روزانه
سلام ،صبح بخیر دوستان.من استارت شروع را زده ام و تو همین هفته ثبت نام ایلتس را هم میکنم.رزرو جی ار ای را هم کرده ام.....امروز صبح کلی لیسنینگ گوش کردم..........البته ضعف من تو ریدینگ یا درک مطلب هست که باید حسابی روش کار کنم.
پنجشنبه خبری شنیدم که اه از نهادم بر امدوحسابی ناراحت کننده بود.پارسال ما قصد کبک کرده بودیم و فرانسه میخوندیم. معلم زبانمون کاملا در جریان داستان مهاجرت ما بود امسال که رد شدیم مرتب باهاش تماس داشتیم و ابراز تاسف میکردیم ایشون هم گفتند دارو*سازی را میشناسه که برای یکی از کشورهای اروپایی اقدام کرده.و شمارش را دادند.بلافاصله تماس گرفتم و ایشون هم گفتند اردیبهشت و با مدرک دارو*سازی و ایلتس 5/5 اقدام کردند و شماره شرکت را دادند.باور کنید یکلحظه درهای بهشت را باز شده دیدم پرواز کردم و به عرش رسیدم.تماس با راستین و تماس با شرکت.که مشاور مربوطه فرمودند دیگه دا*روساز قبول نمیکنیم ومن که چرا؟همین دوماه پیش یکنفر اقدام کرده بود و ایشون گفتند یکماه هست دیگه اون کشور این پروسه را برداشته.در ظرف 5 دقیقه از عرش با مخ کف زمین ولو شدم.من موندم و کلی ایکاش.برای یکی از دوستهام تعریف کردم و گفت اره 5-6 ماه پیش یک اس ام س تبلیغاتی در مورد این کشور دیده بود اما پیش خودش گفته کی میره اونجاو من یک اه بزرگ.چی بهش میگفتم اخه حماقت به این بزرگی.!باز من موندم و کلی ایکاش .ایکاش معلم زودتر گفته بود .ای کاش ...ای کاش....نمیتونم بگم که غفلت کردیم چون من همیشه تو اینترنت چرخون بودم و حتی خواجه حافظ هم جریان ما را میدونست باز بگم شانس که خودم هم از شنیدن این لغت حالم بد میشه.خلاصه این اخر هفته با این احوالات بد تموم شد.
روزهای دبیرستان و امتحانهاش رفت و هیچ اسمی و یا حتی شناختی ازش نبود .کنکور با اون همه بزرگیش اومد و رفت و سر و کله ای ازش پیدا نشد.روزهای دانشگاه و تک تک امتحانهاش هم همینطور. همه چیز عادی بود تا دوسال پیش و اولین امتحان ایلتس.یکدفعه بیخوابی شدیدی افتاد به جونم.اهمیت ندادم کابوس دیدن شروع شد گفتم مهم نیست و بعد معده دردهای شدید که مجبورم کرد متخصص مراجعه کنم..یکسری دارو و ناگهان با اعلام نتیجه همه چیز ناپدید شد. رفت تا امتحان بعدی و با ثبت نام دوباره همه اون علایم شروع شد تعجب کردم منی که تا سال قبلش با استرس نا اشنا بودم و مثل عالم و ادم امتحان میدادم چرا یکدفعه اینطوری شده بودمهمه چیز مثل بار اول و حالا دوباره همه چیز شروع شده .ای بابا ،دوباره تو دلم رخت میشورند و من نمیتونم کنترلش کنم.سعی میکنم این بیقراری و دلشوره شدید را از بین ببرم چون عوارضش راروی جسم و روح و زندگیم و حتی امتحانم دیده ام............... این بار متفاوت خواهم بود نمیخواهم روزهای زندگیم را فدای این امتحانها و تلاشها بکنم.این مسایل باید قسمتی از زندگیم شوند نه همه اش.فقط قسمتی
اخبار اسمونی
پارک لاله
پارک لاله پارک قشنگی است .بزرگ و هر قسمتش یک سبک و یک حس دارد،بچگی خونه امون حوالی این پارک بود.تاب سواری بازی مورد علاقم بود.تاب میخوردم و خودم را به اسمون نزدیک میکردم. پاهام را محکم به سمت جلو میکشیدم و بالاتر میرفتم هیچ ترسی نداشتم و از همه بالاتر پرواز میکردم.پارسال پیارسال بود که پدرم بهم گفت همیشه میترسیده که من بیافتم اما بهم فرصت رسیدن به اسمون را داده.گاهی هم مامان افسرده من دست بچه هاش را میگرفت و همراه دوست صمیمی اش میرفتیم پارک لاله، اونوقتها بزرگتر بودم دیگه تاب بازی نمیکردم اما عاشق ابپاشهای پارک بودم عاشق هیجان خیس شدن وبوی رطوبت و چمن.عاشق نشستن زیر درختهای مجنون ویا گوش سپردن به نجوای برگهای سپیدار......وقت کنکور رسید و نتایجش . کارنامه بدست با یکی از دوستهام رفتیم دور یکی از نیمکتهای چوبی زیر سایه درختهای سرو پارک ،رتبه هامون خوب بود اما نه برای قبولی در رشته های خوب،تصمیمون واضح بود یک سال دیگه میخونیم.شش ماه بعد مادرم به ارزوش رسید و ما از تهران رفتیم........چند سال بعد یک وداع توی پارک لاله،اونموقع ها مثل اکثر دخترهای جوون فکر میکردم دنیا به اخر رسیده،و حالا لبخندی حواله حماقت اونروزهام میکنم.ای کاش انتخاب اشتباه نمیکردم اما دنیای اونروزها گذشته و مدتهاست خودم را بخشیده ام...........دفعه بعد یک روز پاییزی بود وباد شدیدی میومد .تازه فارغ التحصیل شده بودم از این اداره به اون اداره مدارک فارغ التحصیلیم را جمع و جور میکردم.پوشه ای پر مدرک و کاغذ توی دستم بود.روبروی پارک،یکم بالاتر از چهارراه از تاکسی پیاده شدم و یکدفعه مدارکم به پرواز در اومدند .توی یک لحظه همه جا پر از کاغذهای سفیدی بود که قصد پایین اومدن نداشتند و من لابلای ماشینهابالا و پایین میپردم و مدارک دکترام را از تو هوا چنگ میزدم.درست مثل فیلمها،انگار کسی از پشت بام ساختمونی پول تو هوا پخش کرده باشه با این تفاوت که بجای کلی ادم فقط یک دختر جوون، نگران که مدارکش راگم نکنه یا کسی قاپ نزنه از این طرف به اونطرف میدوید،هنوز هم با دیدن مدارکم که هر کدوم حاوی رد لاستیک ماشین هست خنده ام میگیره.............امروز باید میرفتم اداره تامین اجتما*عی روبروی پارک لاله،روز زوج و طرح،هوس کردم با تاکسی برم .کارم زود تموم شد اومدم بیرون و چشمم به پارک افتاد ناخود اگاه رفتم اونطرف خیابون و پشت نرده ها خشکم زد،همه خاطرات ریخت توی ذهنم وبوی سبزه و خنکی چمنها و لطافت و سبزی پارک خستگی ام را زدود.چشمم به چندتا مورچه ای افتاد که لبه نرده در حال رفت و اومد بودند،حالی هم از اونها پرسیدم .قدم زدم تا سر چهارراه، چراغ عابرپیاده سبز شدموتوری من را ندید و صاف روی پای من ترمز زد مست از حس پارک لبخندی زدم و گفتم اقا چرخ موتورت روی پای بنده است.رفت و من لنگون لنگون اما لب خندون سوار تاکسی شدم تلفنم زنگ خورد از شرکت کنپارس بود بغضم تبدیل به اشک شد.حرفهام را زدم اشکم را پاک کردم و دوباره لبخند زدم.پست امروز را هم لبخندزنان نوشتم .دلم برای مورچه های لب نرده پارک تنگ شده ، بایدبیشتر ببینمشون.
وقتی بزرگ میشیم
جدیداعصرها دكتر جوانی بجای من میاد،طرحی هست و در حالت نرمال بیشتر از یك سالی نباید از درسش گذشته باشه،بچه ها(پرسنل )میگند حساسه،میگم اولشه،خام ،بی تجربست،یواش یواش كه كار كنه حساسیتش كم میشه،من هم ١٠ سال پیش چنان بودم و بهمان.دینگ................................ده سال پیش.دینگ...........................خب من جدیدا همش در وصف سن و سال سخنرانی میكنم.اینكه من همون اسمان ده سال پیشم حتی اسمان پانزده سال پیش.اینكه زمان وجه مهمی از من را تغییر نداده من همون افكار را دارم.همون افكار!..............پس چرا ده یا پانزده یا بیست پیش(چه عدد ترسناكی كلی كلنجار رفتم با خودم تا تونستم بنویسمش)بنظرم ادم بزرگها اونقدر بزرگ بودند و هیچوقت احساس امنیت و نزدیكی بهشون نمیكردم؟................كلید(نه اون كلید معروف)تو رفتارادهاست.خب پس حتما بنظر یك اسمان بیست ساله بزرگم.ادم بزرگها بیشترمحتاطند وراحت دل به دریا نمیزنند چون بارها ضرر كرده اند.ادم بزرگها كمتر بااحساسشون تصمیم میگیرند و بیشتر با عقلشون. چون چوب احساسشون را زیاد خورده اند.ادم بزرگها كمتر ورجه وورجه میكنند.(نمیدونم چرا ؟چرا میدونم !حال و حوصلشون كمتر میشه!چه بد! بجای هرروز گردش فقط اخرهفته ها میرند تفریح،اخه مجبورند كل هفته راكاركنند!)حالا این بحث كار و تفریح مفصله و من هم مطمئن نیستم از علتش..........وادم بزرگها بیشتر نصیحت میكنند،همش میخواهند تجربیاتشون را در اختیاركسی كه این تجربه را نداره بگذارندو اون فرد میشه یك اسمون بیست ساله كه از نصیحت فراریه.اینطوریه كه یكی میشه اسمون بزرگ و یكی میشه اسمون كوچیك
ارزو
اینجا
اینجا جایی هست كه میشه راجع به موضوعهای مختلفی نوشت،میشه راجع به مریضها و شخصیتها و دردها و دردودلهاشون نوشت یا میشه راجع به دكترها و نسخه ها وپرسنل نوشت حتی میشه اتفاقات بامزه دارو*خانه را ردیف كرد كه كم هم نیست و یا مریضهایی كه عاشق دردسر و دعوا هستند حرف زد،یا حتی را جع جایگاه دار*وخانه و داروسا*زان در جامعه و یا گران شدن هرروزه داروهاوكمبودهای دارو*یی وزیر سوال بردن سازمانهای بیمه*گر.خلاصه اینجا جایی است كه میشه مطالب زیادی نوشت از میون همه این مطالب من ترجیح دادم راجع به خودم و مشكلاتم و افكارم بنویسم جدا از محل كارم،اخه واضحه كه گوش هممون از شنیدن وضعیت اقتصادی كشور و نابسامانیها پر هست و هر روزنامه و سایت اجتماعی را هم باز كنید مقاله ای از این دست را پیدا میكنید(روزنامه همشهر*ی امروز).خب اگه بخوام راجع به مشكلات مردم هم بنویسم كه همش یك چشممون اشك میشه.پس این را هم بیخیال.میمونه اتفاقات بامزه وحافظه ضعیف من كه اگه درجا نقل نكنم پاك میشه برای ابددهر.بهرحال سعی میكنم هرازگاهی از اتفاقات اینجا هم بنویسم.(مثلا همین الان درحال تموم كردن جمله اخر ،مشتری همیشگی ما سراغ داروی نایابی را میگیردو من در كمال گیجی بهش میگم چقدر قیافه شما اشناست بیچاره بنده خدا روش نشد بگه من هر روز اینجام).
لینک
روزانه
دیگری
تلنگر
روزانه
گفته بودم میخوام کارم را سبکتر کنم،حالا بجای 11 ساعت در روز 8ساعته شدم.بد نیست.کمترخسته میشم اما خب حقوق کمتر یعنی بریز بپاش کمترکه من باهاش اصلا میانه خوبی ندارم .دیگه اینکه یکشنبه مصاحبه زبان دارم برای شروع دوباره کلاس زبان،اخه برای گرفتن پذیرش و بورسیه احتیاج به نمره خوب زبان دارم.حدستون درسته.این برنامه امساله منه.نمره خوب ایلتس.البته باید بیشترتحقیق کنم.میدونید از خود این تحقیق و مشاوره خیری ندیدم اما چاره چیه.مسایل زیادی هست که باید راجع بهش پرس و جو کنم.مشاوره و مشاوره و مشاوره.احتمالا یکی دو ماه حسابی مشغولم کنه.
نهصد و نود ونه
نهصد و نود ونه بازدید و تو دوست عزیز که هزارمین بازدید کننده هستی و تو که تمام این اعداد را رقم زدی و میزنی مقدمت مبارک.به امید ایام بهتر برای تو و من
اعداد
روزها می ایند و میرند ،بسرعت.انگار مدتی است زمان میدود.روزی كه پام را دانشگاه گذاشتم قبل اینكه عدد بیست سالگی را بشناسم اولین واحد ازمایشگاه،موقعی كه دنبال مسئول ازمایشگاه میدویدم دختری گوشه ای ایستاده بود و به تنهایی كار میكرد از نام و نشانش پرسیدم واما تنها مطالبی كه من شنیدم سنش بود و سنش بود و باز هم سنش بود و بعد مجرد بودنش و اسمش و اینكه روی پایان نامش كار میكرد،٢٤ ساله بود و مجرد .واو چه بزرگ !.ییسسست و چچهار سال!همه اینها با تعجب.یعنی من خیلی جوون بودم .یعنی من خیلی كوچك بودم یا خیلی كوچك میدیدم یادنیام خیلی کوچیک بود..گذشت کند......................... .....................................از بیست و چهارسالگی خودم جز یاداوری همین خاطره چیزی بیاد ندارم.گذشت تند .................عدد بعدی رسید ٢٧ سالگی و دلداری خودم كه هنوز سه سالی تا سی سالگی مونده..............٢٨ سالگی روزهای اشنایی با همسركه خیلی بسرعت و هیجان گذشت.......... بدترین اتفاق عمرم دربیست و نه سالگی ........عدد بعدی خود سی سالگی بود كه در غم از دست دادن برادری عزیز فراموش شد....عدد بعدی ٣٢ سالگی وجشن عروسی من... درسی و پنج سالگی هیچ چیزی عوض نشد جز نگاه من به عددها.یكدفعه بیاد اوردم ارزش این عددها را.دلم لرزید.برقی توی چشمهام دویدو نگاهی عوض شد.من ارزش عددها را بیاد اوردم ،نه فهمیدم .چون تا قبل ،عمرو زندگی معنایی برای من نداشت.عددی بود كه میرفت و تمام میشد و عددی بزرگتر می امد ومن که خودم بودم و تغییر نکرده بودم پس عددها اهمیت نداشتند.تا قبل از35روزهای تولد معنا نداشتند.گمان میکردم زندگی این است و من جوانم و زمان بسیار تا عدد 35.یكدفعه سی و پنج معنی پیدا كرد،به نیمه رسیدن سی سالگی ،به ان گذشتن تمامی این اعداد،به لحظه گذشتنشان و نماندن چیزی جز یک مشت خاطره پوسیده همچون استخوان.نزدیكتر شدن عدد ترسناك چهل كه یكزمانی به میانسالی معنیش میكردم و الان به یقین میدانم که هیچ فرقی با این روزهایم نخواهد داشت.تمام شدن بیست سالگی.تمام شدن بیست سالگی(دوبار مینویسم که بیاد بیاورم رفته و حتی یک روز از سیصد و شصت و پنج روز از یک سال از این ده سال نمونده) ..................سی و شش رسیدو من حالا دیگه عددها را پر رنگتر میبینم و بیتفاوت نمیگذرم.حالا میدونم تک تک روزهای سی سالگی ارزش دارند.میدونم اگر این روز ها را نبینم همانند اب از لابلای انگشتانم لغزیده و میروند.حالا شتاب پرسرعت عمر و لحظه ها را باچشمانم لمس میکنم و سوت گذشت این سالها راتا ته مغزم حس.من میدانم که سی و شش سالگی و سی و هشت سالگی همسرم و هر روزش را دوست خواهم داشت.چون سال بعد این موقع عدد دیگری خواهم داشت و هرگز سی و شش را نخواهم دید.