وحشت
دلم ...........
ماادمها
شنبه
بگم تبریك ،تسلیت ؟اصلا هردوتاش اولی بابت تغییر سیاستها و دومی برای چیزی كه حالا حالا قرارنیست تغییر كنه.خب بریم سر زندگی خودمون.شنبه صبحها بدجوری ذهنم برای نوشتن مور مور كنه بعد به اقتضای خود وجود شنبه تموم حسها بحالت كش اومده باقی موندند.درست مثل اون یكذره خوابی كه هنوز داره زیر پلكت وول میخوره یا خمیازه ای كه نصفه نیمه تو حنجره ات خوابش برده.اصلا همون مخی كه هنوز كامل بالا نیومده .خب حالا چی؟یعنی اینكه دلم میخواد بنویسم اما هنوز مغزم شروع به تجزیه و تحلیل موضوعات نكرده و خمودی و حس خوب اخر هفته بساطش را جمع نكرده.كلا یه همچین ادم تنبلی هستم من در همه امورات زندگیم .بصورت كلی تا موتورم هنی بخوره كلی طول میكشه و بعد هم كسی جلودارش نیست.خدا بیامرزه پدر و مادر كسی را كه تعطیلات اخر هفته را بیافرید وگرنه مغز من ترمزی میبرید اساسی.
و اما زندگی :الغرض امروز میخواهیم استارت خوندن زبان را بزنیم .بعدا میگم در این جدال موفق شدم یا نه.از صبح تاحالا هم هرچی دلواپسی و نگرانی اومده سرك بكشه هول هولكی قورتش دادم ته اعماق معده ،بگذار پس این پست هم سر سلامت ببرد.
غرغر
این پست به غرغر اختصاص دارد نخونید و بعد غر بزنید که چرا و بهمان.اخه ما ادمها حتی تو این دنیای مجازی هم رودربایستی داریم اسم دیگش خود سانسوری.شاید هم بدرد جامعه مبتلا شده ایم.بهرحال من میخوام هر از چند گاهی از رودر بایستی در بیام؟میشه ،بعید میدونم که بتونیم براحتی ترک عادت کنیم و دیوارهایی را که یادمان داده اند بدور خودمان بچینیم .بشکنیم.بهر حال من امروز سرشار از غرغرام.از زمین و زمانه.بابا خسته ام .خسته از این همه تلاشهای روزانه.باور ندارم که همه ادمها اینطور زندگی میکنند.باور ندارم که سخت برای رسیدن به موفقیت تلاش کرده اند.باور ندارم که ...........اصلا باور ندارم.اما به شانس باور دارم.به اینکه بچه فرعون بدنیا بیایی یا بچه زارع یا کجای این دنیای خاکی اعتقاد دارم.اخه چرا بعضی از ادمها باید تمام عمرشان در حال دست و پا زدن باشند برای رسیدن .نخیر نمیشه.این سانسور بهر دلیل فرهنگی اجتماعی 3030 لازمه.امان از ما ادمها
وارفتیم
الان
این جمله را بارها و بعناوین مختلف شنیده ایم "تو زمان حال زندگی کن"حالا چقدر عمل میکنیم؟من که تا حالا اماری ندیده ام.اما چیزی که برام مسلمه اینه که من در اینده زندگی میکنم.مسلما تا حدی لازمه که برنامه ای برای اینده داشته باشیم و هدف داشته باشیم و برای رسیدن به اوم تلاش کنیم .اما زیاده روی و اغفال از حال و استرس شدن نشدنها ودلشورهها و نگرانیهاوبعد هم ضد حال نشدنها.اوووووووووووووف واقعا به این میگند زندگی؟دیشب وقتی تا اخرین لحظه خوابیدن مغزم داشت مثل فرفره کار میکرد و برنامه ریزی میکرد یک لحظه بخودم اومدم و یک دوره خیلی کوتاه رو زندگیم کردم.از وقتی یادمه چه نوجوانی و چه جوانی همش داستان اینده را با نقش افرینی خودم بشکلهای مختلف کارگردانی میکردم.یواش یواش که به زمان مورد نظر نزدیک و نزدیکتر میشدم نگرانی هم بهش اضافه میشد.رشته ام را دوست نداشتم و ناراضی بودم تا مدت مدیدی.بعد که باهاش کنار اومدم نگران ازدواج.بعد که نیمه گمشده ام را پیدا کردم هدف رفتن از ایران و دلنگرانیهاش اصلا این چند سال اخیر همش به انتظار گذشت.انتظارهای طاقت فرساو کشنده.اضطراب امتحانهای ایلتس وضد حالهاش(همیشه تو سه اسکیل نمره عالی اما تو ریدینگ گندکاری)بعد هم که هیچی به هیچی باز برنامه درسی و دوباره هیچی.(اخ اخ)میدونم که میرسم اما بقول شما انگار صبر ادمی را ارزیابی میکنند.بارها به ته ته خط میرسی و دوباره از نو شروع میکنی.خوب حالا بیخیال موضوع حال هست .داشتم میگفتم که دیشب به این نتیجه رسیدم که این چند سال اخیر من به انتظار برای اینده گذشته(البته همه موضوعها بموقع خودش مهم و تاثیر گذار بوده)ایندفعه هم که داریم کل مسیر زندگیمون را تغییر میدیم هم مهمه اما بسه.بسه هر لحظه به اینده فکر کردن و نگران بودم .مغزم سوراخ شد.تصمیم گرفتم سعی کنم به ترک عادت.مثل همه ترکها این ترک هم سخت هست.عادت به زندگی کردن در حال .همین الان رادریافتن.همین الان الان.........................میخوام دیگه لحظاتی از روز را به نگرانیهام اختصاص بدم و به فردا و هفته بعد و ماه بعد فکر کنم.یکم سخته چون این فکرهای موذی عین روح نامرئی و بازیگوش هستند و یواشکی سرک میکشند تو لحظه های زندگی
تعطیلات گیلاسی
چطور مطورید؟اوضاع احوال خوبه؟خوش گذشته؟تعطیلات خوبی برای من بود.سفر و بخور بخواب. یکروز هم باغ و میل نمودن کلی میوه سر درخت و کلی هم بار زدیم و اوردیم .یک مشت گیلاس خوشمزه توی دهن یک مشت هم توی سبد.بگذریم از توت و شاهتوتهایی که بعنوان تنوع میرفت توی شکم.منظره درختهای گیلاس و حس چیدن و خوردن درجا ،جدا که بهار فصل قشنگیه.
خوب طبق قرار این هفته بایستی زبان میخوندم .امروز که یادم رفته کتاب بیارم .قرار هم بود خونه را بفروشیم تا بریم سراغ کار و زندگی. فعلا که انگار همه دست نگه داشته اند تا هفته دیگه و مشخص شدن اوضاع و احوال مملکت.امیدوارم پروسه فروش و خرید زیاد طولانی نشه. دل کندن از خونه و ماشین نازنینمون واقعا سخته اما همش باید بخودمون یاداوری کنیم لازمه پیشرفت گذشتن از بعضی چیزهاست.نمیدونم تا چند سال باید اجاره نشین بشیم تا یک روزی بتونیم دوباره صاحب خونه بشیم.
راستی کدومتون پست سفر نرفته را خوندید؟یادتونه گفته بودم دوباره برای رفتن اقدام کردیم اما از اونجا که رشته درسی هیچ کدوممون جز لیست نبود مجبور شدیم از طریق یکی از رشته های فنی*حرفه ای اقدام کنیم .الان دوماه و نیم از زمان فرستادن مدارکمون میگذره اما هیچ خبری از فایل*نامبر نیست.دیگه خیلی طول بکشه باید سه ماهه برسه.دلم شور میزنه و خسته شدم از انتظار برای جواب های مختلف.
اینه
میگند دخترها بیشتر وقتشون پای اینه هستند.من هم هفته ای 1-2 ساعت را پای اینه گذرونده ام ،موهام را صاف کردم یا ارایشی کردم یا حتی کرم برای پیشگیری از چروک زدم ،گاهی کرم شب گاهی کرم روز اما به یاد نمیارم اخرین بار کی خودم را تو ایینه دیدم.منظورم خود خودمه.حتی منظورم روح و روان و از این قبیل نیست. منظورم چشمها موها پوست و صورتمه.یاد روزهای بیست سالگیم میافتم که فراموش کردم توی ایینه به جای دیدن چشمهای درخشان پوست جوان و موهای براق مشکی تک و توک جوشی را دیدم که روی صورت داشتم.به جای دیدن برق چشمها،زشتیها را میافتم تک و توک موی سفید را میجستم و غافل از هزاران رشته مو ی مشکی بودم.من تصویرهای زیادی را از دست دادم. مدتی است که دارم ترک میکنم این عادت ندیدن را.مدتی هست که گاهی به خودم نهیب میزنم تا ثانیه ای دور از افکار و عجله همیشگی و انتخاب رنگ ر*ژ خودم را هم ببینم. همون اسمان زیبا و جوان را ،همون اسمان جوان را، چون خود جوانی زیباست
دیدن روی ماه شانس
از امروز باید خودم را جمع و جور کنم و برای حال و زندگی الانم در ایران برنامه ریزی کنم.چیزی که برام مسلمه اینه که هیچوقت دست از ارزوم نکشم.ارزوم اینه که یکروز اخرین مدارج علمی را تو یکی از دانشگاههای خوب دنیا بخونم .خوب برای الان هم نباید بیکار بشینم.وقت تغییر و تحوله.سالهای سال که بعنوان مسئول فنی کار میکنم و تو سن من اکثر همدوره ایهام داروخانه دارند.پارسال همین موقع ها بود که به یکی از بهترین دوستانم تو زمان دانشجویی تلفن کردم.خیلی وقته دا*روخانه داره و میگند وضعش حسابی توپ شده.از حال و احوالش پرسیدم خیلی مختصر و خلاصه گفت همه چی خوبه .من هم براش گفتم دلم میخواد یک دا*روخانه خوب بزنم.میدونید چی گفت.شتر در خواب بیند پنبه دانه.وا رفتم.تعجب کردم چرا اینطور میگه.و قلبا ناراحت شدم چون احساس طعنه را پشت کلامش حس کردم.شاید به خاطر اینکه خیلی وقته دنبال اینکار نبودم و همیشه به حقوق مسئ*ول فنی قناعت کردم چرا فکر نکرد شاید شرایطش جور نشده اون که میدونست.شاید هم من فکر میکردم داره به حرفهام گوش میکنه.بهر حال باعث شد بشناسمش و باور کنم دوستی خوب و شیرین 6-7 ساله دوران خوابگاه تموم شده و تماسهای سالی یکبار و یکطرفه را هم تموم کنم. ...............................اومدم از برنامه ریزی بنویسم از اینجا سر در اوردم .این چند روز تعطیلی یک سر میرم دیدن خانوادم.بعد هم هفته دیگه میخوام یکمی زبان بخونم و برم تعیین سطح تا برای روزهای پنجشنبه کلاس برم.از اول تیر هم میخوام ساعت کاریم را کم کنم و مثل ادمیزاد 8 ساعت در روز کار کنم.دعاهای سری قبلتون که نگرفت.اما امیدوارم اینباربتونم دا*روخانه ای که در نظر داریم را بگیرم.حسابی مشغول و گرفتار میکنه اما میدونم که کمک میکنه از این رخوت و تکرار هم نجات پیدا کنم.
...................یکمی میترسم باز برنامه ریزی ذهنی کنم .هر موقع میخوام بقولی انرژی مثبت داشته باشم و همه جوانب و تغییرات را تصور کنم یهو از ناکجا اباد یک سنگ بزرگ تالاپی میافته سر راه و یکی دیگش هم میافته مغز که خدای نکرده زیادی احساس مسرت نکنم.
بهر حال من اماده ام برای تغییر .برای تغییرات خوب و شیرین. کاملا اماده برای یک مدیریت موفق. یکم شانس میخوام که سرمایه بموقع اماده بشه و اونها هم از فروش پشیمون نشند.خانوم شانس دیگه ناز کردن کافیه زود باش خودت را نشون بده.
روزانه
چهار روز تموم خونه موندم به امید اینکه حالم بهتر بشه اما نشد.پاک ناامید و خسته شده ام.چرا بعضی ادمها راحت به خواسته هاشون میرسند و بعضی نه.نمیدونم کجای کارم اشتباهه.منطقش اینه که یکحا اشتباه میکنم که سالیان سال نشستم تو حسرت ساختن زندگی خارج از ایران.چرا خیلی ادمها راحت و بدون مشکل کارشون درست میشه و حتی نمیفهمند به بن بست خوردن یعنی چی. و من اینهمه به در بسته میخورم.دلم نمیخواست روزی که اینجا را باز میکنم بشینم و انقدر زار بزنم شاید هم باید اینجا را ببندم و بشینم روی یک تیکه کاغذی که اخرش توی سطل میره از احساسم بگم.دیگه نمیدونم چیکار کنم.
روزانه
دوروزی هست که عموی من که توی یکی از کشورهای اروپایی پروفسور هست بدعوت یکی از دانشگاهها برای یکدوره چهار پنج روزه اومده ایران.یکجورهایی هم فرهنگ زیبای اروپایی وهم قسمتهای خوب فرهنگ ایران را داره.بینهایت ادم خاکی هست و با اینکه بچه هاش متولد اونجا هستند اما بیشتر از من نوعی از شعر و ادبیات ایرانی سر در می اورند.و هر کدوم تو بهترین دانشگاهای اروپا و بهترین رشته ها تحصیل می کنند.برای من که خیلی باعث افتخاره همچین بستگانی دارم.خب.......دیشب رفتیم دیدن اقای عمو هتل بعد هم رفتیم یک پارک .از اوضاع و احوالم پرسید.من هم براش از علاقه ام به ادامه تحصیل گفتم و از اینکه خیلی ساله بین درسم فاصله افتاده و سنم و متاسفانه عموی عزیز هم تصدیق کردند و بصورت مودبانه حالیم کردند شانس گرفتن پذیرش برای من خیلی کمتر از یک تازه فارغ التحصیل و یا حتی کسی که لیسانس داره هست.میدونید من واقعا میخوام به ارزوم برسم و البته نمیخوام عمرم را هم تو انتظار بیهوده تلف کنم.پس ناامید نمیشم.یکمی که وضعیتم ثابت شد و دغدغه های روحیم تموم شروع میکنم .اول امتحان لازمه زبان بعد هم این ور و اونور رو بزنم ببینم اصلا میشه تو یک دانشگاهی یک مرکزی یک کار تحقیقاتی بکنم که این خارجیها هیچ بهوونه ای نداشته باشند.البته دلم می خواست که که هر روز برم ازما*یشگاه.اما خب نمیشه زندگی تو ایران با این تورم را هم تعطیل کرد.
خسته شدید از بس راجع به اینده حرف زدم؟اینها را مینویسم که یادم نره اخه من از این ادم هولیهام .تا اجبار نباشه کاری را نمیکنم و احتیاج دارم مرتب به خودم ارزوهام را یاداوری کنم.
امشب هم بعد از کار میریم عمو گردی.حس خوبی داره .
دوراهی
خوب نیستم ،همه توان و انرژی من تو این انتظار طولانی و نتیجه بدش تلف شد.جالبه كه هنوز كاملا ناامید نشدم و منتظر رزروی هام كه قراره تو این هفته اعلام بشه و شاید هم دوباره عقب بیاندازند.تو سردرگمی شدیدی دست و پا میزنیم گفته بودم كه دو تا انتخاب پیش رو دارم .خرید یك دارو*خانه و یا سرمایگذاری تو كار بساز* بفروشی .سود هردو تقریبا یكی هست و برای همین بعد از دو هفته فكر كردن نتونستیم تصمیم بگیریم.تفاوتها اینه كه كار دار*وخانه سودش ماهیانه هست و مهمتر حرفه منه.و تا همین الان هم نسبت به همدوره ای هام دیر دارم اقدام میكنم اما بینهایت ادم را گرفتار میكنه دیگه وقتی برای درس و ادامه تحصیل خارج از كشور نمیمونه كار بساز *بفروشی هم كه دیگه همه میدونند حسنش اینه من دیگه درگیر نمیشم و با تورم كمی بیشتر سود میكنیم .ای بابا واقعا نمیتونم تصمیم بگیرم از طرفی میگم برم دار*وخانه بزنم و كاری كه باید خیلی وقت پیش انجام میدادم را انجام بدم و از كجا معلوم كه بتونم سال دیگه دانشگاه قبول بشم و از طرف دیگه میگم چرا میخوای خودت را گرفتار كنی و بشین برای سال دیگه شانست را امتحان كن.ای داد شما بگید من چیكار كنم؟