قلب سنگی
نمیدونم از کی اینجوری شدم؟از کی اینهمه تغییر کردم؟از کی دلم سنگ شد و نتپید؟ازکی سنگدلی و بیتفاوتی را جایگزین مهربانی وشفقت کردم؟اصلا چگونه شد منی که با کوچکترین سخنی میشکستم .منی که حساسترین دختر دنیا بودم بزرگ شدم ؟نه لفظ بزرگ شدن بهونه ای بیش نیست.
نوجوون که بودم با کوچکترین انتقادی حتی بملاینترین لحن سخنی اشکم در میومد.امکان نداشت بخواهم از حقم دفاع کنم و با گریه حرف نزنم.من بی اعتماد بنفس بودم.حساس وشکننده وبه مهربانی و دلسوزی شهره بودم.صداقت و سادگی بارزترین ویژگی من بود.بزرگتر شدم.دانشگاه.خوابگاه وادمهای جورواجور اومدند و رفتند.شکستم وخورد شدم و دوباره خودم را ترمیم کردم.تمام این سالها همچنان شکننده و حساس بودم.هیچوقت فراموش نمیکنم که عجوزه ای در ظرف یکماه انچنان شکستم که سالها قلبم خونین بود.یکماه بیشتر درزندگیم نبود اما به قلبم و عمیقترین احساساتم با بیرحمی و قساوت خنجرزد و رفت.سالها طول کشید زخمها ترمیم شودیا شاید گرد فراموشی انها را بپوشاند اما هنوز هم بعد از گذشت سالها وحشتی عمیق از بیاد اوردنش دارم.............تک تک روزهای عمرم در حضور ادمهای جامعه شکل گرفت.برادرم را ازدست دادم واولین رویایی خود با مرگ واز دست دادن راتجربه کردم.بمروردیگر در برابر رفتارهاوسخنها نمیشکستم من به اهستگی تغییر کردم و روزی رسید که بیتفاوتی را حس کنم.هنوز هم به مهربانی و دلسوزی شهره هستم.هنوز هم مردم بعنوان اولین خصوصیتم از مهربانی نام میبرند، هنوزهم در مقابل فقر وناتوانی مردم قلبم به سختی فشرده میشود.هنوز هم در مقابل درد مردم کوچه و خیابان نمیتونم بیتفاوت باشم .اما............سنگی شدن قلبم را حس میکنم..تغییرات قلبم را میبینم.سنگدلی وبیرحمی را حس میکنم و من از این تغییر بیزارم.ازاینکه روزگاری دور من هم عجوزه ای شوم میترسم.از تیله ای شدن چشمم و خنجرشدن زبانم هراسانم....من بیتفاوتی را در صورت اسمان درمقابل ناراحتی ودرد اطرافیان میبینم.واین دردناک است.این بیتفاوتی و لبخند کور ترسناک است.ایا اینده ای هیولا وار دارم؟ایا همین امروز هم شیطانی در وجودم بزرگ میشود؟ایا این به این خاطراست که اعماق قلب انسانها را میبینم؟ایا این به این خاطر است ادمها را زود میشناسم و انها را به خاطر بدیهای ذاتشون مستحق ناراحتی میدونم؟ایا این همان بزرگ شدن است...... ایادیدن قلب و ذات ادمها و اگاه شدن به زشتیها و سیاهیهای ادمها یکی یکی سلولهای قلبم را از من میگیرد؟ایا این بیتفاوتی دیواری است که برای محافظت از خودم در مقابل انسانها چیده ام؟پس راه حل چیست؟چطور میشه هم از شکستن در امان موند وهم به هیولا تبدیل نشد؟ایا باید معدود عزیزانم را استثنا قایل بشم و اجازه بدهم نقاب بیتفاوتی در مقابل بقیه ادمهای جامعه منرا در برگیرد؟نه نمیخوام بیشتر از این شکننده و حساس باشم .شاید هم کاراز کار گذشته و هم اکنون هم قلبم سخت و سرد شده.وتنهااندک سلولهایی در گوشه ای از قلبم در عشق عزیزانم میتپد.ومن میترسم از روزی که بدیهای عزیزان غالب قلبم شود و همه قلبم جزجایگاه راستین به سنگ تبدیل شود؟ایا تنها با یک عشق هم میشود انسان ماند؟ایا یک عشق کافی است؟ایا نباید عاشق انسانها بود یا باید اول از همه عاشق خود بود و از خود درمقابل تیرهای دردناک رفتارها وسخنان مردم محافظت کرد؟ایا داشتن قلب سنگی دردناک است یا دردناکتر شکسته شدن است؟
ر*شته حساس
دودورودودو ایران دودورو دودو ایران حالا هرکی ندونه فکر میکنه من از اون فوتبالدوستهای دو اتیشه هستم.نه بابا من دیشب موقع فوتبال ایران خوابیدم ودرواقع طرفدار شادی هستم.شادی وهیجان باشه حالا فوتبال باشه .هیچ فرقی نداره.
براتون بگم شنبه که خوش و خرم داشتم تو سایتهای مختلف میگشتم رسیدم به الرت لیست ام *ری کا .یک نگاه به لیست انداختم و بعد تو سر خودم زدم................اولین بار موقع اماده کردن مدارک فهمیدم هر چیز کوچیکی که مربوط به نفت و پتروشیمی باشه جز خط قرمز سفارت حساب میشه.یواش یواش با خوندن فروم فهمیدم زشته هایی هم هست که از نظر اونها حساس حساب میشه و پرونده های این دانشجوهابا دقت بررسی میشه و به کوچکترین بهونه ای ردشون میکنن.تا اینکه شنبه رسیدم به الرت لیست و دیدم ای دل غافل رشته پذیرشی من هم جز این لیست هست.درواقع اکثر تخصص های دا*روسازی جز این رشته بود.بعد رشته انتخابی من دوتا اسم متفاوت داره و یکی از اسمها ذکر شده بود درحالی که تو i20اون یکی اسم خورده بود.خلاصه درظرف دوساعت تا راستین بیاد وبریم پیش مشاور به اخر خط رسیدم و پرونده ام *ری کا را بستم.دیگه داشتیم به این فکر میکردیم مصاحبه را کنسل کنیم و از این حرفها.تارسیدیم پیش مشاور وبا خنده و خونسردی ایشون مواجه شدیم.ایشون گفت اصلا مشکلی نیست و هفته پیش دانشجویی که رشتش هوافضا وجز رشته های* حساس بوده ویزا گرفته.خلاصه خیالمون را راحت کرد اما دراین حین و بین متوجه شدیم به جای لیست مدارک متاهل اشتباهی لیست مدارک مجرد را داده و ما اماده کرده بودیم.خلاصه مجبوریم در عرض همین یکهفته کلی مدارک را کنار بگذاریم ومدارک دیگه اماده کنیم.مثلا موجودی حساب از پدرم اماده کرده بودم که حالا مجبوریم برای خودمون بگیریم با مقدار پول حدود 300 میلیون وبرای اینکه به این عدد برسیم باید از چندتا حساب پرینت بگیریم و ........یا اینکه ترجمه سند خونه خودمون را حاضر کنیم اونهم بخاطر در رهن بانک بودن مشکلات خودش را داره.یا تصمیم گرفتیم روضه شکدار نگیریم واز سابقه کاری راستین صرفنظر کنیم و به یک کارمند جزتغییرش بدیم.یا اینکه باخوندن فروم متوجه شدیم تازگی به TAبودن حساس شدن و رزومه تصحیح شد.خلاصه هرروز میرم سراغ رزومه ودوجمله کم میکنم .اینطوری رزومه هامون حسابی اب رفته .اما چاره ای نیست اینکاری هست که همه متقاضیها انجام میدن.بنده خدا رزومه راستین که یک صفحه شده هاهاها.....البته این را هم بگم درواقع اصل کار، یعنی رشته من حساس هست وما دیگه هیچ چیز خاصی تو پروندمون نداریم اما وسواس بچه های فروم به ما هم سرایت کرده.........
دیگه براتون کمی از روز مصاحبه بگم.کل مصاحبه 4-5 دقیقه هست و تو این مدت بغیر از تحویل مدارک و جواب به سوالهای افیسر باید به ایشون ثابت بشه دانشجو قصد برگشت به کشورش را داره و به اصطلاح سوشیال تای قوی داره واگر ذره ای شک کنه دانشجو قصد موندن داره ریجکت میشه و برگه سفید تحویل میگیره.اگرهم قبول بشه برگه صورتی و اگه به کلیرنس بخوره برگه زرد و برگه زرد یعنی مدارک بایستی توسط سفارت بررسی بشه.گاهی این کلیرنس تا چندماه طول میکشه و اکثراهم برگه زرد میگیرن.حالا فکر کنم با این حساب من یا همون اول ریجکت بشم و برگه سفیدی بشم یا برگه زردی........فکرکنم تا اونموقع یک غالب تهی کنم .یکی هم موقع دادن برگه تهی بشه بعد برم تو افق محو بشم.خلاصه اگه دیدید از سه شنبه هفته دیگه خبری ازم نیست بدونید تو افق غرق شده ام.
احساس قاطی
همیشه فکر میکردم وقتی به همچین روزهایی اینقدر نزدیک به ارزوهام برسم خیلی خیلی خوشحال خواهم بود و توابرها سیر میکنم اما حالا میبینم کلافه وعصبی هستم .شاید چون بلاتکلیفم و هنوز نمیدونم قراره چی بشه.اما مگه نه اینکه رسیدن به همچین مرحله ای هم جز رویاهای من بود پس حالا چرانمیتونم از این روزهای رویایی لذت ببرم؟بنده خدا همسرم تمام سعیش را میکنه که حال و هوای خوبی بهم بده.این روزها مرتب دسته گلهای بزرک و هدیه میخره و کارهای خونه را انجام میده اما من باز میخزم تو بغلش و میگم استپس دارم اروومم کن و باز دو دقیقه بعدعین فنر از جام میپرم.اصلا حالا هم که فکر میکنم فقط یکم دلشوره اماده کردن مدارک تقریبا امادمون را دارم. ویکم بیشتر نگران روز مصاحبه هستم ،حتی خود مسافرت هم اینبار برام استرسزا شده.بااینکه ما دبی را کامل دیدیم و میشناسیم وقراره بریم یکی از هتلهای خوب 5 ستاره جمیرا و برنامه سفر خوبی چیدیم اما اصلا هیچ اشتیاق و ذوقی برای مسافرت احساس نمیکنم.بهرحال امیدوارم حال و احوالم بهتر بشه و بهمون ویزا بدهند وسفر خوبی درکنار همسرم داشته باشم.میدونم باید خودم را برای ندادن ویزا هم اماده کنم.اره باید بتونم خودم واحساساتم را برای همچین موقعیتی هم اماده کنم.بهرحال 50-50 هست .هرچند مشاور میگه شانس ما 80%هست اما الان بیست درصد نشدن برای من مساوی 50 هست .اصلا اگه نشه ما هنوز شانس کشور سرد اروپایی را داریم.حسن اون کشور هم ساعتهای کاری کمش هست.بدیش هم هوای سرد و اروم بودن کشوره.شاید هم حسنه و باعث بشه ماهم به ارامش برسیم.
اصلا میرسیم به بحث رفتن.خود رفتن و به اصطلاح مهاجرت استرسزا هست.باید یکی یکی متعلقاتت را که دوست داری بفروشی یا ببخشی.باید خانوادت را پشت سر بگذاری(البته تو این مرحله فعلا مشکلی ندارم)اما مطمئنا برای همسرم خیلی سخت خواهد بود.باید در عرض کمتر از دوماه برای رفتن اماده بشی.دکترهای لازمت را بری وکارهای عقب مونده را انجام بدهی و هزارویک کار بکنی تابرای یک سفر چندساله اماده بشی.اخه میدونید که اکثرا ویزای ام ری ک ا سینگل هست به این معنی که تمام طول تحصیل حق خروج از کشور رانداری.اصلا من باز زدم رو دنده خیال پردازی برای 50%.بی خیال بی خیال اسمان.
میدونید هزینه ها هم داره اذیتم میکنه.مثلا از بعداز عید تاحالا 30 میلیون فقط هزینه برای برنامه های مهاجرت کردیم.تازه این اولشه و اگه قرار برفتن باشه .بخصوص کشور ام ری کا این رقم ده برابر میشه..ما هم پس انداز نداریم و همه این پول را ازخانواده من که همیشه پس انداز خوبی دارن قرض گرفتیم.حتی قرار شد اگه بهمون ویزا دادن دو سهم خونمون را پدرم بخرن تا هزینه سفر یکسال ما جوربشه.منتها یک مشکلی در کار هست و اون عیب بزرگ خانوادم در منت گذاشتنه.حانواده من خیلی کمک میکنن اما بشدت هرکاری میکنن را تو روی ادم می ارن و این اخلاقشون عصبیم میکنه.میدونم که این خصوصیت پدروماردم به ماهم رسیده و من هم از این قاعده مستثنی نیستم و گاهی باعث رنجش راستین میشم.......جدا که اخلاق مزخرفی هست ومنرا اونقدر ناراحت میکنه که گاهی حاضرم از خیر کمکشون بگذرم.مثلا هنوز ویزای ما قطعی نشده پدرم بارها از اینکه مجبورن بخاطر رفاه حال من دو سهم از خونمون رابخرن صحبت میکنن.فقط مساله خونه ما پیچیده شده.قراره ساختمان کهنه ما ساخته بشه.حالا کی! واقعا مشخص نیست.ممکنه شش ماه دیگه باشه .ممکنه یکسال دیگه.خوب اگر ساختمان نوساز بشه خرج یکسال سفر ما ازتوش در میاد امابا منت گذاری پدر م ،راستین معتقده که بهتره خونه را بفروشیم و از خیر این پول با دردسربگذریم.ومن باز موندم تو دوراهی که چیکار کنم.همش دوراهی همش دوراهی.قبلا با پدرومادرم راجع به این اخلاق بدشون صحبت کردم اما اونها من را به نمک نشناسی متهم کردن واصلا متوجه رفتار ازاردهندشون نیستن.
خلاصه بشدت احساس خستگی میکنم و شاید هم حق دارم که درمقابل اینهمه فشار بیتاب و بی طاقت شده ام اما مگه نه اینکه من عادت داشتم به خونسردی و بدون استرسی...................البته تا دوسه سال پیش که اخرش فشارهای مهاجرت کار خودش را کرد و الان برای کوچکترین کاری استرس میگیرم.این به این معنی نیست که همه کارها بدوش خودم باشه.نه من و راستین کارها را بنسبت تقسیم میکنیم وهرکدوم یک مسئولیت را قبول میکنیم.الان هم بجز نوشتن رزومه و این جور چیزها هیچ کاری با من نیست و همه دوندگیها با راستینه اما استرسش گریبان منرا گرفته.امیدوارم راستین همچنان قوی بمونه.
دیگه اینکه به این فکر میکنم اسمان داری با خودت و زندگیت چه میکنی.ایا مهاجرت کار درستی هست.جوابش برای من بعله هست.من سالهاست که میخوام برم و تا حالاعمرو وقت زیادی صرف اینکار کردم.اگه نرم هیچوقت نمیتونم با این قضیه کنار بیام.میدونم و اگاهم مسیر خیلی خیلی سختی در پیش دارم.زندگی ما الان ثبات نسبی داره و من دارم همه چیز را برای اینده ای سخت رها میکنم .درس خوندن و به محیط جدید عادت کردن.شاگرد اول شدن و فاند گرفتن.پروسه مستر را بعد از یک ترم به پی اچ دی تبدیل کردن.دلتنگی برای خانواده.تنهایی.وهزینه ریالی که به دلار تبدیل میشه و خرج کردن دسترنج ده سال کارمون در عرض یکی دوسال.
خوب فعلا چیز زیادی از لیست نگرانیها بذهنم نمیرسه بجز مشکل تیرویید بدون علامتم که سالهاست درمانش را پشت گوش انداختم و جدیدا تصمیم گرفتم برم سراغ درمانش.درواقع فاکتورهای تیرویید من تو ازمایش نرمال هست و هیچگونه تظاهرات بیرونی هم نداره .فقط کمی بزرگ شده که دوستان متخصص دکترم متوجه این تغییر میشون و خودم هم دوسه سالی هست ازش باخبرم اما درمانش نکردم.چه کار بدی.شما از این کارها نکنید.شاید هم همین 7-8 کیلو اضافه وزن همیشه رو اعصابم بخاطر کم بودن متابولیسم بدنم هست که باز برمیگرده به تیرویید.خب فعلا هیچی اما احتمالا تو این هفته اگه باز هم از چیزی شاکی بودم بطول این پست اضافه کنم.
مردک
بخش اول
ازهمون موقع که رفتن به دبستان را شروع کردم فهمیدم من ادم هرروز مدرسه برو نیستم.انضباطم بیست بود و وسواس شدیدی رو با ادب بودن و حفظ احترام معلم داشتم اما بعضی روزها دلم نمیخواست مدرسه برم.به مامانم میگفتم امروز نرم و مامانم موافقت میکرد و فرداش میرفت غیبتم را موجه میکرد .من هم تمام روز دراز میکشیدم و به صدای نمکیهای توی کوچه گوش میدادم.بدترین زمان هم مهرماه بود که باید بعد ازتعطیلات برمیگشتم مدرسه وازاینکه میشنیدم بعضی از بچه ها از بازشدن مدرسه خوشحال هستن تعجب میکردم.این خصلت تمام سالهای مدرسه همراهم بود.زمان دبیرستان هم وقتی یکی از بچه ها گفت من دوست دارم جمعه هاهم مدرسه باز باشه تعجب کردم.میگفت توی خونه حوصلش سر میره واین حرف همچنان برای من عجیب بود.عادت یکروز درماه استراحت، تمام مدت دبیرستان و دانشگاه ادامه داشت.احتمالا دوران دانشگاه به یکروز در هفته هم رسید.......دوران طرح شروع شدوباید سروقت سوار سرویس میشدم و عصر همزمان با بقیه پرسنل از بیمارستان میزدم بیرون.واونموقع بود که فهمیدم من ادم کارمندبشو نیستم.برام خیلی سخت بود درچارچوب قرارگرفتن.یکمدت از طرح هم مسئول شبکه و بازرس دارویی بودم.بنوعی پشت میز نشین.صبح همون نیم ساعت اول کارهام تموم شده بود و وگذروندن بقیه روز به حالت خوابالود از زجراورترین ساعتهای کاریم بود.......حتی زمانی که از خودم دارو*خانه داشتم هم از کارلذت نمیبردم.دارو*خانه خیلی کوچیکی بود و کار بنظرم تکراری میرسید........بعد از فوت برادرم وبرگشت دوبارم به تهران سه سالی کارنکردم.تا ساعت یازده دوارذه ظهر براحتی میخوابیدم و اصلا بابت خونه بودن احساس بدی نداشتم.اگه خونه نمیخریدیم وزیر بارسنگین وام نمیرفتیم احتمالا همچنان سر کار نمیرفتم.نه اینکه دختر خانه داری باشم و به کدبانو گری علاقه داشته باشم.نه.من حتی از کارخونه هم فراریم .از اشپزی وهرنوع کار خونه دیگه ای خوشم نمیاد.عملا بخور و بخواب را میپسندم و بالذت انجامش میدم.......با اینحال تموم این سالها ساعتهای خیلی زیادی را کار کرده ام.خیلی بیشتر از یک ادم معمولی و تموم این سالها هرساعت از کارم راشمرده ام تا وقت خانه رفتن برسدوهنوز هم من همان ادمم.با اینکه تومحل کار عملا نسخه ها را بین گشت زنی اینترنتم رد میکنم.نه اینکه اینترنت را بین نسخه دادن وبااینکه پنجشنبه ها اصلا سرکارنمیرم وازاستراحت دوروز تعطیلی درهفته لذت میبرم اما باز هم تو محیط کار مرتب به ساعت نگاه میکنم تا وقت خانه رفتن برسد و هنوز هم وقتی پرسنلی میگوید کار را دوست دارد چون توخونه حوصله اش سر میرود تعجب میکنم.
بخش دوم
من از این مردک متنفرم.از ادمی که از من کوچکتر است و از لحاظ سطح علمی هم خیلی پایینتر اما هرروز من باید بهش سلام کنم متنفرم.منظورم همین پسره هست که مدیریت اینجا را بهش داده اند.یکسال تمام هست که وقتی وارد دا*روخانه میشوم عملا من را نمیبیند و تومجبوری سلام کنی.یکسال تمام هست که گاهی سلام نکرده ای و باز هم یک سلام پیشقدم نشده است.از راه اومده و از کنار تو رد شده بدون اینکه سلام کند و باز هم تو برسم ادب مجبور بوده ای سلام کنی.گاهی هم بجای سلام گفته ای خوب هستید اقای فلانی و باز هم پررو وار گفته شما چطورید و از گفتن سلام امتناع کرده.روی مبل اتاق پشتی لم داده و تو باسر وصدا وارد شده ای و بازهم تورا ندیده تا تو اول سلام کنی.از در وارد میشوی خودش را به ندیدن میزند تا باز هم اول تو سلام کنی.من از این مردک خودبین متنفرم.
بخش سوم
مردک منفور خوب میداند با مریض و مشتری چطور رفتار کند.او عاشق کارش است و بعد از ساعتها کارکردن همان انرژی اول صبحش را دارد.او با تمام مریضها یا مشتریها شوخی میکند و انها را میخنداند.صبرعجیبی در برخورد با مریضهای پردردسر دارد.هیچ مریض و همراهی ناراضی از در بیرون نمیرود.تک تک جملات و حرفهایش با هوش اقتصادی ذاتی و مشتری مداری گره خورده است و تودردل به هوش اقتصادی مردک منفور افرین میگویی.مردک با تمام ویزیتورها بسیار دوستانه عمل میکند.با مشتریهای قدیمی احوالپرسی میکند. باپرسنلش شوخی میکند و درعین حال داد میکشد تا برایش چایی بریزن .خودکار ببرن یا کیفش را که روی میز جامونده بهش تحویل بدن..بی محابا سیر میخورد وهرروز دهنش بوی سیر میدهد و تو از روی ادب بروی خودت نمی اوری واواز هر فرصتی برای شوخی جنسی با پرسنل دختر و لاس زدن با ویزیتورهای زن استفاده میکندو تو چندشت میشود.مردک منفور به تمام پزشکهای دوروبر رشوه میدهد.همه را از دم خریده است .به تمام پرسنل کلینیکهای بغل تخفیفهای عالی میدهد.به اونهایی که تو بخشهای سیتی اسکن هستند بخاطر اینکه نسخه هایشان گران قیمت هست رشوه های خوبی میدهد.دکترهای سیتی اون بخش عملا نصف داروهایی که برای مریض مینویسند را برمیدارن و درجیب مبارک میگذارن و نصف قیمت به مردک میفروشن و فروش د ارو*خانه روز بروز بالا و بالاتر میرودوصاحبان اصلی دا*روخانه که جز مافیای دا*روخانه کلان شهر تهران هستند پولدارتروپولدارتر وتومی دانی که همه و همه حتی ارگانهای دولت ی مربوطه از این حقیقت باخبرنذ اما اوضاع شیر تو شیر تر از این حرفهاست که بشود کاری کرد .درنهایت توشغلت را از دست میدهی و ازکارکردن در نیمی از داروخانه های تهران محروم و هرگز داروخانه ای نخواهی داشت و اکر بزنی ممکن است نابودت کنند و برشکست شوی پس بازی با دم شیر را کنار میگذاری همانطور که تعداد زیادی از دارو*سازان تهرانی که از این حقیقت باخبرند اینکار را میکنند .وتوباز هم دردل مردک منفور را بخاطرتوانایی درچند برابر کردن فروش دا*روخانه تحسین میکنی وشاید هم در دل بفروش بالای دا*روخانه ودرامدهای بالای میلیونی اش حسادت کنی و سعی میکنی حساب نکنی مافیا چندده تا از این درو*خانه ها دارد و در ماه چند میلیارد درامد دارد.وتو از مردک منفور متنفری وصدای او را میشنوی که دارد با ویزیتور و پرسنل شوخی میکند و میخندد
بخش چهارم
من موفق میشوم.یکروزی هم دارو*خانه بزرگی میزنم نه از این دارو*خانه های کوچک که دکتر دارو*سازش بتنهایی دا*روخانه را اداره میکند ومنتظر تک و توک مریضهایی هست که برای خرید یک برگ استامینوفن به دارو*خانه می ایند.نه من دکتری میشوم که از راه دور دارو*خانه بزرک و پرفروشش را اداره میکند و یک پرسنل مدیر شبیه مردک دارد.خلاف نمیکند اما از مردک در جهت بالا بردن فروش استفاده میکند واجازه میدهد تا پولدارشودزیرا معتقد است کسانی که ضعیفند معتقدند پول چرک کف دست هست و درحقیقت این مثل ساخته شده تا پولدارها بیشتر و بیشترپولدارشوندو از ثروتشون لذت ببرند
اماده کردن مدارک
سلام بچه ها ،چطورید؟خوب یک روزانه از خودمون بدیم بیرون.حالمون خوب شه.براتون بگم وقت سفارت هم گرفتم .سه تیر،دوتیر هم بلیط گرفتیم برای دبی.ترجیح میدادم ترکیه باشه که تاحالا نرفتم.اما بخاطر پربودن وقتهای انکارا.مجبورشدیم بریم دبی که تاحالا چندبار رفتیم.البته این اصلا مهم نیست.استرس برای مصاحبه گرفتم و کمی عصبی ام و استانه تحملم اومده پایین.باید از اینهفته شروع کنم به تمرین سوالهای مصاحبه.بخصوص که چند ماهه انگلیسی حرف نزدم مغزم یک استارت انگلیش بخوره.اوه اوه هول کردم.از اونجاییکه ذاتا ادم تنبل و دقیقه نودی هم هستم مدارکم هنوز کامل نشده.البته 80% اماده هست اما خوب هنوز رزومه راستین و اینتندد ریسرچ و تراول پلن و جاب افر از دوست کارخونه دار(باید یک روز وقت بگذارم برم بگیرم)و ازاینجور چیزها مونده.یکی دوتا ترجمه هم ناقصه.نمونه مصاحبه را هم که حتی نگاه نکردم.ای داد بر من.
دیشب با برادرم حرف میزدیم.بعد از یکماه عادت کرده و راضیه.دوهفته اول خرید کردن براشون خیلی سخت بود چون هر خوراکی را بقیمتی چندبرابر ایران باید تهیه میکردن اما الان دیگه بیخیال مقایسه شدن و دارن از زندگیشون لذت میبرن.فعلا تا زمان شروع کلاسهاشون هردو بیکارن و تو خونه.تعریف میکرد سه شبه تو خیابونشون جشن ماشینهای مدل بالا و کلاسیک و گرون قیمته.خیابونها را بستند و موزیک زنده و نوشیدنی و شادی مردم.تعریف میکنه با تریلی بلندگو دارن میارن نصب میکنن و تازه دارن چراغونی میکنن.انگار قراره جشنهاشون از حالا به بعد شروع بشه.خوب من شخصا فکر میکنم که این مهمترین تفاوت کشور ما با کشورهای دیگست.اونها اینجا خونه بزرگ و رفاه داشتند اما رفتن برای کسب شادی.کاری که من دوست دارم بکنم.درواقع اینجا من امکان پیشرفت شغلی و رفاه دارم اما دلم خوش نیست.البته نصفش به ذات همیشه افسرده من بر میگرده اما نصف دیگش بنظر من به شرایط بستگی داره.ترافیک و دیدن مردم همیشه عصبانی زرنگ و خودخواه و کلاهبردار احساس ارامش را از من گرفته.داشتیم به برادرم میگفتیم میریم برای ویزای ام ری کا اگه نشد اروپا اگه نشد دوباره از نو و اون هم میگفت خوب اگه نشد من تا 4-5 سال دیگه شهروند شدم وبراتون دعوتنامه میدم.ته دلم گرفت و راستین به شوخی گفت احتمالا تا اونوقت رسیدیم به اقدام کردن برای کشورهای افریقایی تانزانیا و اوگانداو ...... اما درکل حرف تلخی بود.اگه ویزای ام ری کا نشه بدجور بهم میریزم.احتمالا همه روزهای مسافرت را ابغوره میگیرم تا برگردیم بعد به امید اون یکی ویزا مینشینیم و اگه اون یکی هم نشه رسما میپرم تو خیابون.اگه هم بشه اول دردسر و بدو بدو و استرس اما شیرینه
هیچی دیگه.ازتون میخوام بقول خارجکیها انگشتهاتون را برای موفقیت من ضربدر کنید.(این انگلیسی را یادم رفته اساسی)
دهه سی دوست داشتنی
روزانه
چندوقت پیش تو وبلاگ فرمولی یک پست خوندم در مورد اعتماد بنفس،بعد از خوندنش دلم خواست بیافتم به جون خودم و خودم را حلاجی کنم وریشه میشه هرچی ضعف هست را بریزم بیرون رو دایره.از خاطرات درهم و برهمم بگم و ازادمهای از ما بهترونی که بشدت جلوشون خودم را میبازم.اما افتادم تو وادی ناامیدی و از نوشتن افتادم.البته هنوز یک چیزهایی ته مغزم بالا پایین میپره اما حوصله ندارم برم سروقتشون ،شاید چندوقت دیگه اگه هنوز ورجه وورجه میکردند حالشون را بپرسم.
هیچ میدونستید تو مهد سرزمین عدالت و برابری هم پارتی بازی داریم.اصلا وابدا هم منظورم ایران نیست بلکه دقیقا منظورم اروپا و قاره ای هست که اوازه اش به تبعیت از قانونمندی در رفته.بعله خود خود اروپا.......دوسال پیش بود که شنیدم فلان مجموعه دانشگاه اروپایی بورسیه سنگین و خوبی داره.حتی شنیدم پول بلیط هواپیما وسفرت را هم میدهند.خوب من هم دهنم اب افتاد وپارسال اقدام کردم و با کلی امید نشستم منتظر نتیجه. البته ناگفته نماند که تو فرستادن مدارک بی دقتی کرده بودم. گذشت و بعد از کلی خون جیگر خوردن قبول نشدم.بعد رفتم سراغ فروم اپلای و دیدم ملت چقدر از دست این دانشگاه شاکین.میگفتن اقدام نکنید چون قبول شده ها از پیش تعیین شدن و فقط با اشنا و رابطه بازی میشه قبول شد ویاتعداد زیادی شرکت میکنن و بورس محدود ودرواقع میشه یک جور لاتاری .یک عده هم میگفتن ما با فلان رزومه عالی شرکت کرده بودیم از فلان دانشگاه امریکا با فلان رنک پذیرش گرفتیم و از اینجا رد شدیم و ظاهرا خیلی خرتو خر هست.با اینحال من از رو نرفتم گفتم اروپا و پارتی بازی ؟مگه میشه !و حرف یک جمع را ندید گرفتم پیش خودم حساب کردم معدل و مقاله خوبی دارم.حدنصاب نمره ایلتسی که میخواهند را هم دارم بجای پی اچ دی هم مستر شرکت میکنم و احتمال قبولیم را بالا میبرم.خلاصه مدارک را فرستادم.چندوقت بعد همسرم گفت که فلان کارمند دون پایه دخترخالش اونجا درس میخونه وبهش گفته یک لیسانس جور کنه تا کارهای پذیرشش را انجام بده.ایشون هم یک مدرک لیسانس رشته الکی از دانشگاه علمی کاربردی جور کرد و دخترخاله هم از اونطرف رایزنی فرمودند و بععله الان پذیرش ایشون اومده.البته ما هم مثل هر ایرانی دیگه از ایشون خواستیم سفارش ما را هم به دخترخاله بکنند اما ایشون هم مثل هر ایرانی تنگ نظر دیگه ای کلی بهونه ردیف کردند و توروی خودشون نیاوردند.حالا شما بگید جا نداره دلم بحال خودم بسوزه.واقعا این چه سیستمیه؟چی بگم دیگه؟با اینکه فایده نداره اما حتما یک نامه مینویسم که گند زدید با این سیستم پذیرشتون.واقعا هیچ مبنای علمی برا ی پذیرش ندارید.یا شاید هم برم فروم و بخیل بقیه شاکیها بپیوندم.
خلاصه حال و حوصله ودل و دماغ ندارم.کلا خیلی ناامید شدم.احساس میکنم ویزای امریکا را هم نمیگیریم.بشدت احساس میکنم میریم دبی و دست از پا درازتر با برگه سفید که نشون از ندادن ویزا هست برمیگردیم.باز هم یاد فرضیه شانس خودم می افتم.بااینکه دیگه به اون هم عقیده ندارم و فقط ناراحتم ار اتفاقهای بد.از اینکه هنوز سرجام نشستم و نتونستم کوچکترین غلطی بکنم(تکبیر) .......احتمالا یک چند وقت دیگه هم سنگهای ویزای اون یکی سفارت سر راهم سبز بشه.......... اصلا شاید برسم اونطرف و بگم چه اشتباهی کردم.روزها میرم تو سایت دانشگاه ودرودیوار قدیمیش را که میبینم دلم میگیره .ظاهرش که فاجعه است وهیچ جذابیتی نداره.قیمتها هم که سنگین و خانمان برانداز.وقتی خود امریکاییها میگن هزینه هاش سنگینه وای به حال من با ریال بی ارزشمون .گاهی هم با گوگل داخل خیابونهای باریک شهر نیویورک باساختمانهای بلندش راه میرم اما فضاش خیلی شهری و سرده............خسته شدم.
راستی هفته پیش مشتری برای خونه داشتیم قرار شد قولنامه کنیم اما خودمون کنارکشیدیم.دیدیم که هنوز تکلیفمون معلوم نیست وبیخونه بشیم وویزا هم ندن ضرر میکنیم.از طرفی با این پول نتونستیم خونه مناسب دیگه ای پیدا کنیم.خلاصه عقب انداختیم تا تکلیفمون مشخص بشه.
دوسه هفته ای هم سردشده بودیم و اماده سازی مدارک ام ری کا را عقب می انداختیم.ای 20 همسرم هم دیروزاومد و از امشب باید بریم سر وقت رزومه و این حرفها.با این سرعت لاکپشتیم احتمالا روزی یک پاراگراف بنویسم
خوب دیگه مزاحم خواب و استراحت خواننده های خاموشم نشم.دوست داشتید زحمت بکشید بوقی بزنید وگرنه خودتون را زیاد اذیت نکنید.
درهم
سلام و صبح بخیر.حال احوال؟خانواده خوبن؟چطور مطورید؟همونطور که مستحضرید بنده تقریبا همه پستهام را از محل کارم اپ میکنم.بعد موضوعات خوشگل توی راه و درحین رانندگی بمن وحی میشه.اما دراوردن همین وحی به نوشته وسط شلوغ پلوغی کار میشه بلبشویی که تاحالا شاهدش بودید.شاهکارکنم رشته حرف از دستم نره وغلط گرامری و تایپی نداشته باشم......خلاصه اینها را نگفتم که بگم قراره از این ببعد ازخونه اپ کنم.نه از این خبرها نیست.درواقع دارم بهونه میارم برای مطالب قروقاطی که میخونید.
درواقع هرکدوم از این موضوعات میتونست برای خودش پستی باشه اما بدلیل اینکه همون موقع چاپ ونوشته نشده به تبصره مرور زمان خورده و شده یک خط یا حداکثر یک پاراگراف.
اول اینکه دیشب برنامه مستند فریمن را دیدید؟ندیدید? ببینید جالب بود.همین.
دوم اینکه یکنفر خونمون را پسندیده و قرار بود درظرف همین امروز و فردا قولنامه کنیم.حالا صاف دیشب جلسه ساختمانمون بود و گفتند یک بساز بفروش پیدا شده و میخوان خونه را خراب کنن و بسازن.البته از تجربه های قبلی میدونیم از همین مرحله تا لحظه ای که کلنگ بخوره یکسالی طول میکشه.اونقدر که ماشاله ما ایرانیها همه قولهامون و حرف و قرارهامون درسته.حالااین وسط موندیم چیکار کنیم.به همین خریداربفروشیم ایا؟ .دودونگش را به یک ادم مومن بفروشیم تا پول اولیه رفتنمون را جور کنیم ایا؟.همه اش را به یک ادم مومن بفروشیم.ایا؟(منظور از ادم مومن میتونه فامیلی باشه که این خبررا بهش میدیم و مایل به سود کردن هست)و چون من وراستین به دمکراسی و حق رای خیلی عقیده داریم.ایشون میگه بهتره خونه را کامل بفروشیم و بنده فکر میکنم بد نیست دودنگش را بفروشیم و سودکنیم:) البته ثابت شده اکثرا فکرهای من راحت عملی نمیشه وفکرهای راستین عملیتر و منطقیتر هست:)
اهان یادم رفت براتون از وقت مصاحبمون بگم.چهارشنبه صبح وقت داشتیم.مصاحبه به زبان شیرین فارسی بود.مدارک را تحویل گرفتند و بیومتری (گرفتن عکس و اثر انگشت )را انجام دادند.باوجود سعیمون برای کامل بودن مدارک باز یکی دوتا نقص داشتیم که تا دوساعت بعد بردیم تحویل دادیم.مقصر هم ما نبودیم.مثلا گفته بودن یک برگ کپی از پاسپورت.اما از صفحه همراه و صفحه سفرها هم با وجود نوبودن پاسپورت من و خالی بودن این صفحات باز هم کپی میخواستند.بعد خیلی از مدارک را هم که گفته بودن اماده کنیم حتی نگاه هم نکردن.مثل رزومه.ترجمه شناسنامه و از این قبیل.خلاصه بخوبی وخوشی تموم شد رفت.نتیجه هم معلوم نیست دوماهه تا شش ماهه و گاهی ادمهای بدشانس هشت ماهه گرفتند.بهرحال اینجا الویت دوم ما هست اما اگه همین هم شد کلی خوشحال میشیم چون تاشش ماه پیش همین موقعیت را هم نداشتیم.
دیگه از برادرم و خانم و پسر چهارسالشون بگم.تا امروز دقیقا سه هفته هست که ساکن مونترال شدند.دوهفته ای خونه دوستشون بودندو ایشون خیلی به این دو برای کارهای اولیه و خونه گرفتن کمک کرد.گفته بودم زمانی که اونها اقدام کردن نیازی به مدرک زبان نبود و ایندو هم فقط زبان فرانسه را درحد بیسیک یاد گرفتند و بقیه مراحل یادگیری را برای زمانی که در محیط قرار گرفتند گذاشتند و جالبه اونقدر ایرانی اونجا هست که عملا الان هم از یادگیری تو محیط خبری نیست.فقط وقتی برای باز کردن حساب رفته بودن انقدر زبانشون ضعیف بوده که بانک مترجم گرفته:)) تو نگاه اول این شهر بنظر برادرم خیلی قدیمی رسیده و هیچ ارجحیتی نسبت به تهران یا حتی شهر خودشون نداشته.اما الان میگن امکاناتی که دولت بهشون میده خیلی خوبه و خوشحالن.مثلا بمحض شروع کلاسهای زبان رایگانشون دولت نفری پانصد دلار بهشون کمک میکنه.فقط این وسط فینگیل بچه داره اذیت میشه.سنش هنوز اونقدر نیست که فاصله ها را متوجه بشه.خانوادش از لحاظ تربیتی خیلی خوب عمل میکنن و نمیشه بهشون خورده گرفت.اما این کوچولو چند وقت پیش دستهاش را بالا برده و گفته فرشته ها من را بغل کنید و ببرید ایران.....این را که شنیدم دلم خیلی براش کباب شد.....امیدوارم زودتر به محیط جدید عادت کنه.
خودمن هم چندماهی هست زبان را بوسیدم گذاشتم کنارواصلا حوصله انگلیسی خوندن ندارم.راستین هم که بدتر.نه.جدی جدی الان دل و جون زبان را ندارم.فعلا بیخیال.جالبه که تو i20 من زده تاریخ شروع کلاس 3 سپتامبر هست که برای من بیشتر به جک شبیهه.شاید اگه برادرم الان خارج از ایران نبود بکل اعتقادم را به عملی بودن مهاجرت برای خودم از دست میدادم.انگار که لازمه من هرسال یکسری مدارک بفرستم و نشه و بازسال دیگه روز از نو روزی از نو.برای همین این تاریخها برام خیلی خیلی دور از دسترس بنظر میاد.
خوب اخر هفته هم میخوام برم دیدن خانوادم و بریم باغ میوه و میوه خوری.جای همگی خالی.بنظر من که میوه از رو درخت چیدن و خوردن یک صفایی داره که هیچ میوه ای تو این کیسه های نایلونی نداره .امیدوارم تا اخر هفته زردالوها و گیلاسها برسه.خوشبختانه این باغ پرمیوه متعلق به خاله بنده هست واونقدر درخت میوه داره که اگه تموم فصل هم بریم و بخوریم و ببریم باز هم کلی درخت با میوه هاش میمونه که متاسفانه خشک میشه و از بین میره.حیف.
دیگه حرفی برای گفتن ندارم .فعلا خداحافظ