهند و بعضی مثل من ترجیح میدهندالکی برای کاری که بار علمی ندارد کارخودشون را زیادنکنند.البته بگذریم که مریضها هم عمدتا به کسی که قیمت داروشون را میزنه دکتر میگند:)) حالا اینها را گفتم که چی؟هیچی...
دیروز مرخصی گرفتم برای یکسری کارهای اداری.اول امور اداری دانشگاه برای تصحیح برگه سابقه کارکه در اصل بنام تشخیص صلاحیت هست.بعد رفتم وزارت علوم.اونجا هم کلی کبکبه دبدبه.ارباب رجوع خیلی خیلی کم و بازرسی و از این حرفها.فکرمیکردم میتونم همینجا مدرکم را معادل فوق لیسانس کنم که فهمیدم اینکار تو ایران انجام نمیشه و هرکشوری رفتم از طریق وزارت علوم همون کشور باید اقدام کنم.دیگه وزارت بهداشت رفتم برعکس اون یکی ارباب رجوع قل قل میکرد.طبقه دوازدهم امور بین الملل،میخواستم ببینم گواهی کاری ،برگه اتورایزی چیزی نمیدهند که گفت شما مدارکتون ازاد هست همون را ترجمه کنید بیارید یک مهر هم ما میزنیم.برای گواهی کار هم همان تشخیص صلاحیت را ترجمه کنید.بعد دختر وپسر را میدیدی کلی کار اداری داشتند و هی کنجکاو بودم ببینم پس بقیه چی دارند میگیرند.البته لازم به توضیح هست مدارک و ریز نمرات ما را بلافاصله بعد فارغ التحصیلی نمیدهند و بعد از پنج سال ازاد میشه و بعضی لازم دارند وثقه بگذارند تا بتونند مدارکشون را بگیرند.خوب برای من که دوازده سال پیش فارغ التحصیل شدم از این خبرها نیست.بعد هم رفتم نظام پز*شکی ودرخواست نامه good standing کردم و فردا میرم برای بقیه کارهاش.اینهم از دیروز با اینکه در اصل هیچ برگه ای نگرفتم اما خیلی مفید بود و اطلاعات خوبی گرفتم
براتون گفته بودم که اخر ماه وقت مصاحبه اروپا دارم.دیگه وقت پرکردن فرمها و تکمیل ترجمه ها رسیده.یک حساب 80 ملیونی هم برای دونفرمون باید باز کنییم و پرینت حساب انگلیسی بدیم.از طرفی هزینه 7-10 تومانی هم داره که اونرا هم باید جور کنیم.هردودردسر.بخصوص برای ما که کفگیر به ته دیگ رسیده.ازهمه مهمتر هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم.من امریکا را با تمام ریسکهاش ترجیح میدهم و همسر این کشوراسکاندیناوی را باتمام ارامشش.اینطوری هست که خودبخود داریم هردو هزینه را همزمان میکنیم.بخصوص که میترسیم اون فرصت را ازدست بدهیم .اما بلاخره یکجایی باید تصمیم اخر را بگیریم.انتخاب بین دوتفاوت بسیار بزرگ در سبک زندگی و اینده.
میدونید من یک اخلاق بخصوص دارم اینکه در مقابل دروغها و زرنگیها و رفتارهای زشت سکوت میکنم و به اصطلاح تو روی خودم نمیارم.طرف هم فکر میکنه خیلی زرنگ بوده یا دروغش را باور کرده ام.حسنش اینه که حرف تموم میشه و اثرش زود تموم میشه.اشکالش اینه که طرف به رفتارش ادامه میده.به پیشنهاد یکی از دوستان بهتره این اخلاق را کنار بگذارم.شروع تغییر در رفتار یکمی سخت هست.بخصوص که من اصلا ادم حاضرجوابی نیستم اما فکرکنم لازمه
اخر هفته خوش بگذره
سی -ا -ست پسر
اولین بار که بهم گفتند ساده امتحانهای نهایی دبیرستان بود.حتی یادم نمیادقضیه چی بود.بعدها لقب ساده بی سیاست بهش اضافه شد.اونهم وقتی که خواسته ای از خانوادم داشتم و نمیتونستم دریافتش کنم..برعکس برادرم در خانواده پسر دوستم، راحت بهرچی میخواست میرسید.در واقع مدتها پایه اش را میریخت و بعد راحت تو مشتش بود.و اخرش هم روسیاه ماجرا خودم بودم و بس . حتی با وجود نرسیدن به خواسته ام. و برنده ،برادرم که خواسته اش را تبدیل به درخواستی طبیعی و کاملا موجه و بحق میکرد .این ماجرا کماکان ادامه دارد....درواقع برادرم حکمران بی چون و چرای ذهن و جیب خانوادم هست و من حتی توانایی نشون دادن زرنگیها وسیاست بازیهاش را ندارم.چندروز پیش هم فهمیدم با همین سیاست قراره ماهانه مبلغ سنگینی از خانوادم بگیره وچون به این پول در کانادا نیاز نداره، پس همین پول قراره از بدهیش به خانوادم کم بشه.حالا بابت چی؟بابت اجاره خونه ای که به نام پدرم هست وبرادرم ساکنش بوده.میدونید چی حرصم را درمیاره اینکه من بعنوان دختر همچین حقی ندارم.و اینکه برادرم درواقع پول از خودشون میگیره و بدهیش را بخودشون پرداخت میکنه.یادگرفتم سکوت کنم.چون اگه اعتراض کنم مورد سرزنش قرار میگیرم که چراحساب کتاب میکنم ومن یک حسابگرم.اما بحث سر پول نیست.بحث سر تبعیض هست.بحث تبعیض حقوق دختر و پسر.اگر کمکی شود دختر نصف پسر سهم دارد.این حق طبیعی وقانون نانوشته پسر درخانواده من هست. پدربایستی برای پسرخانه و سرمایه کار و عروسی بگیرد و برای دختر جهیزیه......وپسر تصمیم میگیرد که زمان پرداخت وام کوچکی که دخترگرفته بوده رسیده، حتی بقیمت دلشکستگی خواهر بزرگترش.وپسر حق دارد با پول پدرسرمایه گذاری کند و دختر هیچ حقی ندارد که فکرکند سود سرمایه گذاری داروخانه خوب هست و بدنیست پدر انجا هم هزینه کند.دختر باید خودش خانه تهیه کند چون این وظیفه پدر نیست به دختر خانه بدهد حتی اگر چند باب خانه داشته باشد.دختر بایداضافه کاری کند وقسط وام بدهد چون مادر معتقد است پدر هیچ حقی بعد از ازدواج نسبت به دختر ندارد.....و پسر ادعای روشنفکری فراوان دارد.وخود این روشنفکری هم داستان دیگری دارد.وخانواده ظاهری امروزی دارد با افکار پوسیده عهد بوق ومن دختر این خانواده هستم با قلبی شکسته .
دردزنهای جامعه من
میخوام از تجربه خودم بعنوان یک زن وازاجتماعی که دراون زندگی میکنم حرف بزنم.مساله ای که حتما خیلی از زنهای جامعه ما تجربه اش کردند.چندوقت پیش تو وبلاگ یکی از دوستان مطلبی خوندم درمورد اینکه میشه چندنفرکاملا غریبه ار همنشینی و یک صحبت شیرین در یک مکان عمومی ویا درهنگام خرید لذت ببرندوروز خوبی برای خودشون بسازند.اما ایا این قضیه درمورد زنان جوان جامعه ما هم صدق میکنه؟خوب قرار نیست بحث روانشناسی یا جامعه شناسی بکنم فقط از تجربه خودم میگم.سالهاست به این نتیجه رسیدم نباید با مردهای غریبه هم صحبت بشم.سالهاست که سکوت و نگاه سرد و رفتار بیتفاوت رادراماکن عمومی به صحبت و لبخند درتاکسی و اتوبوس و هرجای دیگیری ترجیح داده ام.هرموقع غیر از این رفتارکرده ام ازاردیده ام.از صحبتهای منظوردار،از واکنشها،از نگاههای بدوزشت و فراتر از ان از رفتارهای زشت مردان جامعه ام.حتی با لباس ساده ،بدون ارایش و درکوچه و خیابان هم درامان نبوده ام. ومتاسفانه این تجرببه تلخ وحتی روزمره تمام دختران این مرزوبوم هست.مسلما تعریف خاصی برای این ازارها در روانشناسی تعریف شده.اما مشکل اصلی وسعت و شیوع این بیماری تو جامعه ما هست.مسلمازنان بیمارهم داریم.اما بندرت و خیلی نادرشنیده شده مردی در کوچه و خیابان مورد ازارازطرف یک زن واقع شده،اونقدر بندرت که شنیدنش باعث خنده ومزاح هم میشود.اما امان ازمتلکهای زشت و حتی ناموسی.امان از نگاههای زشت وعمیق ،امان از رفتارهای زشت ،از مزاحمتها.احتمالا هر دختری در عمرش دست کم یکبار تجربه بدی از رفتار فراتراززشت هم داشته که تا مدتها عذابش داده.......گفته میشود چادر امنیت می اورد.اما دقیقا مشکل درهمین جمله متبلور است.چرا باید جامعه ای انقدر ناامن ووحشیگونه باشه که چادر نجاتی برای ان توصیف شده،چه بسا که ان هم کاملا باعث رهایی یک زن از نگاه و کلام زشت مرد نمیشود.مردی که حتی شرم نمیشناسد.مردی که انقدر احساس امنیت میکند که در یک خیابان یا فضای عمومی متلکی بگوید و ادمهای دیگر بیتفاوت وکرردشوندوبروند.مردجامعه ای که متلک و ازار جنسی را از افتخاراتش بداند و با غرور از ان درمقابل دوستانش سخن بگوید.حتی پرسیدن یک سوال ساده ،ادرس یادرخواستی از راننده تاکسی،عابری ،یا صحبتی کوتاه درمغازه و خیابان حمل برمنظورمیشود اگربا نگاه سرد،لحن سرد همراه نباشد.چه برسد به لبخند و شوخی و صحبت و بحثی کوتاه.اچه برسد به لذت بردن از معاشرت باادمهای غریبه.پس بازهم مثل هرروزازتمامی این سالها قبل از بیرون زدن از خانه نقابی سرد بر چهره میکشم .برق را از چشمانم میربایم.مطمین ترین مسیرها و امنترین ساعتها را انتخاب میکنم تا از مردان جامعه ام در امان باشم.
مطمئنا مردهای خوب، واقعیات جامعمون را میدونند و شاهدند و این پست را به خودشون نمیگیرند...
روزانه
بریم برای اولین پست روزانه امسال.سال 93.واقعا کنجکاوم بدونم امسال سال متفاوتی برای من خواهدبود؟یا فقط تکرار را تجربه خواهم کرد؟رفتن برادرم خیلی نزدیکه.14 اردیبهشت پروازشون هست.وسایل خونش را فروخته و برقیها را تو انباری بزرگ خونه گذاشته.تودیدوبازدید عید خداحافظیش را کرده و عکسهای یادگاریش را گرفته.مرخصی شش ماهش را هم رد کرده و نیمه دوم فروردین هم از مرخصی با حقوق استفاده کرده .بارهاشون را هم طوری از ایران میفرستند که اونجا هم قراره دوستهای کلاس زبانشون بیان فرودگاه پیشوازودوهفته ای هم مهمون اونها باشن.برای برادروزن برادرم که زبان ضعیف اما شانس بلندی دارندکمک بسیارخوبی خواهدشدبارهاشون را هم طوری میفرستن که یکهفته بعد از رسیدنشون اونجابرسه.خودبرادرم میگه خیلی از دوستهاشون که همزمان با اونها اقدام کرده بودندحتی مصاحبه هم دعوت نشدند.دیگه اینکه دولت کبک ماهیانه 1500 دلار به خانواده سه نفرشون هزینه پرداخت میکنه وقراره خانواده پسرسالارم اجاره اپارتمانی که این مدت دراختیار برادرم قرار داده بودن را ماهیانه به حسابشون واریز کنند.(برادری که فکرمیکند چون پسر هست اختیارتصمیمات خانواده را دارد و خانواده بظاهرروشن فکر من هم این سنت جاهلانه را تائید میکنند )کلا پروسه مهاجرتشون بسرعت وبموقع پیش رفت.مثل همین ویزا که دقیقا اول فصل گرم کانا*دا صادرشد.اونوقت یکی از ایالتهای اونجا جدیدا اعلام نیاز برای رشته من کرده و ایلتس جنرال 5 میخواد.اونوقت ایلتس جنرال من تاریخ اعتبارش تا ده مارچ همین امسال بود.وهفده مارچ این خبراعلام شد.هنوزیکماه از تاریخ انقضانگذشته.خلاصه همه شانس من به برادرم رسیده و من از سوءکمبودشانس رنج میبرم.سعی کردم با دیدن تاریخ اعتبار ایلتس خودم را ناراحت نکنم و دلم را به پروسه امریکا و اروپا خوش کنم.با رفتن برادرم خانوادم خیلی تنها میشن.پدرم میگه دختر،بیخیال رفتن بشو .تو میتونی درعزض پنج سال صاحب دارو*خانه و بچه باشی و زندگی خوبی در ایران بسازی.اما من کاملا از خواسته قلبم مطمئنم.این ارزوی من نیست.من باید برم و زندگی خارج از اینجا را تجربه کنم.تا نرم دلم اروم نمیگیره.انتخاب امریکا یا اروپا ؟واقعا انتخاب سرنوشت سازی میشه.امریکا یعنی گذروندن یک دوره بسیارسخت.اما اگه به نتیجه برسه ارزوی من طلایی میشود.اروپا یعنی نقره ای یا حتی برنز کردن ارزو.اونجا هم سختیهای خودش را داره.یادگیری زبان دیگر.پیدا کردن کار.اما دیگه ازمشکلات درس خوندن و استرس گرفتن فاند و پذیرش دوباره از دانشگاهی دیگر خبری نخواهدبود.اصلا شاید هیچکدوم اتفاق نیافته و من بمونم و سرابی دیگه.درست مثل اولین پستهای همین وب.باز انتظار......
پارسال درس خوبی از زندگی یادگرفتم.اینکه غمها و استرسهام را طبقه بندی کنم و برحسب اهمیتشون این غم را تنظیم کنم.مثلا لازم نیست از یک ترافیک روزانه به اندازه نتیجه یک امتحان اذیت بشم.یادگرفتم که بعد از تمام شدن اضطراب یا استرس کوچیک زندگیم مثل همون ترافیک بخودم یاداوری کنم تموم شد .تموم شد و رفت و اجازه ندهم اثر و ناراحتی این اتفاق کوچیک به اندازه نوع بزرگش باقی بمونه.فکرمیکنم همین مدیریت غم و استرس باعث شده امسال روحیه بهتری نسبت به پارسال داشته باشم و عنان از کف ندهم.اما بهرحال من هم از گوشت و پوست ساخته شده ام و یکجایی ته ته دلم فریاد میزنه خوهش میکنم اینبار دیگه نه !رفتن خانواده برادرم بخودی خود سخت هست .دلم برای برادرزاده فندق و زن برادرشادم و برادرم خیلی تنگ میشه.باوراینکه دیگه تو زندگی فندق چهارساله اجتماعی و خوش اخلاق و شیرین جایی نداریم و تبدیل به یکسری خاطره مبهم یا عکس میشیم سخته.
سخت بود قبول کردن دوم شدن و شنیدن تجربیات و برنامه های برادری که ادعای بزرگ بودن دارد.اما اتفاق افتاد اونچه که نباید میشد ومن چاره ای جز صبروانتظار ندارم.صبروانتظار ده ساله.باورکردنش سخته ده سال تمام را به انتظار تغییر گذروندم بی اینکه تغییر اساسی در زندگی داشته باشم .انگار زندگی من بعد از گرفتن مدرک دچار جمود وانجادی طولانی شدم ولی از درون در اتش اشتیاق برای تغییر خاکسترشدم.نمیدونم فرمول زندگی من چیزی کم داردیا فقط قضیه به شانس و اقبال برمیگردد؟
باکو نامه
به به به صدسال به این سالها، عیدشما مبارك، تشریف بیاریدجلودست وروبوسی عید، میبینم ایام فرخنده اجیل وشیرینی خوری به همه ساخته،همچین یك نمه تپل مپل شده اید.خوب حالا ازسفربگم یا شرح حال ایام یا بقولی روزانه بنویسم، میگم خوبه تا عیده وكاممون شیرینه یك سفرنامه بنویسم اه وناله رابگذارم برای نیمه دوم فروردین كه كاروبارشروع میشود.گفته بودم كه امسال قراربود ما زمینی بریم اذربایجان، همین دیگه عصرچهارشنبه ازاستارا وارد خاك اذربایجان وشهرآذری زبانها شدیم، اینورمرزشهرشلوغ وپرهیاهوی استاراواونطوف شهركوچیك وبسیاراروم .ازاونجاییكه قراربودمهمان دوستانمان كه موقتاباكوزندگی میكنندباشیم، ماشین را همون استارا كاشتیم ویك ماشین تا باكوكرایه كردیم وحدود پنج ساعت هم بموازات خزربا ماشین رفتیم تا به باكویابقول خودشون پاریس كوچك رسیدیم، ازاونجاییكه من ده سال پیش ارمنستان رادیده بودم انتظارشهری باهمون سبك وسیاق ومدل كمونیستی راداشتم،وكاملا بادیدن ساختمانها بازسازی شده ونورپردازی شده جاخوردم.ظاهراهفت هشت سالی هست كه این كشورسفت وسخت كمربربسته به زیباسازی این شهر،حالا زیرپوسته زیبای این شهرچه میگذرد خداداندومردمش، اما اون چیزی كه من دیدم مردمی كاملاخوشحال ومغروروعلاقمند به این تغییروتحولات.وراضی ازگرایششون بسمت اروپایی شدن.اكثرساختمانهای قدیمی باسنگ نماونورپردازی شده ،ماشین بنزمثل پرایدتوخیابونها ریخته،ماشینهای مدل بالا مثل نقل ونبات، بسبك تاكسی های لندن تاكسیهای بامزه وبزرگ وقلنبه ای داشتندبادمجونی رنگ.البته ما ازماشین دوستمون استفاده میكردیم كارمون به تاكسی سواری نرسیداماگفته میشودكرایه تاكسی وهتلهابسیاربالا.یك خیابون مخصوص پیاده روی مدل شانزلیزه فرانسه(خداقسمت كنه)هم داشتندبینهایت زیبابانورپردازی زیباتر، دوطرف هم مغازه های بزرگ مارك وخلاصه ما هم اززیبایی این خیابون سواستفاده،هرروزبه بهونه پیاده روی یك خریدی هم نوش جان میكردیم:).عكس هم یك چندتایی خدمتتون رونمایی میكنیم همین پایین پست؛) دیگه اینكه مردم غیورترك زبان باكوازخزرهم بنحواحسن استفاده كرده بودند.یعنی ساحل را سنگفرش تالب دریا امتدادداده اندوشما مجبوری روزی دوسه ساعت لب دریا پیاده روی كنی ازبس كه این پیاده روی حال میدهد وبجای دیدن زباله واشغال خزرخودمون ،دختركان مه روی مودرازی را میبینی كه بسیارعلاقمندبه بلندكردن موتاكمربارنگهای زیبا ورهاكردنش درهوای بادی این شهررادارند.واما اب وهوا:اقا ماایران هواراقبل رفتن چك كردیم ٨ درجه تهران ٨ درجه هم باكو،پس همون لباسهای بهاره راچپوندیم توساك.رسیدیم اونجا،سگ لرزه گرفتیم ،نگواین شهردستكمی ازمنجیل خودمون ندارد یعنی بادازخودسیبری میومد،تا خوداستخون راصفا میداد.دیگه هیچی همش اویزون كمدلباس دوستهامون بودیم.پالتومیپوشیدیم زیرش هم ژاكت،بعدمیرفتیم توفروشگاه تب میكردیم.اصلا یك حالی بودیم ازاین هوا.خب بریم سربحث شكم چرانی.صبحانه میخوردیم یك هوار،انواع واقسام پنیرونون ونیمروموردعلاقه راستین ونوتلااسمان.نهارهم لوله كباب و. وشام هم خانوم دوستمون حال میداداساسی پلووخورشت وماهی.روزی سه چهارساعت پیاده روی با این بخوربخورهمش شدچربی ،یكماهی بایدرژیم بگیریم تازه برگردیم سروزن قبلیمون،بگذاریكم هم ازعیب وعیوب بگیم ،نگن جوزده شده زشتیها را ندیده.جاده ها وخیابونهاخراب وداغون .اما اگه ساخته بودندصاف وصوف وحسابی.اتوبان داخل شهرخبری نبودراننده ها هم اعصاب نداشتندبوق براه بود.دوستهامون میگنداما بسرعت دارندتغییرمیكنندواین میزان بشدت كم شده واحتمالا كمترهم میشه.گفتندوشنیدیم كه هنوزاداب مردسالاری بقوت خودباقی است.قهوه خانه یاپاتوق سیگاركشی وچایی خوری هم فت وفراوون.یادم رفت ازنوروزبراتون بگم ازاونجاییكه دولت ما علاقه وافری به امرغم پروری دارد.وتاچندسال دیگه عیدونوروزمون هم بانوحه شروع میشود،بعیدنیست دراینده نزدیك ملت هم نوروزرا توكشورهای دیگه جشن بگیرندوهمونطوركه چوگان وتاررابنام خودشون كردندنوروزرا هم....اینطوربگم جشن وسرورومراسم نوروزانه ای را من اونجادیدم كه تاحالاتوكشورخودمون ندیده ام.بخدا مردم شاد،خوشحال،راضی،شهرتمیزوزیبا.