بلاتکلیف
نمیدونم راجع به چی بنویسم.یک نوشتن بی هدف.میدونم نوشته هام هم طرفدار زیادی نداره.امار پایین خواننده.اما خوب کاریش نمیشه کرد.چون نوشته بازتاب افکاره و افکار من هم اینطوریه.باید بگم با اینحال خوشحالم چون اگرچه تعداد کمی خواننده کامنت گذار دارم اما در عوض بهترینن و باعث ارامش و دلگرمی من میشن. ممنونم دوستان.
تاامروز حدودا بیست و هفت روزاز تاریخ مصاحبم گذشته،زمان ثبت نام دانشگاه داره میگذره و باید یواش یواش به فکر عقب انداختن ترم یا به اصطلاح دیفر بیافتم.حتی یواش یواش افکار موذی ریجکت شدن تو مغزم رخنه میکنه بحدی که امروز باز داشتم لیست رشته های فدرال کانادا را بالا پایین میکردم که البته خبری از رشته من نبود.البته یادمه چندماه پیش یکی از ایالتهاش رشته من را میخواست که دیگه برای اون اقدام نکردم.نمیدونم.........بهرحال طولانی شدن پروسه کلیرنس و مورد سوال قرار گرفتن سابقه کارم برای کشور اروپایی باعث شده یواش یواش به این جور مسایل فکر کنم.هرچند ریجکت و یا نقص مدرک باعث نمیشه پرونده کامل منحل بشه و بازامکان ادامه دادن هست.اما بینهایت خسته کننده و ناامید کننده میشه بهرحال امیدوارم اینطور نشه.باز جای شکرش که ویزای راستین اومده.هرچندبخش منفی بین وجودم میگه خوب که چی؟!تا ویزای خودت نیاد که ویزای اونرا هم بخاطر f2بودن نمیدن.نمیدونم.......
همین بلاتکلیف بودن باعث شده نتونم کارهای رفتن را هم انجام بدهم که البته انجام دادنش وقتی شرایطت نامعلومه جدا نامعقوله. از طرفی اگه تو ده رور اینده ویزا بیاد تصمیم داریم بریم که جمع و جور کردن کارها توی یکماه واقعا سخت و نفس گیره.........خیلی اوقات کلیرنس طولانی میشه حتی چندین ماه ،اما اکثرا درمورد کسانی که تقاضای ویزای توریستی کردن اتفاق میافته و نه دانشجویی.این طولانی شدن و بلاتکلیف بودن بدجور داره انرژی مثبت من را میخوره.......
راستی دوروز تعطیلیتون را چیکار کردید؟نتیجه علاقه من به فیلمهای تخیلی دوروز خانه نشینی و تماشای چندین قسمت سریال گریم بصورت روزانه بود.الان هم وسطهای فصل سه هستم ......دیگه هیچی ندارم بگم.
تغییر اخلاق
سلام به همه بی معرفتها،چون بجز یکی دوتا دوست که ازمهمترین روز زندگی من پرسیدن بقیه سکوت را ترجیح دادن.
خوب امروز یکم کلافه هستم.یعنی بیشتر غمگینم.توفکر خودم و زندگیم هستم.سی وهفت سالمه و این عدد داره خیلی اذیتم میکنه.به وبلاگ بچه های مهاجر که سر میزنم میبینم تو دهه اول سی هستند و تو فرهنگ جدید جا افتادند.بچه دارند و هنوز خیلی راه جلوی پاشون دارند.خیلی دیر دارم شروع میکنم.البته میخواستم زودترشروع کنم اما گرفتار انتخابهای غلط و مشاوره های غلط تر شدم.سالهای زیادی از عمرم به انتظار برای مهاجرت گذشت.سالهایی که میتونست برای ساختن زندگی جدید در کشور جدید استفاده بشه.و واقعیت تلخ اینه که برای ساخت زندگی تو ایران هم دست و پام بسته بود.بیشترش تحت تاثیر شانس بد.دارو*خانه ای تو منطقه محروم زدم که دا*نشگاه اجازه تعطیلیش را نمیدادوتنها شرط پیدا کردن جانشین بود که اون هم پیدا نمیشد. الان یکی دوساله که قفلها باز شده و به انتخاب خودم برای پروسه کاریم و پیشرفتم کاری نکردم.یعنی رفتم تو لیست انتظار دا*نشگاه برای تاسیس دا*روخانه در تهران.باز هم با مشورت کارشناس دا*نشگاه.نمیدونم کاردرستی انجام دادم یا نه!بخاطر اینکه همین دوسال پیش میتونستم با پول پر*وانه بخرم اما ترجیح دادم خود دا*نشگاه بهم بده.نه ناراحت زندگیم تو ایران نیستم.چون تمام تلاشم را برای ایجاد تغییر کردم اما نشد.بیشترحسرت 7-8 سالی را میخورم که به انتظار برای کا*نادا گذشت.ایا واقعا راه دیگه ای وجود داشت که من ندیدم؟بله حتما وجود داشته.تمام سعیم را کردم که با امکانات و دانشم راه بهتری پیدا کنم.ولی عملا 5 سال فکر میکردم برنامه کا*نادا حتمی هست و دولت محترمه کانا*دا 5 سال از عمر من راسوزوندبیشتراز این دلم میسوزه هیچ وقت هیچ کس کمکم نکرد.شاید هم واقعا کسی شرایط من را نداشت که راهنماییم کنه.شاید هم مردم بدجنس شده اند..نمیدونم .خیلی سعی کردم دنبال فرصتهای جدید باشم اما ندیدم.این 2-3سال اخر هم که تکلیف کا*نادا روشن شد واقعا خودم را به اب و اتیش زدم تا راهی پیدا کنم.اما واقعا از این افسوس میخورم که چرااجازه دادم 5 سال از عمرم را صرف انتظار برای کا*نادا کنم.یا حتی تو این دوسال با وجود سعیم چرا راه بهتر پیدا نکردم.چرا سرنوشت مزخرفی که بهش عقیده ندارم طوری چیده نشد تا من راه ومسیر مناسبی پیدا کنم...........جالبه هنوز ایرانم و هنوز شروع هم نکردم.نگران شروع کردن نیستم و حتی مسیر بعدی زندگیم را میدونم.تمام کردن درسم و پیدا کردن کار مناسب.البته خودم همیشه میگم هیچوقت برای شروع درس و کار مناسب دیر نیست .اما شاید هم داره دیر میشه.شاید بعضی کارها را باید زودتر شروع کرد.مثل تاسیس دا*روخانه.مثل پول دراوردن.یا از همه مهمتر بچه دارشدن.مبحثی که همسر بشدت مخالف این قضیه هست و خودم با وجود بیعلاقه بودن به بچه داری فقط بخاطر ترس از پشیمان شدن در اینده ای که نتونم بچه دار بشم بهش فکر میکنم.شاید هم واقعا راه درست همین باشه وبچه به زندگی ادمها جهت و معنی میده.شاید .از لحاظ علمی میدونم همین الان هم داره دیر میشه و تازه قراره من خودم را الوده درس و کارکنم.اما بهرحال درس و کار و بنوعی رفتن الویت من هست.زیاد دارم مینویسم.باز هم حرفهای تکراری اما شماها هم که خواننده های بی بخاری هستید و درسکوت بتماشای زندگی من نشستید.
تازگیها یکجورهایی روابط اجتماعی موفقی ندارم.از کارهای همکارهام خسته شده ام و مدتی هست که تو محل کار ساکتم.خودم را محق میدونم و حوصله گرم کردن روابط ویابه اصطلاح منت کشیدن را ندارم.هرچی فکر میکنم میبینم کارهای اونها اشتباه بوده و برای چی بخاطر روابط با ادمهایی که فقط ساعتهایی از روزرا باهاشون هستم تلاش کنم.در واقع دارم تغییر میکنم دیگه بهر قیمتی ادمها و حرفهاشون را تحمل نمیکنم.قبلا بخاطر ضعف اعتماد بنفس فردی بودم که کوتاه میومدم.من بودم که گذشت میکردم و من بودم که ندید میگرفتم اما جدیدامیبرم.رابطه را قطع میکنم و ترجیح میدهم همچین رابطه ای رااصلانداشته باشم.فقط تعداد ادمهایی که باهاشون رابطم را بریدم نگرانم میکنه و برام جای سوال گذاشته!!دونفر سر کار(مدیر بیشعور و نوچه اش)و یک مشاور ارایشی بهداشتی (طرف برای یکی از این شرکتهای ایرانی کار میکنه.با مدرک دیپلم میرن یکدور کلاسهای شرکت برای اون محصول .چهارتا لغت یاد میگیرند.بعضا هم اشتباه مشاوره میدهند.یکی دوبار داشت اشتباهی مشاوره میداد تصحیح کردم حالا برای من قیافه میگیره)که جمعا سه نفر میشه.(باز هم فکر میکنم حق را بخودم میدهم) یک خاله(بخاط انتقاد مودبانه ای که از رفتارشون کردم)(که البته خاله پیشقدم شد و پیشقدم شدن ایشون کافی بود که تمام مراحل منت کشی وقربون صدقه رفتن را بطور کامل انجام بدهم)وقطع رابطه با دوست سابقم که منفی بینی وغرور وخودبرتربینیش واقعا ازاردهنده بود.اما همه این مشکلات در رابطه در ظرف 3-4 ماه اخیر واقعا سوال برانگیز نیست؟میدونم که به یک مرحله دیگه ای از بلوغ و خودشناسی رسیدم و بنظرم کارم درسته.شاید هم بعد از قطع رابطه ها بایدگذر کرد وََ باقی موندن تو محل کاری که مشکل دارم اشتباه هست.فکرکنم نیاز دارم حتما قبل رفتن به یک مشاور مراجعه کنم.بهرحال گفته میشه بعد از مرگ وطلاق مهاجرت پراسترسترین مرحله زندگی ادمهاست ومیخوام از لحاظ روحی خودم را اماده کنم.هرچند احساس میکنم تا حد زیادی تحت تاثیر قرار گرفتم.حرف زیاد دارم اما باشه برای پست بعد.
احساس قاطی
همیشه فکر میکردم وقتی به همچین روزهایی اینقدر نزدیک به ارزوهام برسم خیلی خیلی خوشحال خواهم بود و توابرها سیر میکنم اما حالا میبینم کلافه وعصبی هستم .شاید چون بلاتکلیفم و هنوز نمیدونم قراره چی بشه.اما مگه نه اینکه رسیدن به همچین مرحله ای هم جز رویاهای من بود پس حالا چرانمیتونم از این روزهای رویایی لذت ببرم؟بنده خدا همسرم تمام سعیش را میکنه که حال و هوای خوبی بهم بده.این روزها مرتب دسته گلهای بزرک و هدیه میخره و کارهای خونه را انجام میده اما من باز میخزم تو بغلش و میگم استپس دارم اروومم کن و باز دو دقیقه بعدعین فنر از جام میپرم.اصلا حالا هم که فکر میکنم فقط یکم دلشوره اماده کردن مدارک تقریبا امادمون را دارم. ویکم بیشتر نگران روز مصاحبه هستم ،حتی خود مسافرت هم اینبار برام استرسزا شده.بااینکه ما دبی را کامل دیدیم و میشناسیم وقراره بریم یکی از هتلهای خوب 5 ستاره جمیرا و برنامه سفر خوبی چیدیم اما اصلا هیچ اشتیاق و ذوقی برای مسافرت احساس نمیکنم.بهرحال امیدوارم حال و احوالم بهتر بشه و بهمون ویزا بدهند وسفر خوبی درکنار همسرم داشته باشم.میدونم باید خودم را برای ندادن ویزا هم اماده کنم.اره باید بتونم خودم واحساساتم را برای همچین موقعیتی هم اماده کنم.بهرحال 50-50 هست .هرچند مشاور میگه شانس ما 80%هست اما الان بیست درصد نشدن برای من مساوی 50 هست .اصلا اگه نشه ما هنوز شانس کشور سرد اروپایی را داریم.حسن اون کشور هم ساعتهای کاری کمش هست.بدیش هم هوای سرد و اروم بودن کشوره.شاید هم حسنه و باعث بشه ماهم به ارامش برسیم.
اصلا میرسیم به بحث رفتن.خود رفتن و به اصطلاح مهاجرت استرسزا هست.باید یکی یکی متعلقاتت را که دوست داری بفروشی یا ببخشی.باید خانوادت را پشت سر بگذاری(البته تو این مرحله فعلا مشکلی ندارم)اما مطمئنا برای همسرم خیلی سخت خواهد بود.باید در عرض کمتر از دوماه برای رفتن اماده بشی.دکترهای لازمت را بری وکارهای عقب مونده را انجام بدهی و هزارویک کار بکنی تابرای یک سفر چندساله اماده بشی.اخه میدونید که اکثرا ویزای ام ری ک ا سینگل هست به این معنی که تمام طول تحصیل حق خروج از کشور رانداری.اصلا من باز زدم رو دنده خیال پردازی برای 50%.بی خیال بی خیال اسمان.
میدونید هزینه ها هم داره اذیتم میکنه.مثلا از بعداز عید تاحالا 30 میلیون فقط هزینه برای برنامه های مهاجرت کردیم.تازه این اولشه و اگه قرار برفتن باشه .بخصوص کشور ام ری کا این رقم ده برابر میشه..ما هم پس انداز نداریم و همه این پول را ازخانواده من که همیشه پس انداز خوبی دارن قرض گرفتیم.حتی قرار شد اگه بهمون ویزا دادن دو سهم خونمون را پدرم بخرن تا هزینه سفر یکسال ما جوربشه.منتها یک مشکلی در کار هست و اون عیب بزرگ خانوادم در منت گذاشتنه.حانواده من خیلی کمک میکنن اما بشدت هرکاری میکنن را تو روی ادم می ارن و این اخلاقشون عصبیم میکنه.میدونم که این خصوصیت پدروماردم به ماهم رسیده و من هم از این قاعده مستثنی نیستم و گاهی باعث رنجش راستین میشم.......جدا که اخلاق مزخرفی هست ومنرا اونقدر ناراحت میکنه که گاهی حاضرم از خیر کمکشون بگذرم.مثلا هنوز ویزای ما قطعی نشده پدرم بارها از اینکه مجبورن بخاطر رفاه حال من دو سهم از خونمون رابخرن صحبت میکنن.فقط مساله خونه ما پیچیده شده.قراره ساختمان کهنه ما ساخته بشه.حالا کی! واقعا مشخص نیست.ممکنه شش ماه دیگه باشه .ممکنه یکسال دیگه.خوب اگر ساختمان نوساز بشه خرج یکسال سفر ما ازتوش در میاد امابا منت گذاری پدر م ،راستین معتقده که بهتره خونه را بفروشیم و از خیر این پول با دردسربگذریم.ومن باز موندم تو دوراهی که چیکار کنم.همش دوراهی همش دوراهی.قبلا با پدرومادرم راجع به این اخلاق بدشون صحبت کردم اما اونها من را به نمک نشناسی متهم کردن واصلا متوجه رفتار ازاردهندشون نیستن.
خلاصه بشدت احساس خستگی میکنم و شاید هم حق دارم که درمقابل اینهمه فشار بیتاب و بی طاقت شده ام اما مگه نه اینکه من عادت داشتم به خونسردی و بدون استرسی...................البته تا دوسه سال پیش که اخرش فشارهای مهاجرت کار خودش را کرد و الان برای کوچکترین کاری استرس میگیرم.این به این معنی نیست که همه کارها بدوش خودم باشه.نه من و راستین کارها را بنسبت تقسیم میکنیم وهرکدوم یک مسئولیت را قبول میکنیم.الان هم بجز نوشتن رزومه و این جور چیزها هیچ کاری با من نیست و همه دوندگیها با راستینه اما استرسش گریبان منرا گرفته.امیدوارم راستین همچنان قوی بمونه.
دیگه اینکه به این فکر میکنم اسمان داری با خودت و زندگیت چه میکنی.ایا مهاجرت کار درستی هست.جوابش برای من بعله هست.من سالهاست که میخوام برم و تا حالاعمرو وقت زیادی صرف اینکار کردم.اگه نرم هیچوقت نمیتونم با این قضیه کنار بیام.میدونم و اگاهم مسیر خیلی خیلی سختی در پیش دارم.زندگی ما الان ثبات نسبی داره و من دارم همه چیز را برای اینده ای سخت رها میکنم .درس خوندن و به محیط جدید عادت کردن.شاگرد اول شدن و فاند گرفتن.پروسه مستر را بعد از یک ترم به پی اچ دی تبدیل کردن.دلتنگی برای خانواده.تنهایی.وهزینه ریالی که به دلار تبدیل میشه و خرج کردن دسترنج ده سال کارمون در عرض یکی دوسال.
خوب فعلا چیز زیادی از لیست نگرانیها بذهنم نمیرسه بجز مشکل تیرویید بدون علامتم که سالهاست درمانش را پشت گوش انداختم و جدیدا تصمیم گرفتم برم سراغ درمانش.درواقع فاکتورهای تیرویید من تو ازمایش نرمال هست و هیچگونه تظاهرات بیرونی هم نداره .فقط کمی بزرگ شده که دوستان متخصص دکترم متوجه این تغییر میشون و خودم هم دوسه سالی هست ازش باخبرم اما درمانش نکردم.چه کار بدی.شما از این کارها نکنید.شاید هم همین 7-8 کیلو اضافه وزن همیشه رو اعصابم بخاطر کم بودن متابولیسم بدنم هست که باز برمیگرده به تیرویید.خب فعلا هیچی اما احتمالا تو این هفته اگه باز هم از چیزی شاکی بودم بطول این پست اضافه کنم.
شوخی
مادرم میگوید سالیان سال هرصبح و هرشب دعا میکرده که داغ فرزند نبیند، ودید.
ضرب المثلهای قدیمی بازگوکننده های حقیقتهای زندگی هستند.قوانین نانوشته ای که با خرافات وسنتها درهم امیخته و صحت و درستیش زیر ذره بین قوانین فیزیک و علم مردود و باطل اعلام شده.
گاهی ترسها بزرگ و واقعی،گاه کوچیک وتلخ .بهرحال همیشه چیزهایی وجوددارد که دوست نداریم اثفاق بیافتد.از ان اتفاقهایی که سالهای سال تودلت ازش میترسی.ازانها که هرموقع بهش فکر میکنی عرق سرد رو تنت میشینه و دل اشوب میشی.دعا میکنی نشه.هیچوقت نشه.
ودنیا باهات شوخی میکنه.طنز تلخش را برخت میکشه.
وتمام بی باوریت را به سخره میگیره
واتفاق در زندگی جاری میشه.
خاصیت
نمیدونم خاصیت این خارج رفتن چیه وقتی حرفش را میزنی دهن بقیه اب میافته.شاید هم این خاصیت من و راستین باشه که باشوق وذوق و حس خوب در مورد مهاجرت حرف میزنیم و بقیه را بهوس میاندازیم.اینطوری بگم از صدقه سر اقدامات مهاجرتی ما و تعریفش برای دوست و اشنا خیلیها دربدرو مهاجرتزده شدند.نمونش همین خان داداش.سه مورد هم توفامیل همسر با تعریفهای ما اقدام کردند.چهارمورد هم تو دوستان.یکیشون بنده خداهااتیش مهاجرت زدگی به زندگیشون افتاد و طلاق گرفتند.خلاصه این عده مستقیا تحت تاثیر قرارگرفتند.خدابه داد بقیش و دوستان خاموش وبلاگی برسه.بهرحال عاقبت بخیر شدید یک دعا هم نثار روح این صاحب وبلاگ بفرمایید وگرنه لطفا مارا از دعای خیر برای روح عمه مصون بفرمایید.
چندوقت پیش با یکی از اشناها که یکماه بعد من ایلتس داده بود تماس گرفتم.نمره ایلتس قبلیمون عین هم بود.وحالا دوتا 7 دوتا 8 گرفته .ازروزی که باهاش حرف زدم بخاطر ضعف اعصاب رو ویبره هستم و روزی ده بار از خودم میپرسم ایا من یک عدد خنگ میباشم؟ایا مشکلی در یادگیری زبان دارم؟خاک وچووک.ایا این خنگولی تاریخ دارمیباشد؟ایا ممکن هست بعدا این استعدادهاشکوفاشود؟اگرهمینطور خنگ بمانم چی ؟؟؟حالا با این اوضاع درب و داغون از چندماه پیش که ترک کلاس زبان کردم دیگه حس زبان خوندن هم پریده که پریده و قصد هم نداره به این زودی برگرده.همسر هم که پریده همیشگی و خدادادی هست....نمیدونم بگذار یکم این کله بادبخوره خدای نکرده امپرش نسوزه.
دیگه براتون بگم از تحقیقات بنده،ملت میگن امریکا رفتن بسی ریسکی است اعظم.میرید اتیش به مالتون میزنید بدبخت میشید.اون یکی کشور اروپایی همبراخودشون خوبه اما مهاجرپذیر خوبی نیست .مردم میرن دست از پادرازتر برمیگردندیا دچارارامش زدگی میشن.اخه یک عمرتواین دود ودم و شلوغی وهیاهو زندگی کرده اند.اونجا زیادی براشون اروم وبیصداست.
مامانم این روزهای اخری خیلی ناراحتن و گریه میکنن.بعد از اینکه دلداریها جواب نمیده.میگم مادرجان خوب ازهمون اول به برادرم میگفتید کانادااقدام نکنن......میگن اخه فکرمیکردم مثل تو نمیشه,نمیرن:( بعد من :|
روزانه
بریم برای اولین پست روزانه امسال.سال 93.واقعا کنجکاوم بدونم امسال سال متفاوتی برای من خواهدبود؟یا فقط تکرار را تجربه خواهم کرد؟رفتن برادرم خیلی نزدیکه.14 اردیبهشت پروازشون هست.وسایل خونش را فروخته و برقیها را تو انباری بزرگ خونه گذاشته.تودیدوبازدید عید خداحافظیش را کرده و عکسهای یادگاریش را گرفته.مرخصی شش ماهش را هم رد کرده و نیمه دوم فروردین هم از مرخصی با حقوق استفاده کرده .بارهاشون را هم طوری از ایران میفرستند که اونجا هم قراره دوستهای کلاس زبانشون بیان فرودگاه پیشوازودوهفته ای هم مهمون اونها باشن.برای برادروزن برادرم که زبان ضعیف اما شانس بلندی دارندکمک بسیارخوبی خواهدشدبارهاشون را هم طوری میفرستن که یکهفته بعد از رسیدنشون اونجابرسه.خودبرادرم میگه خیلی از دوستهاشون که همزمان با اونها اقدام کرده بودندحتی مصاحبه هم دعوت نشدند.دیگه اینکه دولت کبک ماهیانه 1500 دلار به خانواده سه نفرشون هزینه پرداخت میکنه وقراره خانواده پسرسالارم اجاره اپارتمانی که این مدت دراختیار برادرم قرار داده بودن را ماهیانه به حسابشون واریز کنند.(برادری که فکرمیکند چون پسر هست اختیارتصمیمات خانواده را دارد و خانواده بظاهرروشن فکر من هم این سنت جاهلانه را تائید میکنند )کلا پروسه مهاجرتشون بسرعت وبموقع پیش رفت.مثل همین ویزا که دقیقا اول فصل گرم کانا*دا صادرشد.اونوقت یکی از ایالتهای اونجا جدیدا اعلام نیاز برای رشته من کرده و ایلتس جنرال 5 میخواد.اونوقت ایلتس جنرال من تاریخ اعتبارش تا ده مارچ همین امسال بود.وهفده مارچ این خبراعلام شد.هنوزیکماه از تاریخ انقضانگذشته.خلاصه همه شانس من به برادرم رسیده و من از سوءکمبودشانس رنج میبرم.سعی کردم با دیدن تاریخ اعتبار ایلتس خودم را ناراحت نکنم و دلم را به پروسه امریکا و اروپا خوش کنم.با رفتن برادرم خانوادم خیلی تنها میشن.پدرم میگه دختر،بیخیال رفتن بشو .تو میتونی درعزض پنج سال صاحب دارو*خانه و بچه باشی و زندگی خوبی در ایران بسازی.اما من کاملا از خواسته قلبم مطمئنم.این ارزوی من نیست.من باید برم و زندگی خارج از اینجا را تجربه کنم.تا نرم دلم اروم نمیگیره.انتخاب امریکا یا اروپا ؟واقعا انتخاب سرنوشت سازی میشه.امریکا یعنی گذروندن یک دوره بسیارسخت.اما اگه به نتیجه برسه ارزوی من طلایی میشود.اروپا یعنی نقره ای یا حتی برنز کردن ارزو.اونجا هم سختیهای خودش را داره.یادگیری زبان دیگر.پیدا کردن کار.اما دیگه ازمشکلات درس خوندن و استرس گرفتن فاند و پذیرش دوباره از دانشگاهی دیگر خبری نخواهدبود.اصلا شاید هیچکدوم اتفاق نیافته و من بمونم و سرابی دیگه.درست مثل اولین پستهای همین وب.باز انتظار......
پارسال درس خوبی از زندگی یادگرفتم.اینکه غمها و استرسهام را طبقه بندی کنم و برحسب اهمیتشون این غم را تنظیم کنم.مثلا لازم نیست از یک ترافیک روزانه به اندازه نتیجه یک امتحان اذیت بشم.یادگرفتم که بعد از تمام شدن اضطراب یا استرس کوچیک زندگیم مثل همون ترافیک بخودم یاداوری کنم تموم شد .تموم شد و رفت و اجازه ندهم اثر و ناراحتی این اتفاق کوچیک به اندازه نوع بزرگش باقی بمونه.فکرمیکنم همین مدیریت غم و استرس باعث شده امسال روحیه بهتری نسبت به پارسال داشته باشم و عنان از کف ندهم.اما بهرحال من هم از گوشت و پوست ساخته شده ام و یکجایی ته ته دلم فریاد میزنه خوهش میکنم اینبار دیگه نه !رفتن خانواده برادرم بخودی خود سخت هست .دلم برای برادرزاده فندق و زن برادرشادم و برادرم خیلی تنگ میشه.باوراینکه دیگه تو زندگی فندق چهارساله اجتماعی و خوش اخلاق و شیرین جایی نداریم و تبدیل به یکسری خاطره مبهم یا عکس میشیم سخته.
سخت بود قبول کردن دوم شدن و شنیدن تجربیات و برنامه های برادری که ادعای بزرگ بودن دارد.اما اتفاق افتاد اونچه که نباید میشد ومن چاره ای جز صبروانتظار ندارم.صبروانتظار ده ساله.باورکردنش سخته ده سال تمام را به انتظار تغییر گذروندم بی اینکه تغییر اساسی در زندگی داشته باشم .انگار زندگی من بعد از گرفتن مدرک دچار جمود وانجادی طولانی شدم ولی از درون در اتش اشتیاق برای تغییر خاکسترشدم.نمیدونم فرمول زندگی من چیزی کم داردیا فقط قضیه به شانس و اقبال برمیگردد؟
چرت و پرت همیشگی