دوستی از احوال ما پرسیده بود، خوبیم، من بشدت مشغول ازمایشهای گرنت و همزمان نوشتن تزم هستم، اونقدر سرم شلوغ و گرم کار شده که فقط اومدن جمعه ها را میبینم، همت کرده ام که پایان نامه را جمع کنم و زودتر دفاع کنم چون ماه به ماه حجم کارهای گرنت داره بیشتر میشه. و اما راستین، میدونید که راستین برای شروع کار تخصصی به اجازه کار احتیاج داره و بنا به دلایل مالی ، تغییر شرایطش فقط با وضعیت گرین کارت ما تغییر میکنه، اوایل تحمل کردنش براش اسونتر بود اما یک سالی هست که دیگه صبرش سر اومده، این ماههای اخر، به روزشماری برای تموم شدن این وضعیت رسیده، وضعیت براش غیر قابل تحمل شده و میبینم چه فشاری روشه و هرروز با چه سختی این کار جنرال را تحمل میکنه، امیدواریم وضعیت استتوس مرحله اول گرین کارت تا اخر دسامبر معلوم بشه، تقریبا هرروز به راستین و به خودم باید یاداوری کنم چیزی نمونده، یکم دیگه، ترس ریجکت شدن هم داره بزرگ و بزرگتر میشه، یکی از مقاله هامون تو پروسه ادیت ژورنال هست اما تا یک ماه دیگه بیرون نمیاد و عملا هنوز بدون مقاله ام. اوضاع سخت و کمی ترسناک شده، بخصوص با روحیه در حال شکستن راستین، میبینم چطور داره از پا درمیاد و جز دلداری دادن که بزودی از بلاتکلیفی در می ایی و کار خودت را شروع میکنی حرفی ندارم. دیگه حتی حرف و دلداری و امید دادن هم بی اثر شده واقعیت اینه ما تو سن بالاتر از نرمال با رها کردن کار و زندگی اومدیم، من الان دارم کاری را میکنم ودرسی را میخونم که قراره بشه کار و تخصص اینده ام اما راستین همچنان سر خط ایستاده و منتظره که سوت شروع را براش بزنن، خودش میگه تو این سن حتی نمیدونه قراره این مسیر را چطور بره، واقعیت اینه تو مهاجرت زمان مسیر را میسازه، همینطور که مسیر من از روز اول تا امروز کلی تغییر کرده و به راستین هنوز فرصت امتحان داده نشده. این انتظار طولانی هست که امانش را بریده، به امید روزی که هرچه زودترپست بذارم و خبر خوب پذیرش مرحله اول گرین کارت را اینجا بدمانتظار کشنده
گزارش زبان
نمیدونم چندتای شما زبان انگلیسی اتون خوبه و چند نفر ضعیفه و یا چندنفرتون راحت انگلیسی یادگرفتید و حرف میزنید و چندنفرتون اعتماد به نفس حرف زدن ندارید، خوب من خودم از دسته دوم هستم، اول اینکه من اموزش زبان انگلیسی را از ۳۰ سالگی و از پایه شروع کردم و بعد یک سال پریدم سراغ امتحان ایلتس و چندسالی تو گرفتن نمره زبان بالا گیر کردم اخرش هم با ایلتس پایین ۶ اپلای کردم. همون موقع بود که فهمیدم نقطه ضعف من حرف اکادمیک نیست بلکه مشکل من شنیدن یا فهمیدن انگلیسی هست که البته این مشکل تا همین امروز ادامه داره، خوب مسلما کسی که وقتی موسیقی ایرانی را هم گوش میده جملات را ناقص میفهمه و حواسش زود پرت میشه کلا یک جور مشکل تو گوش کردن و تمرکز موقع شنیدن داره که با زبان دوم شدیدتر میشه. شاید هم برمیگرده به توانایی مولتی تسک یا چند کار همزمان انجام دادن. مثلا من تمرکز خوبی دارم اما فقط و فقط وقتی یک کار دارم انجام میدم و عملا کار دوم که میاد وسط حواس من هم به صحرای کربلا میزنه. خلاصه با این زبان ضعیف من اومدم امریکا، سال اول ازکلاسها فقط ۲۰ درصد میفهمیدم وقتی هم که معلم امریکایی بود صفر درصد، حالا تصور کنید چطور من کلاسها را پاس میکردم و یا حتی A میگرفتم، این روند تا سه چهار سال اول ادامه داشت، یادم میاد کنفرانس میرفتیم کنار بقیه مینشستم اما عملا تو هپروت نفهمیدن یا کشمکش برای فهمیدن بودم. ماهیانه با fda میتینگ داشتیم بعد وقتی رییس بزرگ حرف میزد چون امریکایی بود نمیفهمیدم و اگه چیزی میگفت و بقیه میخندیدن با بقیه میخندیدم. جالبه همکارم موبور این اواخر از قیافه من دستش میومد که فهمیدم یا لبخندی که دارم تحویل میدم از نهمیدن هست. الان شش سال از ورود ما به امریکا گذشته، دیگه وقتی رییس بزرگ حرف میزنه میفهمم، موبور چون لهجه شدید امریکایی داره( که اعتقاد داره من نباید بگم لهجه، چون نیتیو بودن لهجه نیست ) بعد از ۲-۳ بار تکرار میفهمم، برای کنفرانسها باید مثل وقتی که امتحان دارم تمرکز کنم چون کامل مطلب را از دست میدم اما دراخر اگه تمرکز کنم ۸۰-۹۰ درصد میفهمم. فیلم را باید و باید با زیر نویس ببینم تا بفهمم، اخبار را تا حدی میفهمم. کلا میخوام به اون دسته از دوستان که از انگلیسی حرف زدن میترسن بگم اگه من تونستم با این اوضاع زبانی گلیمم را بیرون بکشم و تو تحقیق و ریسرچ موفق باشم شما هم میتونید. فقط نترسید. بزنید تو دل کار و تراکتپری ادامه بدید. راه حل پشتکاره و مداومت هست.
کرونا درنیویورک
حالا که اخبار کرونایی نیویورک داره میره که بشینه رو صدر اخبار، گفتم یک مختصری گزارش از خودم و بالطبع زندگی این روزها بدم. سه هفته پیش، یعنی اوایل مارچ بود که اولین موردهای کرونای امریکا تو واشنگتن و بعد کالیفرنیا دیده شد، یک هفته بعد تعطیلات بهاره ما بود اما همچنان ازمایشها برقرار، من خودم ازمایش جدیدی نداشتم اما یکی دوبار دانشگاه سر زدم همون موقع بود که کرونا تو نیویورک شایع شد، وقتی میرفتم دانشگاه، جمعیت توی متروها همچنان فشرده بود. من نتونسته بودم ماسک تهیه کنم و شالم را دور دهنم بسته بودم ( تو امازون که ماسک پیدا نمیشد وما هم از خیلی وقت قبل از شیوع از یک سایت چینی سفارش داده بودیم که هنوز که هنپزه هر ده روز دلیوری اش را عقب میندازه) ولی برام جالب بود که بندرت ادمی هم با ماسک دیده میشد. دانشگاه ایمیل زد که همه کلاسها بعد تعطیلات بهاره بمدت دوهفته انلاین که بلافاصله دوباره ایمیل زدن ، تا اخر ترم انلاین. اما بچه های پی اچ دی اگه بخوان میتونن برن ازمایشگاهاشون برای ریسرچ. خلاصه از هفته پیش کلاسها همه انلاین شد، با اینحال بجه های پی اچ دی کمابیش میرفتن ازمایشگاه. اما من خدا خواسته خونه نشینی را شروع کردم که بشینم سر نوشتن پایان نامه ام. تو این اوضاع و احوال بود که استادم ایمیل زد و گفت هیچ کس نیاد برای ازمایش و سلامت اولویت هست. و از بچه های ازمایشگاهش خواست اونهایی که ماشین دارن و یا دور و بر دانشگاه زندگی میکنن برای نگهداری از حیوونات ازمایشگاهی اعلام امادگی کنن چون مسیولین حیوونها نمیتونن بیان. درکل من و دوسه نفر دیگه شرایطمون میخورد و اعلام امادگی کردیم و مار بین ما تقسیم شد، پنجشنبه گذشته که شب عید بود باید میرفتم اموزش تغذیه و نگهداری حیوونات که شامل خرگوش وموش میشن. با راستین وبا ماشین رفتیم ، راستین همراهم اومد که بره خرید مواد غذایی از تریدر جوز روبروی دانشگاه، خوشبختانه از ازمایشگاه فرمولاسیون تونستم دوسه تا ماسک ان ۹۵ بگیرم برای خودم و راستین بگیرم. بعدا راستین تعریف میکرداز در اصلی فروشگاه راه نمیدادن، و از در پشتی و یکی یکی میفرستادن داخل . تو دانشگاه هنوز چندتایی از بچه های پی اچ دی دیده میشد، و چیزی که جالب بود این بود کمتر کسی رعایت میکرد، مثلا تموم مدت دستکش داشته باشه و یا ماسک بزنه. .بعد از اون یک فروشگاه تو اینداستریال سیتی هم برای خرید رفتیم، دیدن نگاههای کم و بیش کنجکاو مردم که برمیگشتن من و راستین را که ماسک ان ۹۵ زده بودیم و دستکش پوشیده بودیم برام حکایت ها داشت. خلاصه درظرف هفته گذشته فروشگاههای زنجیره ای بزرگ پوشاک و مکانهای دیدنی مثل سینماها، تاترها، رستورانها و بارها تعطیل شد، و رستورانها فقط بشرط بیرون بر غذا میدن. فروشگاهها ومغازه های کوچیک هم با وجود اینکه سعی کردن باز بمونن اما با کم شدن مشتری اونها هم بستن. این وسط فقط خوارو بار فروشیها و موادغذایی فروشها بازن. و از فردا هم قراره تمام مشاغل غیر ضروری بسته بشن. درکل میتونم بگم ۸۰-۹۰ درصد مردم خونه نشین شدن، هرچند مثلا هنوز میبینم چندتایی بچه تو پارک بازی روبروی خونه امون بازی میکنن، با اینحال این کاهش جمعیت تو خیابونهای اصلی و متروها بیشتر به چشم میخوره. اینطور بگم با وجود این حقیقت که مردم اینجا تا هفته پیش بندرت ماسک میزدن، یا مثلا تا دوهفته پیش میدیدم هنوز خوراکیهاشون و شیشه ابهاشون را کف مترومیذارن ،دیدن این همه گیری دور از ذهن نیست. همه اینهارا به تعداد خیلی زیاد مهاجر و کارگر وکارمند روزمزد تونیویورک اضافه کنید که اکثرا بیمه درست و درمون هم ندارن. ازطرفی بنظرم شهرداری خیلی خوب داره عمل میکنه ولی دولت ضعفهایی تو این مورد داره. قراره فردا رای گیری تو سنا بشه که ایا به مردم متوسط کمک هزینه داده بشه یا به زیر بناهای اقتصادی کمک بشه و مطابق معمول بحث ناتمام دموکرات جمهوری خواه پیش میاد، هرچند میگن سناتپرها از ترس مردم جرات طولانی کردن و سیاسی کردن این بحث را ندارن و احتمالا سعی میکنن زود به نتیجه برسن. بگذریم براتون بگم خودم خونه نشینی را دوست دارم و اگه نگرانی بابت سلامت مردم وخانواده و فامیل ونزدیکانمون نبود از این مدل عید و دور کاری و انلاین کاری استقبال هم میکردم. البته خودم را هم میشناسم و اگه تو طول روز حداقل یک ساعت کار مفید( مثل یادگیری برنامه یا مقاله خونی نکنم ) عنقم تو هم میره و حس بدی نسبت به خودم پیدا میکنم، سه شنبه و چهارشنبه ها هم باید برم به حیوونها سرکشی کنم و غذا بدم، اگه بشه یک فیلم از سطح شهر براتون میگیرم تو اینستا میذارم، تا پنجشنبه گذشته که ترافیک همچنان برقرار بود ببینم درظرف این چندروز ایا مردم خونه نشین شدن یا همچنان اوضاع به همون منوال هست. درضمن عیدتون مبارک دوستان
غذای بین الملل
هیچ شکی نیست که پیتزای ایران یک چیز دیگه است، یعنی بعد شش سال هیچ شکی برام نمونده، پیتزای اینجا بیشتر سبک ایتالیایی هست. لایه نازک نون و سس گوجه، که با تنوع پپرونی( چند حلقه سوسیس) یا سبزیجات و یا چیزهای دیگه باشه. اما درهرحال این مواد اصل قضیه که که کلا پیتزای اینجا یک لایه باریک مواد میشه را تغییر نمیده. حالا این را با پیتزای ایرانی که لایه لایه مواد هست را مقایسه کنید. خوب اگه بخواهیم کلا بحث فست فود را درنظر بگیریم بازهم بنظرم فست فودهای ایران تنوع بیشتر دارن و درکل چرب و چیلی تر هستن اما چیزی که نمیشه تو ایران دید، تنوع غذای بین الملل هست که اینجا داریم. میدونم تو ایران رستورانهای غذای بین الملل هم هست اما در کل برای ایرانیها غذای بین الملل کمی فانتزی هست و وهرچند طعم غذاها ایرانی پسند شده اما بازم اکثریت مردم یا امتحان نکردن یا اگه کردن نمیتونن بعنوان غذایی که یکبار در هفته خورده بشه درنظر بگیرن،بهمون نسبت قیمتهاشون هم فانتزی است سال اول که ما اومدیم اینجا هرچیزی را تو خونه درست میکردیم، من حتی نمیتونستم طعم نونهاشون را تحمل کنم و راستین نون بربری تو خونه درست میکرد. گهگاهی بعنوان تفریح میرفتیم غذای حلال فود( غذای عربی که مخلوط گوشت و مرغ روی برنج با کلی سس سفید هست) و تو دکه های خیابونی عربی بفروش میرسه. تو سال اول و دوم یکی دوبار غذای چینی هم امتحان کردیم اما اصلا نتونستیم ارتباط بگیریم. از سال سوم با پیشنهاد یکی از دوستان فهمیدیم یکی از غذاهای چینی به ذایقه ما نزدیکه( تریاکی چیکن)، همون سال سوم بود که بلطف هم خونه ایهای هندی که مدام دود و دم ادویه راه مینداختن زدیم تو خط درست کردن غذای هندی، الان هم سه تا از غذاهاشون( چیکن کاری و دوتای دیگه) اومده تو لیست غذاهای همیشگی پز. یا مثلا ما برنج قهوه ای را جایگزین برنج سفید کردیم، و زیره سبز بو داده و گهگاهی هل ادویه همیشگی این برنج شده. بعد پارسال با غذای ویتنامی ( سوپ پو و ساندویچ خوک) اخت گرفتیم، فلوریدا که رفتیم عاشق ساندویچ کوبایی شدیم که اونهم گوشت خوک بود( ناگفته نمونه ما هنوز نمیتونیم خودمون این گوشت را بخریم و بپزیم، هنوز به اون درجه انعطاف نرسیدیم)،بعد فهمیدیم غذای یمنی طعم غذاهای خودمون را میده، پاستاها و غذای ایتالیایی همچنان ماکارونی ساده برامون حساب میشه و لطفی نداره. امسال هم زدیم تو خط غذای مکزیکی و تاکو و دوسه تا غذای دیگه اشون که من اسمهاشون را حفظ نیستم، سوشی غذایی هست که تو ایران بیشتر جا افتاده، مثلا تو هایپر مارکت تهران همیشه بوو و میدونم اونهایی که باهاش ارتباط گرفتن عاشقش میشن. من و راستین هردو نمیتونیم با بو و طعم ماهی خام ارتباط بگیریم، برای ولنتاین تصمیم گرفتیم بریم سوشی وگان یا گیاهی امتحان کنیم، رفتیم یک شعبه از رستورانهای زنجیره ای سوشی بار، خوشگل و متنوع و قابل خوردن بود اما اخرش باب میل ما نشد، خوب غذای بین الملل امتحان کردید؟ عاشق کدومش شدید؟
ایران
شاید ارامش نسبی سبک زندگی تو امریکا باشه یا شاید هم من تغییر کردم و دیدم تغییر کرده، اما هرچی هست تغییرات و پیشرفتهای کوچیک تو زندگی خیلی راحت شادم میکنه، دیروز صبح راستین میگفت، عجیبه اما اینجا دغدغه و استرس کمتری داریم، دیشب بعد مدتها نشستیم پای دیدن یک فیلم ایرانی( من عصبانی نیستم) با دیدن فیلم انگاری داشتم زندگی خودم و میلیونها ایرانی را دوره میکردم، تموم دلیلهایی که برای رفتن از ایران داشتم پیش چشمم اومد. من هم تو ایران عصبانی بودم، من هم تو ایران ناشاد بودم، من ناامید و خسته از فرهنگ و بیزار از رفتار مردم بودم. من یک ایرانیم و شاید بیشتر از هر ایرانی دیگه ای اینجا تو این سرزمین میگم من ایرانیم، اما خوب میدونم با این نظام، با این قوانین، با این فرهنگ که روز بروز تبدیل به بی فرهنگی میشه، نمیتونم یک زندگی شاد تو ایران داشته باشم. من عاشق خانواده ام هستم، عاشق مادربزرگ پیر و مریضمم، اما جز اونها چندان وابستگی قوی نمیبینم که منرا راضی به برگشت کنه، امروز راستین حدود یکساعتی با برادرش بحث میکرد، برادرش میگفت زندگی تو ایران اونقدرها سیاه نیست، حال مردم خوبه، باید موند و کشور را ساخت و راستین میگفت نه برادر من ، باید به حال مردم این کشور خون گریست..... شما چی فکر میکنید؟ دلیلتون برای موندن یا رفتن چیه؟ اصلا بنظرتون اوضاع اونطور که از پشت صفحه رسانه ها به چشم میاد تیره و تار هست؟؟
از روز اول تا امروز
سپتامبر 2014 بود که وارد نیویورک شدم. هرچی پرواز به نیویورک نزدیکتر میشد استرس من هم بیشتر میشد. پرواز که داشت مینشست چیزی از شهر ندیدم فقط زمینهای خیلی کوچیک نزدیک فرودگاه که دورش را اب گرفته بود، چیزی شبیه نیزار. وارد فرودگاه که شدم. با دیدن ترمینال، شلوغ با ظاهر قدیمی اش دلم گرفت، خیلی راحت از افیسر خوابالو ورودی را گرفتم و دنبال دوست دوستی گشتم که قرار بود بیاد دنبالم و منرا تا متل راهنمایی کنه. پیدا کردنش بدون تلفن و اینترنت سخت بود. پیداش کردم، اصرار میکرد با مترو بریم اما من خسته از سفر با دوچمدون بزرگ تاکسی را ترجیح دادم توی تاکسی که نشستم با دیدن بزرگراهها و خیابونهای بعضا کثیف اه از نهادم براومد که امریکا که میگفتن اینه!!! وای اینجا که دست کمی از کشورهای جهان سوم نداره. رسیدیم متل یا بهتره بگم خوابگاه، جایی که متلهای ایران جلوش جلوه شاهانه داشت. چمدونها را تو یک اتاق که به اندازه یک تخت یک نفره بود گذاشتم و با دوست دوست راهی مغازه t- mobile شدیم تا سیم کارت بخرم و اینترنتم را وصل کنم .و بلافلصله به راستین زنگ زدم که وسایل زندگیمون را نفرست، دست نگه دار، اینجا فاجعه است. بیا فقط امریکا را ببین که ندیده نمونی که احتمالا برگردیم. بعد با دوست دوست روانه یک رستوران ژاپنی شدیم و غذایی خوردیم که من اصلا دوست نداشتم، دوست دوست منرا با مترو برد دانشگاه و مسیر را بهم نشون داد بعد هم برد تایمز اسکوار که گشتی هم زده باشم. بعد هم رسوند متل و خداحافظی کرد و برگشت شهر محل اقامتش ، و اینطوری بود که اولین روز اقامت من تو نیویورک بدر شد. خلاصه از اون روز اول که من حسابی از دیدن نیویورک شوکه شدم چون انتظار خیلی خیلی بیشتری از یک شهر جهان اولی داشتم و شک کردم که ایا رسیدن به امریکا ارزش اونهمه زحمت و ناراحتی را داشت پنج سال و چندماهی میگذره و دید من حسابی فرق کرده. الان از زحماتم برای رسیدن به اینجا راضیم، میدونم که ظاهر یک کشور جهان اول فرقی با کشور خودم نداره. اون چیزی که اینجا وضعیتش کمی بهتره، ازادی هاست. هرچند اینجا بخاطر ایرانی بودنم با محدودیت ورود و خروج مواجه هستم. اینجا امنیت واقعی است برعکس ایران که فقط اسمی از برقراری امنیت به یدک میکشه. اینجا اکثرا زحمات علمی ارزش پیدا میکنه و قدر دونسته میشه. میدونی اگه کارعلمی میکنی میتونه در سطح بالا ارزیابی بشه وارزش واقعی بهش داده بشه. اینجا با حقوق دانشجویی یا درامد معمولی هم میشه خونه اجاره کرد و ماشین درحد متوسط گرفت، نگرانی بابت تورم و بی ارزش شدن سرمایه ات نداری، اصلا لازم نیست بابت نگرانیت بابت اینده مدام به سرمایه گذاری فکر کنی. تصورم از نیویورک هم داره تغییر میکنه، الان میدونم که شهر خاص و تکی هست، شهری که همه زیباییها و زشتیهای شهرهای دیگه را یکجا با هم جمع کرده. تو تهران برای سرگرم شدن جمعه ها میرفتیم یک پاساژ را برای بار هزارم میگشتیم بعد یک پیتزا یا فست فود میخوردیم و برمیگشتیم خونه. مهمونی و دورهمی با دوستان سرگرمی خوب زندگی تو ایران بود، اما اینجا تو نیویورک انتخاب بیشتری داریم، میتونی با دوستهات بری برای دیدن نایت لایف، یعنی خیابونهایی از نیویورک که پر از رستوران و بار و مغازه های خوراکی و بستنی فروشی خست و لابلای مردم راه بری و به یکی دوتا مغازه سرک بکشی. میشه رفت یک بار و نشست از موسیقی لذت برد و غذای ساده و نوشیدنی خورد. من هنوز اینجا کلاب یا دیسکو نرفتم اما اون هم یک بخش از تفریحاته. یا با اینکه هوا سرده توی پارکها رمینهای اسکی رو یخ گذاشتن و محیط شادی که بشینی و بقیه را ببینی. یا اصلا بری خیابون پنجم و راه بری و مغازه های برند و ویترینهاشون را ببینی. کلی هم تاتر و شو معروف تو خیابون برادوی هست که من فقط یکبار سیرک دوسله رفتم. یا بری تایمز اسکوار و تو شلوغی توریستها محو تابلوهای تبلیغاتی نورانی بشی. تابستونها هم که نگو کلا فصل بیرون رفتن هست و بساط تفریحی خودش را داره. فکر میکنم همه این عوامل با هم باعث شده که غیر از دلتنگی برای خانواده، احساس غربتی اینجا نداشته باشم. شهری با ملیتهای گوناگون که تقریبا پذیرای هر ملیتی هست. مینویسم تقریبا، چون بعنوان یک ایرانی بخاطر قوانین احساس میکنی که تازمانی که اینترنشنال حساب بشی و گرین کارت نداشته باشی مورد تبعیض قرار میگیری. درکل من از مهاجرتم راضیم چون وابستگی هام به ایران کم هست و دلیل موجهی برای اومدن از ایران داشتم.
کمپینگ
هفته پیش تصمیم به کمپینگ یا گذروندن شب تو طبیعت کرده بودیم، یک چادر خریدیم و بیخیال خرید کیسه خواب و زیرانداز شدیم، دوتا تشک نازک سفری سال اول از ایران اورده بودیم که اونها و یک تشک یوگا را برای خوابیدن در نظر گرفتیم هرچی هم لحاف داشتیم را انداختیم پشت ماشین. شنبه صبح راه افتادیم، سر راه رفتیم والمارت و بسختی دوسه تا اسنک مخصوص رژسم کتو پیدا کردیم. جایی که برای کمپینگ درنظر گرفته بودیم سه ساعتی شمال غربی نیویورک بود، یکساعتی نیویورک هم جاهایی برای کمپینگ بود اما قبلا طبیعت اونجا را دیده بودیم و تصمیم گرفتیم جای جدید امتحان کنیم، تموم راه از طبیعت زیبای پاییزی لذت بردیم کم شباهت به جاده عباس اباد نبود( اینکه ادمیزاد دنبال شباهت با خاطره ها میگرده بحث روانشناسی داره، اما توی یک جمله شبیه سازی به ادم حس ارامش میده) رسیدیم و متوجه شدیم منطقه بکل اینترنت نمیده ، پس موبایلها فقط برای گرفتن عکس بیرون میومد. محل نزدیک یک دریاچه کوچیک بود، دورتادور دریا سکوهایی برای زدن چادر و منقل در نظر گرفته بودن، سکوها با فاصله کمی از هم قرار داشت که البته بنظر من توتارسکی شب دیدن اتیش چادر بغلی حس خاطر جمعی میداد. دستشویی ها تا فاصله مناسب بود ودوش حموم هم داشت والبته اب گرم. بعد از ساعت ۱۰ شب خاموشی بود. یعنی سر وصدا مجاز نبود.ما یک بسته ذغال و یک بسته چوب برای اتیش خریده بودیم. یواش یواش که هوا تاریکتر میشد دما هم پایین وپایینتر میومد. اتیش ذغالی را ره انداختیم و کباب درست کردیم تا اون موقع هوا حسابی سرد شده بود و اتیش ذغال اصلا گرما نداشت، زمین چادر هم سرد سرد بود، که حدس زدیم قرار نیست شب راحتی داشته باشیم. بلافاصله اتیش با چوب را راه انداخیم و خوشبختانه اون اتیش فضا را گرم کرد اما شوخی وجدی اصلا جرات نداشتیم از اتیش دور بشیم و برای خواب به چادر بریم. خودمون هم عین سیخ کباب پشت و گاهی روبه اتیش مینشستیم تا گرم بمونیم. خلاصه اتیش که رو به خاموشی رفت باید میرفتیم توی چادر، هرچی لباس اورده بودیم روهم پوشیدیم و خوابیدیم خوشبختانه سرد بود اما درحد لرزیدن نبود و بلاخره صبح شد ،با دراومدن خورشید و اتیش صبح و قهوه صبح حسابی گرم شدیم و انرژی گرفتیم، خصوصا که قهوه تودل طبیعت وکنار دریاچه دوبرابر خوشمزه تر بود. چادر را جمع کردیم و افتادیم به پیاده روی تو دل جنگل، خوبی طبیعت گردیهای اینجا اینه که مسیر را با نشونه های کوچیک روی درختها نشون میدن واینطوری خیالت راحت میشه که گم نمیشی ومیتونی از پیاده روی لذت ببری، جالبتر اینکه شدت سختی مسیر و مسافت هر مسیر را هم با تابلوها ونقشه ها مشخص میکنن، جایی که ما رفتیم یک ابشارربلند داشت اما غیر از اون که دیدنی بود خود جنگل و مسیرهای دیگه هم باحال بود، خلاصه تا عصر پیاده روی کردیم، اواخرش نم بارونی هم شروع شده بود اما کلاه کاپشنها را سر کردیم وادامه دادیم، فکر نکنید فقط هم ما بودیم، چون روز یکشنبه بود جمعیت زیادی هم مثل ما تو بارون همچنان به گشت و گذار بودن، بعد هم شب له و لورده اما با روحیه خوب برگشتیم، البته من مجبور شدم روز بعد را بمونم خونه تا هم خستگی در کنم تموم ملافه ها و لباسها را که بوی دود میداد بشورم. خوب راستش اینجور خاطره نویسی سبک نوشتن من نیست اما هرجور بود نوشتمش. شنبه هم همینطور که قبلا گفتم داریم میریم برای کنفرانس من تگزاس. فعلا خداحافظ تا سفرنامه بعدی
تفاوت مهاجرت به كانادا و امریكا
هفته پیش برادرم و خانواده اش اینجا بودن. وضعیت كاری برادرم و خانوادش و سوال یكی از دوستان تو پست قبلی باعث شد این پست را بنویسم. بعضی از دوستانی كه قصد اقدام برای ویزای دانشجویی دارن بین انتخاب دانشگاههای كانادا و امریكا میمونن. خوب راستش برای من اطلاعات كاملی ندارم . حتی برام سخته از ویزای دانشجویی امریكا بنویسم چون بعد از اومدن ترامپ اوضاع خیلی فرق كرده و حتی گرفتن ویزای دانشجویی خیلی سخت شده یعنی عملا گرفتن ویزای توریستی غیر ممكن شده كه اینطوری دیدن خانواده ها غیر ممكن میشه. بذار اصلا اینطور بگم واقعیت اینه مهاجرت برای همه مناسب نیست. مثلا من زوجی را میشناسم كه تو ایران زندگی خوبی دارن و تفریحشون و دورهمی اشون همیشه براه هست، بعد میگن ما میخواهیم بریم كانادا، یعنی به كانادا رفتن به شكلی از تفریح و مسافرت خارج از كشورشون نگاه میكنن. خوب مسلما من به این زوج اصلا مهاجرت را پیشنهاد نمیكنم چون همین الان زندگی خوبی دارن، اصلا بذار اینطور بگم اگه دلیل و خواسته قوی برای مهاجرت ندارید جلو نرید. مثلا اگه كارمندید و هركاری میكنید این حقوق بالا نمیره و زندگیتون بسختی میگذره مهاجرت كنید. اگه از رفت و اومد و دورهمی های ایرانی خسته شدید به مهاجرت به امریكا فكر كنید. اگه عاشق تجملات و مبل و ظرف و ظروف انچنانی هستید دور مهاجرت را خط بكشید. اگه وابستگی شدید به خانواده دارید و زندگی متوسط خوبی دارید و دارید زندگی اتون را میكنید اخه چرا مهاجرت و تغییر شرایط؟؟ یعنی واقعا باید كارد به استخوونتون رسیده باشه. از فرهنگ و سبك زندگی بسبك ایرانی بدتون اومده باشه، شرایط مالی زندگی تو ایران براتون غیر قابل تحمل شده باشه، اونوقته كه دلیل خوبی برای مهاجرت دارید و میتونید از پس سختیهای فوق العاده سالهای اول مهاجرت بربیایید. بذارید براتون خانواده برادرم را مثال بزنم. برادرم با وجود اینكه از من كوچیكتره قبل رفتن به كانادا معاون شهردار منطقه بود اینرا هم اشاره كنم بدون وجود پارتی و اشنا و دولتی بازی و مذهبی بازی و از این كثیف كاریها، بعد تو مدتی كه من برای كانادا اقدام كرده بودم از اونجا كه مدتها راجع به برنامه رفتنم حرف میزدم اونها هم تحت تاثیر قرار گرفتن و به امید درامد بیشتر راهی كانادا شدن، جالبه كه قبل رفتنشون پیشنهاد شهردار شدن برای یك شهر كوچیك اطراف را هم گرفت. بدشانسی یا خوش شانسی بعدی كه اوردن این بود كه زمان اقدام زبان در حد ابتدایی ازشون میخواستن ، یعنی رفتن كانادا تا اونجا زبان را یادبگیرن، چیزی كه من از سیستم كانادا دیدم اینه برخلاف امریكا رفت و اومد ومهمونی بازی و دورهمی با دوستان ایرانیشون بسبك كاملا ایرانی درجریانه، بعد هرجایی هم میرن فضا ایرانیه، چه بانك و چه پست و چه سوپر برن یك كارمند ایرانی اونجا پیدا میشه. یعنی بقولی همون زندگی ایرانشون را تو جای دیگه با ازادی بیشتر دارن ، معایبش چیه؟ هنوز بعد ٥ سال زبان زن داداش من خوب نیست چون هیچ شرایطی پیش نمیاد تا از زبانش استفاده كنه، داداش من تو ایران مهندس عمران بود الان با وجود دوره كوتاهی كه كانادا گذرونده كار مناسب براش پیدا نمیشه. یعنی بخاطر شرایط اب و هوایی كارهای عمرانی فقط نصف سال درجریانه و نصف دیگه سال باید مرخصی اجباری با حقوق بیكاری پایین بگذرونه، خوب با این شرایط خرج خانواده سه نفرشون در نمیاد، تازه باید كارهای عمرانی بیرون از شهر را سركشی كنه و از پشت میز نشینی و كار دفتری ترو تمیزی كه قبلا داشت خبری نیست. درامد رشته عمران تو كانادا حتی درسطحهای خیلی بالا كم تر از درامد مهندس ای تی در سطح بیسیك هست و خلاصه یا باید رشته اش را بصورت كامل عوض كنه یا همین شرایط را ادامه بده، این شرایط برای برادر من كه سطح متوسط مالی خوبی داشت و هدفش از مهاجرت رفتن به سطح مالی بالاتر بود یعنی براورده نشدن خواسته اش و پس رفت و برای همین وقتی امسال تابستون اومد ایران و پیشرفت همكارهاش را دید به فكر برگشت افتاده كه البته همسرش و ماها بشدت مخالفیم. حالا بیایید شرایط من و راستین را ببینیم اگه برای ویزای دانشجویی امریكا اقدام میكنید باید بدونید جامعه ایرانی اینجا نسبت به كانادا خیلی خیلی كوچیك تره. یك جورهایی نصفه نیمه سبك زندگی امریكایی را میگیرید كه برای من و راستین كه شیفته رفت و اومدهای سبك ایرانی نبودیم خیلی هم خوشاینده. ما حتی تو ایران هم موسیقی ایرانی بندرت گوش میدادیم و مثلا رفتن تو كنسرت ایرانی خواسته امون نیست یا رفتن به بارهای عربی و قلیون كشی و دیدن رقص عربی كه بعضیها تو صفحه هاشون بعنوان تفریحشون میذارن بیزاریم. از اونجا كه تغییر سبك زندگی و پیشرفت كاری علت اومدن ما بود برای همین الان از مهاجرتمون كاملا راضی هستیم و سختیها را راحت ترپشت سر میگذاریم. خوب اینها را نوشتم چون میدونمچون میدونم مهاجرت دغدغه اینروزهای خیلیها شده و میخواستم قبل اینكه اقدام كنید فكر كنید ببینید چرا میخواهید اقدام كنید مطمئن باشید كه فقط دنباله روی موج مهاجرت نیستید و هیچ شكی برای مهاجرت و رفتن ندارید. بعد میمونه انتخاب امریكا یا كانادا. چیزی كه من از تعریفها دیدم كانادا دوران دانشجویی و اولیه خیلی راحتتری نسبت به امریكا داره، اگه نمیخواهید خیلی سبك و سیاق زندگیتون با ایران فرق كنه باز این شرایط تو كانادا فراهم تره، مشكلات اما رقابت سنگین برای كار بعد از فارغ التحصیلی هست و اب و هوای سرد مونترال. در مورد امریكا هم فكر كنم تاحالا با مشكلات اقامتی از طریق پست های من اشنا شدید. امكان ندیدن خانواده برای سالها چیزی هست كه باید كامل درنظر بگیرید. درحالی كه اگه ساكن كانادا باشید نه تنها خودتون راحت میتونید رفت و اومد كنید خانواده اتون هم شانس اینرا دارن كه برای ویزای توریستی اقدام كنن و به دیدنتون بیان. مثلا ارزوی ارزوی من اینه كه بتونم خانواده ام را تو امریكا ببینم نه ایران. دیگه اینكه جامعه ایرانی تو امریكا كوچیكه و اكثر رفت و اومدها بسبك و سیاق خود اینجا دراومده، اما امكان پیدا كردن كار بیشتر از كانادا هست ، خلاصه اینها چیزهایی بود كه بذهنم رسید و در موردش میدونم. امیدوارم در هرجای دنیا هستید بخوبی و خوشی زندگی كنید
فرهنگ
دیشب یكشنبه بود و با همسر تصمیم گرفتیم كه بریم كافه قنادی محبوب ایتالییمون و خودمون را به دسر و قهوه دعوت كنیم. یكجورهایی برای من جشن پنج سالگی زندگی تو امریكا هم حساب میشد. بخصوص از وقتی دوماهی تو نیوجرسی زندگی كردم بیشتر از نیویورك خوشم اومده و قدر سبك و استایل خاصش كه همیشه گفتم شبیه به تهران هست را میدونم البته اینرا هم اضافه كنم تهران خیالی با مردمی كه نسبتا فرهنگ خیلی بهتری از تهران واقعی دارند. راجع به زندگی تو نیویورك حرف زدیم و امكان زندگی تو خود نیویورك و منهتن را بحث كردیم كه هردو به این نتیجه رسیدیم زندگی تو منهتن برای یك ادم مجرد كه اتاقی كرایه كرده و فقط موقع خواب به اپارتمانش برمیگرده خوبه نه یك زوج با درامد معمولی. یكی از جاهایی كه سرراهمون بود واشنگن پارك بود، ابعاد این پارك چیزی در حد پارك دانشجوی تهران هست و فضاش هم به دلیل نزدیكی به دانشگاه niu دانشجویی است، یعنی پاركی با موقعیتی تقریبا مثل پارك دانشجویی تهران، اما از زمین تا اسمون تفاوت بین این دوپارك هست و مسلما مخلوطی از مسایل سیاسی و فرهنگی دلیل این اختلاف. بذارید من صحنه هایی از این پارك را توصیف كنم. اكثرا قشر جوون بودن، دختر و پسر، گروهی یا تنها.دختری بود كه ساعت ١٠ شب اومد ، سیگاری روشن كرد و روی نیمكتهای سنگی دراز كشید و دودش را فرستاد دل اسمون . با پسر گیتار بدست خواننده دور گرد سلام علیكی كرد كه نشون میداد پارك پاتوق هردو هست، درحالی چند تا پسر جوون هم همون اطراف اسكیت برد سواری میكردن هیچ كس نیومد بشینه كنارش یا متلكی بهش بپرونه. این گروه راحت و پرسروصدا بازی میكردن و نظم پارك را بهم میرختن اما باز هیچ كس بهشون غرنزد، چشم غره نرفت یا شكایت نكرد، چون اونها هم جز منظره دلچسب شب بودن. دور حوض كوچیك وسط پارك كه فواره اش خاموش بود و ابش را بخاطر رسیدن پاییز خالی كرده بودن ادمهای زیادی زوج یا تك نشسته بودن، هیچكس مزاحم نفردیگه ای نمیشد. دورتادور هم چندتا خواننده و نوازنده دور گردخوش صدا و بدصدا میخوندن، قبلا دیده بودم با فاصله مردم دورشون می ایستن و یا حتی رو زمین ولو میشن و از اهنگ لذت میبرن حتی دیده بودم یكعده برای خودشون میرقصن هیچكس اما خیره نمیشد هیچكس كاری نمیكرد كه بقیه معذب بشن. اصلا یكی از هنرهای ما ایرانیها معذب كردن بقیه با حرف یا رفتارمون هست، درس دادن، نصیحت كردن، دخالت كردن. این تفاوت فرهنگ ما با مردم اینجا هست، اینكه رفتاری كنی كه مردم دور و برت تو راحت ترین حالت ممكن باشن. اینكه به انتخابشون چه رفتار چه پوشش و لباس احترام بذاری. اینكه مزاحم ادمهای دیگه نشیم چه با نگاه چه حرف و یا رفتاری كه منظورمون دخالت باشه. بنظر من همه مشكلات ما اقتصادی یا دولت نیست بخشی از مشكلات ما فرهنگی است. البته كه میشه فرهنگ سازی كرد اما زمان و شرایط میخواد كه ایران امروز اون شرایط را نداره. شاید همین یكی از مهمترین دلایل رضایت من از مهاجرت باشه.
یك چیزیش كمه
امروز سومین روز از هفته ای هست كه رییس بزرگ مرخصیه، رفته ژاپن تعطیلات و رییس كوچیك همون زن بی اعصاب عملا روزگار برام نذاشته، قضیه اینه كه طرف اونقدر بی اعصاب و بی ادبه كه كسی زیر دستش كار نمیكنه، جالبه فهمیدم رییس بزرك هم به این خاطر تنها كار میكنه كه بیش از حد معتاد به كاره و از كارمنداش بیش از حد كار میكشیده و خلاصه این شده كه الان این دوتا ادم از دوگروه مختلف دارن با هم كار میكنن و چاره ای جز گرفتن اینترن برای تابستونها ندارن چون كسی كه استخدام هست حاضر نیست براشون كار كنه، اینهم شانس كچل من. قضیه اینه خود شركت خیلی خوبه، شركت معروف پولدار و درواقع دومین شركت برتر داروسازی امریكا. محیط خوب و اروم، دفاتر مجزا، و كلا از همه نظر درست و حسابی و این شانس تجربه اینترنشیپ دقیقا تو زمینه ای از فارماكوكینتیك كه دوست دارم در اینده توش كار كنم. از اونطرف شركت جای خوب نیوجرسی هست و نزدیك به نیویورك طوری كه راحت میشه اخرهفته ها رفت و اومد كرد كلا از همه نظر میتونست محیط كاری ایده ال برای اینده بشه، حتی كار و یادگیریش هم نسبتا برام اسونه و چالش نداره، خلاصه همه چیز گل و بلبل، جز اصل مطلب كه صاف همكار اینده ام( رییس كوچیك) ادم فوق العاده عوضیه. اینطور بگم با اینكه فكر می كنم تاثیر خوبی روی دوتاشون گذاشتم و اگه فرصت شغلی داشته باشن و بهشون بگم راحت قبولم كنن اما فكر كنم بهتره بخاطر سلامت روح و روانم از خیر این فرصت بگذرم. یك چیز دیگه هم كه ذهنم را در مورد كار واقعی مشغول كرده اینه فرض كنیم معجزه ای بشه و رییس كوچیك بذاره بره و صد در صد همه چی گلزار بشه. اینجا خونه ها عالی و بزرگ تو بهترین محله های نیوجرسی و نزدیك شركت، مسیر رفت و اومدكوتاه شبه چالوس ازنظر سبزی و زیبایی تا محل كار، نزدیكی به نیویورك و رفت و اومد راحت هفتگی به نیویورك و استفاده از امكانات و تفریحات ، احتمالا حقوق خوب چون تا دلتون بخواد ماشین بنز و بی ام و پورش و ال و بل تو پاركینگهای شركت صبح تا شب افتاب داغ میخوره. ساعتهای كاری فوق العاده خوب، غذای خوب.... اما یك چیزی كمه. یعنی میتونم تصور كنم باوجود همه اینها یك چیزی سرجاش نیست. میدونید حس میكنم ته این زندگی و رویای امریكایی یك چیزی میتونه گم باشه. خوب شاید این گمشده حس رضایت باشه. میدونید من الان از محیط دانشگاه خیلی راضیم. كار و تحقیق تو محیط دانشگاه دقیقا با گروه خونی من جور هست و احساس موفقیت و رضایت از خودم میكنم اما نمیدونم چرا یك حسی بهم میگه تو محیط كاری اینده این حس میپره ، راستش خودم هم نمیدونم دلیلش چیه و حتی نمیتونم مطمئن باشم چون هنوز نرسیده. نمیدونم شایدمن به چالش و رقابت و بالا كشیدن خو گرفته باشم و تصور یك كار روتین بدون هیجان و خالی بنظرم بیاد، خونه های بزرگ میتونه بیش از حد برای دونفر ادم بزرگ باشه، تو این محله ها نه ادمی میبینی نه مغازه ای، همه تو خونه و تك و توك ماشینهایی كه صبحهااز گاراژ خونه ها درمیاد و میرن بسمت محل كار یا هایپر ماركتها كه احتمالا خرید ماهیانه اشون را بكنن و شبها برمیگردن تو گاراژ. حتی وقتی میدونم خیلی راحت میشه دراینده بنز یا پورش خرید حسش برام با ماشین الان زیر پام فرقی نداره. جالبه ادم انگار خانواده و فامیل و دوست و اشناش را میخواد( البته بهیچ عنوان فكر نكنید منظورم برگشت به ایران هست، اصلا و ابدا كه جز دیدار خانواده ام ایران برام جز كشور درد و مردمی كه بهم رحم ندارن خاطره ای نداره) خلاصه وسط این اینده كاری بنظرم یك چیزی كم هست كه نمیدونم چیه
کارخونه داروسازی
جمعه بازدید از کارخونه داروسازی داشتیم. اتفاقا روزی بود که جلسه ماهیانه با fda هم داشتیم اما من ترجیح دادم بازدید را برم تا دید بهتری نسبت به کار اینده داشته باشم. اما موبور برای جلسه موند. کارخونه امنیل کارخونه ساخت داروهای ژنریک هست. اینجا تو امریکا مصرف کننده خیلی خیلی به برند یا ژنریک بودن دارو اهمیت میده. قبلا توضیح دادم اما باز یک توضیح کوچیک میدم که کارخونه برند کارخونه ای هست که از کشف دارو پروسه تولید را پیش برده( لغت کشف برای توضیح علمی کلمه مناسبی نیست ) ژنریک را هم کپی دارو درنظر بگیرید. خلاصه یک گروه ده نفری از بچه ها راهی بازدید شدیم. البته بخش R&D. این بخش قسمتی از کارخونه هست که کارهای تحقیقاتی مرتبط با ساخت و فرمولاسیون را انجام میدن. یعنی محل کار اینده فارغ التحصیلان داروساز صنعتی. خود کارخونه و خط تولید هم طبقه اول بود که چون ربط مستقیمی به کار ما نداشت و محلی هست که دارو ساخته میشه و از لحاظ اصول ایمنی و بهداشتی درست نیست بازدید کننده داشته باشه ما را نبردن. و اما کارخونه: یک ساختمان بزرگ دوسه طبقه بدون پنجره. بخش R& d که همون بخش تحقیق و توسعه هست شامل دوبخش بود. بخش فرمولاسیون و بخش انالیز. حالا وارد جرییات نمیشم اما هردو بخش بطرز وحشتناکی محیطهای دلگیری داشت. بخش فرمولاسیون اتاقهای خیلی خیلی کوچیک هرکدوم با یک یا دو دستگاه و بخش انالیز یک ازمایشگاه خیلی خیلی بزرگ با کلی دستگاه انالیز و تعدادی متخصص که داشتند داروها را انالیز میکردن. درست که دستگاهها همه به روز و مجهزبودن اما همه اتاقها و ازمایشگاهها بدون پنجره بودن ( که البته برای ازمایشگاه منطقی هست) اما نه حتی برای دفترهاشون. بینهایت صنعتی بودن محیط ورای تحمل من بود. تنها نقطه دلگرم کننده برای من اینه که تخصص من نه انالیز هست نه فرمولاسیون و تمرکز من فارماکوکینتیک هست. حالا بسته به موضوع تز ام میتونم گرایش این رشته را هم تعیین کنم و بهش جهت بدم. مثلا کلینیکال یا مدل سازی که مثلا همین مدل سازی میتونه دوشاخه کاملا مجزا بشه. اصلا چیزی که تو امریکا خیلی جلب توجه میکنه همین تخصصی شدن کارهاست. یعنی من فارغ التحصیل داروسازی صنعتی هستم اما بسته به درسهایی که برمیدارم و نوع ازمایشگاهی که انتخاب میکنم و نوع تز کلی این رشته شاخه پیدا میکنه و اینطور میشه که الان فرضا هفت هشت نفر فقط توی یک ازمایشگاه و زیر نظر یک استاد داریم کار میکنیم اما هرکدوم تخصص و بعد از این کار تخصصی مختص خودمون را خواهیم داشت. و اینطوری هست که وقتی سر به سایت اعلام تخصصهای مورد نیاز یک کارخونه داروسازی میزنی یا توی لینکدین عنوانهای شغلی را میبینی از تنوع شغل فقط تو همین بخش فارماکوکنتیک تعجب میکنی. بهرحال امیدوارم محل کار اینده ام انقدر صنعتی و زمخت و بیروح نباشه و یک دفتر گوگوری با یک پنجره بسمت طبیعت با یک درامد زمخت و گنده درانتظارم باشه.
چینی
کریسمس
سلام به همه یاران قدیمی. یلدا چطور بود خوش گذشت؟

وگاس، مگاس و غیره
سلاملیکم. اگه گفتید وقت چیه؟ وقت سفرنامه.
گردونه
پاییز با همه قشنگیش از راه رسیده و داره بمن یاداوری میکنه که فصل داره عوض میشه. ما همیشه شروع فصل پاییز را با سفر از تهران به اینجا و جابجایی و دقیقا شروع دوره جدید اغاز میکردیم اما اینبار فقط تغییر فصل هست که میگه سال چهارم زندگیمون اغاز شده. هنوز هوا سرد نشده و با یک تیشرت و درنهایت یک ژاکت یا کت نازک میشه تو خیابونها گشت و گذار کرد اما بارون و صدای رد شدن ماشینها از خیابون خیس و پیاده روهای پوشیده شده از برگهای نارنجی خیس یعنی پاییز. امسال میخوام به رسم اینجا من هم کدو حلوایی پشت در و پنجره بگذارم. اونطور که دیدم برای اینکه خراب نشه تا نزدیکیهای هالوین خالی و تزیینش نمیکنند. حتی نمیدونم دقیقا هالوین چندمه اما از حالا دوستانمون در مورد لباس و مهمونی شب هالوین حرف میزنند. احتمالا مثل سالهای پیش ایرانیها توی 2-3 تا بار مهمونی بگیرند و ما هم احتمالا توی یکی از این مهمونیها شرکت کنیم. اما هیجان انگیزتر از اون سفرمون تو نوامبر به لاس وگاس و سندیگو و لس انجلس هست. تو سندیگو مجمع سالیانه رشته ما برگزار میشه. تقریبا نیویورک شمال شرقی و سندیگو جنوب غربی امریکاست. این سه تا شهر هم خیلی بهم نزدیکه و اکثر بچه ها که مجمع را میرن برنامه سفر به دو شهر دیگه را هم ریخته اند. من و راستین هم تصمیم گرفتیم از این فرصت استفاده کنیم و توی یک سفر ده روزه ای هم میتینگهای مجمع را برم هم هر سه این شهر را بگردیم. صدای خیابون خیس و تصور برگهای بارون خورده حسابی من را بیخیالی دعوت میکنه . شاید هم بخاطر حساسیت فصلی و مصرف قرصهای ضد حساسیت حسابی خواب الود و خمار زندگی ام.