شنبه هست و روز تعطیل. از هفته پیش تصمیم گرفتم حالا که اونقدر برنامم سنگینه که عملا تو طول هفته از صبح تا شب دارم میدوم اخر هفته ها فقط استراحت کنم و خودم را با فکر کارهای عقب افتاده ام اذیت نکنم .این حداقل لطفی هست که میتونم به خودم بکنم چون اونقدر از لحاظ جسمی و ذهنی خسته میشم که اگه اخرهفته ها استراحت نکنم جدی کم میارم. تو طول هفته هم از صبح که پام را میذارم تو ازمایشگاه فقط کارهای عملی پروژه را دارم انجام میدم. نه وقت میکنم مقاله ای بخونم و نه حتی درسهای ترمم را بخونم و اراونطرف سر وکله امتحانهای میان ترم داره پیدا میشه. دیگه باید این چندوقته موضوع برای پایان نامه ام پیدا کنم و کارهای عملی اون را هم شروع کنم که اصلا نشده حتی هفته ای یکساعت براش وقت بذارم. موبور که موضوع اش را پیدا کرده و حتی مواد پروژه اش را هم سفارش داده و بزودی کار عملی اش را شروع میکنه اما من حتی موضوع هم ندارم. از کمبود وقتم این را هم اضافه کنم که چند وقته فرصت نمیکنم حتی با خانواده ام حرف بزنم. یک زنگ میزنم که فقط ببینند هستم و میگم کار دارم و اخرهفته زنگ میزنم.کلا تا چشم بهم میزنم میبینم دوشنبه است و بعد هم جمعه و هفته ها بسرعت برق و باد داره عین هم میگذره. اما خوشبختانه این وسط حال و هوای عید داره بدادم میرسه. چندوقت پیش که رفته بودم خرید خوارو بار دیدم فروشگاه گل بیدمشک اورده و دوسه روز پیش هم سنبل. من هم خداخواسته هردوش را خریدم. به همسر هم سفارش بنفشه برای توی گلدون پشت پنجره دادم. ماهی هم که رو شاخشه منبعش هم نزدیک و در دسترس ،تو همین محله چینیها یک اکواریوم فروشی هست. اوخ خوب شد یادم افتاد امروز عدس بذارم و سبزه سبز کنم. خلاصه هرکی منرا نشناسه فکر میکنه الان با یک خانم کدبانو طرفه. اتفاقا چندوقت پیش یکی از بچه ها میگفت اسمان تو چرا همش داری ساندویچ میخوری. گفتم ای بابا کجا وقت اشپزی دارم. هرچند انصافا نه اشپزی بلدم نه بقیه هنرهای کدبانو گری و خدا خیر به راستین بده که اخر هفته ها بداد شکممون میرسه و یک غذای خونگی دستمون میده. بعد بحث این شد که برعکس این دوست همش تو اشپزخونه هست و داره غذا میپزه و تاحدی هنرمنده. البته من اتاق این دوست را دیدم و میدونم خیلی نامرتبه. اقا خانم اصلا میخوام نتیجه گیری کنم که ادم یک کنسرو را تو خونه تمیز و با خنده و شوخی بخوره بهتر از پلو خورشت تو خونه ای نیست که نشه توش راه رفت؟ ایا با من موافقید؟ مطمئنم حداقل یک درصدی از شماها با من موافقید:)))
اخ اخ هوا داره گرم میشه و سر و کله این ماشین بستنی فروشها داره پیدا میشه. جلو خونه ما هم یک زمین بازی بچه هست و جدا از سر و صدای بچه ها این ماشینها هم پارک میکنند و اهنگ مخصوص خودشون را میذارن. برای اینکه تصور کنید یک ماشین شهرداری را درنظر بگیرید که از صبح تا اخر شب جلو خونتون پارک کنه و صدای اهنگش را قطع نکنه.
وووووو امشب داریم میریم کنسرت گوگوش. این زسما اولین کنسرت خواننده ایرانی هست که داریم میریم. هفته دیگه هم کنسرت اقای اندی. البته کنسرت اندی با شام هست و مفصل که تخفیف دانشجویی خوبی داشت. کلا فکر میکنم این کنسرت ایرانی رفتن بمناسبت عید را به یک سنت تبدیل کنیم که مواقع عید تو جمع ایرانیها باشیم و خیلی احساس دوری و غربت نکنیم. هرچند اخرش ادم مامان و باباش را برای عیدمیخواد :((
خوب این پست را ببندم اما قبل عید حتما برمیگردم و یک پست عیدانه میذارم.
فعلا دوستان
نوشته شده در : شنبه 12 اسفند 1396 توسط : اسمان پندار. .
چندوقتی هست میخوام از برنامه سنگینم بنویسم از اینكه انقدر كار و برنامه دارم كه بجای ٢٤ ساعت احتیاج به ٢٨ ساعت در روز دارم اتفاقا موقعی كه قصد نوشتن این جور پست را داشتم خیلی هم حس خوب داشتم و درست بود كارم سنگین بود اما از اینكه روبجلو بودم احساس خوشحالی میكردم.
اما امروز درست احساسم برعكس روزی هست كه نیت این پست را كرده بودم، دوسه روزه سطح انرژیم پایینه. میشه گفت یكم هم تحت عوامل خارجیه، خیلی هم علتش عامیانه و پیش پا افتاده هست. دوسه تا دوست خیلی پولدار دارم كه جدیدا عكسهایی از زندگیشون دیدم، میدونم میدونم كه نباید هیچوقت ظاهر زندگی یك نفر را با باطن زندگی خودت مقایسه كنی. اما وقتی خسته ای چه بخواهی چه نخواهی مقایسه میكنی، اصلا شاید این حرفها را برای ادمهایی مثل ما زدن، درست مثل اصطلاح پول چرك كف دسته. میدونید چیه؟ امروز احساس خستگی میكنم از این راه طولانی برای رسیدن به رفاه و ارامش، تازه سر چهل سالگی داریم برای رسیدن به اینده خوب برنامه میریزیم و قدمهامون را میشماریم، بیخیال بابا، ادمهای پولدار با فرست كلاس اروپا را برای تعطیلات بهاره اشون انتخاب میكنند اونوقت ما نشستیم میشماریم چندسال دیگه میتونیم سركار بریم و زندگی خوب داشته باشیم، اصلا هم تقصیر خود ما نوعی یا اونهای نوعی نیست، تقصیر چیزی است به اسم رسم زندگی. مترو داره میرسه به ایستگاه بعله من حتی برای یك پست نوشتن هم تنها وقتی كه دارم وقتی هست كه تو راهم، باشه توراه برگشت این پست را كامل میكنم اصلا شاید تا اونموقع حالم هم بهترشده باشه.
خوب ظاهرا حدسم درست بود و احساسات بنده هم موقتی دراومد و باز برگشتم به حس الکی خوش و زندگی چه عالی. البته ناگفته نمونه که یک تقلب کوچیک هم کردم و رفتم سراغ قرص فلوکسیتینی که سال اول برای روز مبادا اورده بودم. خوب یکی سیگار حالش رابهتر میکنه یکی الکل یکی هم مثل من کاکائو و قرصی که اونقدر نامنظم میخورم که احتمالا فقط اثر پلاسبو داره( دارونما). به عبارتی تلقین. اما خلاصه اگه قراره همینها باعث بشه یکی از زندگیش بیشتر راضی باشه و بتونه با لبخند از کار و فعالیت مورچه ایش لذت ببره. چرا که نه؟
فعلا
نوشته شده در : شنبه 5 اسفند 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلام. دیروز برای اولین بار اینجا دکتر رفتم. بحث بیمه اینجا و دوا و درمونش کامل متفاوت با ایرانه و پیچیده هست .من هم تاحالا یک چیزهایی را سطحی فهمیدم. اینطور بگم ما از طریق دانشگاه میتونیم بیمه بشیم اما مبلغ سالیانه اش خیلی بالاست. 2500 دلار که تقریبا بیمه کاملی هست. برای همین سال اول که من رسیدم اینجا دنبال راه دیگه ای برای بیمه شدن گشتم. شانسی اداره بهداشت نزدیک دانشگاه ما هست و من تا اسم health را رو ساختمون دیدم پریدم توش. بعدا فهمیدم که کلا طرز کار اداره و سازمانهای اینجا با اون چیزی که تو ایران میبینیم خیلی متفاوته. چون اولا بیمه ها اکثرا نهادهای خصوصی هستن و درثانی ارتباطات اینجا از طریق انلاین و تلفن هست و اینطور نیست که وارد ساختمان بشی هزارتا ارباب رجوع ببینی. خلاصه اینطور بهتون بگم شانسی یک سازمان بیمه New York State of Health اونجا بود و من و همسر بیمه medicaid شدیم. این نوع بیمه به گروهی تعلق میگیره که اینجا درامدی ندارن یا سطح درامدشون خیلی پایینه. ولی. ولی فقط و فقط برای موارد اورژانسی میتونستیم ازش استفاده کنیم. یعنی اگه فکر میکردی یک مورد اورژانسی پیش اومده و بعد مشخص میشد مورد اورژانسی نبوده تموم هزینه ها را باید از جیب میدادی.که هزینه های ازاد هم خیلی خیلی سنگین و بالاست. بعد پارسال فهمیدیم میتونیم یک بیمه ثانویه هم روی اون ایجاد کنیم. مثل بیمه های تکمیلی توی ایران. خلاصه با پرس و جو شرکت بیمه ای را انتخاب کردیم که بیشترین خدمات مجانی را برای این نوع سطح پوشش بدن. اسم شرکت health first و نوع بیمه special plan 4. با این بیمه ثانویه مثلا پرکردن سطحی دندان مجانی هست اما فرضا عصب کشی را پوشش نمیده و پارسال همسر برای یک عصب کشی ساده بدون روکش و هیچی 800 دلار شارژ شد. خوب میدونم توضیحاتی که نوشتم بیشتر بر پایه تجربه بود و اصلا کامل مطلب را توضیح نمیده . جالبه با یک اشنا که متولد اینجا هست و وکالت میخونه صحبت میکردم اصلا باور نمیکرد که در این حد هم این نوع بیمه پوشش بده. بگذریم. و اما بریم سراغ علت دکتر رفتن. چند وقت پیش که ازمایش خوک داشتیم اونقدر از این شونه بدبخت برای اماده کردن نمونه ها کار کشیدم که فکر کنم یک اسیبی به تاندونی چیزی زدم. چون یک ماهه که شانه ام بشدت درد میکنه. دیگه خلاصه به این فکر افتادم بهتره برم دکتر که اگه شونه ام را اسیب زدم بفهمم و براش کاری بکنم. تحقیق کردیم دیدیم یک کلینیک خوب خیلی نزدیک به خونه امون هست و رفنم و پرونده باز کردم و یک پزشک را بعنوان پزشک خانواده برام انتخاب کردن. کمی بعد دستیار پزشک اومد و یک شرح حال کلی مثل قد و وزن ازم گرفت. بعد هم یک ساعتی نشستم تا نوبتم بشه و خود پزشک اومد و منرا به دفترش برد. یک جورهایی کلینیک را هم مثل کیلینیکهای تمیز و خلوت خودمون درنظر بگیرید. اون هم مفصل از سابقه ام پرسید وهمه را توی پرونده ام توی کامپیوتر ثبت کرد من هم خداخواسته هرچی بذهنم میرسید براش توضیح دادم و اون هم تایپ کرد. . بعد شانه ام را معاینه کرد و قرص ضد درد و شل کننده عضلات برام نوشت و فیزیو تراپی . اما چون ناراحتی تیرویید دارم و حدود دوسالی هست تست خون هم ندادم اسکن تیرویید و ازمایش خون را هم اضافه کرد. بعد دستیار دکتر اومد و منرا پیش کسی برد که زنگ زد به تموم این مراکز و برام وقت گرفت و با من هماهنگ کرد. داشتم از در میزدم بیرون که از داروخانه زنگ زدن گفتن این برند داروخانه right aid این نوع بیمه را پوشش نمیده. گفتم میام نسخه را میبرم و بعد هم ( نمیدونم چیکار کنم) احتمالا دستی ببرم یک برند داروخانه دیگه cvs که اگه اونها پوشش میدادن با کیلینیک تماس بگیرن و تحت پوشش اونجا دربیام. خلاصه این بود گزارش دیروز.
راستی دوستان کم کامنت میدید یا اصلا نمیدید. وقتی میبینم وبلاگی که بیشتر در مورد ناز و کرشمه های یک دختر با دوست پسرهاش و من چی گفتم اون چی گفته ده برابر این وبلاگ کامنت و نظر میگیره. میگم اسمان بیخیال اینجا شو که غیر از سه چهار دوست همراه همیشگی کسی حال و حوصله خوندن این جور مطالب را نداره! بهر حال امروزم یک پست همینطوری نوشتم تا فکر کنم ببینم با اینجا چیکار کنم.
نوشته شده در : جمعه 20 بهمن 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلام سلام احوال همگی؟
خوب امروز بزنیم تو کوچه پس کوچه های حرفهای عامیانه. از این جهت عامیانه چون شاید این مساله برای هرکسی درجه ای از اهمیت را داشته باشه اما بطور کل گفته میشه باید بهش اهمیت کمی بدیم. حدس میزنید چی باشه؟
بعله بحث چاقی لاغری.. جونم براتون بگه من پارسال تابستون قبل اومدن کلاس شنا و دوچرخه رفتم. بعد تا چند ماه هم که برگشتم اینجا پیگیر ورزش بودم و هفته ای دوسه بار باشگاه را میرفتم اما الان یکسالی هست که اصلا مرتب باشگاه دانشگاه نرفته ام. خوب همیشه هم یک 5-6 کیلو اضافه وزن داشتم حالا دوماهی هست که یکجورهایی رژیم غذاییم عوض شده و از همسر گرفته تا اون دوسه دوست ایرانی همه یکجورهایی دارن بهم اخطار میدن دارم وزن اضافه میکنم. خلاصه دیروز رفتم باشگاه و حسابی ورزش کردم و البته خودم را هم وزن کردم دیدم بعله الان 9 کیلویی اضافه وزن دارم و دیگه نمیشه چاقی را زیر لباس قایم کرد. راستش کاری به دیگران هم ندارم از دوجهت خودم هم دوست ندارم چاق بشم. اول اینکه رو اعتماد بنفسم اثر میگذاره. کلی پول خرج پوست و مو میکنیم( منظور کرم هایی که فقط تو قفسه انبار میکنم. و رنگ کردن مو و کراتینه و صافی ژاپنی هست ) بعد هیکل موج مکزیکی....( کلا من و همسر عقیده داریم پوست خوب و هیکل خوب دو مولفه مهم زیبایی هست) هاهاها هردومون هم تو مورد دوم اوضاعمون خرابه. دوم اینکه سلامتی بدنم هم برام مهمه. قشنگ خودم میبینم چاق تر که میشم و ورزش را که کنار میذارم بعد اینکه از پله های مترو میام بالا پاهام درد میگیره و خسته میشم. حتی تازگیها مسیر پیاده ای که باید از مترو تا خونه بیام خیلی برام خسته کننده شده. خلاصه باید بجنبم و قبل اینکه چاقیم به اون درجه برسه که کلا لاغر شدن برام نشدنی و دور برسه ورزش را هر جور شده عین یک اجبار تو برنامم بذارم.
میدونید بعضیها واقعا معتاد ورزشن و از انجامش لذت میبرن. یک عده هم مثل من ورزش را دوست ندارن یا حتی متنفرن و واقعا باشگاه رفتن جز اعمال شاقه براشون حساب میشه. اما خوب باید عین مسواک زدن یکجورهایی اجباریش کرد. که اش کشک خالته اسمان خانم.
دیگه براتون گفتم یکی از دلایل چاق شدنم تغییر رژیم غذاییم هست. خوب من خیلی غذا نمیخورم اما تا دلتون بخواد عاشق شکلاتم. کلا هرچیزی که کمی شکلات بهش خورده باشه را ببینم دیونه میشم .اینطوری بگم که چندتا ظرف نوتلا رابا کمال میل میتونم یکروزه تموم کنم. برای همین اصلا نمیخرم یا کلا سمت قفسه اش نمیرم که وسوسه بشم. برام ثابت شده که معتاد شکلاتم و اگه دوسه روز نخورم عصبی و افسرده مبشم. خلاصه با اجازه همیشه یک تخته شکلات تلخ تو خونه روی میز هست که هر دوسه روز یکبار باید تجدید بشه. خلاصه دوسه ماهی هست ما این تخته را اول با یکنوع ماست چکیده با روکش شکلاتی عوض کردیم( بعد که دیگه اون سوپر این نوع ماست را نیاورد)تبدیل شد به روزی یک کیت کت از این ماشینهای ( اسمش به فارسی چی میشه) همینها که پول میندازیم توش چیز میز میندازه پایین. ( مطمئنم تاحالا اومده تا ایران) بعلاوه. این بعلاوه اش خیلی مهمه با یک الی دوبرش کیک ترس لچه. این بخش اخرش خیلی مهمه. میدونید شیرینیها و کیکها و دوناتهای اینجا برخلاف ظاهرشون اصلا بذائقه ما ایرانیها نمیخوره بس که شیرینه.منم اگه اگه کیک و شیرینی کاکایویی نباشه اصلا دوست ندارم تا اینکه امسال ما با این کیک اشنا شدیم. کیکی هست که تو سه تا شیر خوابونده میشه و کاملا خیس و تر هست. شیرینیش هم خیلی مناسب. خلاصه براتون بگم از کیکهای ایران هم خوشمزه تره . حالا صاف یک مغازه که متخصص این نوع کیکه سر راه من به خونه هست. یعنی دقیقا صاف روبروی چشمه. بعد شب که خسته و له دارم برمیگردم خونه هیچی مثل فکر خرید یک برش از این کیک و رسیدن خونه و خوردنش لذت بخش نیست. خلاصه نوش جان کردن هفته ای دوسه بار از این کیک شده بلای جون من.جالبه شکلاتی هم نیست. اما خوب دیگه خوشمزه هست. اصلا هم نخواهید که راهم را عوض و دور کنم که همینطوری ده دقیقه پیاده روی دارم و ادم خسته فقط میخواد سریعتر برسه خونه. دیگه دوسه روز پبش رفتم بقصد لاغر شدن کلی هله هوله شکلاتی خوشمزه خریدم تو کمد دانشگاه و رو میز خونه ول کردم بلکه ازبلای این کیک رها بشم
این بود شرح ماوقع چگونه چاق شدن من. جدا از اینکه من نمیدونم چرا اینجا انقدر تنوع هله هوله خوشمزه اشون بالاست. یعنی چیپس اشون صد برابر خوشمزه تر از چیپس تو ایران(شرمنده دوستان. اما بعد اینکه من چیپس اینجا را خوردم فهمیدم چیپسهای ساخت ایران طعم و بوی روغن سوخته میده). بیسکوییتهای متنوع شکلاتی اشون را نگو. انقدر هم خرت و پرت خوشمزه دارن که اصلا بعید میدونم یک بیستمش تو ایران پیدا بشه. اقا خانم بیخیال چقدر حرف غذا زدم. خودم حالم بد شد. فعلا بای
نوشته شده در : جمعه 13 بهمن 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلام سلام. کم پیدام میدونم. اما الان براتون میگم چرا.
گفته بودم که تصمیم دارم این ترم فعالتر بشم. البته همون ترم پیش هم کم کار نبودم اما دیگه سوپر پرکار بشم. خب تصمیمم را عملی کردم. یکجورهایی هر صبح از ساعت 9-10 صبح که میرسم ازمایشگاه تا ساعت 7-8 شب یکسره میدوم. یعنی طوری هست که بعضی روزها نمیرسم درست و حسابی ناهار بخورم . راستی کلاسهام هم از دیروز رسما شروع شد.
میدونید روزی که اومدم این دانشگاه از مسئول اینترنشنالمون پرسیدم غیر از من ایرانی دیگه ای هم هست و گفت نه. بعد سال بعدش دانشکده امون یک ایرانی کانادایی گرفت ( اسمش را بگذارم چی؟ ) سال بعدش یعنی پارسال هم دوتا ایرانی دیگه گرفت. یکیشون همون دوست نامرد. یکی دیگه هم یک خل و چل.( خل و چل میگم چون بعدا با ایرانی کانادایی که هم خونه شد سر لباس شستن زنگ زده بود پلیس خبر کرده بود) امسال هم دانشکده امون یک پسر ایرانی برای فوق لیسانس گرفته که البته تاجر مابه و دنبال اینه زودتر از دانشکده بزنه بیرون بره دنبال کاسبی. البته همه ما مدرک داروسازی از ایران داریم و اقا پسر همزمان یک داروخانه بزرگ شبانه روزی را هم داره اداره میکنه . بگذریم. خلاصه ظاهرا قدم من برای دانشکده داروسازی و حتی ازمابشگاهمون سبک بود . چون تابستون دوست نامرد به ازمایشگاهمون اضافه شد و این ماه هم دوست ایرانی کانادایی. چه شوووود سه ایرانی توی یک ازمایشگاه.
دیگه براتون بگم تصمیمم برای سوپرپرکار شدن بنظرم درست و واجب هست. چون مثلا تابستون یک پسر امریکایی خوشگل هم به ازمایشگاهمون اضافه شدو اتفاقا پسر باهوشی هست و داره کارها را سریع یاد میگیره. و خیلی زود داره بمن میرسه. اینطور بگم همیشه میگفتن امریکا باید سخت کار کنی و رقابت سنگینه من میگفتم جه فرقی میکنه کار کاره و خوب ادم کار میکنه. اما الان میبینم اگه تو کار هرروزت بهتر از دیروزت نشی میذارنت کنار. یعنی سیستم مثل یک نردبون طراحی شده. نمیشه تو سالها پله اول بمونی و هرچند سال فقط یک پله خودت را بکشی بالا. چون مرتب ادم داره به این نردبون اضافه میشه و اونها هم از پله ها دارن میان بالا. حالا اگه درجا بزنی وقتی نفر پایینی بتوبرسه. چون جا فقط روی هر پله برای یک نفر جا هست سیستم اونی را انتخاب میکنه که حرکت و پیشرفت داره. نه اونکه کنده یا درجا میزنه. اینطوری هست که من دارم سعی میکنم کارهای بیشتری را بدست بگیرم چون کارهای را که قبلا من میکردم الان پسر امریکایی خوشگل داره یاد میگیره و میاد جلو و من نمیخوام از نردبون پرتم کنن بیرون. خلاصه وقتی میگن کار تو امریکا سنگینه. یعنی مجبوری همیشه بهتر و بهتر شی. جایی برای ایستادن و کارهای تکراری نیست.
خلاصه با این وضعیت جدیدا حتی کمتر میتونم با خانواده ام حرف بزنم و مجبورم کوتاه و مختصر حرف بزنم و سریع برگردم سر کار. شبها دیر میرسم خونه و اونقدر خسته ام که زود میخوام بخوابم و کمتر میشه من و راستین کنار هم بشینیم و گپ بزنیم. الان هم یک ربعی هست راستین رسیده و بهتره زودتر این پست را تموم کنم و قبل اینکه از خستگی بیهوش بشم کمی هم با راستین صحبت کنم
شب بخیر دوستان
نوشته شده در : پنجشنبه 5 بهمن 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلام من اومدم.
سال 2018 هم شروع شد. امسال دومین سال نو سرد تو صد سال اخیر تو نیویورک بوده. یک طوفان برفی شدید هم پنجشنبه داشتیم که مطابق معمول من عاشق برف حسابی ذوقش را کردم هرچند تنها فقط تو مسیر خونه تا مترو ازش لذت بردم. اخه مجبور بودم برم ازمایشگاه بالاسر جناب خوک.بگذریم که حتی بعضی خطهای مترو ها هم از شدت برف و طوفان از کار افتاد و با اوبر( اسنپ امریکایی) خودم را به ازمایشگاه رسوندم. بعله هرچند تعطیلات بین ترمی ما سه هفته ای هست اما من فقط ده روز تعطیلی داشتم و بعد ازمایش نفس گیر روی خوک شروع شد. البته این بار یک تیم بودیم. شامل دکتر دامپزشک و دو دستیارش برای بیهوش نگه داشتن اقا خوکه برای سه شبانه روز . من و موبور که تو شیفتهای 12-14 ساعته میموندیم و بچه هایی که تو شیفتهای 4-6 ساعته دستیار من و موبور بودن. راستش این بچه ها هم ph-d میخونند و حتی بعضیهاشون سال چهارمی هستند برای همین حتی بعضا اشکارا حسادتشون را نسبت به من و موبور بخصوص من واضح نشون میدادن. نمیدونم بهرحال من سعی میکنم تموم نکاتی که همه را خودم با تجربه یاد گرفتم با مهربونی و صبر بهشون یاد بدم و حس میکنم دوستم هم دارن. شاید هم من ابینطور حس میکنم. نمیدونم.شاید هم واقعا دارن. چون یکبار یکی از همین بچه ها میگفت هیچکس هیچوقت نمیتونه از تو دلخور بشه و همه دوستت دارن. اون دوست ایرانی هم که چندماه بود ترک ازمایشگاه کرده بود شیفت داشت. هردو وانمود میکردیم اتفاقی نیافتاده و عادی برخورد میکردیم اما مطمئنا هیچوقت به اون درجه دوستی برنمیگردیم. بخصوص حالا که من شناختمش و میدونم کل فاصله گرفتنش از ازمایشگاه بخاطر نه ای بود که استادم بهش گفت و حسادت شدیدش بمن. کاش فقط این بود دروغهایی که به اون دوست دیگه هم گفته بود. همه با هم باعث میشه که دیگه نتونم بهش اعتماد کنم و ای کاش اینکار را نکرده بود چون من واقعا رو دوستیش حساب میکردم.
بگذریم. امروز با وجود اصرار چندتا دوستمون برای اینکه خونه اشون بریم. خونه موندم. کمی احساس خستگی میکنم. بخصوص خستگی روحی. نمیدونم چرا. البته حدس میزنم چون سابقه کمبود شدید ویتامین د دارم. بخاطر اون باشه که بخاطر زمستون احتمالا سطحش خیلی پایین اومده. شاید هم واقعا یک دوره افسردگی خفیف باشه. بهرحال خیلی حوصله جمع و مهمونی را ندارم. شب عید سال نو و روز بعدش هم با وجود اینکه یک کلاب خفن رفته بودیم اما از ته دل شاد نبودم و لذت نمیبردم. با اینحال خودم را میشناسم و به اندازه کافی هم از دارو و درمان سر درمیارم و مطمئنم بعد یک مدت دوباره خودم میشم.
امسال نه بخاطر اینکه سال نو اومده بلکه تصمیم گرفتم با اومدن ترم جدید یک سری تغییر اساسی تو خودم بدم. این تغییرات مربوط به تحقیق هست و اینکه کم کم از حالت صرفا فقط عملی ازمایش کردن بصورت یک محقق تموم کمال دربیام. راستش الگوم موبور هست و تصمیم دارم کم کم با راه و روش اون پیش برم . بذار این طور بگم. نمیخوام مثل بیشتر بچه های ph-d فقط یک مدرک بگیرم. میخوام یک محقق واقعی بشم و کم کم خودم را بالا بکشم. میدونم مسیر سختی پیش رو دارم و با اینحساب خیلی بیشتر از ترم پیش گرفتار ازمایشگاه و تحقیق میشم. اما اگه خوش شانس باشیم و روشی که داریم ازمایش میکنیم بعنوان یک روش استاندارد برای ارزیابی داروهای درمال توسط fda ثبت بشه. نون تحقیقیم تو روغنه. اگه هم با وجود اینهمه زحمت نتیجه نده و روش خوبی نباشه که اونوقت راستش باید اعتراف کنم عمرم و وقتم را بدجور پای اینکار سوزوندم. خلاصه برام ارزوهای خوب کنید.
دیگه یکی از تصمیمهایی که گرفتم خوندن و دیدن اخبار امریکا هست. میدونید تا ایران بودم و حتی الان یک لحظه از اخبار و تحلیلهای ایران جدا نمیشم اما چون همه را به فارسی میخونم و گوش میدم وقتی تو جمع امریکاییها قرار میگیرم در مورد مسایل روز و اخبار امریکا کلمه های انگلیسی را نمیدونم. دایره لغاتم در حد درس و ازمایشگاه و کارهای مربوط به اونه و بمحض اینکه کمی فراتر از اون میشه به یک گنگ واقعی تبدیل میشم که هیچ حرف و نظری برای ابراز نداره. خوب اگه بخوام همچنان به اخبار ایران بچسبم هیچوقت نمیتونم خودم را تغییر بدم و باید از همین الان این رویه را تغییر بدم. مسلما در ابتدا خوندن و دیدن اخبار اینجا برای من خیلی سخت هست و حالت تکلیف شب داره اما مطمئنم در عرض یکسال حسابی تغییر میکنم و سال دیگه همین موقع خودم از تغییرات خودم کیف میکنم.
اینم از این. شب بخیر.
نوشته شده در : یکشنبه 17 دی 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلام حتما میتونید حدس بزنید چرا کم پیدا شده ام. فصل امتحانها هست. وسط این امتحانها تکلیف و مقاله فرستادنم یک بخشی از نمره هست که باید انجام بشه. راستش از اونجایی که تو ایران دوران دانشجویی را یکجورهایی شب امتحانی می گذروندم و اونقدر درگیر زندگی و داستانهای دوره بیست سالگی بودم که خاطره ای جز غیر از تو سر خود و کتاب زدن نداشتم همین باعث شده بود که سالها بعد هرموقع بخاطر برنامه باز اموزی پام به دانشگاه باز میشد با حسرت دانشجوها را نگاه میکردم و ارزوی دوباره دانشجو شدن داشتم تا اینکه اینجا اومدم و جونم براتون بگه تا همین ترم یکجورهای بچه مثبتی بودم با وجود شکنجه شدنم تو فصل امتحانها باز هم بچه فیلسوف وار از درس خوندن و دانش بالا بردن لذت میبردن اما انگار این تابستون تز و دفاع و همزمان پروژه و بلافاصله شروع درس انرژیم را گرفت. شاید هم اینها بهونه هست و کلا از درس زده شدم. خلاصه خانم اقا جان من که کم اوردم و نمیدونید چقدر این ترم منتظر شروع پایان ترم و یکماه تعطیلات بین امتحانها هستم. هرچند همین الان هم که دارم مینویسم. باید همین امشب یک مقاله را ایمیل کنم به استادم که 20% نمره هست. فردا هم یک تکلیف که داده هاش را فقط دراوردم و شکل ریپورت نوشتنش مونده بعلاااااوه امتحان سختی که پنجشنبه دارم و یکعااااالمه جزوه ای که باید براش بخونم و جدا از این این امتحان اونقدر سخته که همه بچه ها گلابی وار داریم کوییزهاش را پاس میکنیم و با وجود ههمه تو سر زدنها همچنان نمره هامون لب مرز بالا پایین میپره. مغزم هم که خسته هست و همین الان باید این پست را جمع کنه شروع به درس خوندن تا خود نصفه شب کنه. دیگه براتون بگم از طرفی همه این تعطیلاتی که من بی صبرانه منتظرشم یعنی هفته ای سه روز ازمایش خوکی و چون فقط من و موبور نفرات اصلی هستیم. شیفتهای اصلی بین ما تقسیم میشه و بقیه کمک دست ما هستند . این یعنی دوشب در هفته 24 ساعت شیفت شب.تازه بغیر از ساعتهای اماده سازی برای ازمایش. اخه پروبهایی که زیر پوست میذاریم را خودمون میسازیم. اما ببینید که این درس خوندن با من چه کرده که با این وجود بیصبرانه منتظر همین تعطیلات خوکی هستم. خوب دیگه خدمتتون عارضم خیلی دلم میخواست از کریسمس و حال و هوای کریسمسی بنویسم اما چون خودم هم جایی نرفتم و حسش نکردم چیزی براتون ندارم بگم. یعنی دارم اما باشه برای بعد. یک برف گوگوری هم شنبه اومد ویک کوچولو هوای اینجا سردتر شده بازم این بحثها برای بعد. اصلا خودم هم برم پنجشنبه جمعه با انرژی برگردم و بچتم.
نوشته شده در : سه شنبه 21 آذر 1396 توسط : اسمان پندار. .
به به به سلامعلیکم. پارسال دوست امسال اشنا. اسمان خانم از این طرفها
احوال دوستان؟ خانم اقا من بعد از یک دوره بشدت بدو بدو رفتم مسافرت. تو مسافرت هم با اینکه جزوه مزوه برده بودم اما همه را گذاشتم کنار ودرست و حسابی استراحت کردم. مجمع سالیانه هم فشرده اما خیلی خوب بود. راستش اصلا اومدم راجع به مسافرت بنویسم دلم نیومد از امروز که مصادف با روز شکرگذاری شده ننویسم. برای همین پست مسافرت باشه برای فردا یا اخرهفته میلادی. بعله . امروز روز شکر گذاری فرنگیهاست ( البته انگار ظاهرا فقط در امریکا با اب و تاب برگزار میشه). روزی که تا پارسال برای من مثل اکثر ایرانیها بیمعنی بود. اما کم کم بخصوص از امسال داره برام رنگ میگیره. از اتفاق دلیلش هم اصلا معنوی نیست یا حداقل کاملا معنوی نیست و بمیزان زیادی مادی هست. اصلا بهتره بگم چرا حضور این روز را حس میکنم نه اینکه چرا این روز برام معنی داره. اول از همه اینکه روزی هست که حتی دانشگاه ما هم تعطیله. اخه دانشگاه ما خیلی بندرت پیش میاد که روزهای تعطیل رسمی که خیلی هم تعدادش اینجا کمه را تعطیل کنه. پس وقتی استادها کلاسهاشون را تعطیل میکنند و خبری از تکلیف و امتحان و کوییز نیست میشه اولین دلیل شکر گذاری. دومیش این که راستین هم این روز خونه هست تا حاضر بشیم و برای ناهار از بین جاهایی که دعوتیم. جایی که بهترین بوقلمون را سرو میکنند انتخاب کنیم و بریم. امسال هم خونه یکی از دوستهای خوب و البته نزدیکمون میریم که چون از بچگیش اینجا بوده و با فرهنگ امریکایی بزرگ شده و از اتفاق دستپختش هم از بهترینهاست و یکی از بهترین بوقلمونها و سایدها (غذاهای جانبی ) را تدارک دیده . یکجورهایی انگار تو این روز دلت نمیخواد باز غذای ایرانی بخوری و ترجیح میدی کمی فرنگی طور باشه. و اما در اخر. اقا خانم ما متشکریم. از کی و چی اش بماند اما درکل از اینکه نسبت به سال اول اینهمه تغییر و پیشرفت خوب تو زندگیم پیش اومده خیلی شکرگذارم. سال اول که تو اولین برف زمستونی رفتیم تماشای رژه تنکزگیوینگ. اونموقع حتی یک ایرانی نمیشناختیم و بشدت تحت فشار روحی از هرنظر بودیم. امسال چندجا چندجا دعوتیم. اپارتمان یا بهتره بگم سوییت نقلیمون با چند تا تیکه وسیله رفاهی که دیشب رسیده پرشده. ماشین داریم و دیگه اویزون بقیه یا مترو نیستیم. توانایی مالی داریم که راحتتر زندگی کنیم و دیگه حساب یک دلار دو دلار را نکنیم. زبانهامون بهتر شده و راحتتر ارتباط میگیریم و مطمئنیم تا دوسه سال دیگه میتونیم خیلی بهتر بشنویم ( یا مقاله های علمی که پرزنت میشه را بفهمیم
اوخ اوخ هنوز تو این بخش خیلی خیلی کار دارم) منی که سعی میکردم از یک دانشگاه پی اچ دی بگیرم الان توی یک مسیر عالی برای پیشرفت علمی و موفق شدن افتادم و کلی استانداردهام تغییر کرده. اره زندگیمون اصلا قابل مقایسه با سال اول نیست. اشتباه نشه هنوز سطح زندگیمون خیلی مونده تا به سطح امنیت و رفاه زندگی ایرانمون برسه اما من در کل راضی و خوشحالم. میدونم هنوز خیلی راه طولانی در پیش داریم. هنوز مسیر و راه راستین حتی کلید هم نخورده و شرایط اون خیلی با من متفاوته. هنوز ما حس مسافر داریم و احساس ساکن و شهروند اینجا بودن را نداریم. هنوز امکان دیدن خانواده هامون و سفر به ایران را نداریم و مهمتر از اون نمیدونیم کی این امکان پیش میاد اما من یکی که امیدوارم تا سال دیگه یا شاید هم دوسه سال دیگه خیلی اتفاقهای خوب بیافته. امیدوارم همه چی بخوبی و طبق برنامه پیش بره. ارزو میکنم چند تا خوش شانسی بیاریم و این نگرانیهایی که گفتم زودتر حل بشه. به امید اینکه سال دیگه باز هم تغییرات و پیشرفتها شگفتزده ام کنه. پیش بسوی بوقلمون بخت برگشته سوخاری شده....
نوشته شده در : پنجشنبه 2 آذر 1396 توسط : اسمان پندار. .
پاییز با همه قشنگیش از راه رسیده و داره بمن یاداوری میکنه که فصل داره عوض میشه. ما همیشه شروع فصل پاییز را با سفر از تهران به اینجا و جابجایی و دقیقا شروع دوره جدید اغاز میکردیم اما اینبار فقط تغییر فصل هست که میگه سال چهارم زندگیمون اغاز شده. هنوز هوا سرد نشده و با یک تیشرت و درنهایت یک ژاکت یا کت نازک میشه تو خیابونها گشت و گذار کرد اما بارون و صدای رد شدن ماشینها از خیابون خیس و پیاده روهای پوشیده شده از برگهای نارنجی خیس یعنی پاییز. امسال میخوام به رسم اینجا من هم کدو حلوایی پشت در و پنجره بگذارم. اونطور که دیدم برای اینکه خراب نشه تا نزدیکیهای هالوین خالی و تزیینش نمیکنند. حتی نمیدونم دقیقا هالوین چندمه اما از حالا دوستانمون در مورد لباس و مهمونی شب هالوین حرف میزنند. احتمالا مثل سالهای پیش ایرانیها توی 2-3 تا بار مهمونی بگیرند و ما هم احتمالا توی یکی از این مهمونیها شرکت کنیم. اما هیجان انگیزتر از اون سفرمون تو نوامبر به لاس وگاس و سندیگو و لس انجلس هست. تو سندیگو مجمع سالیانه رشته ما برگزار میشه. تقریبا نیویورک شمال شرقی و سندیگو جنوب غربی امریکاست. این سه تا شهر هم خیلی بهم نزدیکه و اکثر بچه ها که مجمع را میرن برنامه سفر به دو شهر دیگه را هم ریخته اند. من و راستین هم تصمیم گرفتیم از این فرصت استفاده کنیم و توی یک سفر ده روزه ای هم میتینگهای مجمع را برم هم هر سه این شهر را بگردیم. صدای خیابون خیس و تصور برگهای بارون خورده حسابی من را بیخیالی دعوت میکنه . شاید هم بخاطر حساسیت فصلی و مصرف قرصهای ضد حساسیت حسابی خواب الود و خمار زندگی ام.
و اما : خب هفته پیش دایی همسر بعد چند ماه جدال نابرابر با سرطان از پیش ما رفت. حتی نوشتنش هم الان سخته. دایی همسر و خانمش پارسال تابستون که ما می اومدیم صحیح و ظاهرا سالم و شاد در کنار هم زندگی میکردند. چندماه بعد که متوجه سرطان دایی میشن خانمش دچار نامیزونی قند خون میشه و در عرض دوماه میره ، خود دایی همسر هم هفته پیش. میدونستیم که مریضه. میدونستیم که حالش خوب نیست. میدونستیم سرطان متاستاز داده و همه ارگانهاش را گرفته. نگران همسرم بودم که دلش برای تهران و بودن کنار خانواده اش پر میکشید. روزی که دایی رفت قرار بود ازمایش داشته باشم. رفتم دانشگاه و با اجازه استادم شروع ازمایش را به فرداش انداختم. بعد رفتم و برای همسر لباس مشکی خریدم. قرار بود همسر هم بیاد خونه. دنبال این بودم که فضا را تاحدی مناسب کنم. از یک مقاله خونده بودم کسانی که خارج از کشور عزیزشون را ازدست میدهند چون هیچوقت رفتن و خاک سپردن را نمیبینند مرگ اون عزیز را باور نمیکنند و یکجورهایی سوگوار ابدی میمونن. چیزی که بنظرم اون مقاله اشاره نکرده بخشیش عذاب وجدان دوری و ندیدن اون عزیز برای اخرین بار هست که به اون شکل خودش را نشون میده. خواستم حلوا درست کنم. که نکردم. شاید برای هفتمش که فردا میشه درست کنم. شمع روشن کردم و خودم هم مشکی پوشیدم. همسر اومد. ایران زنگ زدیم. اشپزی کردیم. تموم روز کنار هم نشستیم و خاطره تعریف کردیم. باز ایران زنگ زدیم. و با هم وقت گذروندیم. با اینحال نشد. کیلومترها از مراسم ایران و سوگواری فاصله داشتیم. همسر امروز میگفت چقدر وقتی دوری همه چیز فرق داره. الان خانواده من در فراق اون عزیز زندگیهاشون تحت تاثیر قرار گرفته اما من حتی نمیتونم باور کنم رفته. به ندیدنش عادت کردم. تایید کردم و فقط امیدوارم که پیش بینی اون مقاله درست نباشه. فردا حلوا درست میکنم. نه بخاطر اینکه به نذر عقیده داشته باشیم. نه اینکه سیاه پوشیدن اجبار بوده باشه. اینها در درجه اول برای احترام به متوفی وهمسربود و دوم زنده نگهداشتن یاد و خاطره و از طرفی کمک به همسر . هرچند کیلومترها از سوگواری حقیقی فاصله داریم........ حقیقت مرگ چقدر تلخه. و هرچی گردونه زندگیت بیشتر بچرخه این تلخی را بیشتر و بیشتر خواهی چشید. یکی یکی. و روزگار بیرحمانه تلخیش را بارها و بارها روانه وجودت میکنه. امیدوارم تا چرخش بعدی فاصله خیلی خیلی زیادی باشه. خیلی زیاد.
نوشته شده در : سه شنبه 18 مهر 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلاملیکم صبح همگی بخیر. ایام محرم چطوره؟ بهتره بپرسم کارناوال محرم. چون این روزها محرم دیگه مختص قشر سنتی و مومن نیست و متعلق شده به همه اقشار برای یکجور تفریح خاص سبک خودش، البته نه اینکه مردم اعتقادی نداشته باشند. نه منظورم این نیست. اتفاقا اگه تو نماز و روزه اعتقادات داره کمرنگ میشه تو این بخش هرروز داره پررنگ تر میشه. بیخیال برگردیم سر خودم. خووب این ترم هم داره با فشار هرچه تمام تر پیش میره. تقریبا داره برای خودش روال پیدا میکنه به این صورت که یکروز درهفته تفریح از نوع خارج شهری، یک روز هم درس خوندن و سر و سامون دادن به خونه و بقیه روزهای هفته از صبح کله سحر دویدن از این ازمایش به اون ازمایش و درس خوندن و تکلیف حاضر کردن و امتحان دادن همه با مشتی بزرگ از استرس. یکجورهایی همه اش هم عقبم از بس حجم کار زیاده. یعنی ارزوی اینکه یک شب از راه برسم و بجای تکلیف یا از خستگی بیهوش شدن بشینم یک فیلم یا سریال ببینم داره به خاطره تبدیل میشه. اون یکروز درهفته تفریح هم به راستین تعلق داره و نا مردیه ازش بخوام اون یکروز بخاطر من خونه باشه تا من درس بخونم. دیگه از چی بگم؟ خوب بگذار این پست را به سوالهای شمادرمورد زندگی در اینجااختصاص بدیم. اقا خانم اگه سوالی دارید بفرما؟ خوب من هم دیگه پاشم کتونی هام را پاکنم که امروز با دوستان دارم میریم هایکینگ و بعد هم جای شما خالی کباب بازی.
نوشته شده در : شنبه 8 مهر 1396 توسط : اسمان پندار. .
یکشنبه هفته پیش بود که زدیم به جاده. به قصد دیدن ابشار نیاگارا. اخرین فرصتی بود که قبل شروع کلاسهای من فراهم بود تا کمی طعم تابستون را بچشیم. یک مسافرت 6-7 ساعته. برای دوشب هم یک استودیو که همون سوییت خودمون میشه یک شهر تو یکساعتی ابشار گرفته بودیم. بین راه قرار بود یک پارک طبیعی هم که تعریفش را شنیده بودیم بریم. این اولین سفر دونفره امون هم حساب میشد. صبح بارون اونقدر شدید بود که برای رسیدن به ماشین چتر بدست رفتیم. اما میدونستیم اون و پارک و ابشار تو اون دوروز افتابی هستند. خوب اینجا در کل یکی از ضروریات زندگی چک کردن اب و هوای روز، قبل از بیرون زدن از خانه هست. بارون هاشون شوخی بردار نیست و اگه چتر نبری نمیتونی قدم از قدم برداری. دیگه چه برسه بخواهی یک مسافرت دوروزه بری. از نیویورک که زدیم بیرون بارون قطع شد و سفر دلپذیر ما هم اغاز شد. باور نکردنیه. اما بمحض خروج از نیویورک جاده ها سبز و کاملا تمیز میشه. دقیقا انگار وارد یک محیط دیگه میشی. اصلا همین تمیزی دلیلی میشه تا حس کنی خارج از کشوری. تا لب جاده سبز، بدون ذره ای اشغال. کیسه یا هر چیزی که بخواد این سبزی را بهم بزنه.اسمون ابی. ابری یا افتابی و درختها و چمنی که از سبزی برق میزنه. سبزی جاده پیچ میخورد و ما از لحظه لحظه اش لذت میبردیم. خیلی اوقات دنبال تشابه های مسیر با جاده های شمالی ایران میگشتیم. نمیشه انکار کرد که وقتی دوری دنبال ارتباطها میگردی. چیز دیگه ای که باید در مورد سفرهای اینجا یا حتی یک مسیر ساده داخل شهر نیویورک بگم ضرورت استفاده از گوگل مپ هست. میدونید مثلا اگه شما بخواهید از تهران به یک شهر برید. فرضا شیراز. میدونید از کدوم جاده دقیقا برید. تابلوهایی هم هست که مسافت مونده و گاها جهت شهر را نشون میده اما چیزی که بارزه اینه که یک اتوبان اصلی چند لاینه یا حتی دولاینه داریم اما بقیه جاده هامون کاملا مشخص مسیرهای فرعی هست و جاده اصلی حساب نمیشه. حالا اینجا چه تو شهر چه خارج از شهر باید اول از همه تو گوگل مپ مقصدت را مشخص کنی و بعد طبق مسیری که میده حرکت کنی چون اصلا این طور نیست که یک جاده مستقیم و سرراست داشته باشه. هر چند دقیقه یاساعت یکبار باید جاده عوض کنی. اصلا من چیزی بعنوان جاده اصلی و فرعی غیر ورودیهای نیویورک و شهر بوفالو حس نکردم . چیز دیگه ای که باید تو جاده ها توجه کنیم. سرعته . مرتبا سرعت لازم برای اون مسیر با تابلو تو جاده مشخص شده. از روستاهاشون نگم که بشدت دلربا هستن. گاهی جاده از دل روستا رد میشه. چند تا خونه که معلومه زندگیهای ساکنانش بیشتر دامداری هست. خونه های بزرگ و بسبک روستایی. و منظره هایی که هرچی نگاه میکنی از دیدنشون سیر نمیشی. خوب دیگه زیاد گفتم. میدونید ما تو ایران خودمون منظره زیبا کم نداریم. فقط این اواخر اونقدر حجم اشغال و کثیفی جاده ها برام ازار دهنده میشد که گاهی فراموش میکردم از خود منظره لذت ببرم. وقتی رسیدیم پارک طبیعی بارون کامل بند اومده بود . اون پارک هم فوق العاده بود. بعدا با دیدن عکسها خیلیها ادرس گرفتند تا سر بزنند. عکسها را تو اینستا گذاشتم. شب یک سوییت تمیز و روز بعد یک صبحانه کامل امریکایی و بعد اب و اب و ابشار و ابهت ابشار. میدونم همه حداقل یک عکس از ابشارنیاگارا دیده اند اما بزرگیش را وقتی ادم احساس میکنه که کشتی تا حدی فقط تا حدی بهش نزدیک میشه و اونوقت از شدت مه و ذره های توی هوا نمیتونی چشمهات را باز کنی و ابشار را ببینی:)) عکسهاش را حتما میگذارم. یک روز هم به ابشار بینی گذشت و سه شنبه باز توی جاده. سفر خیلی خیلی خوبی بود حیف که کوتاه بود. به امید روزهای شیرین و زیبای سفر بعدی
نوشته شده در : یکشنبه 19 شهریور 1396 توسط : اسمان پندار. .