ارزوی کودکی
جهت اطلاع شما
چرا اینموقع صبح خواب نیستم؟خواب میدیدم که داشتم برای خانوادم نمره زبانم را توضیح میدادم.میگفتم اخه من سی سالگی رفتم زبان یاد گرفتم .زبان را باید سن کم یاد گرفت.پریدم درحالی که داشتم توضیح میدادم.
مدیکال برادرم اومد.
بچه هایی که قصد مهاجرت دارید.یکسری تغییرات تو شرایط کشورهای مهاجرپذیر چندماه اخیر اتفاق افتاده.اگه دوست دارید پیگیری کنید.من هم دیشب فهمیدم وقصددارم تو چندروزاینده بروم مشاوره اطلاعات بیشتر بگیرم.
شادیهای من
روزانه
حتما منتظرید کلی خبرهای جدید بخونید.اما هیچ خبری نیست.من هم برگشتم به روتین زندگیم .فردا باز اگهی داریم.تواین بازارکسادخرید و فروش ملک معلوم نیست چقدر فروش خونمون زمان ببره.من که چشمم اب نمیخوره اتفاقی به این سرعت بیافتد.اما در عین حال ذهن من و راستین حسابی شلوغه.فکرها و برنامه های مختلف و چکنم نکنم ها زیاد هست.دیروز حتی اومدم یک پست مقایسه ای شرایط بگذارم بعد بخودم نهیب زدم نه .چرا درموردچیزی که هنوز اتفاق نیافتاده حرف میزنی.تو دنیای واقعی که حسابی مچل و شرمنده خودمون هستیم .اینجا هم همینطور؟چندروز پیش یکی از دوستهام از نتیجه ایلتس پرسید باورکنید روم نمیشد نتیجه را بگم.بعد واکنش اون بدتر بود.اخه چرا؟و من بگم چرا!خودم هم جوابی براش ندارم.
یکی از ایده ها رفتن به کالج زبان هست که میتوند پروسه خیلی سریعی باشد.گرچه بعنوان راه حل اخر گزینه ایده الی برای من محسوب میشود.عجیبه تو این سن که باید به یک نقطه ثابتی تو زندگی رسیده باشم،اینده ام عین یک دختر هجده ساله معما هست که البته تا حد زیادی با روحیه من هم جوره.بهرحال تو این دوسه ماه اینده تکلیف خیلی چیزها معلوم میشود و من یا برای تکرار این دوره اماده میشوم یا دل به دریا میزنم و از منافعم میگذرم تا پا به مرحله دیگه ای بگذاریم.
روابط تو جامعه ما
اینروزها
میخواستم یک پست درست و حسابی بنویسم و یک مقایسه حسابی انجام بدهم میبینم حوصله ندارم.اصلا حوصله هیچ چیزی را ندارم.تا نتایج ایلتس اعلام بشود با پشتکار و انگیزه کلاس زبان میرفتم.حتی خود روزی که امتحان دادم هم رفتم اما دقیقا از شنبه هفته پیش هیچ کدوم از جلسات را شرکت نکردم. این موسسه هم خاصه. میترسم با اینهمه بینظمی من.صداش در بیاد و ترم بعد ثبت نامم نکنه.ترم که چه عرض کنم بیشتر شبیه کلاس خصوصی هست بس که گرونه.
روزها از صبح که وارد محل کارم میشوم یکسره موبایل دستم هست و وب میخونم.میتونم تو محیط کارم خیلی کارها بکنم.زبان بخونم یا مهمتر رو پذیرش دانشگاهها کار کنم و اپلای کنم که حسش را ندارم.یا حداقل قیمت داروها را یاد بگیرم که برای کار بعدیم لازم دارم.حوصله اونرا هم ندارم.
همسرم دوسه روز گذشته برای دانشگاهی در اروپا که خوب فاند میدهد و پارسال هم برای پی اچ دی شرکت کرده بودم.اینبار درسطح مستر برام اپلای کرد.از اونجا که خوب فاند میدهد تعداد متقاضیان هم بالاست و شانس گرفتن پذیرش هم خیلی کم.ظاهرا ددلاین خیلی از دانشگاههای استرالیایی هم تموم شده.البته اونجا بسختی فاند میدهد.با این نمره مزخرف زبان من هم امیدی به پی اچ دی و فاند نیست.و شانس بیارم یک مستر بگیرم.
دیشب با همسرم یکساعتی سر دا...حرف زدیم و شرایطمون را سنجیدیم.از اونجایی که هنوز خود دا...مشخص نیست.نمیتونیم دقیق بررسی کنیم.از طرف دیگه پول باید تو دستمون باشد که بگردیم مورد خوب پیدا کنیم.وموردهای خوب هم در ظرف یکهفته ده روز میپرند از دست میروند.مثل تابستون که یک مورد بود یک هفته ای فروش رفت.پس چاره ای نداریم جر اینکه اول خونه فروش برود.بعد مورد پیدا کنیم و بعد حساب کتاب دقیق کنیم.اینهفته خیلیها رو اگهی زنگ زدند.دوسه نفری هم اومدند و دیدند.هفته دیگه باز اگهی میدهیم .همین.خداحافظ همتون.
من کی بودم
امروز زدم تو نقد زندگیم.حتما روزهایی هست که شما هم میایستیدویک نگاهی به گذشته میکنید.کمی گیج میزنم وافکارم پراکنده هست.عین ابرهای تیکه پاره ای که وقتی بچه بودم کف حیاط دراز میکشیدم و نگاهشون میکردم ............وپرستوهایی که خیلی خیلی بالا پرواز میکردند.خیلی بالا.هنوز صدای اوازشون تو گوشم هست.
جدیدا دلم نمیخواد خیلی خواننده پیدا کنم.دوست ندارم پای همکاران خودم اینجا بازشود.احساس راحتی با اینجا ندارم.روزی که بازش کردم شجاعت بیشتری تو گفتن داشتم اما حالا نه.انگار ترس از قضاوت شدن به اینجا هم نفوذ پیدا کرده.ترس از بیان حقایق زندگیت.گاهی میگم خوبه یک وب به زبان دیگه ای بنویسم.جایی که خودم باشم و ادمهای غریبه ای که هیچ شناختی از فرهنگ و زندگی ما ندارند.انگار ما همه به نوعی شبیه همیم.ما عادت به قضاوت داریم.عادت به مقایسه.عادت به ارزش قایل شدن برای انسانها برحسب عنوان و پولشون.واقعیت اینه که من هم مثل شما هستم.حتی بدتر.حتی مادیتر.چرا؟از روانشناسی چیز زیادی نمیدونم.فقط مطمئنم همه اینهابه بچگیمون و ژنمون برمیگرده.من اینطوریم.بد یا خوب.اما حالا اینطور فکر میکنم و قصد ندارم با خودم بجنگم.شاید هم درست فکر میکنم.
باز برمیگردم جوونی.بعضی میگن من ادم موفقی هستم.تحسینم میکنن.قبلا خانواده و فامیل هم تحسینم میکردن اما الان نه.شاید چون موفقیت مالی نداشتم .بهرحال میدونم که نباید به افکار دیگران اهمیت بدهم.شاید هم خودم همین نصیحت را به دیگران بکنم.اما قرارشد قبول کنیم من اینطوریم و نخواهیم عوض بشوم.خلاصه تنها مورد افتخار من .رشته ام هست و اینکه همسر خوبی دارم.اما ایا کافی هست؟نه نیست.برای من نیست.احساس میکنم دارم عقب گرد میکنم.بگذارید برگردم دوران جوونیم و اینکه چرا در رشته خوبی قبول شدم.راستش از اول نمره هام خوب بود.تو ابتدایی و راهنمایی ممتاز بودم و همیشه شاگرداول .بعد مادرم اسمم را دبیرستان نوشت.مدرسه پرجمعیتی نسبت به قبلیها بود احساس کردم شلوغ و قاطی پاتی است.بچه هاش معصوم نبودند.دوهفته از مدرسه نگذشته بود که به مادرم گفتم.مدرسه بدی است.همت او بود که باعث شد یکی از بهترین نمونه مردمی های اون موقع بروم.شاید اگه به حرفم اهمیت نداده بود الان سرنوشت کاملا متفاوتی داشتم.ممنونم مادر.
عادت داشتم شبها قبل خواب داستان سازی کنم.داستانهای متفاوتی برای خودم میساختم و نقش اولش بودم.گاهی یک داستان ماهها ادامه داشت.پشت کنکور دندون پزشک موفقی بودم که زندگی تجملی داشتم.هراز گاهی هم یک کارخونه داشتم اما کارخونه چی؟نمیدونم.جالبه یادم نمیاد داستانی راجع به جراح قلب بودن ساخته باشم.یعنی نها رشته مورد علاقم.و هیچوقت و هیچوقت به دارو*سازی فکر نکرده بودم .حتی یادم نمیاد تا بعد از فارغ التحصیلیم از دانشگاه پا توی دارو*خانه(نسخه مجال نمیده یک خط کامل بنویسم هزار بار بلند شدم)گذاشته باشم.جالب هست این نشون میدهد که من هیچوقت به انتخاب رشته و اهمیتش فکر نکرده بودم.قبول شدم چون درسم خوب بود.همین.حتی انتخاب رشتم کاملا سرسری بود.سه رشته تاپ تجربی را با توجه به الویت شهر قاطی زده بودم.که این شد.وجالبتر اینکه تمام مدت دانشگاه از رشتم متنفر بودم و به زور سر کلاسها میرفتم.درواقع هیچ تصوری از اینده کاریم نداشتم.هیچی.
بعد از دانشگاه دیگه اون فرمول قدیمی کار نکرد.بعد از دوران طرح،فکر کردم یک دارو*ساز باید دا*روخانه داشته باشد.پس یک دا*روخانه میزنم و زدم.اونموقع پول نداشتم.خانوادم هم حمایتم نکردند.یک دا*روخانه ضعیف تو یک شهر کوچیک ماحصل کارکه هفت سال وبال گردنم بود.انگار از اینجا بود که اولین نشانه های بدشانسی ظاهر شد.دا.....واقعا بد بود.و بدتر اینکه تنها دا..... ایران هست که بخاطر شرایط منطقه اجازه بستن نداشتم.باید جایگزین پیدا میکردم اما کدوم بنی بشری حاضر بود چنین دا.... را بگیرد.خلاصه هنوز عواقب اون دا...گردنم را گرفته.عقب افتادم.خیلی عقب افتادم.اکثر همکارهای من چندسال بعدتر دا....را زدند اما الان به جایی رسیدند که خیلی خیلی سخته بهشون رسیدن.حالا نه بخاطر رقابت با دیگران.بخاطر خودم.پس کی به ارامش و رفاه نسبی میرسم؟
چرا دوره بیست تا سی سالگی ما دخترهااینطوری است.اصلا انگار توی یک عالم دیگه ایم.فقط تو فکر ازدواجیم و احساس نیاز به وجود یک فرد دیگر کنارمون داریم.و بدون ازدواج هیچ مسیری برای زندگمیون نمیتونیم متصوربشیم فکر میکنم تموم این دهه با این افکار گذشت تا ازدواج کردم.باید اعتراف کنم هیچ معیار خاصی برای ازدواج نداشتم.حتی خانوادم هم نداشتند.الان برای خواهرم هم ندارندبا اینکه میتونم خیلی کمکش کنم اما کو گو(بازتراکم نسخه)ش شنوا.با همسرم دوست بودم .برخلاف من که خیلی ارووم بودم .همسرم پسرشلوغ و بازیگوشی هست که الان براثر همنشینی با من ارومترشده.من به درس خیلی اهمیت میدادم و درس برای او الویت اخر حساب میشد(راضی به گرفتن دکتری یا ادامه تحصیل خارج از کشور نمیشود.حتی یک کلاس زبان ناقابل هم نمیرود) اما باید بگم جدا از این تفاوتها.او پسر خیلی خیلی خیلی فوق العاده و خوبی هست و من خوش اقبالم که با او اشنا شدم و دارمش.
باز برگردیم عقب.به کارم و خودم.قبل ازدواج انقدر پریشان و سردرگم و بی هدف بودم که انواع و اقسام کلاسها را برای پیدا کردن هدف گمشدم رفتم.دانشجو که بودم مشاوره میرفتم.مشاوری که با دیوار فرقی نداشت.حالا که فکر میکنم میبینم میتونست خیلی کمکم کند اما ترجیح داد سکوت کند و شنونده باشد.یک کلاس ای تی(اسمش را مطمئن نیستم تو همین مایه ها)یکنوع مدیتیشن بود که رو من کار نکرد.باز هم مشاوره های مختلف.یک کارگاه که همسر رضا رویگری مجریش بود و اونروزها حسابی اسم در کرده بود.رفته بودم که ببینم باید ایران بمونم با بروم.چرا؟چون باید باز هم از همه جلوتر میبودم.معلومه که این کلاس کمکم نکرد.
برادرم را از دست دادم.ازدواج کردم.برای کانا*دا اقدام کردم اما همچنان نمیدونستم چرا!اصلا برنامه ای برای اینده نداشتم یا فکر میکردم دارم اما درواقع نداشتم.میگفتم میروم و مدرکم را معادل میکنم و خوب کار میکنیم.اماشکست پشت شکست......بدشانسی پشت بدشانسی.تجربه یکی دوبار شکست همسر تو کار..........تنها تمرکزمون رفتن بودو بخاطر دا.....ناموفق وبال گردنم هم امیدی به موفقیت کاری تو ایران نداشتیم.
اهان یک مطلب اساسی،تا قبل از ازدواج ارامش نداشتم.بعد از ازدواج هم بخاطر رفتن یکجوردیگه ارامش نداشتم.خصوصا این سالهای اخرکه هرروزبا فکر اینکه این کار را باید بکنم یا باید برای این امتحان اماده بشوم گذشت.هرروز دغدغه .هر روز نگرانی.یک صبح بیدار نشدم بدون نگران بودن در مورد اینده ویک شب سر به بالش نگذاشتم بدون فکرکردن در مورد اینده.پدرم همیشه میگه دختر عمرت به درس گذشت و تلخیش این هست که واقعیت دارد.عمر من و تک تک روزهای خودم و همسرم در این تلاشهای دوباره و دوباره از نو شروع کردن ها دارد خاکستر میشود.دختر عمرت به درس گذشت.درس یا هیچ؟روزی را که میخواهم پام را رو پام بندازم و بگم من به هرچی میخوام رسیدم.روزی که قرار نباشد تغییرش بدهم.مسیرم مشخص شده باشد و فقط بهترش کنم.اره روزی که از زندگیم راضی باشم.
کارمندی (مسئول*فنی) با روحیات و ذات قناعت ناپذیر هیچ کدوممون جور در نمیادوحالامونده ازرفتن،باید چاره کرد.نمیخواهم ده سال دیگه برگردم و بگم اینکارها را نکردم.اگرچه بخش بزرگی از این دهه هم به تلاش بی نتیجه برای رسیدن به ارزومون گذشت.اما باید تغییر کرد و تغییرداد.حالا یواش یواش میدونم چی میخواهم.راجع به بعضی چیزها هنوز فکر نکرده ام که تجربه میگه باید اونها را هم درنظر بگیرم(یکیش بچه)اره حالا میدونم چی میخواهم.باید تو کارم تو ایران موفق بشوم.دا.....بزنم و به اب و گل برسونمش .تاپشت و پناه مالیم شود.اگه ماندگارشدم.بیشتر و بیشتر.بهتر نمیگم چون باید بهترین خودم باشم .اما بیشتر.اگه بتونم پذیرش تحصیلی بگیرم بایدکار و زندگی را بسپارم به همسر یا مافیایی که میشناسمش و مورد اعتماده.و دل بسپارم به موفقیت تحصیلی.بهتر و بهتر.جلو و جلوتر.دلم میخواهد روزی در ارامش و رفاه کامل سرشار از افتخارات تحصیلی تو امریکاهمراه همسرم زندگی کنم
تعطیلی اخر هفته
قدم نو
اول میخوام از تموم دوستهای خوبم تشکر کنم.خیلی جالب هست که ببینی قواعد اینجا با دنیای واقعی فرق میکند.تودنیای واقعی دوستها را فقط تو مهمانیها و شادیها میشه پیدا کرد.خیلی سخت میتونی کسی را پیدا کنی که گوش شنوایی برای غمهات داشته باشد .اما اینجا برخلاف تصورم خیلیها باجملات محبت امیزشون حمایتم کردند.عصایی شدند تا زمین نخورم و سنگ صبوری برای غمم شدند.میتونم بگم به لطف شما دوستان شکستم اما خورد نشدم.به زانو افتادم اما به خاک نیافتادم .پس ممنونم.
لبخند تلخی به لبم میاد وقتی چند ماه گذشته را مرور میکنم.اینهمه درس و زحمت و استرس هیچ شد.درواقع برگشتم سر نقطه اول.انگار نه انگار که این ماهها وجود داشته.انگار نه انگار اینهمه زحمت .همش پرید و رفت.حکم شاگرد دبیرستانی پیدا کردم که پشت سد کنکور گیر کرده.هرچند نتایجم بهتر شده اما هنوز برای ماهی قرمزی که میخواد از سد بپره کافی نیست.امروز یکسررفتم فرومهایی که بچه های مختلف میان و از شانس پذیرششون سوال میکنن.وحشت کردم برگشتم.تصمیم گرفتم فعلا دور اینجور فرومها نگردم و اگر یکبار خواستم اقدام کنم.بسپارم دست مشاور. چون دیگه حوصله و انگیزه نامه نگاری با استادها و زمان گذاشتن رو پذیرش را ندارم.
دیگه براتون بگم که فعلا میخوام شیفت کنم روی برنامه کاریم.خیلیهاتون میدونید که من قصد تحولات اساسی کاری داشتم .فقط چون درگیر درس شدم بتعویق افتاد.حالا فشار مالی و مفت کار کردن برای دیگران هم اضافه شده و کارد به استخوانمان رسیده.البته این تغییر تحول هم کار یک شب نیست و چند ماهی حسابی درگیرمون میکند.خصوصا شش ماه اول کار حضور و تلاش شبانه روزی میخواد.بهرحال اولین قدم فروش خانه ای هست که داریم و برای هفته بعد اگهی دادیم. بازار هم که خیلی خیلی کساد هست و خود فروش برامون قصه میشود.
بازهم
راستش نمیدونم چطوری و با چه کلمه ای توضیح بدهم.ارصبح حسهای مختلفی را تجربه کردم.غم و غصه .عصبانیت اما قویتر از همه ناامیدی هست.دلم بدجوری گرفته و خیلی خیلی ناراحتم.صبح که نتیجه را فهمیدم.به اجبار رفتم سر کار اما برای شیفت بعد جایگزین پیدا کردم و اومدم خونه و خزیدم زیر لحاف .(تسلی دادن به شیوه اسمان).خیلی دلم میخواست میشد گم و گوربشوم و از این زندگی فرار میکردم اما ارزوی محاله.............صبح که همسرم زنگ زد بگه نتیجه را توسایت زدندو اورال 6 گرفتم باورم نمیشد.همش فکر میکردم شوخی میکنه و ازش میخواستم سربسر نگذاره اما خبری از شوخی نبود وبعد از شنیدن نمره ها شوک شدم .خصوصا نمره اسپیکینگ باورنکردنی بود. پیارسال عید و پارسال عیدنمره اسپیکینگ من 6.5 بود و تو این حدودا دوسال گذشته وضع زبان من حسابی بهتر شده بود.امتحان را هم خیلی بهتراز قبل دادم.حدسم 7 و تو بدترین حالت 6.5 بود اما ممتحن بی انصاف 6 داده .میگم بی انصاف چون واقعا 6 حقم نبود.بقیه اسکیلها هم دست کمی از اسپیکینگ نداشت.
اسپیکینگ 6
لیسنینگ 6
ریدینگ 6
رایتینگ 5.5
اورال 6
شانس پی اچ دی که کاملا صفر شد و حتی شانس فوق لیسانس هم خیلی خیلی کم شد.بعید میدونم برای امسال بتونم پذیرش بگیرم.هم از لحاظ هزینه و هم روحی این قدرت را تو خودم نمیبینم که بلافاصله برای امتحان دیگه ای اماده بشوم.اگه نتونم پذیرش بگیرم بعد از عید................. حرفش را هم میزنم حالم بد میشود.مگر یک ادم چقدر توانایی برای جنگیدن دارد.عمرم فقط به شکست گذشت و تلاش برای تغییر.
واقعا مشکل از کجاست؟چرا بعضیها از جمله برادربی معرف خودم و خانمش که بسختی فرانسه حرف میزنند منتظر مدیکالشون هستند و یکی مثل خودم تلاش و شکست چاشنی زندگیشون هست.مگر نه اینکه نتیجه و ثمره برای کسی هست که تلاش میکند..........اما همین جا عملا قانون زندگی خودش را نقض میکند.میدونید اصلا این قوانین برای ادمهایی مثل من گفته شده تا سرمون به کار خودمون گرم بشود و بیخیال بی عدالتی های زندگی بشویم.دلخوشی پوچ .لعنت به این زندگی که تنها کاری که خوب بلد هست کشتن امید من بوده................دارم فکر میکنم اخرین باری که خبر خوبی شنیدم و واقعاشاد شدم کی بوده باور میکنید یادم نمیاد؟؟؟؟؟!!!!!!!!!یادم نمیاد کی زندگی روی خوشش را به من نشون داده.
روزانه ها
دوشنبه امروز فقط خوردم وخوابیدم ،وقتی حسم خوب نیست میخورم .فكركنم فقط یك كیلو همین امروز اضافه كردم.همسرم هم زیاد سرحال نبود ،فكركنم كمی نگران اینده هست.خواستم دلداریش بدهم اما خودم هم ته دلم به حرفهام اعتقاد نداشتم ،جالبه من و راستین زیادی بهم شبیهیم،شاید اگه كمی متفاوت بودیم بهتر میتونستیم همدیگه را كامل كنیم ،ما هردو باهم انرژیمون كم میشه و اكثرا باهم انگیزه پیدا میكنیم.نگران نتیجه زبان هستیم.الان برنامه بفرمایید شام كانا*دا هست و فكركردن به اینكه ما هم باید اونجا بودیم دیوونم میكنه، سه شنبه دکترها باید درسال برنامه های بازاموزی اجباری شرکت کنند.حالا چرا اجباری؟چون امتیاز دارندو برای تمدید پروانه مسئول *فنی سالیانه باید این امتیاز را داشته باشیم.بحث این امتیاز با امتیاز پروانه دا*روخانه فرق فوکولد.درسال کلاسهای مختلفی تشکیل میشود اما نمیدونم چرا همه یکجورهایی در میروند.مثلا یکنفر میرود برای دوسه نفر امضا میزند.تازه کلی سختگیری هم میکنند اما همیشه میشه تقلب کرد.یا اینکه لحظه اخر کلاس میروی و یکباره امضا ورود و خروج را با هم میزنی.امسال من گفتم مثل بچه ادم کلاسها را شرکت کنم. چون به اخر سال نزدیکیم تندتندثبت نام کردم و بعد رفتم سایت را دیدم.حالا همیشه کلی کلاس قلب و اعصاب و کلیه بود اینبارصاف مباحث اجتماعی هست.کی حال دارد؟ پ ن.پاک نگران نتیجه هستم.تا جمعه احتمالا یکدور سکته میزنم.البته یک نوار تو مغزم گذاشتم که همش تکرار کند اینبار نشد بعد از عید دوباره امتحان میدهم تا اگر نشد سکته دوم را نزنم.میشه گفت حال و روز خوبی ندارم و بدجور دلم گرفته.انگار از حالا اماده عزاداری ام.راستین كه رفت خوابید
فردا را مرخصی گرفتم و قراره برای یکی از دوستهام هم امضا بزنم.ناچارا سه روزی کلاسم.اما اصلا ضمانت نمیکنم که در نروم.
.
یلدا

وقتی داشتم از ایران فرار میکردم برای دستبوسی و خدا حافظی نزد استادم رفتم. استاد به گرمی مرا پذیرفت و از مزایای سفر گفت. گفتم که این برای من بیشتر نه در حکم سفر که فرار از سرزمینی است که دوستش نمیداشتم به خاطر نامردمانش. نارضایتی آشکاری در چهرهاش آشکار شد. به آرامی گفت «هندیها میگویند اسب هر کجا برود، گاریاش را با خود میبرد».
آن روز چیز زیادی از حرفش نفهمیدم. فکر میکردم از سرنوشتی که برایم رقم خورده جستهام و لابد چون خیلی باهوش بودهام به ساحل نجات رسیدهام و از این پس مانند قهرمان قصهها با شادی و خوشحالی زندگی خواهم کرد. گذشتههایم را هم مثل دستمال کاغذی مچاله میکنم و در آینده آن را به فراموشی میسپارم. این روزها بعد از کلی بالا پایین شدن ، افسردگی ، دلتنگی ،دربهدری، غربت و سختی میبینم که ماجرا به این سادگیها هم نیست. میبینم این گذشته تمام این مدت از حال برایم زنده تر بوده و علی رغم تمام ادعایم مثل آن گاو ، گاری را با خودم کشاندهام . گاهی فکر میکنم همهٔ ما مقدار کاملاً مشخصی از رنج را باید تحمل کنیم و گاری خود را بکشیم . فرق زیادی نمیکند که از کدام راه برویم و یا چقدر باهوش یا احمق باشیم. این رنج ناگزیر است. ما فقط میتوانیم شکل آن را تغییر بدهیم اما مقدار آن ثابت میماند. برای همین هم کل زندگی این ریختی است که از هر ور بری یک ور دیگرش باد میدهد. میروی دنبال علم، پول میگریزد. میروی دنبال پول عشق را از دست میدهی. همیشه یک چیزی را از دست میدهی و دست آخر ناراضی از پای این میز بلندت میکنند..
مدرسه که میرفتیم جا به جایی پذیری در ضرب را یادمان دادند. مثلاً ۳ ضرب در ۱ برابر ۱ ضرب در ۳ است. کاربرد عملی این قانون این است که مثلاً میتوان یک زندگی درجه یک در یک کشور درجه ۳ را با یک زندگی درجه سه در کشوری درجه یک عوض کرد . ولی ۳ همان ۳ است و هیچ تغییری حاصل نشده است. اگر این را بدانیم شاید زندگی را کمتر سخت بگیریم. راستش این است که تمام زوری که ما میزنیم آن قدرها هم در حس خوشبختی مان تأثیر ندارد.با خرد باشیم.