امروز:

تیک تاک و هیچی

» نوع مطلب : روزهای دور همی (سفرهامون به ایران) ،کاروبار ،

میدونم خواندن   وبلاگی  که نویسنده اش از مشکلات و مسایل پیش روش مینویسه شیرین نیست. شاید ترجیح میدادید تو این وب از اتفاقات روزانه و خاطراتم باخبر بشید. اینکه مثلا هفته پیش کجا رفتم. چه فیلمهایی دیدم. فلان مهمونی یا باغ و بستان چطور بود یا نظرم در مورد مسایل اجتماعی چی هست و از این جور چیزها. خوب راستش شاید بهتر هست تو عنوان این وب توضیح کوچیکی به خواننده ها بدم که بدونند درواقع اینجا جایی هست که من در مورد مسایل و مشکلاتی که ذهن و یا قلبم را درگیر میکنه حرف میزنم. جایی که مشکلاتم را بررسی و تحلیل میکنم تا راه حل بهتری براش پیدا کنم یا حداقل کمی سبک بشم. راستش وقتی بیشتر اوقات فکرمون درگیر حل کردن این گره کور و چیزی که داره میره تا تبدیل به یک مشکل و استرس بزرگتر بشه هست نمیتونم در مورد مهمونی پنجشنبه یا سینمایی که دیروز رفتم اینجا بنویسم. میدونید میخوام بگم در ظاهر زندگی ادامه دارد اما خود واقعی من وافکارم چیزهایی هست که تبدیل به پست میشه. مقدمه چینی کافیه. نمیدونم چرا چندوقتی هست بشدت تمرکزم پایینه. بسختی مطالب را میگیرم یا مثلا برای نوشتن همین چند خط بالا بیست دقیقه وقت گذاشتم و ده بار جمله ها را پاک کردم چون نمیتونستم تمرکز کنم و جمله را تموم کنم و منظورم را برسونم.فکر کنم موقتی باشه. شاید بخاطر اینکه ذهنم خیلی خسته و ناراحته. شاید در ظاهر تو مرخصی باشم و صبح تا شب را بدون کار فقط تو اینترنت یا به تفریحهای کوچیک بگذرونم اما بشدت ذهنم خسته هست. متاسفانه کارها اصلا خوب پیش نمیره. بهیچ وجه مشتری برای پروانه پیدا نمیشه. ما قیمت را 10 میلیون 10 میلیون پایین میاریم اما حتی خریداری پیدا نشده که بمرحله مذاکره برسه. 4 ماه بیشتر به پایان انقضای پروانه نمونده. پروانه تهران هم یکماه یکماه داره عقب میافته. فعلا زمان را شهریور اعلام کردند.یعنی از تیر به شهریور رسیده . البته مسئول مربوطه گفت تو خرداد مشخص میشه که پروانه به شما میرسه یا نه. احتمالش 50-50 هست.ما تموم سعیمون را داریم میکنیم که پروانه شهرستان را بفروشیم اما خرداد مشخص میشه که منتظر پروانه تهران بمونیم یا نصف قیمت پروانه شهرستان را بدیم و بریم. البته اونقدر مشتری نیست که میترسم از خرداد تا مرداد حتی نصف قیمت هم فروش نره. اخه فقط قضیه قیمت نیست. خریدار حتما باید محلی معرفی کنه  که انصافا دوماه فرصت کمی هست. میدونید دوستان شاید برای همین جدیدا کمتر پست میگذارم. همه حرفهام تکراری هست. همون قبلیها. مورد دیگه ای هم که ذهنمون را اشغال کرده اینه حالا که احتمال داره کارمون به ویزا برسه خوبه این دوره ترم تابستونی یکماه و نیمه را هم نریم و بگذاریم ویزا باطل شه و بعدبرای ویزا اقدام کنیم.شاید فکر بدی هم نباشه  اما خود من اونقدر تحت فشار هستم نمیتونم در مورد این قضیه فکر کنم که خوبه یا بده و استرس مضاعف داشته باشم. خلاصه دوستان هیچ تغییری در شرایط ما ایجاد نشده. شاید هم بهتره بگم چون زمان ارزشمند داره تموم میشه همه چیز بدتر شده. تیک تاک ، ازدست رفتن زمان و هیچی


نوشته شده در : یکشنبه 29 فروردین 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

رسیدن به ته راهکارها

» نوع مطلب : روزهای دور همی (سفرهامون به ایران) ،کاروبار ،

بعداز کلی گریه با سردرد در خدمتونم. خوب اون راه اخرهم نشد. فکر میکردم میشه اما نشد. دیگه هیچ راه و نقشه خوب دیگه ای نداریم. قیمت را کاملا شکستیم و منتظر خریدار نشستیم. هرچند دیگه فرصت چندانی برای اینکارهم نمونده. اخرین راه حل تاسیس خود داروخانه هست. مکافات.بدترین راه. یعنی باید از فردا بگردیم دنبال جا. فکر نکنید زدن داروخانه خیلی خوبه. برعکس. با شرایط من خیلی بده. بدترین راه بودو ما اصلا نمیخواستیم به اینجا برسیم. وقتی خودم نیستم کلی هزینه دکتر داروساز باید بدیم. و بینهاااااااااایت دردسر. اولین کار اینه که باید تابستون برای ویزا اقدام کنیم. یک ریسک بزرگ. امیدواریم با توجه به اینکه هنوز یک ترم از درسم مونده بهمون ویزا بدهند. بعد باید ببینم دانشگاه با  مرخصی ترم پاییز موافقت میکنه؟ بازم عقب افتادن مسیر زندگیمون تو اونطرف.نمیدونم. هیچ ایده ای ندارم. پیدا کردن مسئول فنی. قرارداد با بیمه ها. پرسنل. واای که چقدر همه اینکارها زمانبرو پر دردسره. و شاید مجبور بشیم راستین یکسال اینده ایران بمونه.بدبختی اینه که حضور من الزامی هست نه راستین. نمیدونیم. هیچی نمیدونم. یکی یکی درها داره بسته میشه. ای بابا. نباید ناامید بشم. تا اخر باید قوی بیاستم.انشاله دوباره ویزای مالتیپل بدن. فقط خداکنه حالا که به ته راه رسیدیم . تو این ته  سنگ از اسمون نیاد و کمی فقط کمی کارها بهتر پیش بره.میدونید چیه؟ اونقدر همه راهها بسته شد و به در بسته خوردیم وحشت برم داشته این یکی راه هم نشه.جدا ترسیدم و بسختی میتونم مثبت فکر کنم:((


نوشته شده در : چهارشنبه 18 فروردین 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شانس مزخرف

» نوع مطلب : روزهای دور همی (سفرهامون به ایران) ،اینده از ان من ،کاروبار ،

باز هم کار بجایی رسید که غیر از تلاش کارها به شرایط گره خورده  وباز دوباره بدشانسی های من شروع شد. یعنی هر موقع میخوام مثل یک ادم منطقی و متمدن فکر کنم چیزی بنام شانس وجود نداره و همه چیز تصادفی هست و گاهی بد گاهی خوب شرایط پیش میاد انقدر یک کار ساده پیچ میخوره و از در و دیوار برام بد میاد تا کمر خم میشم و یک تعظیم بلند بالا به شانس لعنتی خودم میکنم. کاری که فکر میکردم خیلی راحت یکماهه شرش کنده بشه به بن بست خورده. اصلا مسئول مربوطه تو بهمن میگفت چندتا مشتری سراغ داره و دوسه روزه قرارداد را میبندیم و بعد هم کمیسیون اسفند و والسلام. حالا وسط فروردین هست و خریدار نیست که نیست. نه اینکه فکر کنید ما قیمت بالا میدیم. نه حاضریم بهر قیمتی بدیم ولی کاری که خیلی وقت پیش باید تموم میشد الان اصلا نمیخواد شروع بشه. یعنی وحشت کردم که این وسط چیکار باید بکنیم. ظاهرا نه پلن 1 و نه پلن 2 پیش رفت و از حالا باید بشینیم ببینیم چیکار کنیم. عجب دستی دستی مصیبتی شد. اقای شانس بابا من بهت ایمان پیدا کردم. جون هرکی دوست داری از خرشیطون پیاده شو و کمی بگذار کارها نرمال پیش بره.(وای افتادم به چرت و پرت گفتن) باور میکنید چندوقته از شدت استرس دارو میخورم و دست چپم هم گهگاه درد میگیره. همین مونده این وسط سکته هم بزنم. نه این الکی بود هیچ اتفاقی برام نمی افته فقط این وسط داره پدرم درمیاد. لعنت به این شانس. این مطلب را مینویسم که چندوقت بعد که خودم را سرزنش میکردم که چرا بدترین تصمیم ممکن را گرفتم بدونم که من این وسط تصمیم گیرنده نبودم. خودم هم میدونم هرراهی غیر از فروش یعنی مصیبت عظمی. اما هیچ چاره ای برام نمونده و مجبور شدم. وااای جدی چیکار کنم


نوشته شده در : یکشنبه 15 فروردین 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خوشبختی نسبی است

» نوع مطلب : من و خودم ،

امشب جرات كردم و دوسه تا پست از سال ٩٢ خوندم، اونزمان كه فقط و فقط به رفتن فكر میكردم و از كار تكراری روزانه خسته بودم، راستش نمیخوام بگم زندگی برای من اسون بوده، درواقع من جزدخترهایی هستم كه زندگی سختی را تجربه كردم، بعضی قسمتهای زندگی من حتی قابل گفتن نیست، خیلی از بخشهاناگفته مونده و شاید همسرم تنها كسی باشه كه از اونها اگاهه،گاهی حتی تكرار داستان بعضی سختیها و كاستیهای زندگی هم درست نیست، اونها تو دلم میمونه، بهرحال واقعیت اینه كه اون روزها گذشته، الان من هستم و همسری و یك زندگی معمولی با سختیهای معمولی، حتی دوسال پیش هم زندگیم معمولی بود، اون موقع ها من نمیدونستم معمولی بودن عین خوشبختی است، فقط و فقط رفتن و مهاجرت را میخواستم و خودم را از لذت زندگی محروم میكردم، امروز و این ماهها و شاید سالها هم زندگی سخته، اما شاید چند سال بعد وقتی پستهای الانم را میخونم باز بگویم این فقط یك زندگی معمولی بوده با مشكلات معمولی، و من چقدر خوشبخت بوده ام و قدر خوشبختی را نمیدونستم، پس دو كار میتونم بكنم، یكی اینكه با حس و حال واقعیم سر كنم، با ترسها، نگرانیها، احساس بد و تلخ و شادیهای گذرا و چشم به اینده بدوزم و با امید روزهای خوب زندگی كنم یا بازی جدیدی را شروع كنم به نام وانمود كردن، وانمود كنم چقدر خوشبختم، وانمود كنم كه به همه ارزوهای دوسال پیشم رسیدم پس زندگی خوب است، وانمود كنم و نخواهم به ماه پیش روم و یا حتی چندماه اینده و مشكلاتی كه از درودیوار پایین میریزه فكر كنم، وانمود كنم كه زندگی در یك اتاق بدون وسایل و خوابیدن روی تشك سفری و روی موكت ٢ متری عالی است، شاید هم لازم به وانمود نباشه و واقعا خوشبختم فقط خودم نمیدونم!


نوشته شده در : یکشنبه 15 فروردین 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

عید و نگرانیهای تموم نشدنی

عید هم داره تموم میشه. دلم میخواد دودستی این روزها را بچسبم و نگذارم بره اما نمیشه. مثل همیشه این ایام خوب و خسته کننده بود. اونقدر خوب که احتمالا سال دیگه حسابی دلت براش تنگ بشه و اونقدر خسته کننده که منتظر تموم شدن دید و بازدیدها باشی. چهاردهم که بیاد تقریبا یکماه تا پایان سفر ما و اتمام کارها وقت هست. فرصت خیلی کمی هست. نگرانیهامون سر به فلک زده. از طرفی پیری و ناتوانی پدرومادر راستین و این دوره چندماهه زندگی کنار اونها و فرصت داروخانه داری تو ایران راستین را برای رفتن دودل کرده.دودل که نه. شاید بهتره بگم اون را کمی نسبت به رفتن سرد و بی میل کرده.همه اینها با هم من را بیش از پیش عصبی کرده. نگران این هستم که ایا میتونیم کارها را به یک سرانجامی برسونیم یا نه و از طرفی حس راستین برای من مثابه نشانگر تعقل هست.و این حسش به من نشون میده یک جای کار میلنگه.  نمیخوام باز بخاطر احساسات و پافشاریم فقط تند تند بریم امریکا و بعد پشیمون این موقعیت بشیم. نه اینکه راستین موافق اومدن نباشه. نه. اما چیزی هست که من کامل درک نمیکنم. شاید هم همون چیزیه که ته دل خودمم هست و نمیتونم بفهممش.کلا ازدواج همینه. دوتا ادم که تو خیلی چیزها مثل هم فکر میکنندو ار دودوست بهم نزدیکترند. دایم در مورد اعتقاداتشون. تفکراتشون و احساساتشون با هم حرف میزنند. اما باز هم میبینی همسرت عین یک کتاب نیست که بتونی بخوانی و از ریز ریزش باخبربشی.سعی میکنی تک تک کلمات و جملاتش را ببلعی تا بیشتر بفهمی اما بعضی چیزها هست که نمیفهمی . نمیتونی حس کنی. مثل حس وظیفه فرزند در قبال پدرومادر پیر. مثل فداکردن سرنوشت و اینده بخاطر در خدمت اونها بودن. نه اینکه الان قصد موندن داشته باشه. نه. چون بهمون نسبت در مقابل همسرش هم احساس مسئولیت میکنه. اما عذاب وجدان بزرگی روی دلش نشسته.اخه پدر راستین تو این یکی دوسال که ما دور بودیم بشدت کهنسال شده. سن بالایی هم داره و با اینکه برادر راستین همه جوره نیازهاشون را برطرف میکنه اما راستین میدونه بودنش تو روحیه اونها چقدر موثره. حالا به اینهانگرانیهای کاری و این فرصت تکرارنشدنی را هم اضافه کنید. اوووف. دارم به این فکر میکنم اگه موفق نشیم تو این یکماه به سرانجام برسونیم چه اتفاقی می افته؟

خوب اینم از این.راستی یک هفته ای هم بود که مریض بودم اما امروزتب و لرزم تموم شده و فکر کنم دوره این سرماخورگی تموم شده. هرچند در کل سرماخوردگی از نظر من چیز مهمی نیست. 

روز خوش. ایام عید بهتون خوش بگذره 


نوشته شده در : پنجشنبه 12 فروردین 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

از بد به خوب

» نوع مطلب : من و خودم ،خودشناسی ،

دارم تغییرمیكنم، دارم عوض میشم و به یك اسمان دیگه تبدیل میشم، مهم اینه كه یک ادم تا به تغییر راضی نباشه این تغییرات خلق و خویی یكی یكی انجام نمیشه تا در اخر به عنوان یك خصلت تو وجودش نهادینه بشه، متاسفانه این اخلاق بشدت منفی و بد هست ودراخر نتیجه اش تنها موندن تو اجتماع هست، البته همونطور كه این تغییرات یواش یواش انجام میگیره روند این تنها شدن هم اهسته هست و شاید در ظاهر و شاید تا مدتها نمایش نداشته باشه، شاید هم بموهبت اجتماعی بودن راستین هیچوقت بعرصه ظهور نرسه، اما دوست نداشتن ادمها خوب نیست و من متاسفانه روز بروز به این سمت میرم، اخلاق و نكات منفی ادمها بیشتر و زودتربچشمم میاد، نمیتونم مثبتها را وقتی منفیها انقدر بزرگ بچشمم میاد ببینم، مثلا وقتی میدونم طرف خودخواه هست نمیتونم دلسوزیش را قبول كنم و همش در مورد خودخواهی فرد فكر میكنم، ازهمه بدتروشدیدتر دیدم نسبت به مادرم هست، قبلا با عشق و دلسوزی و محبت خالص در موردش فكر میكردم اما جدیدا بیشترخودخواهی ،بیمنطقی، نقدناپذیری و پسردوستی و تبعیضهاش را میبینم، برام سخته وقتی مرتب تو صحبت و عمل میگه پسر وتنها نوه اش را بیشتر ازدو دخترش دوست داره، برام سخت و تحمل ناپذیره وقتی منطقی از ایرادات رفتارش صحبت میكنم و كاملا بی منطق با موج خشم و نفرتش مواجه میشم، قبلا در مقابل احساسش كوتاه میومدم اما الان دیگه نمیتونم، نمیتونم ببخشمش و سكوت كنم و كوتاه بیام، و متاسفانه دیگه نمیتونم مثل قبل خالصانه مادرم را دوست داشته باشم و عاشقش باشم. نه اینکه دوستش نداشته باشم اما مثل قبل نیست ، قضیه مادر و دوست داشتن کم و زیادش بكنار  اما فكر میكنم در كل درمورد نكته اولی كه حرفش را زدم باید فكری بكنم، برجسته كردن اخلاقهای منفی ادمها و تحت شعاع قرار دادن نكات مثبت.البته روند این تغییرات کنده و مدت زیادی نیست که به این سمت و سو کشیده شدم و از طرفی همسر هم داره كمك میكنه و گهگاه بهم تذکر میده مثبت فكر كن مثبت ببین، خلاصه باید یك فكری بحال این طرز فكرم بكنم، تمركز كنم روی اخلاق خوب ادمها و در مورد نكات بد ادمها فكر نكنم، شاید در ظاهر ادمها متوجه تغییرات من نشوند اما حداقل به یك صلح و صفایی با خودم برسم ، راحتتر فكر كنم و راحتترو ارومتر زندگی كنم


نوشته شده در : یکشنبه 8 فروردین 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic