امروز:

موزه در اینجا

» نوع مطلب : نگاه اول ،

به به سلاملیکم. میخواستم یک پست بنویسم فرصت نشد. بجاش این پست تصویری را اماده کردم. موزه متروپولیتن. البته قبل از عید رفته بودیم بازدیدو اونقدر بزرگ بود که باوجود چهارساعت موزه گردی فقط 20% این موزه را دیدیم .باشد در روزهای اتی این پروسه عظیم را به اتمام برسونیم. بینهایت دیدنی. بینهایت بزرگ. بینهایت زیبا و خلاصه خیلی خیلی بینهایت....








































نوشته شده در : چهارشنبه 12 فروردین 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

عیدی

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،

به به به باز هم عیدتون مبارک صد سال به این سالها و چه سال فرخنده ای هست با حضور شما دوستان . اصلا این عید و سال نویی به همین تبریکهاش قشنگه.

خوب خیلی وقته یعنی از پنج شنبه تاحالا هی میخوام پست بذارم هی نمیشه حالا هم تازه از دانشگاه اومدم و گفتم قبل اینکه ولو بشم رو درس و مشق که حسابی اوضاعم خیته و باید بجنبم وگرنه این خیتی خیت تر میشه  بیام اینجا یک پست بگذارم. از یکطرف هم دارم تی وی و شبکه محبوب ایرانی خودم را میبینم. حالا چه اش شله قلمکاری بشه اینجا خدا میدونه چون همزمان دارم دوجا تمرکز میکنم (وقت ندارم اقاجون جدا جدا انجام بدم گیر ندید) فقط حسن این کار اینه که حواسم از کشتیهای غرق شدم پرت میشه و زیاد تو فاز غصه نمیرم. خوب چی چی میخواستم بگم:))) نه نمیشه بذار بعدا جدا مینویسم چون  حواسم تو تی ویه............... من اومدم. خوب تند تند براتون بنویسم.

 از همون بچگی وقتی پدربزرگم یک سفر به امریکا رفت و با کلی عکس از خانواده و زندگی دایی ام برگشت. طرز تفکر زندگی امریکایی از ما بهترونی تو من شکل گرفت. بعد یکجورهایی بیخیالش بودم تا حدود 27 سالگی که این اژدهای خفته بیدار شد و اتیش زد به ذهن و روح و فکر و زندگی من. حالا بعد از گذشت یک دهه اینجا نشستم . مغز امریکا و به ارزوم رسیدم. میتونم بگم شاید اگه این هیولا تو وجود من بیدار نشده بود و این انرژی را برای بهتر ساختن زندگیم و شادی بیشترم تو ایران استفاده کرده بودم خیلی خیلی بهتر بود. اما واقعیت اینه که این ارزو را داشتم و حدود یک دهه بهش فکر کردم و براش وقت گذاشتم و شب و روز با دیدن ادمهای اینطرفی اه کشیدم و خواستم. با این اوصاف ازاینکه اینجا اومدم و به ارزوم رسیدم و تو حسرتش سالها را سر نکردم خیلی خیلی راضیم. از نحوه اومدنم راضی نیستم . اما از خود حرکت راضیم و مطمئنم اگه یکسال دیگه بیشتر ایران مونده بودم عملا میمردم از بس از طولانی شدن این پروسه خسته و له شده بودم. خوب این تا اینجا. میمونه ارزو کردن و هدف بندی برای یک دهه دیگه. اگه گفتید چیه؟ پوووووول. شاید پیش خودتون بگید سلامتی و شادی و خوشبختی پس چی. .....باید بگم که سلامتی که کی بدش نمیاد و کی میاد برای مریضی تلاش کنه؟ همه تا حدی کم و بیش مواظب سلامتی هستیم و من هم استثنا نیستم. و میمونه شادی و رضایت از زندگی.برای  این یکی معتقدم چه بی پول چه با پول باید یاد بگیریم زندگی را متفاوت ببینیم و ازش لذت ببریم. اما واقعیت اینه که بدون پول این کارخیلی سخته. یعنی انصافا بی پولی و فکر و خیال امانت را میبره اما اگه دریچه ای باز شد و تو مسیر افتادم اینبار دیگه منتظر اخر مسیر نمیشم و از خود راه هم لذت میبرم. و خود این اخر مسیر یعنی پول و ثروت هم اندازه و تعریف داره. راستش نباید ماورایی و خیالی فکر کرد. من برای خودم و زحمتم زندگی متوسط به بالا را درنظر دارم. و خلاصه امیدوارم ده سال دیگه این موقع تو اون نقطه باشم. حالا اون نقطه ایران هست یا امریکا. واقعا نمیدونم. راستش شاید مسیر رسیدن به این نقطه تو امریکا کوتاه تر باشه اما بهمون نسبت سختتر و ناهموارتره. ناهموار که چه عرض کنم کوه پیمایی و صخره پیمایی. اما این مسیر تو ایران طولانی تر میشه و با شیب یک تپه. میمونه اینکه کدوم را میخوام. میدونید بچه ها . واقعا انتخاب سختی هست. قبلا هم گفتم امسال به اندازه سالی که برادرم را از دست دادم سخت بود. واقعا امیدوارم همچین تجربه ای را نداشته باشید اما اگه خدای نکرده داشتید میتونید عمق این سختی را تصور کنید. یکجور دیگه بگم. روز اول عید دختری را دیدم که 9 ساله اینجاست. با همسرش.میگفت همه خانوادش اینجا بودن و اون هم مثل من یک عشق امریکا بوده. میگفت سال اول کارش فقط گریه بوده و اگه تموم زندگیش را نفروخته بود همون چند ماهه اول برگشته بودن. میگفت ایران خونه داشته. همسرش دفترو درامد خوب داشته و امااینجا همسرش مجبورشده کارگری کنه و بعد یواش یواش کار پیدا کرده وویزای کار و تازه دوسال بود گرین کارت گرفته بودن .گفتم الان نظرت چیه. گفت یکجورهایی عادت کرده  و اگه الان اینجاست بخاطر بچه هاش هست. (اینجا برای بزرگ شدن بچه ها عالیه) و هوای تمیزو خلاصه عادت. از اونروز باز دارم فکر میکنم الان نظرم راجع به اینجا چیه. کدوم طرف برام چرب تره. ایران یکسری مزایا داره. و اینجا یکسری ..... میدونید فکر میکنم این تابستون که دوباره برمیگردم ایران فرصت خوبی برای فکر کردن باشه اینکه  دوباره این دو را باهم مقایسه کنم. تا الان یکم. یکذره از یکم  وزنه اینجا سنگین تره. حدود 70-75%. نمیدونم شاید اگه این نگرانی مالی و این فشارهای مالی وحشتناک را نداشتیم وزنه بسمت اینطرف خیلی بیشترسنگین تر بود . میدونستیم خونمون و زندگیمون تو ایران هست و بدون نگرانی برای اینده اینجا زحمت میکشیدیم. اما الان . این ترسها. این نگرانیها. این ایا میشه ایا نمیشه ها. میکشه ادم را. خلاصه بگم بچه ها یا مثل این استادهای امریکایی یک دوره کنم. امسال بعد از ده سال من به ارزوم رسیدم. برای این ارزو خیلی هزینه روحی و مالی کردم. الان هدفم رفاه هست. رفاه . که باید بسمتش تو طولانی مدت حرکت کنم. یکی دوتا ارزو هم برا امسالم کردم که خیلی خیلی بعید میدونم براورده بشه اما اگه بشه چی میشه. یکی برنده شدن لاتاری گرین کارت اینجا که امسال برای 13امین بار شرکت کردم. و دومی پذیرش گرفتن از تک دانشگاهی که امسال اقدام کردم و چون رنک خوبی داره اونرا هم بعید میدونم. بازم عیدتون مبارک باشه. امیدارم ایام عید را  بخوشی و شادی  بگذرونید. عیدی منرا هم کنار بگذارید . میام میگیرم:))


نوشته شده در : سه شنبه 4 فروردین 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

عید

» نوع مطلب : نگاه اول ،

به به به عید و بهار و شکوفه های سفید و صورتی و برگهای تازه جوونه زده درختها و اواز پرنده ها. چقدر این هوا و حس عید ،حال و هوای شعر و شاعری و سهراب و مشیری را میطلبه. اما شخصا از وقتی امتحان کنکور دادم و ادبیات را با درصدی حدود 100 زدم دیگه سمت و سوی ادبیات و شعر نرفتم و الان پشیمونم چون دیگه دریغ از یک جمله ادبی زیبا . خلاصه قدر ندونستیم روزهای چهارشنبه ،زنگ انشا که کلی انشاهای اهنگین با صنایع ادبی مینوشتیم و ملت( یعنی شاگردهای انشا ننوشته  را بخاطر در رفتن از انشا خوانی خوشحال  میکردیم) اخ اخ یکی هم عربی. اون هم درسی بود که حدود 100 زدم. اونزمان عملا فیلمها را با زیرنویس عربی میفهمیدم و حالا یک جمله ساده ازش نمیدونم. عین فرانسه که اونهم b1 .شدم اما حالا عین بز یک جمله فرانسه نمیتونم بگم. اصلا روز دوم عیدی چقدر حرف از درس و مشق زدم. اه اه. شماهم که تو تعطیلات. من خودم شخصا اگه کسی روز دوم عید این همه حرف از درس زده بود جفت پا...... بیخیال. بذار کاملش کنم که روتون بشه بد و بیراه بگید . بابا امتحان دارم. نه یکی بلکه دوتا تو همین چند روز عید. الان هم عین بچه ادم میخوام بعد از تبریکات برم لای اون جزوه فیزیکال فارماسی را بازکنم ببینم موضوعش چی هست. اخ اخ . جدی جدی اوضاعم خرابه. خوب دوکلمه هم از حال و هوای اینجا بگم. خوبه بچه ها . خوبه. خبری هم از غربت و حس تنهایی و هوایی شدن نیست. یکم که نه، خیلی دلت برای پدر و مادر مسنت  میسوزه اما کارها و حرفهای فامیل را به یاد میاری میگی خوبه. خیالی نیست. البته فکر نکنید اینجا هم همه گل و سنبلن هستن . نه. اما رابطه ها اجباری نیست. دوست داشته باشی میری . دوست نداشته باشی. هم نمیری. ...... ..........من هم خود درگیرم ها.......... چیزی نیست فقط امروز میزون نیستم. میبینم جمعه و شنبه اینهمه خوب بودم ننوشتم صاف که امروز یکجوریم سر و کلم پیداشده اما نمیخوام حس عید را بگیرم پس همین جا عید را بهمتون تبریک میگم .و براتون ارزوی بهترینها را دارم. کلی حرف دارم . پس برای همین این پست فعلا همین جا تمام اما دوباره میام


نوشته شده در : دوشنبه 3 فروردین 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تفاوت دانشگاه اینجا با اونجا

» نوع مطلب : درس و مشق خارجکی ،نگاه اول ،زشت وزیبا ،

بهمین سرعت امتحانهای میان ترم سروکله اشون پیداشد. باز خوبه این ترم فقط یک امتحان میان ترم داریم و مثل ترم پیش از شش تا امتحان خبری نیست. برای همین یکجورهایی این ترم راحتتر بنظر میاد. خیلی وقته دلم میخواد کمی از دانشگاههای اینجا براتون بنویسم و امشب بعد از یکی دوساعتی حساب دیفرانسیل خوندن و داغ کردن مخم فرصت پیش اومد که کمی روده درازی کنم. خوب از کجا شروع کنم و چی بگم؟ اول از همه اینکه حداقل واحدی که اینجا تو لیسانس میشه برداشت 12 واحده و تو فوق لیسانس 9 واحد .  از اونجا که من ترمهای دانشگاهم تو ایران 20 تا 20 تا واحد برمیداشتم میتونم بگم این حجم کم واحد باعث میشه ساعتهای کمتری دانشگاه باشم. یعنی چیزی حدود 9 ساعت. تو ایران فکر کنم هفته ای 20-30 ساعتی کلاس داشتیم . اینطوری وقتی میرسیدیم خوابگاه اونقدر خسته بودیم که جون نداشتیم درس بخونیم و همه درسها میموند برای پایان ترم شب امتحان. بعد دوهفته ای فشرده و شبانه روزی درس میخوندیم و خلاصه ترم تموم میشد و خلاص. خوب اینجا هم بساط درس خوندن پهنه اما بخاطر درصد مساوی نمره میان ترمها یکجورهایی تقریبا از اول ترم باید درس را بخونیم. تفاوت دیگه ای که میتونم بگم در عملی بودن و کاملا تخصصی بودن درسهاست. مثلا ترم پیش ما درسی بنام محاسبات داروسازی داشتیم که همون ریاضی خودمون میشه. و از اونجا که تو رشته من با نمودار خیلی سر و کار داریم . بصورت کامل روی مشتق و انتگرال کار شد. اما دیگه خبری از اثباتهای مسخره ریاضی نبود. و البته در ادامه این ترم هم حساب دیفرانسیل در سطح ریاضی 4  داره اساسی درس داده میشه( خوشبختانه بااینکه تو ایران از ریاضیات خوشم نمیومد این درس اینجا نقطه قوت معدلم هست و توش خوبم) یا مثلا ما درس داروسازی صنعتی را داریم و دقیقا اموزش میبینیم که بعدا بتونیم فرمولهای دارویی را طراحی کنیم. بگذارید اینطور بگم تو ایران هیچوقت هیچ کدوم از اساتیدمون نیومدن از کار و محیط داروخانه بگن. اما اینجا استادها سعی میکنن ما را با محیط کارخونه ها و مسایلی که روبرو میشیم اشنا کنن. مثلا این ترم گروه بندی شدیم که فرمولاسیون و طراحی یک دارو را بعنوان پروژه هم انجام بدهیم. یعنی از کوچکترین موارد مثل بارالکتریکی دارو ومحلول تا نوع ومقدار موادجانبی را باید تعیین کنیم.(یک اعترافی بکنم بچه ها . بااینکه تو محاسبات بدک نیستم اما کلا این رشته خیلی صنعتی و بقولی مهندسی هست. دلم برای بدن انسان و درسهای خودم خیلی تنگ شده )  خوب دیگه براتون از چی بگم؟ کتابخونه هاشون چندین بخش ه هست و غیر از قسمت امانت گرفتن کتاب . یک سالن برای کار با کامپیوتر و به اصطلاح ریسرچ داره . تقریبا مثل کتابخونه های خودمون بااین تفاوت که یکی از شلوغترین قسمتهای دانشگاه هست. من نمیدونم ملت اوت تو چی کار میکنن؟ مگه خودشون هرکدوم یک لپ تاپ ندارن:) دیگه اینکه ترم پیش کمتر نیاز بود به رفرنسهایی که اساتید برای درسهاشون معرفی میکنن رجوع کنیم. اما این ترم کتاب خونی یک پای کار درس خوندنه. ماشاله کتابها هم گرون. خلاصه بساط پی دی اف پهنه. دیگه اینکه تو دانشگاههای اینجا اهمیت زیادی به کارهای فوق برنامه و ورزش داده میشه.مثلا میبینی نصف مساحت دانشگاه با ساختمونهای بلندش زمین چمن دارن. همه جور ورزشی هم از جمله بسکتبال و والیبال و تنیس و کریکت و شنا و غیره توش پیدا میشه اما ظاهرا برای شرکت تو این ورزشها باید یک سابقه ورزشی درست و حسابی داشته باشیم وخلاصه اینطور نیست بریم بگیم سلاملیکم. کلاسهای اروبیک و زومبا و سالسا و کار با ماشین و استخر هم هست. که با کلاسهای من تداخل داره و البته تنبلی هم سر وگوش میجنبونه.اگه اجازه میدادن باهمسر برم احتمالا بی بهونه هرروز میرفتم اما متاسفانه جز استخر اونهم یکساعت در هفته همچین اجازه ای در کار نیست.دیگه اینکه دانشگاه  اینجابشدت  پولکیه. مثلا من شهریه ام را تو چهارماه پرداخت میکنم. نصفش که6200 تا میشه را دادم و همینقدر هم تا اپریل باید بدم . اونوقت 25 دلار از حساب ماه پیشم مونده باور نمیکنید نامه میدن دم خونه . میل میزنن. و چون این 25 دلار را بخاطر سیستم بانکی خودشون جریمه شدم . زورم میاد بدم اما خوب اینها از 25 دلار نمیگذرن. یا ترم پیش خودشون یک اشتباهی کرده بودن و فکر میکردن 7 دلار بدهکارم. باورم نمیشد تماس گرفتن برای 7 دلار. بعد هم که فهمیدن اشتباه از خودشون بوده حتی عذر خواهی هم نکردن. جدا سیستم مالی و بانکیشون مزخرفه. قدر کشورمون را بدونیم. دیگه خیلی حرف زدم. من برم. شب خوش دوستا


نوشته شده در : چهارشنبه 13 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

جشن سال نو چینی

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،

اینهم رژه چینیها بمناسب سال نو چینی که تو چاینا تاون برپاشده بود. والبته جای  شمادوستان خالی. مراسم شاد و پرسروصدایی بود. بگذارید یک مقایسه کنم تا شما دوستان هم تاحدی شکل و شمایل جشن دستتون بیاد. اینطوری بگم. مراسم تنکزگیوینگ کاملا منظم  ، باسازماندهی دقیق بود. توی یکی از خیابونهای اصلی منهتن و کاملا درست و حسابی.و این مراسم کوچیک و تا حدی نامنظم. آژدها ها سرهم بندی شده و ارزون ساز بود اما با حرکتهای خاص بدن عروسک گردانها جون میگرفتن و تورا مسخ سحر چینی میکردن .حیف که تعدادشون کم بود و بسرعت از مقابلت رد میشدن و میرفتن .رویهمرفته مراسم شادی بود و درکل حس خوب جشن و شادمانی را به ادم منتقل میکرد. جالبه با اینکه ابهت و زیباییش به پای تنکزگیوینگ نمیرسید اما راستین از این جشن بیشتر خوشش اومده بود. شاید چون تو محله چینیها شور زندگی در جریانه. مغازه هایی که همه جور جنسی را میفروشن.مثل مغازه های بازار بزرگ تهران. یا مشهد. مغازه های ماهی فروشی با انواع و اقسام مدل ماهی و خرچنگ.مغازه های سبزی فروشی که توش همه نوع سبزی میشه پیدا کرد و کلی رستوران چینی.
وای من عاشق صدای سازهای چینی هستم.اینجا خبری ازشون نبود اما گهگاهی تو ایستگاههای مترو نوازنده هاشون را میبینی و تورا میکشن تا ته رویای افسانه های چینی.
 این جشن را با کلی صدای طبل تصور کنید
 




























پایان جشن و رژه




و یک غذای کاملا چینی. که البته بااینکه خیلی بهتر و قابل خوردن تر از خود کشور چین هستن و به نوعی کاملا امریکایی شدن اما همچنان باز هم بزور میشه خوردشون.


نوشته شده در : دوشنبه 4 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روز ولنتاین

» نوع مطلب : نگاه اول ،زیباترین لحظات زندگی ،زبان و امتحان ،

سلام به دوستهای خوبم. خوبید؟ ولنتاین خوش گذشت؟  لحظات خوبی در کنار دوست یا همسر یا عشقتون  داشتید؟ میدونید که من دیروز صبح  امتحان تافل داشتم. مثل همیشه هم خرابکاری کردم. حقیقتش برعکس سالهای پیش که برای ایلتس حداقل یکماه درست و حسابی درس میخوندم. اینبار فقط تک و توک درس خوندم. مثلا روز قبل امتحان فقط یک نمونه تست لیسنینگ زدم و بقیه روز فرینج دیدم با اینحال فکر میکردم میتونم بالای 90 را بگیرم. اما ظاهرا اسم امتحان زبان برای من شرطی شده. بمحض اینکه پشت میز نشستم احساس ضعف شدیدی کردم و فکر کنم فشارم بشدت پایین اومده بود. کاملا خسته بودم انگار که از یک امتحان دیگه اومده باشم سر جلسه. یعنی از همون دقیقه اول با خستگی شدید و تمرکز کم شروع کردم و رسما پدرم در اومد تا تست تموم شد و فکر کنم حاصل این دسته گل چیزی در حد 80 باشه. البته امسال فقط برای 2 تا دانشگاه ادمیت کردم. فکر میکردم اول باید تافل بدم بعد ادمیت کنم و خلاصه دیر فهمیدم و اکثر ددلاینها گذشته بود. چقدر هم  بایدمنت این استادهای ایران  را کشید تا رکامندیشن بدن. نمیدونم استادهای اینجا هم همینطورن یا نه. خلاصه خسته رسیدم خونه اما با هدیه  ولنتاین همسر خستگی پرید. عشقم کلی گشته بود تا کیف شبی که مطابق سلیقه من باشه بخره و من که عاشقش شدم. شب ولنتاین هم خونه یکی از بچه ها که نیوجرسی زندگی میکرد دعوت بودیم. قبلا هم نوشته بودم با بچه های خوبی اینجا اشنا شدیم و تو هر مهمونی هم دوستهای بیشتری پیدا میکنیم. خلاصه در عرض دوماه گذشته خیلی بیشتر از ایران دوست و اشنا داریم. البته با هیچ کدوم صمیمی که تمومجیک و بیکت رابدونه نشدم. درواقع خیلی وقته که دوست صمیمی تو زندگیم نداشتم. یکی بود که اخلاق خوبی نداشت و تصمیم گرفتم عطایش را به لقایش ببخشم و گذاشتمش کنار و البته اونقدر اخلاقش گند بود که باوجود اینکه تنها دوست دبیرستانی و صمیمی من بود اما  احساس پشیمونی نمیکنم . بیخیال. داشتم از بچه های اینجا میگفتم. خلاصه دیروز شال و کلاه کردیم و برای اولین بار رفتیم نیوجرسی. جالبه دوتا ایالت اینفدر نزدیک هم و تا حد زیادی متفاوت و با رفت و امد راحت. یعنی با مترو میری تا وسط منهتن ،نزدیک مرکز تجارت جهانی سوار قطارهای نیوجرسی که به پت معروفه میشی و یکربع بعد هم نیو جرسی هستی. شهری با خیابانهای عریض تر. ساختمانهای سه چهار طبقه و معدود ساختمانهای بلند. درست برعکس منهتن که خیابونهای باریکی داره و دوطرف ساختمانهای بلند بغل به بغل هم ردیف شده. تازه بچه ها میگفتن محله دوستمون خیلی شهری هست و کمی دورتر خونه ها بزرگتر و به اصطلاح سابرب نشین تر هست.  مهمونی هم بینهایت خوش گذشت و یکی از شبهای عالی بود. جالب این که پدرو مادر دوستمون هم تو مهمونی بودن و برخلاف ایران که وقتی بزرگترها تو جمع هستن یکجورهایی حس میکنی حس و حال مهمونی گرفته میشه(البته من اینطوری بودم و اصلا به بقیه بسطش نمیدهم) اما اینجا حضور بزرگترها واقعا دلنشین بود.انگار یک روح و عمق خاصی به مجلس میدادن. و صد درصد همه این حسها بخاطر این هست  که از بزرگترهامون دوریم و قلبا این را میدونیم و خوب خیلی کمتر پیش میادکه  پدر و مادر بچه ها اینجا باشن و اکثر خودمونیم و خودمونیم. کلا من به این نتیجه رسیدم که فامیل و یک بزرگتر تو سرزمین دیگه خیلی حال میده. کلمه غربت را نمیارم. چون اینجا فهمیدم مشخصات غربتی  که ما تو ایران راجع بهش فکر میکنیم با اینجا خیلی فرق داره. مثلا من دلتنگ خانوادم هستم اما نه در حد ازار دهنده. یا همسر که خیلی نگران دلتنگیش بودم همینطور. یا مثلا دلم برای شهر تنگ نشده. اما دلم برای خونه ام خیلی تنگ میشه طوری که از وقتی اومدیم جرات ندارم یک عکس ازش ببینم. یا مثلا  من ایران عاشق شب بودم و تنهایی . هوا که تاریک میشد انگار دنیای من شروع میشد. اما اینجا هوا که تاریک میشه وحشت سراغم میاد. احساس میکنم خیلی دورم . تو ناکجااباد و توی یک سرزمین نااشنا و غریب. خلاصه اینه حسه غربت اینجا. درکل بگم بچه ها اینجا خوبه. بد نیست. عالی هم نیست. شاید هم بهتره بگم اینجا برای دانشجوهای باهوش و جوون ایرانی که بعد از تحصیلشون در ایران با چندرغاز حقوق استخدام میشدن حکم بهشت داره. چون میتونن همون زحمت را بکشن و کمی هم سختی را تحمل کنن در عوض رفاه خوبی برای خودشون بسازن. اما برای بقیه ادمها، بستگی به خودشون و معیارهاشون و سطح زندگی و درامدشون تو ایران داره. جالب اینه که تا وقتی هم ایران هستی هرچقدر تلاش کنی تا درک کنی و هرچقدر برات توضیح بدهن باز هم نمیتونی نوع زندگی و مشکلاتی که اینجا خواهی داشت را تجسم کنی. مثلا چند وقت پیش یکنفر شماره منرا به یک اقایی که قراره تا چند وقت دیگه بیاد داده بود برای تحقیق. این اقا همسرش داروساز بود و میخواست راجع به داروسازی اینجا پرس و جو کنه. دقیقا حس میکردم چقدر با دید اشتباهی داره به قضیه مهاجرت نگاه میکنه. یک ذوق و هیجان نهفته برای یک تغییر بزرگ. اما عملا بدون هیچ شناختی از ابعاد این تغییر. خواستم تو یکی دوجمله براش بگم قراره اینجا چی پیش بیاد دیدم متوجه نمیشه. یعنی نمیتونه بفهمه. هیجان اومدن به امریکا بزرگتر از اینه که بشنوه. البته باز هم میگم بچه ها این به این معنی نیست اینجا بده. فقط به این معنی هست که گل و بلبل نیست. یا اگه قراره گل و بلبل بشه باید چندین سال براش زحمت بکشی و احتمالا همینطور این زحمت کشیدن را ادامه بدی. نمیدونم والا. فعلا که ماداریم جلو میریم. و بعدا میگم که درست فکر میکردم یا نه. خوب بچه ها شبتون بخیر که از صبح تاحالا یکبند دارم سریال فرینج میبینم و الان هم پست و دیگه چشمهام داره باباغوری میبینه. از فردا هم باید بشینم پای درس که از هفته دیگه باز امتحانات میان ترم ماشروع میشه. شب بخیر
راستی ریحانه عزیزم بلطف اطلاعات خوب شما من اینهمه دوست پیدا کردم خیلی وقته خبری ازت ندارم. اگه هنوز اینجا را میخونی خوشحال میشم باز هم باهم حرف بزنیم.
از دوستهای عزیزم فریدا و علی هم مدتیه بیخبرم. میدونم سوگوارن و غم بزرگی تو دلشون دارن. میخوام بدونید که بیادتونم و همیشه به فکرتون هستم.
درواقع تک تک شما برام عزیزید. چه دوستانی که رفیق یکسال اول این وبلاگ بودن و رفتن وچه عزیزانی که از روز اول همراه من هستن. چه اونهایی که بعدا باهاشون اشناشدم. همتون را دوست دارم و بیادتونم.


نوشته شده در : دوشنبه 27 بهمن 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

بروکلین برفی

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،زیباترین لحظات زندگی ،


































نوشته شده در : جمعه 10 بهمن 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

طوفان برفی

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،

امروز یک روز برفیه. یک روز برفیه خیلی قشنگ. ومن از صبح هرچنددقیقه یکبارروم را برمیگردونم و پنجره و دونه های برفی که الان خیلی ریز شدن را نگاه میکنم. سکوت خاصی توهواموج میزنه. منظره پل ورایزن  که بروکلین را به جزیره استتن ایلند وصل میکنه و قسمتی از خلیج که من دوست دارم اقیانوس صداش کنم کم کم داره  محو میشه و فقط یک زمینه سفید  از خودش میگذاره.صحنه سفیدی که دونه های برف بازیگرش هستن. سکوت و ارامش این لحظه را با یک جرعه قهوه میبلعم و فرو میدم .از دقیقه هام و ارامشش لذت میبرم و اجازه میدم سکوت تو قلبم جاری بشه . قراره اینجا طوفان برف بیاد. وضعیت قرمز اعلام کردن و شهردار نیویورک هم اعلام کرده این طوفان و برف تو چهل سال اخیر بی سابقه خواهد بود. دانشگاه تعطیل شده و همه توخونه هاشون منتظر اومدن طوفان نشستن. من هم از دیشب با هیجان منتظر اومدنش هستم.  کلا از دیدن برف بوجد میام و یک برف دوست واقعیم. هرچند بهمون نسبت سرمارادوست ندارم. مسئول دانشجوهای اینترنشنال برامون ایمیل فرستاده که خونه بمونیدو خودتون را گرم نگهدارید و از روز تعطیلتون با خوردن یک لیوان شکلات گرم لذت ببرید. ادم خوبیه و ایمیلهاش را دوست دارم. البته بجز اون دسته که مربوط به شروع درس و دانشگاه هست :)  راستین امروز کلاس زبان داشت  و دیگه کم کم سر و کلش پیدامیشه. شیطونه میگه شال و کلاه کنم و تا طوفان سروکلش پیدانشده با راستین بزنیم بریم برف بازی کنار شورررود.  این خونه  معایب زیادی داره اما یک حسن بزرگ داره .یکی منظره خوبش هست و دیگه نزدیکیش به اب و خلیجه که میتونیم بریم پیاده روی کنار ساحلی که اونطرفش جزیره استتن ایلند خوابیده. یک نگاه دیگه به سمت پنجره و پلی که الان بکل محوشده و دونه های برفی که به ارامی چشمک زنان پایین میان ودعوتت میکن بری بگیریشون :))


نوشته شده در : دوشنبه 6 بهمن 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

اولین روز سال جدیدبا کلی ارامش

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال اول) ،نگاه اول ،زیباترین لحظات زندگی ،

سلام بچه ها سال نو مبارک.یادم میاد پارسال وپیارسال  این وبلاگ سال نو میلادی ایران بودم و یکبار هم کارت قرمز خوشگلی بعنوان پست گذاشتم.الان وقت نمیکنم برم چک کنم ببینم کدوم سال بود.اما مهم حسشه که اونزمان جشن گرفتن تو امریکا را محال  و خیلی دور میدونستم. و الان اینجا روز اول سال جدید روی یک مبل لم دادم و دارم تند تند دور از چشم میزبان مهربونمون تایپ میکنم. سال نو رابا اونها جشن گرفتیم.میزبان ما سه تا دخترفوق العاده خوب ومهربون داره که دوتاشون دوقلو هستن و همسن من هستن که یکیشون هم ازدواج کرده و همسرش یک پسر ایرانی هست که با اینکه بزرگ شده اینجا است اما انگار تازه از ایران زده باشه بیرون.  خلاصه جاتون خالی خیلی خوش میگذره.  قراربود ما سه شنبه برگردیم که بخاطر اصرار میزبان تا جمعه تمدیدش کردیم. البته الان که اخرهای تعطیلات هستیم دلم شور درس و مشقم که همون اماده کردن خودم برای امتحان تافل بود هست را میزنه. درست عین یک بچه تنبل که سیزده روز عید را به مسافرت و تفریح گذرونده و روز اخر یاد حل کردن پیک شادیش افتاده. تصمیم داشتیم تو مسافرت به مسایل و مشکلات هم فکر نکنیم که کاملا موفقیت امیز همشون را تو حیاط خلوت پشتی مغزمون خفه کردیم. و بکل گذشتیمشون کنار.هرچند میدونم تا چندروز دیگه عین زامبی دنبالمون راه میافتن و خواب و زندگی را بهمون حروم میکنن. میدونین موضوع از چه قرار بود؟ خوب من خودکشی کردم تا کار تو دانشگاه پیدا کنم و با وجود خودکشون بنده هیچ اتفاقی نیافتاد و موفق نشدم ونتونستم کار پیدا کنم. دیگه خلاصه حساب کتابی کردیم و گفتیم اخر ژانویه  من یک ترم مرخصی میگیرم وبرمیگردیم و تافل و پذیرش را ایران انجام میدیم و سال دیگه می اییم.اما بهرکسی گفتیم گفتن این کاررانکنید.برید برنمیگردید.فرصتها را از دست میدید و با اینکه رفتن منطق مالی قویتری داره اما کسی نگفت فکر خوبیه ،خلاصه فکر کنم این ترم هم بمونیم.نمیدونم.هنوز فرصت نشده کامل بشینیم راجع بهش فکر کنیم. بیخیال.مردم از بس فکر کردم چی میشه چی نمیشه. اما تصمیمم برای امتحان تافل و پذیرش پی اچ دی جدیه.فقط مشکل اینه که خیلی خیلی دیر دارم اقدام میکنم و امیدوارم به فال سال دیگه برسم........دیگه از چی براتون بگم؟ اهان از اینجا.اما این بماند برای پست بعدی. هپی نیو یر:) ههههههپپپپپپپپپپپپی. همیشه هههههپپپپپپپپیییییی باشید


نوشته شده در : پنجشنبه 11 دی 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

سفرنوشت

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،

من الان تو اتوبوسم، اتوبوسی كه قراره بسمت اتلانتا بره. هفته پیش تصمیم گرفتیم كه تو تعطیلات یكهفته ای بریم مهمونی. یكی ازاقوام دورم اتلانتازندگی میكنه كه ازما دعوت كردن بریم پیششون، خانواده خیلی مهربونی هستن. خودمون هم بدمون نمیومد بریم اتلانتا را ببینیم. برای همین مدل اقتصادی بلیط اتوبوس گرفتیم كه راهی شویم، تقریبا هركی هم شنید گفت دخلمون دراومده بخاطرمسافرت بااتوبوس.    وتازه این سفر١٦ ساعته است وفكر كنم جدی دخلمون دربیاد:) ینطور براتون بگم اتوبوس قرار بود یكساعت پیش راه بیافته
وما همچنان  بعد ازیكساعت منتظریم حركت كنه. خوب بگذارید بیشتربگم. بلیط را اینترنتی گرفتیم وبا مترو اومدیم تابه ادرس محل سوارشدن برسیم. اینجا خبری ازترمینال نیست. من مطمئنم حتی توشهرهای كوچیك ایران هم ترمینال هست. خلاصه یك مغازه كوچیك تومحله چینیها بود كه تعدادزیادی ادم جلوش جمع بودن،
بلیطمون را كه پرینت گرفته بودیم نشون دادیم وشماره اتوبوس راروش نوشت( خوب انگارداره راه میافته،برای سلامتی راننده ومسافرهاصلوات.....)
خوبم الان استراحتگاه دلور هستیم، تا كجا گفته بودم؟ تا سوارشدن به اتوبوسها نه! خلاصه اینكه این اتوبوسها كنارخیابون نگه داشته بودن، چمدونها بی هیچ نظمی همینطورهرتكی توسط مسافرهاچپانده شدن، مسافرها كیلویی وبدون توجه به شماره صندلی نشستن، یكساعت
تاخیرداشت كه ظاهرامدلشون بود، ٨٠ درصدمسافرها سیاه هستن، به محض راه افتادن یك فیلم درجه سه خارجی بكش بكش گذاشت كه وسطش قطع شد ویكنفرهم صداش درنیومد، موقع تاخیر هم هیچ كس اعتراض نكرد، صندلیها روكش یكبارمصرف نداشت، فاصله صندلیها كم بود( راستین یك لنگ پا توراهرو مونده) ، كلا اتوبوسهای ایران خیلی بهتره،درعوض اتوبانها كاملا امریكایی، عریض وچندبانده ومنظم با روگذر وزیرگذرهای فراوان. استراحتگاه هم خوب بود، چندتا فست فودفروشی وتنقلات فروشی، جالبیش این بود بسته های میوه اماده مصرف وسالادوساندویچ هم بود، بودن تو یك اتوبوس میون اینهمه خارجی تویك سرزمین نااشنا بسمت مقصدی نااشنا حس عجیبیه، هیجان، یكذره ترس ازناشناخته ها باپس زمینه غم ونگرانی كه تصمیم داریم تو
مسافرت بهش بیتوجه باشیم تا بعدكه برگشتیم یك خاكی بسرمون كنیم.
فعلابای صبح بخیربچه ها، برای شما یكدقیقه گذشته وبرای ما یكشب، اما تقریبا خوب خوابیدم، وصبح هم
بزورهات چاكلت ودوناتی كه راستین تو دستم گذاشت بیدارشدم، اوه اوه ازدوناتهای وشیرینیهای اینور اب بگم، تادلتون بخوادشیرینه،و ازشدت شیرینی نمیتونی بخوری، اما درعوض چیزكیكهاشون عالی وخوشمزست، خوب برگردیم سرسفر، اولا كه تاحالا سه تا راننده عوض شده، بنظرم همین امارتصادفهای اتوبوسهاشون
راكم نمیكنه، یعنی راننده تا حدبیهوشی خسته نمیشه، مناظر هم عالی، سبزوخوشگل. یكجورهایی مثل مازندران خودمون، چمن تالب جاده، البته درختها مثل شمال پروانبوه نیست وصدالبته تمیزوبدون اشغال. خوب فعلا
بای بعدانوشت:جاتون خالی بچه ها همه چی خیلی عالیه و حسابی داره خوش میگذره


نوشته شده در : جمعه 5 دی 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

بعدازامتحان

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال اول) ،نگاه اول ،

چطوره که یکم روزانه نویسی کنم. تقریبا یکهفته ای هست که امتحانها تموم شده. فکر میکنم هرسه را پاس کنم. البته احتمالا دوتاش را بانمره بالای 80 اما درمورد درس اینداستریال مطمئن نیستم. نه اینکه  براش کم کاری کرده باشم، نه، با روش غافلگیری و سیستم نمره دهی استاد که تنها به جواب  نهایی صحیح فرمولها نمره میده نتونستم خوب رابطه برقرار کنم. یعنی بهیچ عنوان خود فرمول و راه حل نمره نداره. بهرحال نتایج این هفته اعلام میشه و اگرچه نسبت به بچه های شریفی وامیرکبیری و تهران و غیره و غیره سطح نمراتم بالا نیست و متوسطه. اما هدف من فعلا نمره نیست و راضیم .بااینحال تو یک قسمتی از وجودم همیشه احترام خاصی برای علم و موفقیتهای علمی قائل هستم. شاید هم یکروزی وقتی کمی اسودگی خاطر پیدا کنم شروع به بالا رفتن از نردبان علمی هم بکنم.....اهان بحث به اینجا رسید یک نکته هم این وسط بگم. همینطور که بارها گفتم رشته من اینداستریال فارماسی هست که اسم علمیش فارماسیوتیکس میشه. رشته ای که در مورد روشهای ساخت و فرمولاسیون داروها صحبت میکنه. البته شامل خیلی از شاخه های درسی دیگه هم میتونه باشه اما اصلش مبحث  drug delivery هست. مثلا داروهای اسمزی ویا روکش قرصها و حلالیتهاشون و از این قر و اطوارها. رشته بدی نیست. یعنی اینطور بگم بهش بیعلاقه نیستم اما بشدت صنعتی هست. یکمدت کوتاهه دارم به تغییر رشته فکر میکنم. خوب تحقیق مفصلی نکردم و تصمیم جدی  هم نگرفتم. حالا رشته چی؟ فارماکولوژی. یکجورهایی  رشته کاملا ازمایشگاهی. بایکی از استادهاش صحبت کردم اجازه داد دوجلسه ای برم ازمایشگاهش. فقط دوجلسه که دستم بیاد چطوریه و ایا علاقه واقعی دارم یا نه. ازم پرسید چرا امتحانهای داروسازی را نمیگذرونی و بعنوان داروساز کار نمیکنی....خوب واقعیت اینه که کار کردن بعنوان یک داروساز که عالیه و صددرصد روزی امتحانهاش را هم میدم. اما تو این مورد که پرس و جو کردم  امتحانهاش یک پروسه دوسه ساله هست و من دانشجو فقط پنج ماه اجازه جدا بودن از محیط درس ودانشگاه را دارم و خود بخود نمیشه.....خوب حالا برگردیم سر تحقیقات نصفه و نیمه تغییر رشته. تا اونجایی که من تو یکی دو سایت دیدم فرصتهای شغلی برای رشته فارماسیوتیکس و دنبالش بیوتکنولوژی خوبه. اما فارماکولوژی موقعیت شغلی کمتری داره. اما از اونطرف هم من به کارهای ازمایشگاهی و فیزیولوژی و بیولوژی علاقمندم. چقدر لوژی شد خخخخ به زبون ساده تر ازمایش کردن داروها رو موشهای زبون بسته برای توسعه علم دارویی .خوب فکر کنم این ترم هم همین رشته خودم را بخونم تا ببینم نتیجه تافل و زبان چی میشه و بعد برای ترم پاییز دیگه برنامه ریزی میکنم.حرف زبان شد. بگم خیلی کوچیک استارت زبان تافل را هم زدم. بایدجدی تر روش کارکنم. باید، نسبت به ایران فرصت کمی برای اماده سازی خودم دارم. اما احساس میکنم بااینکه خیلی از کلمات اکادمیک یادم رفته کلا سرعتم و درک مطلبم بیشتر شده. امیدوارم تو این فرصت کم به سطح قابل قبولی برسه.....واز همه مهمتر بحث پیدا کردن کار تو دانشگاه هست. چند جایی رزومه دادم. رزومم را هم خیلی خوب نوشتم. تو این مدت دپارتمانها و دفترهای مختلفی تو دانشگاه سرزدم.خوب به جز سه جا همه گفتن یا احتیاج نداریم.ظرفیت پره یا از دانشجوهای خودمون میگیریم خود دانشکده داروسازی هم قربونش برم دیگه فوق فوله.این سه جاهم  گفتن باهات تماس میگیریم  اما هنوز هیچ کدوم دعوت به مصاحبه نکردن. بااینحال مرتب پیگیری میکنم تا موفق بشم یکیش را به نتیجه برسونم البته همچنان به دفترهای دیگه هم سر میزنم.....لطفا لطفا یک کدوم زنگ بزنید برای مصاحبه و از من خوشتون بیاد..........خوب بریم سراغ شما دوستان.بلطف  شما دوستان ما با بچه های ایرانی اینجا هم اشنا شدیم و اولین ملاقات این گروه هم هفته پیش وسط امتحانهای من بود که راستین رفت و حسابی با همشون دوست شده.و این شنبه هم جشن شب یلدا خونه یکی از بچه ها دعوتیم.هوورررااا مهمونی. من که دلم لک زده برای معاشرت وجمع دوستانه.البته قبلا هم اون اوایل گفتم اصلا ادم موفقی تو پیدا کردن دوست نیستم.یعنی نمیدونم شاید اولش خیلی اجتماعی بنظر برسم اما تو روابط دوبه دو بشدت ناشی هستم و اخرش هم گند میزنم.....جالبه این جمع که اعضای فیس هستن  تو این مدت نه قراری داشتن نه دورهمی.حالا در عرض یکهفته گروه وایبری خودشون را درست کردن و کلی باهم دوست شدن و ترتیب مهمونی و برنامه های مختلف را میدن.(یک پز کوچیک بدم؟)خوب راستین هم تو این مساله نقش کوچیکی داشته :) .......بازم حرف دارم.اقا یا بهتره بگم خانم ،ما این رنگ موهامون را خیلی دوست داریم .بعد من قبل از اومدن به اینجا محض رضای خدا یکبار هم موهام را رنگ نکرده بودم.حالا مسایل دیگر بماند.حالا اینجا بشدت با این رنگ کردن که صد البته مساله خیلی مهمی برای ما خانمها است مشکل پیدا کردم.میگردم مسی ترین رنگ بازار را انتخاب میکنم بعد یک قهوه ای سوخته تحویلم میدهد.شانس اوردم که فقط ریشه موهام را رنگ کردم وفعلا اصل رنگ مو تا حدی پابرجاست:))....................بازم حرف بزنم؟؟؟؟؟؟خوب من که نه نشنیدم پس ادامه میدم.....خوب همینطور که میدونید من الان در تعطیلات بسر می برم.بعد فکر نکنید ملت کارمند اینجا هم یکماه تعطیل هستن یا مثل ماحداقل 10-13 روز.تا اونجایی که باخبر شدم تعطیلات اینها درحد دوسه روز بیشتر نیست.کمی هم بستگی به شرکت داره که این تعطیلات نهایتا تا یکهفته کش پیدا میکنه. میدونم ما هم تو ایران همه 13 روز را تعطیل رسمی نیستیم اما دیگه خودمون هم بهتر میدونیم چقدر کار تو این روزها تق و لقه وهرکی مرخصی بخواهد فوقش ازش میپرسن هفته اول یا دوم و بعد هم مرخصی در دست راهی شمال هست.میشه بقیش را بعدا بگم؟؟؟؟


نوشته شده در : یکشنبه 23 آذر 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

نمایش تصویری از Thanks Giving

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،زیباترین لحظات زندگی ،

گفتم تا کریسمس نیومده و حال و هوا و وقت عکس گرفتن از دیدنیهای اونموقع نرسیده براتون یک تعداد ار عکسهای رژه روز thanks giving بگذارم و یک توضیح کوچیک بدم و خودم بپرم سر درس و اپلود عکسها را بگذارم برای راستین.بنده خدا خبر نداره چه خوابی براش دیدم خخخخخخخ.

روز رژه بنا به تجربه قبلیمون از رژه هالووین تصمیم گرفتیم یکی دوساعتی زودتر بریم تا یک جا برای دیدن پیدا کنیم .اخه سری پیش اونقدر شلوغ شده بود که حتی نتونستیم نزدیک خیابون اصلی بشم.این رژه صبح بود وبرخلاف قبلی اکثرابا بچه هاشون اومده بودن.هیجان من و راستین هم بعنوان دوتا بچه بزرگ چیزی از اونها کم نداشت.کلا خوب بود وبچه ها حسابی لذت بردن و کیف کردن.یک خانواده با 4 تا بچه سمت چپمون بودن و یکی با دوتا پسر کوچولو و یک نوزاد یکی دوماهه سمت راستمون. هوا خیلی سرد بود و بااینکه کلی پوشیده بودیم حسابی یخ زدیم.من که از همت مادر سمت راستی با اون بچه کوچیکش که عین یک جوجه بهش چسبیده بودوهمش خواب بود تعجب کردم. رژه هم حسابی طولانی بود و اون اخر بچه بزرگها (خودم و راستین) بزور سرما را تحمل کردن و رژه را تا اخر دیدن. در کل هالووینه باحالتر بود. همین! من رفتم سر درس. همیشه خوش باشید.






















نوشته شده در : پنجشنبه 13 آذر 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خوش بحالیها

» نوع مطلب : نگاه اول ،زیباترین لحظات زندگی ،

خوب این هم عکسهای هالووین که قولش را داده بودم.البته تعداد عکسها خداتا بود اما چندتایی جالبش را براتون جدا کردم.فقط این را هم بگم اونقدر جمعیت اومده بود که هرکاری کردیم نتونستیم از پنجاه متر به خود فستیوال نزدیک بشیم و از دور مراسم را دیدیدم.عکس اول که مربوط به خود فستیوال هست را از اینترنت برداشتم که خودم وشماها حداقل بدونیم جه خبربوده اما عکسهای بعدی توسط شخص شخیص بنده گرفته شده:)




















روزیکشنبه بود ومن توسرزنان داشتم برای امتحان دوشنبه درس میخوندم.دیدم هلکوپتر پشت هلکوپتر هست که صاف بالاسر منطقه مت درجا ایستاده.هی به راستین گفتم تو نمیری امروز یکخبرهایی هست.اون هم چسبیده بود به لپ تاپش.اخرش دیدم نه جدی جدی صدای موسیقی از بیرون میاد.پریدم بیرون و دیدم بعله دوی ماراتون معروف نیویورک از بغل خونه ما هم رد میشه.درواقع جمعیت از جزیره استتن ایلند شروع میکنن و از پل ورزانو که نزدیک خونه ما هست  و جز بزرگترین پلهای نیویورکه میگذرن و تا خود منهتن میدون.ماشاله اونقدر جمعیت زیاد بود که بااینکه وسط کار رسیدیم و کلی هم تشویق کردیم و جنگولک بازی در اوردیم تمومی نداشتن و دیگه فقط و فقط بخاطر درس و مشق بنده برگشتیم.این را هم اضافه کنم که کلی وکلی هم ادم پیر ومسن میدویدن که با روی سیاه تشویقشون کردیم:)






اینهم برنامه امروز مابود....پل بروکلین معروف.ساخته شده در سال 1880.پیاده رویش 1ساعته است که بخاطر بساط عکاسی ما دوسه ساعتی طول کشید و بسی لذت فراوان بردیم ومسرور گشتیم و روحمون تازه شد.جای همگی خالی.درضمن پل دوطبقه هست که طبقه اولش ماشین رو هست و اتوبانی وبساطی.وطبقه دوم هم مسیر پیاده رو ودوچرخه سوار:)







نوشته شده در : دوشنبه 19 آبان 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

هالووین

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال اول) ،نگاه اول ،زبان و امتحان ،

سلام دوستهای خوبم.دلم میخواد بنویسم اما واقعا نمیدونم از چی؟چطوره این پست از خودم چیزی نگم و بریم سروقت امریکاییهای عزیز.خوب اصلا از همین هالووین شروع میکنم.هالووین دوروزه دیگه است .یکبار یکنفر گفت اخرین پنجشنبه اکتبر.اما دوروز دیگه جمعه هست نه پنجشنبه .پس احتمالا برمیگرده به ضعف انگلیسی من.البته خوشبختانه تا حد خوبی این ضعف برطرف شده.یادمه ایران که بودم چقدر از حضور سر کلاسهای اینجا میترسیدم. پیش خودم میگفتم اگه برم و نفهمم چی میشه.؟البته این به این معنی نیست که الان کامل میفهمم.اما میتونم کارهام را پیش ببرم.جالبه تو صحبت کردن خیلی بهترم تا فهمیدن منظورشون.یک چیز دیگه هم بگم بعد برم سر هالووین.مثلا اوایل وحشت داشتم تلفنی با کسی بخوام انگلیسی حرف بزنم واقعا نمیفهمیدم طرف چی میگه.الان بهتر شدم اما هنوز برام چالش حساب میشه....دیگه جدی جدی بریم سر هالووین .تقریبا از وسطهای سپتامبر بود که پای کدو تنبلها پشت ویترین مغازه ها وجلو خونه ها باز شد.خلاصه هر جا میرفتی یک سمبل از این جشن میدیدی طوری که فکر میکردی همین هفته دیگه قراره جشن باشه.اما درواقع قضیه اینه که اینها از هر فرصتی برای جشن گرفتن و شادی استفاده میکنن.الان دیگه پشت در اکثر خونه ها میشه تزیینات هالووین را پیدا کرد.حتی الان کدوتنبلها چشم ودهن پیدا کردن وتوشون شمع میذارن تا ترسناکتر بنظر بیان .حتی شنیدم یکشنبه روز زامبیها بوده. ما خبرنداشتیم واز دستش دادیم.اما عکسهای روز زامبی مونترال را که دیدم واقعا بنظرم جالب اومد.یعنی گریم بود اساسی.همونجا پشت عکس کلی ادم میترسید چه برسه به واقعیش....دیشب برای خوردن بستنی هم رفتم مک دونالد که دیدم از دم تمام پرسنلش لباس عجیب غریب پوشیدن.لباس زندانی وپلیس و جادوگر و....وحتی ظرفهاشون هم هالووینی شده بود....قراره یک فستیوال هم روز جمعه تومنهتن برگزار بشه که الان یکماهه من صابونش را دارم به دلم میزنم بریم.امیدوارم چیز جالبی باشه.البته ظاهرا جشن و کنسرت هم به این مناسبت زیاده اما خوب دلاریه وما هم ترجیحا امسال سمت این کارها نمیریم......یکم هم از درس ودانشگاه بگم.من اوایل فقط از زبان میترسیدم و فکر میکردم اگه این مشکل حل بشه دیگه مشکلی با درس خوندن ندارم وراحت نمره A میگیرم حالا این Aیعنی حدودا 90 تا 100 وبهمین ترتیب B+,B-نمره  80 تا90 هست وC+- هم 70تا 80 کمتر از C هم توبعضی درسها یعنی اون درس را پاس نکردی .خلاصه اون زمانها مطمئن بودم راحت A,B را میگیرم.حالا میبینم نه مشکل اصلی من زبان نیست.حتی درس خوندن هم نیست.چون واقعا برای درس خوندن وقت میگذارم.مشکل اینه که ضعیفم.و برعکس سالها شاگرد ممتاز ویا خوب بودن الان حس شاگرد خنگها را دارم.اما جدا امتحانهای اینها هم یکجوریه.نه انصافا وقتی طرف بیست تا سوال میده بعد عین خود بیست سوال جواب یک سوال صورت مساله سوال بعدی هست وتو توسوال دوم بجای 72   720 بدست میاری واز دم نمره نوزده سوال را نمیگیری این را جز خنگیها دسته بندی میکنید یا عوامل دیگه.بعد هربار تو هر امتحانی یکنوع سوتی بدی....اخه من از دست خودم کجا فرار کنم برم......میتونید راحت بخندید.خنده دار هم نباشه بخندید .اصلا اینجا خنده اجباریه .زود باش بخند دیگه.هاهاهاها هی هی هاها هوهوهاها هی هی هی ها هاهوهاهو

 

راستش اومدم عکسهای روز زامبی مونترال را براتون بگذارم اما منصرف شدم.خیلی خیلی گریمهاشون حال بهم زن بود.یعنی قیافه ها همه با گریم ترکیده ودل وروده ای .بیخیال داشتیم میخندیدیم این اسمان پرید این وسط با عکسهاش :))

ا


نوشته شده در : پنجشنبه 8 آبان 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

نیویورک به زبان تصویر

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،

بچه ها چون نتونستم راهی پیدا کنم که بین عکسها کامنت بگذارم همه را دسته جمعی اینجا مینوسم 1محله بی ریج بروکلین (محله ای که خونه گرفتیم)  2 پیشواز رفتن دوماهه خارجیها برای جشنهایی مثل هالووین و تزیین جلوی خونه هاشون با مترسک و سمبلهای هالووین.من ترسناکترینشون را براتون انتخاب کردم وگرنه بقیه گوگوری هستن.3یکی از ایستگاههای مترو 4 کلیسا 5 خیابونهای منهتن  6 7 8سنترال پارک و بعدی هم باز محله ومیوه فروشی محله (البته محله خیلی بزرگتر از این حرفهاست و درواقع یک منطقه هست وتا دلتون بخواد سوپر داره که میوه هم میفروشن)وعکسهای بعدی هم نمای دور منهتن، منهتن و نیوجرسی و  خود منهتن در یک شب بارانی

امیدوارم لذت ببرید که امروز بجای درس خوندن این پست را گذوشتم .

 اسمان تنبل

 


نوشته شده در : شنبه 3 آبان 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic