باید برم مشاوره
رفتم.عروسی.اومدم
روزانه
مرگ
به ما هم میگفتند مرگ نزدیک است،از فراغ عزیزانشون میگفتند.و ما هم مثل همه ادمها با کمی حس بد اون را برای پدربزرگ و مادربزرگ هامون و خاله مادر و یا خاله یا عمه بزرگه تصور میکردیم و سری تکون میدادیم و میگفتیم رسم روزگاره و چه بد و چه تلخ و دست اخر اخر با کمی غم، مرگ را برای پدر و مادرمون تو سن پیری فکر میکردیم.حتی گاهی مراسم ختم خودمون را با کلی اشک و گریه تو سکوت شب میدیدیم و کلی برای خودمون دل میسوزوندیم .همه اینها بود تا هفت سال پیش. تا روزی که برادرم رفت و فهمیدم میشه لحظه ای با برادر کوچیکت حرف بزنی و لحظه ای دیگر نباشد.نه الان نمیخوام راجع به برادر عزیزم حرف بزنم. نه الان نه.بلکه میخوام راجع به فرد دیگری بگم........بچه هاش هنوز مدرسه میرند.خوش اخلاق و خنده رو هست.بشاش و شوخ.شوهر دختر داییم رامیگم.سالی دوسه باری ایام عید ،باغ خاله یا تو مناسبت خاصی میدیدمش.تا دو سال پیش .گفتندتومور مغز داره و عملش کردند ونتیجه عمل خوب بوده. به خاطر مرتبط بودنم با حرفه پزشکی برای روزهای ایندش ترسیدم.چند ماه بعد باز عملش کردندو اینبار بوی مرگ را حس کردم.ایام عید امسال دیدمش .موهاش کوتاه بود و گهگاه لبخندی میزد.از ته دل براش ناراحت شدم. میدونستم دیر یا زود تومور بر میگرده اما حق خانوادش هست که از لحظات شادشون استفاده کنند.چند روزی هست که میگویند برگشته و دکترها جوابش کردند.خانوادش حتی زن جوانش میدانند اما خودش خبر نداره.یکی دو ماه دیگه تنها فرصتی هست که این مرد جوان داره.یکی دو ماه. چقدر کوتاه. چقدر سخت و چقدر ناجوانمردانه.هر ساعت و هر لحظه که میگذره اون یک قدم به زمان رفتنش نزدیک میشه.هر صبحی که ما بیدار میشیم او یک صبح دیگر از زمان کوتاهش را از دست میده و به روزی نزدیک میشه که قلبش میایسته وچشمهاش برای همیشه بسته میشه و دیگه نمیخنده .......و تمام میشه.نگاهش،تن صداش،خنده هاش شوخیهاش.یک پدر میرود و یک شوهر خوب.یک ادم شاد توی این دنیای ناجوانرد........مرگ همین نزدیکیست.مثل لاشخوری در پی مان میاید و دیر یا زود ناغافل یا اگاه گلوی ما یا عزیزانمون را میدرد
دو کارمند
احوال شما؟تعطیلات خوش گذشت.من که جایی نرفتم اما خونه و خواب و فیلم و حتی درس خوندن خوبی بود .دیشب هم دوتا از دوستان باحالمون خونمون بودند و بساط شب نشینی و خنده و شوخی.
حالا محل کار
یكی دوماهی هست دوتا پسر حدودا بیست ساله بعنوان كاراموز مشغول بكار هستند،هردوتا تو یك روزاومدند.یكی جین پوش وبا موی مرتب و اون یكی با شلوار پارچه ای ،جین پوش بنظر امروزی تر می اومد و پارچه ای با موهای سادش و دهان نیمه باز،قبلا ادمهایی با این تیپ را ادمهایی ناسازگار و كمی عصبی میدیدم.هردو شروع به كار كردند و به هردو كار مشابه داده شد ،تفاوتها بعداز یك هفته بصورت قابل توجهی پررنگ شد ،پارچه ای در حد ممتاز و تحسین برانگیزی همه مطالب را با دقت و علاقه یاد میگرفت و بسرعت پیشرفت میكرد اما جین پوش رشد عادی خودش را داشت ،بعد از دوماه پارچه ای مسلط به كار و هنوز مشغول به یادگیری،دایم توی دست و پای مدیر و پرسیدن سوال از من برای یادگیری مطالب جدید،اینها همه موارد نیست هردو بچه خوب و مثبتی هستند و روزه بگیر،اما باز هم متفاوتند،پارچه ای كلی دوست پسر داره و روابط سالم ،یك تلفن یك دقیقه ای و احوالپرسی از دوستهاش ،گهگاه شوخی مودبانه با مدیراما جین پوش حساس و كم حرف،حتی وقتی مدیر بی ادب ما شوخی شهرستانی باهاش میكنه احساس میكنم ته دلش میرنجه،بی اعتماد بنفس و ضعیف،از حالا مشخصه هردو چه اینده ای میتونند داشته باشند،پارچه ای موفق و جین پوش كارمند برای همیشه،حتی شاید بارها حقش را هم بخورند.یاد دختر دبیرستانی می افتم كه اعتماد به نفسی نه در حد صفر كه زیر صفر داشت ،مودب بود و حساس ،كوچكترین انتقاد اثر عمیقی همچون چاقو داشت.بلد نبود شوخی كنه ،جلب توجه كنه و دیگران را بسمت خودش جذب كنه،تنها چیزی را كه خوب بلد بود درس بود و بطرزناراحت كننده ای مودب بود.چی میشد اگه بجای مودب بودن بهش درس پررو بودن داده بودند،چی میشد بجای حساس و زودرنج بودن پوست كلفت بارش اورده بودند و چی میشد اگه بهش گفته بودندشرط اول برای موفقیت درس نیست بلكه اعتماد به نفس شرط هست.
women,food,god
صبحم را با دیدن برنامه opraشروع کردم.برنامش راجع به این کتاب بود.کتابی که در مورد رژیم و غذا بود اما نکته اصلیش این بود که ما ادمها باید یاد بگیریم به خودمون عشق بورزیم و عاشق خودمون باشیم .خودمون را هر طور که هستیم دوست داشته باشیم.در حال اماده شدن بودم و نصف بیشتر برنامه را در حال رفت و اومد دیدم اما بهرحال انرژی وصف نشدنی به من داد.انرژی که باعث شد تموم مسیر صدای موسیقی را بلند کنم و از بنگ بنگ اون لذت ببرم.البته با شیشه های کاملا بالا و اهمیتی هم به جنگولک بازیهای پسر جوونی که ماشینش را مویی ماشینم رد میکرد و یهو جلوم میپیچید ندهم و توی دلم لبخند بزنم.هر چند ظاهر سردی داشته باشم. انرژی که باعث شد وقتی وارد داروخانه میشم و این پسرک دهاتی مدیرکه با شلوار ورزشی و دمپایی ولی غرور مسخرش و حس مدیریت چندش اورش مثل همیشه خودش را به اون راه میزنه که اول من بهش سلام کنم باز هم لبخند بزنم و حس خوبم را حفظ کنم.یا حتی وقتی یاد دیروز بیافتم که داشتم از عصبانیت از دست روز گار خفه میشدم به ارومی به خودم بگم همه چیز درست میشه و یک روزی هم نوبت من میرسه.دیروز فروش اینجا رو اعصاب من بود.فروشش سه برابر شده.دا*روخانه ای که دوماه پیش روز قبل از اینکه معامله کنیم و من صاحب اینجا بشم نامه از شهرداری رسید که ملک مشکل اساسی داره و ما کنار کشیدیم.و حالا اینها خیلی راحت مشکل را با رشوه به مامور اجراییات حل کرده اند .میدونستم موقعیت خیلی خوبیه اما بازی همیشگی روزگار نامه ای را در لحظه حساسی رسوند که حتی اون لحظه فکر کردم برای یکبار هم شده روزگار روی خوشش را بهم نشون داده و دیروز باور کردم نه این بازی کثیفش بوده که من را از مسیر موفقیت مالی دور کرد.بیخیال......................................... قراره امروز فقط لبخند بزنم و به هیچی جز خودم فکر نکنم.حس خوب و لبخند به شما احتیاج دارم.
عزیزان که اینجا سر میزنید میخواهیم یک حضور غیاب کنیم.یکجورهایی دوست دارم خواننده هام را بشناسم پس کامنت یادتون نره حتی اگه دوست داشتید کمی از ارزوها و یا هر چیزی که دوست دارید بنویسید................
اعتیا*د به وب
موقعی فهمیدم معتادم که روزی صد بار موبایلم را دست میگرفتم و وبلاگ چک میکردم،همه چیز از تعطیلات عید شروع شد که من سر کار بودم و کلی وقت ازاد داشتم،یک سرچ کوتاه و پیدا کردن یکی دووبلاگ گه از خودشون و زندگیشون گفته بودند.یک ماه بعد خودم هم یک وبلاگ نویس شدم.هنوز جوجه وبلاگ نویس حساب میشم اما روزی خدا مرتبه چک کردن وبلاگ خودم و دیگران برای خوندن پست جدید و کامنت جدید ویا همینطوری محض رضای خدا غیر طبیعیه،همسرم بهم هشدار داده بود که وبلاگ خونی اعتیاد می اوره،توجه نکردم حالا بد جور تو دام افتادم.شبها که میرسم خونه و دلم میخواد سریالی فیلمی ببینم ،یک دفعه خودم را موبایل بدست و در حال چک کردن هزارمین بار میبینم.ای امان از دست ادم بی جنبه.
بهر حال باید این عادت را کنترل کنم بخصوص که حسابی درس دارم.نه اصلا جدا از درس عادت خانمان براندازی هست.بنظر شما حد متعادلش چقدره؟اصلا نظر شما چیه؟
درس میخونم و درس میخونم(با صدای صمد،هر چند که من اصلا اهل فیلم فارسی نیستم)و نه اونقدر که باید بخونم.هنوز رو دور نیافتادم.قرار بود برای 16 شهریور ثبت نام ایلت*س کنم،بابت اینکه تا اونموقع اماده میشم یا نه شک دارم بهرحال یا شهریور یا مهر باید زودتر و به بهترین نحو اماده بشم.ماشالله هزینش هم که کم نیست 700000 تومن ناقابل.ما هم که اراده فرمودیم این نهضت را تا زمان گرفتن نمره لازم ادامه بدهیم.خدا برحمه.تازه جی ار ای هم هست که به احتمال زیاد اون را هم مینویسم 210 دلار ناقابل تر.ای بابا این که چیزی نیست وقتی بدونید هر سال به نوعی این عملیات پول ریزون را انجام داده اید.مثلا پارسال پول وکیل و کلاسهای فرانسه و امتحانهاش. همین طور سالهای پیش و الی اخر....یعنی هر سال پول یک سفر به ممالک کفر را میخرجونیم برای عطینا
انگار هر چی به زمان امتحانها نزدیک میشه حال ما هم خوشتر میشه.
چهارمین سالگرد
درسته چهارمین سالگرد ازدواجمون بود،سه شنبه دوروز پیش،من و راستین هم برنامه سفر ریختیم،البته برنامه که نه چون اکثرا تا تو ماشین ننشینیم نمیدونیم کجا میریم.اینم حسن سفر دوتایی هست.مثل اکثر مواقع شمال،و چه هوایی بود .از وسط جهنم تهران خودمون را توی هوای خنک شمال پیدا کردیم.توی جاده بارون شدیدی بود و ما گرما زده ها را بوجد اورده بود .بعد هم هوا ابری بود و هیچ اثری از خورشید و هوای شرجی نبود روز اول تو جنگل گشتیم ،سبزی خاص جنگل و شادابی و تازگی این همه درخت . رنگ سبزی هم بوجود ما زدو با بوی غریبش روحمان را تازه کرد .صبح روز بعد هم ساعتها تماشگر دریا و امواج خروشانش بودیم .موجهای کف الود و غرش دریا و همه وجود چشم شدن و شستن تمام خستگیها در دریای مردمکهای چشم.......... خوش گذشت ، دوروز محشر داشتیم.اسوده و شاد.
باور میکنید ما تازه امسال البوم عروسیمون را گرفتیم و هنوز هم فیلم عروسیمون را نگرفتیم.خیلی دلم میخواد از خود روز عروسی هم بنویسم اما باشه یک زمانی که خبری از درس و مدرسه نیست.
چرا؟
روزانه
توجیه
من اینجام و همه روزام تکرار.میدونید هر وبلاگی مشخصات خودش را داره.بعضی دوستان متنهای زیبای ادبی مینویسند.بعضی رو زانه هاشون را به زیباترین شکل ممکن بتحریر در میاورند.اونقدر زیبا که تا مدتها توی مغزت رسوب میکنه و بعضا همونجا فسیل میشه.بعضی هم دوست دارند تا جزئی ترین لحظات زندگیشون را با ما شریک بشند که خوندن اونهاتو اوقات بیکاری باعث مسرت و انبساط خاطر میشه.بعضی متنهای سنگین اجتماعی را قلم میزنندو بعضی اشعار زیبا.یک عده همچون ناقوسی اشتباهات و خطاهای انسانی و زشتیهای جامعه را با یک کلمه یا جمله در روح ما مینوازندوعده معدودی هم از تخصصشون برای نوشتن سود میبرند، عده کثیری هم پرچم سفید افکار و اشتباهاتشون را به اهتزاز در اورده اندگاهی هم که زیر بار مشکلات و نامردیها و خشم زمانه کمر خم میکنند اینجا را مامنی برای بیان دردهاشون و سبک کردن روح خستشون می یابند.من جز این دسته هستم.
نوشتن از اتفاقات روزانه اونهم بصورت جذاب ..........اوم ...هنر میخواد که من ندارم.میمونه داد سخن گفتن از تندبادهای سخت زندگی و البته درخشیدن شانس که اولی بسیار و دومی نادرتو زندگی من.
خوب حالا من اینجام و میخوام پست جدید بگذارم و از اونجایی که دست و دلم اکثرا بسمت ترسیم افکارم گرایش دارد و این چندروزهم تغییری تو مسیری زندگی خودنمایی نکرده من موندم و یک پست که سر و ته نداره.